من یک انسانم، سراپایم شور و
سودای آزادیست
شلاق تو، نشان از وحشت و اضمحلال دژخیمان است
محمود نیشابوری
…نگاهش سرگردان و بی سمت وسو بود، رگ سرخ در چشمهایش دویده بود. گیج و منگ و بی حوصله،گویی که در چاهی عمیق و نمدار از خواب پریده بود. مانند پرندگان چاهی که به هوای سوسوی چراغ خانه ای فرود می آیند و در سیاهی و ظلمت شب به دیوار کوبیده می شوند. آنگاه چشمانشان بی فروغ می شود و برای مدتی احساس فراموشی و هاج و واج می مانند …
اما استوار بود، درد جانکاه ضربات شلاق را تحمل می کرد.هاشور شلاق بر بدنش نقش و نگار خونینی را ترسیم کرده بود.
با خود نجوا می کرد و می گفت:
«هرگز از شما مزدوران تقاضای رحم و شفقت نمی کنم، شما عاری از ارزشهای انسانی هستید».
با خودش نجوا می کرد که: چطور من از آزار یک مورچه, یک پرنده ناراحت می شوم چگونه جان آنها را میگیرند ، پرنده وقتی زیباست که آزاد باشد و بهر سویی که دوست دارد پرواز کند و بر بلندترین و مرتفع ترین نقطه آشیانه کند. پرنده در قفس دیگر پرنده نیست حتی اگر قفس اش از طلا باشد. پرنده در زندان دیگر نمی تواند بر بلندای آسمان به پرواز درآید. به هر جا که عزم کرد بنشیند و هم صحبت برگزیند. از لحظه ورود اجباریش به قفس به یک چیز می اندیشد و غرایزش حکم می کند که، در جستجو و تلاش برای درهم دریدن قفس باشد، نه به انتظار ترحم صاحب قفس که شاید روزی روزگاری دلش بدرد آید و درب قفس را بگشاید.
نه، من به اتهام واهی شکنجه می شوم، شلاق می خورم ولی از همه سلولهای من مرگ بر اصل ولایت فقیه بر میخیزد. بزن دژخیم، بدنم را شرحه شرحه کن، اما چه باک اراده ام تسحیر نا پذیر ست. درد من ضربات شلاق تو نیست، درد من درد یک خلق ستمدیده است که در تدارک سرنگونی تمامیت رژیم ضد انسانیت هست.
شلاق تو، نشان از وحشت و اضمحلال دژخیمان است
محمود نیشابوری
…نگاهش سرگردان و بی سمت وسو بود، رگ سرخ در چشمهایش دویده بود. گیج و منگ و بی حوصله،گویی که در چاهی عمیق و نمدار از خواب پریده بود. مانند پرندگان چاهی که به هوای سوسوی چراغ خانه ای فرود می آیند و در سیاهی و ظلمت شب به دیوار کوبیده می شوند. آنگاه چشمانشان بی فروغ می شود و برای مدتی احساس فراموشی و هاج و واج می مانند …
اما استوار بود، درد جانکاه ضربات شلاق را تحمل می کرد.هاشور شلاق بر بدنش نقش و نگار خونینی را ترسیم کرده بود.
با خود نجوا می کرد و می گفت:
«هرگز از شما مزدوران تقاضای رحم و شفقت نمی کنم، شما عاری از ارزشهای انسانی هستید».
با خودش نجوا می کرد که: چطور من از آزار یک مورچه, یک پرنده ناراحت می شوم چگونه جان آنها را میگیرند ، پرنده وقتی زیباست که آزاد باشد و بهر سویی که دوست دارد پرواز کند و بر بلندترین و مرتفع ترین نقطه آشیانه کند. پرنده در قفس دیگر پرنده نیست حتی اگر قفس اش از طلا باشد. پرنده در زندان دیگر نمی تواند بر بلندای آسمان به پرواز درآید. به هر جا که عزم کرد بنشیند و هم صحبت برگزیند. از لحظه ورود اجباریش به قفس به یک چیز می اندیشد و غرایزش حکم می کند که، در جستجو و تلاش برای درهم دریدن قفس باشد، نه به انتظار ترحم صاحب قفس که شاید روزی روزگاری دلش بدرد آید و درب قفس را بگشاید.
نه، من به اتهام واهی شکنجه می شوم، شلاق می خورم ولی از همه سلولهای من مرگ بر اصل ولایت فقیه بر میخیزد. بزن دژخیم، بدنم را شرحه شرحه کن، اما چه باک اراده ام تسحیر نا پذیر ست. درد من ضربات شلاق تو نیست، درد من درد یک خلق ستمدیده است که در تدارک سرنگونی تمامیت رژیم ضد انسانیت هست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر