ايران-زنداني سياسي
ايران-يكي از كشورهاي است،كه تا كنون بخاطر نقض حقوق بشر بويژه اعدام زندانيان
سياسي بيش از 60 بار بوسيله كمسيون حقوق بشر ملل متحد محكوم شده است،
در ايران ،تا كنون 120000 از زندانيان سياسي اعدام شدند،
دردوران آخوند روحاني اعدامها همچنان ادامه دارد،
خاطران زنداني كه در زير ملاحظه ميكنيد،بوسيله مجاهد خلق هنگامه حاج حسن كه
3 سال از سال 60 زنداني بوده
است،نوشته شده است،اين كتاب به زبان انگليسي و فرانسوي و ايتاليايي و سوئدي و عربي
تجرمه شده است،
ادامه كتاب چشم در چشم هيولا.
بعد از اين هم كه بند را از محل نماز كنترل ميكردم
ميديدم تعداد ساكها كمتر و بعضي قفسها خالي شدهاند. فكر كردم كه بزودي بهمحل جديدي
منتقلم ميكنند.
يكروز در حال و هواي خودم بودم و داشتم صف مورچههاي
ريزي را كه كنار ديوار در حركت بودند، تماشا ميكردم مثل هر روز تمام رفت وآمد وكارشان را از
زير چشمبند تحت نظر داشتم. 7ماهي ميشد كه با آنها آشنا شده بودم، ديگر تعدادي ازآنها
را ميشناختم و ميشود گفت با آنها دوست شده بودم و خلق و خويشان دستم آمده بود. بيش
از هر چيز علاقة عجيبي به مگس داشتند و وقتي يكي گيرشان ميامد در لحظه بههمديگر خبر ميدادند و
دستجمعي بهجسد مرده یا نيمهجان او حمله
ميكردند و مجالش نميدادند بهسرعت اول سرش را جدا ميكردند و به لانه ميبردند بعد
دست و پا و آخرسر تنة گندة او را. ولي پرهاي ظريف او را كه جدا كرده بودند برميداشتند
و به محلي دورتر از درِ لانهشان برده و دور ميانداختند و برميگشتند وآنجا كوهي
از پر مگس جمع شده بود. هنوز از اينكار آنها سر درنياورده بودم شايد پر مگس خوشمزه
نبود يا شايد سفت بود و يا…. درحال فكركردن بهعلت اين كار آنها بودم كه صداي
نفس و بعد ”سلام“ مردي ناآشنا را از بالاي سرم شنيدم. گفتم كي هستي؟ گفت چرا جواب سلام
نميدهي؟ گفتم كي هستي؟ گفت يك بندهخدا! فهميدم يك آخوند يا پاسدار و خلاصه مأمور
جديدي است ولي ميخواستم دربياورم كه كيست ضمناً ديگر برايم فرقي نميكرد كه بخواهم
با اوتنظيم آرامي داشته باشم و يا حساب و كتاب چيزي را بكنم. گفت ما آمدهايم كه وضعيت
شما را بررسي بكنيم. گفتم من چنين درخواستي نكردهام، متوجه شد كه تحويلش نميگيرم و
نميخواهم با او صحبت كنم،گفت خواهر، اينكارها را بهحساب اسلام نگذاريد، گفتم مطمئن
باشيد بهحساب اسلام نگذاشتهايم وگرنه اينجا نبوديم. فكر ميكنم نفهميد چي گفتم.
ادامه داد من آمدهام وضعيت شما را بررسي كنم. بهد فتر آقاي منتظري شكاياتي شده،
الان آمدهام كه بگوييد چهكار ميكنيد؟ وچه وضعيتي داريد؟ از سؤال مسخره او خندهام
گرفته بود، بهاوگفتم آقا چشمان من بسته است چشمهاي شما كه الحمدلله باز است، خودت
كه داري ميبيني، از من ديگر چرا سؤال ميكني؟ بيزحمت برويد، من حرفي ندارم، وضعم هم
خوب است، خداحافظ! و سرم را پايين آوردم او هم يك ”خداحافظ خواهر!“ گفت و رفت.
آنچه راكه لازم بود بفهمم، فهميده بودم و ديگر نميخواستم
با آن آخوند حرفي بزنم. كمكم محل قفسها را خالي كردند. يكروز بالاخره همه ما را
جمع كرده و بهاتاقي در واحد3 بردند. نام آن اتاق را قرنطينه گذاشته بودند يا خود
ما گذاشته بوديم، نميدانم! معلوم بود كه اينجا هم قفسهاي ”حاجي“ براه بوده، ولي الان
تختهها را جمع كرده بودند، منتهي محل نمازكه با پتوهاي سربازي درست شده بود هنوز
باقي بود و همين نشانه كافي بود.
بازگشت پيروزمندانه
از در كه وارد شديم يك راهروي كوتاه بود كه سمت چپ
سرويس قرار داشت بعد وارد محوطه اتاق شديم. اتاق نسبتاً بزرگ و مستطيلي بود يك پنجره
نسبتاً بزرگ هم در ديوار سمت راست اتاق بود كه بهيك باغچه باز ميشد.
وارد شدم، ديگر چشمبند نداشتم. همة بچهها بودند،
با يك نگاه سريع ميخواستم ببينم از آشناها چه كساني هستند. ”اعظم“ و تعدادي از بچههاي
بند7 گوشة اتاق نشسته بودند
با خوشحالي بهسمت آنها دويدم و سراغ بچهها را
گرفتم و همينطور آرام و قرار نداشتم. ”اعظم“ كه آرام گوشهيي نشسته بود گفت: هنگامه
يكدقيقه بنشين و دندان روي جگر بگذار ببينيم چه خبر است! متوجه شدم دارم اضافي شلوغ
ميكنم و هنوز شرايط و محيط جديد برايمان ناشناخته است. كمي آرام گرفتم. وضعيت بند
معمولي نبود، يعني يك حالت بهت و سكوت و يك حالت غيرعادي وجود داشت. تعدادي از بچههاي
”واحد مسكوني“ را بهانجا آورده بودند كه رواني شده بودند در قرنطينه فهميدم كه
”شكر“ نيز در ”واحد مسكوني“ بوده، نميدانم آنجا چه خبر بوده كه همه رواني شده بودند.
”پروين“ بهمحل نماز رفته بود و بيرون نميامد و از آن تو داشت بهافراد بدوبيراه
ميگفت ”ركسانا“ دختر جواني بود كه راه ميرفت و گريه ميكرد و با خودش حرف ميزد و مدام
ميگفت «من سگ هستم! من خرهستم». ”فريده“ فقط بهخودش فحش ميداد و گريه ميكرد و ساعتها
روبهد يوار مينشست. ”منصوره“ هم بود. بهطرفش رفتم گفتم ”منصوره!“ ناگهان با
وحشت بهسمت من برگشت و نشست و در حاليكه دستش را بهسمت من بهحالت اينكه نزديك
نشوم گرفته بود، سرش را بهعلامت منفي حركت ميداد و در حالت نشسته عقبعقب ميرفت،
گفتم «منصوره منم هنگامه» ولي او با گريه و وحشت بيشتري از من فاصله ميگرفت. من ديگر
جلو نرفتم. خدايا! چه اتفاقي براي آنها افتاده؟ چرا آنها همه حالت رواني دارند؟
آنها از محل مرموز و وحشتناكي بهاسم واحد مسكوني آمده بودند.
در را باز كردند، يك خواهر لاغر را كه مانتو سرمهيي
و مقنعه پوشيده بود وارد قرنطينه كردند و رفتند او جلو آمد و وسط اتاق با قيافهيي
بهتزده و چشماني كه بهروبرو خيره شده بود ايستاد. يك قرآن كوچك را هم دربغل ميفشرد.
يكي با تعجب و وحشت گفت: ”فرزانه”!، چرا اينطوري شده و يادم نيست كه كي تعريف كرد
كه او از بچههاي قديمي ”قزل“ و خواهر مسئولي بوده كه اعتماد ”حاجي“ را جلب كرده و
سپس از زندان فرار كرده است، اما او را مجدداً دستگير كرده و زير شكنجه برده بودند
و حالا او را آورده بودند اينجا. رواني و بهتزده و ساكت. او اصلاً حرف نميزد. ساعتها
در يك حالت ميايستاد يا مينشست گاه 17ساعت مداوم! عجيب بود بدون غذا، آب يا نياز
بهد ستشويي، با ديدن او واقعاً قلب آدم از درد ميخواست منفجر شود. هيچكس نفهميد
با او چه كردند چون خودش هم ديگر قادر بهبيان و تعريف نبود.
از بچههاي بند7، ”سپيده“ ،”مريم“، ”پروين“، ”اعظم“
و ”زهره چاوشي“آنجا بودند. زهره را دوباره صدا كردند و ”حاجي“كماكان بهاو فشار مياوردكه
توبه كندتا او آزادش كند. اقوام ”زهره“ حزباللهي بودند و فشار مياوردند و ”زهره“
هم با جرم سياسي دستگير نشده بود و هيچ دليلي براي ادامة زندان او نداشتند. تضاد
”حاجي“ اين بود كه نميتوانست بهحزباللهيها بگويد كسي كه در بيرون هوادار مجاهدين
نبوده، زير چنگال او هوادار شده است و لذا تمام تلاشش شكستن ”زهره“ بود، اما نميتوانست.
”زهره“ گفت وقتي در قفس بوديم ”حاجي“ اول مرا برد بيرون و گفت بايد توبه كني وگرنه
آنقدر ميزنمت كه بميري، ”زهره“ هم گفته بود. تو ميخواهي من جاسوسي كنم، نميكنم! حتي
اطلاعات سوخته هم بهت نميدهم. يك كلمه هم نمينويسم. هر كاري دلت ميخواهد بكن
و ”حاجي“ كه بهشدت كلافه شده بود، او را بهشدت كتك ميزند. اما ”زهره“ همچنان در
زير دستوپاي سنگين و بيرحم ”حاجي“ فرياد ميزند و ميگويد اگر مردي و راست ميگي دستها
و چشمهايم را باز كن تا ببينيم، كي كي را ميزند؟ ترسوي كثافت! ”حاجي“ واقعاً ديگر
مستأصل شده بود و نهايتاً مجبور شدند ”زهره“ قهرمان را از همان قرنطينه آزاد كنند
بعدها او را در بيرون زندان ديدم. ”زهره“ مدتي پس از آزادي وقتي ميخواست براي پيوستن
بهسازمان بهعراق بيايد در راه، مفقود شد و هيچ اثري از او بهد ست نيامد.
قطعاً رژيم او را دستگير و شهيد كرده است.
در قرنطينه از بچههاي ماركسيست بند7 كه ”حاجي“ بهقفس
برده بود، فقط 4نفر مقاومت كرده و نهايتاً بهقرنطينه آمدند. همين نفرات گفتند كه
در ساير بندها هم كسي از بهاصطلاح ماركسيستها نماند و همه تواب شدند.
يكي از نفرات مقاوم، ”شهناز“ بود كه دانشآموز بود و
از ”اوين“ با هم بوديم. او ميگفت، ”حاجي“ اين اواخر خيلي مستأصل شده بود حتي آمد و
به ما 4نفر گفت فقط الكي دولا و راست بشويد كه يعني نماز ميخوانيد من شما را به
بند ميبرم ولي ما قبول نكرديم. اينها زنان مبارز و باشرافتي بودند كه مسئول حرف و
عملشان بودند و قيمت آن را هم دادند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر