۱۳۹۴ مهر ۸, چهارشنبه

بيانيه عفو بين الملل در رابطه با كشته شدن شاهرخ زماني در زندان 30سپتامبر2015

خبرگزاری قاصدان آزادی : سازمان عفو بین الملل در بیانیه ای به تاریخ ۲۵ سپتامبر ۲۰۱۵ در مورد مرگ شاهرخ زمانی اعلام کرده است که «مرگ این فعال کارگری باید باعث اقدام جهت مقابله با شرایط وحشتناک زندانها در ایران شود 
به گزارش عفو بین الملل، شاهرخ زمانی هنگامی درگذشت که در حال گذراندن دوران محکومیت ۱۱ سال زندان به دلیل فعالیت های اتحادیه ای مسالمت آمیز در زندان رجایی شهرکرج در شمال غرب تهران، بود. 
در رابطه با ادعای غلامحسین محسنی اژه ای، سخنگوی قوه قضایی رژیم جمهوری اسلامی، مبنی بر رسیدگی به مرگ شاهرخ زمانی در زندان، عفو بین الملل تاکید کرده است که این تحقیات باید «بی طرفانه و مستقل» انجام گیرند. عفو بین الملل همچنین اضافه کرده است که «مرگ شاهرخ زمانی باید سبب گردد که مقامات ایران در رابطه با تغییر شرایط اسفناک زندانها در ایران و همچنین عدم امکان دسترسی زندانیان به مراقبت های پزشکی که یک الگوی رفتاری در ایران است دست به اقدام بزنند. این سازمان اضافه کرده است که تحقیقات در مورد مرگ شاهرخ باید همچنین شامل بررسی تاثیر شرایط بد زندان و عدم دسترسی کافی به مراقبت های پزشکی در مرگ او نیز باشد 
عفو بین الملل در این گزارش از مقامات حکومت ایران خواسته است که «به طور فوری شرایط بازداشت غیر انسانی در بسیاری از زندان های ایران که سلامتی زندانیان را به خطر انداخته و یا مشکلات پزشکی آ‌نها را تشدید می کند، مورد رسیدگی قرار دهند». در گزارش آمده است که مقامات ایران همچنین باید اطمینان حاصل کنند که تمام کسانی که در بازداشت بسر می برند دسترسی به درمان پزشکی کافی و در سطح استانداردهای بین المللی داشته باشند، حقوق انسانی آنان رعایت شود و به افرادی که نیاز به درمان تخصصی دارند مرخصی پزشکی اعطا شود 
در بیانیه عفو بین الملل همچنین آمده است: 
۱۳ سپتامبر ۲۰۱۵، روزی که جسد شاهرخ زمانی توسط هم سلولی هایش یافت شد، مقامات بهداری زندان، بدنبال یک معاینه مختصر، به این نتیجه رسیدند که او از سکته مغزی در گذشته است . خانواده شاهرخ زمانی درخواست کالبد شکافی کردند که قبل از مراسم تشییع جنازه شاهرخ در ۱۴ سپتامبر در شهر تبریز صورت گرفت. اعلام یافته های پزشکی قانونی به دنبال کالبد شکافی تقریبا یک ماه طول خواهد کشید. عفو بین الملل آگاه است که شاهرخ زمانی تا قبل از مرگ بطور کلی از سلامتی خوبی برخوردار بود؛ هر چند که از اواخر ماه سپتامبر ۲۰۱۴ منتظر انجام آزمایش ام آر آی به دلیل سرگیجه های کوتاه و سردردش بود 
«
شاهرخ زمانی، نقاش و دکوراتور ۵۱ ساله بود که در تاریخ ۸ ژوئن ۲۰۱۱ در تبریز بازداشت شد. او در اعتراض به بازداشت خود ۳۲ روز در اعتصاب غذا به سر برد. در ماه اوت سال ۲۰۱۱ ، او با اتهاماتی از جمله ‹اقدام علیه امنیت ملی از طریق ایجاد گروهای مخالف نظام و یا عضویت در این گروه ها› و ‹تبلیغ علیه نظام› اما در حقیقت بدلیل فعالیتهای اتحادیه ای به زندان محکوم شد. شاهرخ زمانی در اکتبر ۲۰۱۱ با قرار وثیقه موقتا آزاد شد، اما دوران محکومیت خود را از ۱۴ ژانویه ۲۰۱۲ در شهر تبریز آغاز نمود. او سپس در تاریخ ۱۳ اکتبر ۲۰۱۲ به زندان رجایی شهر منتقل شد. در طول دوران زندان هیچگاه به شاهرخ زمانی مرخصی داده نشد  
دربیانیه عفو بین‌الملل در مورد وخامت وضعیت درمانی و پزشکی در زندانهای ایران آمده: 
عفو بین‌الملل طی بیانیه‌یی نقض گسترده حقوق‌بشر توسط رژیم ایران را محکوم کرد و خواستار تأمین نیازهای پزشکی و درمانی زندانیان شد.بر اساس این بیانیه آیت‌الله کاظمینی بروجردی 57ساله که اکنون دوران محکومیت 11ساله حبس خود را طی می‌کند، از بیماریهای متعددی شامل دیابت، آسم، پارکینسون، مشکلات قلبی و کلیه و همچنین درد شدید در پاها و کمر رنج می‌برد.حتی به توصیه پزشکان زندان در فوریه سال 2014، که این زندانی باید در بیمارستانی بیرون از زندان بستری شود عمل نشده است.لازم بیادآوری است که احمد شهید،گزارشگر ویژه سازمان ملل در وضعیت حقوق‌بشر ایران نیز بدفعات نگرانی خود را در مورد گزارشهای دسترسی نامناسب و یا عدم دسترسی زندانیان به خدمات پزشکی اعلام داشته است و در گزارش ماه مارس 2015 اعلام کرد که تعدادی از زندانیان به علت عدم توجه پزشکی مناسب در خطر مرگ در زندان هستند.

۱۳۹۴ مهر ۷, سه‌شنبه

خاطرات زندان رضا شيميراني 29سمپتامبر2015




                           
عاشورای 19 بهمن مجاهدین
برای 19 بهمن، سالروز شهادت سردار خیابانی و اشرف رجوي، طبق سنّت هرساله برای خودم برنامه ­ریزی کرده بودم؛ اما با آمدن یکی از جلّادترین بازجوهای اوین به سلول و زنده­ کردن بازجویی­های کذایی ذهنم به ­هم ریخت.
روز 19 بهمن 1366 حدود 10 صبح در حال قدم زدن در سلول بودم که یکی در زد و آمرانه و با لحن لمپنی گفت: بشین رو به دیوار.
نفری که وارد سلولم شده بود، خود را فاضل معرفی کرد.

 اصغر فاضل نفر اول از سمت راست
سریع به ذهنم رجوع کردم که فاضل کیست. فقط یک فاضل می­شناختم. بازجو و شکنجه ­گر معروف، همکار اسلامی و از شاگردهای درجه یک لاجوردی. در شکنجه ­گری به ­نام بود؛ درّنده ­خو و پست­ فطرت. فاضل بازجوی شعبه هفت اوین، یکی از جنایتکارانی است که دست در خون بسیاری از فرزندان میهن دارد. وی یکی از شقی‌ترین بازجویان شعبۀ هفت اوین در سیاه‌ترین روزهای دهه‌ی 60 است. فاضل علاوه بر شکنجه زندانیان، خودش در جوخۀ اعدام آن‌ها نیز شرکت می‌کرد. او در سال 1364 پس از تغییر و تحولاتی که در زندان اوین صورت گرفت، به ریاست شعبۀ هفت اوین منصوب شد. در آن زمان وزارت اطلاعات نقش قوی­تری در زندان اوین بازی می­کرد. در راستای تضادهایی که بین دادستانی و وزارت اطلاعات، از همان ابتدا، وجود داشت، کم کم و خصوصاً با رفتن لاجوردی از زندان اوین، وزارت در زندان حاکم شده بود و نفرات لاجوردی نظیر ابراهیم رحمانی، محمد مهرآیین، اسلامی و فکور اوین را ترک کرده بودند.
از طرف دیگر آیت الله منتظری با فرستادن نفرات خود به زندانهای ایران و از جمله تهران و زندان اوین تحت عنوان هیأت عفو فضا را برای فعال شدن عناصر تندخوی رژیم بسته بودند؛ اما این به مفهوم بیکار نشستن آنها و کناره­ گیری­شان از ایجاد توطئه علیه زندانیان نبود. این اقدامات تحریک ­کننده از جانب آخوند مرتضوی در زندان اوین شدت گرفته بود.
مهرداد کاووسی، ازهمبندیهای سابقم در بند یک بالا، می­گوید: در اردیبهشت 1367 یعنی زمانی که آخوند مرتضوی ریاست زندان اوین را برعهده داشت به منظور جوسازی علیه زندانیان و گرفتن حکم و فتوای سرکوب، نمایشگاهی از وسایل دست­ساز مکشوفه در زندان، مثل تیزی، پیچ‌گوشتی، سیخ، میخ، درفش، موغار، دمبل، میل باستانی و... که تا آن موقع هیچ استفاده غیرمعمولی از آن‌ها در طول دوران زندان نشده بود، تشکیل دادند و مقامات دستگاه قضایی را به دیدار از نمایشگاه مربوطه آوردند. به ­گفتۀ حجّت‌الاسلام ناصری، مقامات زندان قصد داشتند با تشکیل این نمایشگاه به مسئولان قوه قضاییه بقبولانند که زندانیان در صدد اعمال خطرناکی برآمده‌اند و به زودی احتمال شورش ودرگیری در زندان می‌رود. بنا به گفته نماینده آیت‌الله منتظری، مسئولان زندان با این اقدامشان در صدد طرّاحی توطئه علیه جان زندانیان بودند.
برگردم به ورود فاضل به سلول من. او اسم و مشخّصاتم را پرسید و این که اینجا چکار می­کنی؟ چند دقیقه ­یی بيشتر نماند و رفت. با رفتنش ذهنم بدجوری مشغول شده بود. از خودم می­پرسیدم با من چکار دارد. باید خیلی سریع پروسه بازجویی­های گذشته را مرور می­کردم و به دلایل احتمالی آمدن این شکنجه ­گر فکر می­کردم.
سؤال پشت سؤال
فضای ذهنی یک زندانی زیر بازجویی مانند اقیانوس پر از جزیره ایی است که نمی­داند دشمن کدام جزیره را برای حملات خود نشانه گرفته است و زندانی همچون کشتی متلاطم و توفان­زده­ یی است که هر لحظه به سمتی کشانده می­شود و زمانی به آرامش می­رسد که سر از اتاق بازجویی درمی­آورد و با سؤالهای بازجو به هدف نشانه رفته پی می­برد. آن وقت می­تواند ذهن خود را متمرکز کند واز امواج متلاطم سؤالها جان سالم به ­در ببرد.
تمام تابلوهای ممکن را ترسیم کردم و برای هر مورد خودم را سعی می­کردم آماده کنم. چند روز از این ملاقات گذشت و من آن­چنان درگیر افکار خود بودم که به گذشت زمان پی نبردم.
چند هفته ­یی گذشت و خبری نشد. لابلای تمامی سؤالها به این نکته هم فکر کرده بودم که شاید اصلاً چیز خاصی نباشد و فاضل از روی فضولی خواسته بیاید و مراببیند و کاری هم با من ندارد. به درازا کشیدن زمان و صدا نکردن جهت بازجویی هم این احتمال را تقویت می­کرد. خوشبختانه توانستم حالت عادی خود را به دست بیاورم و برنامه­ های روزانه­ ام را ادامه دهم.
آسایشگاه اوین، عید نوروز 1367
در آستانه عید نوروز 1367 قرارداشتيم. همگام با بند برنامه نظافت گذاشتم. البته چیز زیادی برای انجام دادن نداشتنم اما باید یک کاری می­کردم. سلول را نظافت اساسی کردم. لباسها و حوله ­ام را شستم. لوله شوفاژ را گردگیری و تمیز کردم.
به فکر سفره هفت سین بودم. چند تا هسته خرما از قبل داشتم آنها را در یک کیسه پلاستیکی کوچکی از قبل در آب خوابانده بودم تا جوانه بزند. دنبال شش تا سین دیگر بودم؛ اما پیدا نکردم. دست آخر اسامی آنها را با قاشق رویی که داشتم، روی دیوار نوشتم.
برای تهیه شیرینی نیز کشمشهای عدس پلو و نخودهای آبگوشت را از قبل کنار گذاشته بودم. آنها را شسته و خشک کرده بودم. کمی هم قند ذخیره داشتم. مقداری نان خشک کرده بودم و در سفره پلاستیکی پیچانده بودم. چند تایی هم قرص ویتامین جوشان داشتم که بچه ­ها در ساکم گذاشته بودند که آنها را به داخل سلول برده بودم.
با نان و پنیر و قند، شیرینی رولت درست کردم. با قرص جوشان هم شربت پرتقال. نخود و کشمش هم آجیلم بود.
ساعت سال تحویل را بچه ­هایی که تازه به انفرادی آمده بودند از پشت پنجره اعلام کرده بودند. يك شنبه 30 اسفند 1366، ساعت 13 و 8 دقيقه و 56 ثانيه.
اگر چه عید نوروز سال 1366 را با آن عظمت نداشتم، اما در نوع خودش با شکوه بود. اولین عیدی بود که در زندان تنها بودم؛ اما سه مهمان هم داشتم. دو مورچه سیاه کوچک و یک مگس که یک لحظه آرام و قرار نداشت و دائم در حرکت بود.
فلسفه عید را می­دانستم و برای خودم مرور کردم. عید یعنی نوآوری. در پروسه تکاملی یک گام به جلو برداشتن. هر پدیده­یی در پروسه تکاملی خود بایستی در پویایی و دگرگونی قرار داشته باشد و در گذر از مراحل کمّی به کیفی بایستی مراحل سخت را درنوردیده و یک گام به جلو بردارد. در غیر این صورت محکوم به فناست. با توجه به پروسه ­یی که طی این چند ماه طی کرده و سربلند بیرون آمده بودم این عید برای من یک عید واقعی بود.
تحویل سال نو روز يك شنبه 30 اسفند 1366، ساعت 13 و 8 دقيقه و 56 ثانيه بود. با آغاز سال نو 1367 بچه هایی که در انفرادی بودند، اعم از خواهر یا برادر، به پشت پنجره آمده و سال نو را به یکدیگر تبریک می­گفتند. این عمل در آن تنهایی سلول انفرادی خیلی روحیه ­دهنده بود. اگرچه هیچگاه همدیگر را ندیدیم و همه را به اسم مستعار می­شناختم اما همه آنها همبندی­های جدید من محسوب می­شدند که سال نو را با آنها بر سر یک سفرۀ هفت سین می­نشستم.
بر خلاف یاوه های لاجوردی که می­گفت اگر امکانش را داشتیم، همه شما را در سلولهای انفرادی جای می‌دادیم، این ارتباطات شماست که شما را سر موضع نگه داشته است. برای قطع ارتباطتان باید شما را از هم جدا کرد و هر کدامتان را در یک سلول انفرادی انداخت تا ببرید و دست از نفاق خود بردارید؛ اما ما هواداران سازمان مجاهدین در سلولهای انفرادی و زیر شکنجه هم این روابط را حفظ کردیم و بهای آن را هم تمام و کمال پرداختیم. آنچنان که دیدیم چگونه پروژه ­های جنایتکارانه او یکی بعد از دیگری از ساختن سلولهای انفرادی آسایشگاه و واحدهای مسکونی و قبر وغیره با مقاومت زندانیان به شکست کشانیده شد.
آسایشگاه اوین ماه رمضان 1367
29 فروردین 1367، ماه رمضان از راه رسید. باید برنامه روزانه را تغیيرمی­دادم. به یاد ماه رمضان سال قبل افتاده بودم. انگاری همین دیروز بود که سر سفره افطار نشسته بودیم و احد کاظم زاده اردبیلی می­گفت خوب این هم ماه رمضان سال 1366، ببینیم ماه رمضان سال 67 کجا هستیم. در آن لحظه که این جمله را شنیدم هیچگاه فکر نمی­کردم رمضان سال بعد در سلول انفرادی و زیر بازجویی و شکنجه باشم. از آن روز به بعد درس بزرگی در زندگی آموختم. درسی که می­گوید، هر آنچه را که تصورش نامحتمل باشد، روزی می­تواند ممکن باشد.
ساعات خواب و بیدارباش بچه­ ها را در بند می­دانستم چگونه است و من هم بر آن اساس برنامه­ ریزی کردم. خواندن قرآن و فکرکردن روی مضامین آن. کتاب شعائر موسی خیابانی را از حفظ بودم. مرور آن را در برنامه روزانه خودم قراردادم و هر بخشی از آن را مرور می­کردم
موقع افطار می­رفتیم بالای شوفاژ و به بچه­ های دیگر قبول باشه می­گفتیم. یکی از خواهرها که سایر خواهرها او را مهندس صدا می­کردند می­گفت اگر نماز و روزه ما قبول نباشه پس مال چه كسي قبول است. این صحبتها خیلی روحیه می­داد و آدم را از تنهایی درمی­آورد. همه همدیگر را به صدا می­شاختیم. اگر روزی یکی بالا نمی­آمد و سلام نمی­کرد همگی متوجه غیبت او می­شدیم. افراد جدید هم که به انفرادی می­آمدند گرای خود را می­دادند.
در همین روزها صدای دو برادر را شنیدم که برایم خیلی آشنا بود. یکی از آ­نها دیگری را افغانی صدا می­کرد. بدجوری ذهنم را گرفته بود. یکی بود که ما او را افغانی صدا می­کردیم. محمدرضا نعیم که اسم مستعارش حسین افغان بود. 
                                                  مجاهد شهید محمدرضا نعیم   
 صدای دیگر هم متعلق به جعفر سمسارزاده بود؛ اما آنها اینجا چکار می­کردند؟ خیلی سعی می­کردم به آنها وصل شوم. چندین بار آنها را صدا زدم اما جواب نمی­دادند. احتمال اشتباه می­دادم. چون آنها می­دانستند که من انفرادی هستم اما چرا جواب نمی­دهند.
از شنیدن صدای آنها خوشحال بودم اما در عین حال برایم سؤال بود که چرا به انفرادی آمده ­اند. خصوصاً جعفر تیپی نبود که بخواهد کارش به انفرادی کشیده شود.
عصر روز پنجشنبه 18 ماه رمضان 1366 مصادف با 15 اردیبهشت بود که پاسدار به سلولم آمد و گفت برای شعبه حاضر شو. پرسیدم کدام شعبه؟ گفت شعبه 7. نمی­دانستم چه خبر است، اما شعبه 7 خبر خوبی نبود و به فاضل بازجوی این شعبه مربوط می­شد. لباس پوشیدم و رفتم. این­بار مرا به ساختمان دادسرا در قسمت انتهایی و جنوب زندان اوین بردند.


ساختمان دادسرای زندان اوین
 قبل از افطار بود که وارد شعبه ۷ مستقر در ساختمان دادسرا شدم. با ورود به ساختمان دادسرا وارد راهروی بزرگی شدم در آنجا از زیر چشم­بند اصغر کهندانی و جعفر سمسارزاده را دیدم که به فاصله از هم نشسته ­اند. سعی کردم با اصغر که به من نزدیک­تر بود تماس بگیرم اما جواب نمی­داد. نیم ساعتی نشسته بودم که صدام کردند. رفتم توی شعبه بازجویی. فاضل نشسته بود. بلافاصله شروع کرد به تهدیدکردن که پرونده­ ات دست من است و با اشاره به تختی که کنار اتاقش بود، گفت اگر همکاری نکنی این بار کاری می­کنم که همین جا روی این تخت خودکشی کنی. مرا فرستاد بیرون و اصغر را به داخل اتاق صداکرد.
شکنجه، ابزاری برای تقرب به خدا
بعد از این که اصغر از اتاق بیرون آمد، بعد از گذشت چند دقیقه فاضل کابل به ­دست از اتاقش بیرون آمد و خطاب به ما گفت: امروز با شما دو منافق کاری ندارم فقط به خاطر این که ماه مبارک رمضان است و ما همه به درگاه خداوند گنهکار هستیم، صداتون کردم تا به هر نفرتون ۵۰ کابل بزنم شاید مقبول افتد و خداوند از سر تقصیرات من بگذرد.
این عنصر رژیم با تفاسیری که از او بیان کردم به خود من برگشت گفت: «ای کاش نیروهای ما هم به اندازه­یی که شما سر مواضع نفاق خودتان هستید، به نظام معتقد بودند». عجیب به سازمان حسادت می­ورزید و از این که تمامی پروژه ­های انفعال­سازی­شان به دلیل مقاومت بچه ­ها به شکست انجامیده بود، خشمگین بود.
با دورشدن او از اصغر پرسیدم برای چی آمدی؟ گفت نمی­دانم اما ظاهراً برای بازجویی. خیلی حرف با او داشتم اما دور و برمان پر از گله­ های پاسدار و بازجو بود و نمی­توانستیم حرف بزنیم. هوا تاریک شده بود و اذان را گفته بودند. به هنگام خروج از ساختمان دادسرا صدای روضه ­خوانی آهنگران را شنیدم که از ضبط صوت پخش می­شد. یکی از شیوه ­های روانی مرسوم برای شکنجه روانی زندانی که توسط باند لاجوردی در زندان مرسوم شده بود اين بود كه همزمان که زندانی را کابل می­زدند نوار روضه­ خوانی آهنگران را نیز پخش می­کردند. از نظر بازجویان جنایتکار این عمل هم روشی برای تقرّب به خدا بود.

در عين حال می­توانستند صدای فریادهای زندانی زیر شکنجه را در عربده­ های این مزدور روضه ­خوان خفه کنند. در همان زمان سایر بچه­ هایی که با من بازجویی می­شدند و به شعبه رفت وآمد داشتند، نظیر مجید م، نوارهای شجریان را نیز شنیده بودند که در ساختمان دادسرا پخش می­شده است.
حضور بازجو و تخت و کابلهای رنگ و وارنگ و زوزه ­های آهنگران همگی حاکی از آن بود که ماشین جنایت و شکنجه خمینی از سال 1360 تا کنون یک روز هم تعطیلی­ بردار نبوده و همچنان و با شدت هر چه تمام تر ادامه دارد.
در لابلای صحبتهایی که با اصغر کهندانی و جعفر داشتم پی ­بردم که همان اواخر سال 1366 و اوایل سال 1367 یک سری از بچه­ های دیگر را نیز به ساختمان 209 برای بازجویی برده بودند و افرادی مانند قاسم آلوکی را برای بازجویی به کمیته مشترک انتقال داده بودند. 
                                                   مجاهد شهید قاسم آلوکی    
 بازجوها دنبال تشکیلات بند بودند و در لابلای صحبتهایی که با بچه­ ها کرده بودند غیرمستقیم اطلاعاتی از کشتار 67 به میان درز داده بودند.
در همین مقطع مسعود مقبلی را از بند یک اوین به کمیته مشترک برده و طی دو یا سه روزی که آنجا بوده، امکان گوش­کردن رادیو مجاهد را برای او فراهم کرده بودند و به او گفته بودند برو به دوستانت بگو که برایتان برنامه داریم. مسعود مقبلی فرزند عزت الله و محبوبه مقبلی از هنرمندان معروف و بنام ایران بود که بدلیل هواداری از سازمان مجاهدین خلق به زندان انداخته شده بود. 

 عزت الله مقبلی نزدیک به 3 ماه بعد از اعدام مسعود، بدلیل ضربات روحی ناشی از اعدام فرزندش دچار سکته قلبی گردید. در 13 دیماه 1367 در سن 56 سالگی در لندن بعلت بیماری قلبی درگذشت و در روز چهارشنبه 20 دیماه 1367 پس از انتقال به ایران، در قطعه 12 بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
یکی از اعضای حزب توده را نیز به بازجویی برده و به او گفته بودند. از نظر ما زندانیان به سه دسته «سفید»، «زرد» و «سرخ» تقسیم می‌شوند. سفیدها را آزاد می­کنیم، سرخها را اعدام می­کنیم و زردها را نیز تعیین تکلیف، یا آزاد یا اعدام.
مرا به سلول برگرداندند و دیگر برای بازجویی به سراغم نیامدند. اواخر خردادماه 1367 حدود ساعت 11 صبح پاسدار آسایشگاه آمد و گفت وسایلت را جمع کن از اینجا میروی. سریع جمع و جور کردم رفتم بیرون. مرا به زیر 8 بردند. دیدم دارند چند نفر دیگر از بچه­ ها راهم می­آورند. از بین آنها حسن ظریف، مجید معصومی و مسعود ابویی و اصغر کهندانی و علیرضا عیوضی را می­شناختم؛ اما امیر و مجید عبداللهی که دو برادر بودند و سال 1365 دستگیر شده بودند وهمچنین محمد رضا سرادار و اصغر سینکی را که از گوهردشت برای بازجویی به اوین آورده شده بودند، نمی­شناختم.
در ابتدا ما را به سالن 4 آموزشگاه که ترکیبی بود از بچه­ های سر موضع و توّابها و کسانی که در کارگاه کار می­کردند، منتقل کردند. چند نفری را می­شناختم. آقای صمدی پدر پاشا صمدی هم آنجا بود. پاشا نوجوانی بود که به هنگام دستگیری 13 ساله بود که به 5 سال حبس محکوم گشته بود و بعد از آزادی به سازمان پیوسته و در یکی از عملیاتهای مرزی به شهادت رسیده بود. آقای صمدی از شهادت فرزندش پاشا بی ­اطلاع بود. بچه­ ها تصمیم گرفته بودند خبر شهادت او را به پدرش بدهند. خوشبختانه آقای صمدی از روحیه خوبی برخوردار بود. اگرچه بسیار سخت اما توان پذیرش مرگ فرزند کوچکش را داشت. مسعود آذری، اهل اردبیل و دانشجوی رشته پزشکی نیز آنجا بود. او را از سال 1363 در سالن تنبیهی 6 قزل­حصار می­شناختم. مسعود دوست نزدیک محمدحسین حقیقت­گو معروف به حسین آستیگمات از بچه ­های پنجاه و نهی بود و بدلیل روابط نزدیکی که این دو با هم داشتند هر کدام برای من یادآور نفر دیگر بود.
                                                    محمدحسین حقیقت گو  
 او را به همراه علی انصاریون در سالن 5 به زیر بازجویی بردند. به دلیل شکنجه­ های روانی که به او وارد کرده بودند، به انفعال کشیده شده بود. او را به سالن 4 منتقل کرده و همانجا ماند تا از زندان آزاد شد. بعد از آزادی ادامه تحصیل داد و به ­عنوان پزشک در شهر تبریز مشغول به کار گردید. با شناختی که از او و مواضع تند سیاسیش داشتم رفتار و برخوردهایش در این سالن برای من خیلی سؤال برانگیز بود. سعی می­کردم با او تماس بگیرم اما کناره ­گیری می­کرد و تمایلی نشان نمی­داد. ظاهراً می­ترسید. رهایش کردم چون نمی­خواستم به خاطر برخورد با من دچار مشكل گردد. در این سالن که پر از توّاب و بریده مزدور بود. همه زیر نظر بودند. رحیم مصطفوی هم در این بند بود. او را نيز وزارت اطلاعات در رابطه با بازجوییهای سالن 5 آموزشگاه در سال 1365 بیرون کشیده بود. رحیم دانشجوی سال پنجم رشته پزشکی واز بچه ­های قدیمی بند 2 قزل­حصار بود که رابطه بسیار نزدیکی با رضا فاروقی معروف به رضا مشهدی، از یلهای زندان، داشت. او را هم به خاطر تشکیلات بند زیر بازجویی خیلی اذیت کرده بودند اما به انفعال کشانیده نشده بود ولی به خاطر حضور گسترده توّابان و فضای شدید امنیتی حاکم بر بند برای برخورد با من دست بستگی داشت. هر دو به دنبال فرصتی برای صحبت بودیم. در یک فاصله کوتاهی در صف دستشویی قرارگذاشتیم هر وقت او توانست به سراغ من بیاید. فردای آن روز قبل از ظهر بود که مرا صدا کرد رفتم به اتاقش. برای محمل داشتن شروع کرد به دوختن لباس پاره ­اش. فضای سیاسی و امنیتی بند را به من منتقل کرد و گفت که اینجا زیاد نمی­توانیم با هم صحبت کنیم. نمی­خواستم از پروسه بازجویی هایش زیاد بدانم. خود من هم زیر بازجویی بودم و دانستن اطلاعات اضافی کار پسندیده­ یی نبود. زیر بازجویی یاد گرفته بودم به اندازه کف پاهایم اطلاعات داشته باشم و نه بیشتر. او راجع به من و داستان خودکشی زیر بازجویی با خبر بود. می­گفت از وقتی که شنیدم خیلی ناراحت و نگرانت بودم. گفت اینجا آوردنت که زیر نظرت داشته باشند. خیلی مواظب باش.
سیف الدّین نامور (بهروز) 30 ساله بچه اردبیل و دانشجو، در این بند بود. سالهای 61 تا 64 در بند 4 قزل­حصار با هم بودیم. پسر خاله عبدالله نوروزی از بچه ­های گود عربها بود. در آن زمان به دلیل جوّ بسته و پرفشار قزل­حصار که لاجوردی در زندان اوین و قزل­حصار اعمال کرده بود، همه ما در سلولهای بسته زندگی می­کردیم و فقط برای استفاده از دستشویی سه بار اجازه خروج از سلول داشتیم. اورا هر بار که برای رفتن به دستشویی از مقابل سلول من می­گذشت برای این که توّابها نفهمند، پسر خاله صدا می­کردم و از همان زمان این اسم روی او مانده بود.
عبدالله سال 1365 آزاد شد و به سازمان پیوست. اطلاع زیادی راجع به او ندارم؛ اما شنیدم که در عملیات شهید شده است.
سیف الدّین 5 سال حکم داشت. بعد از آزادی به ارتش آزادیبخش پیوست و بلافاصله به ­عنوان پیک برای اعزام نیرو به داخل کشور برگشته بود. در بازگشت متأسفانه دستگیر می­شود. در سالن 4 او تنها کسی بود که با دست باز به طرف من آمد. مواضع علنی داشت و برای خودش حکم اعدام گذاشته بود. بنابر این دلیلي برای برخوردهای بسته نداشت.
ابتدا که یکدیگر را دیدیم باورم نمی­شد که اینجا باشد. با شناختی که از او داشتم کمی دچار تشتّت ذهنی شدم. در بند 4 قزل­حصار او مواضع خاصی داشت و با بچه­ های دیگر زیاد جور نبود. معروف بود به فردی با گرایشات روشنفکری؛ اما او هم اينجاست. پس قضاوت درستی نسبت به او روا نرفته بود. گاهی اوقات از درک یک سری مسائل عاجز بودم. نمی­توانستم روشن برای خودم تجزیه و تحلیل کنم. آنچه که در ذهم داشتم با آنچه در عمل می­دیدم تفاوت داشت. این هم یکی از آن موارد است.
مرا با عادت همیشگی به گرمی به آغوش گرفت و بوسید. از دیدن یکدیگر، آن­هم در اینجا با پشت سر گذاشتن شرایطی که هر دو داشتیم، خیلی خوشحال بودیم. خیلی کوتاه از خودش گفت و گفت خیلی با تو حرف دارم، الآن خسته­ یی استراحت که کردی سر فرصت با هم صحبت می­کنیم.
بعد از چندین ماه انفرادی و عدم برخورداری از هواخوری، فرصت کوتاهی برای رفتن به هواخوری پیدا کردم. رفتم توی حیاط تا کمی تنها قدم بزنم. هوا تاریک شده بود، اما هنوز می­شد خورشید را از پس دیوارهای بلند زندان دید. با دیدن زندانیها که در حیاط بودند، دلم گرفت. احساس غروب تمام وجودم را فراگرفت. اینجا خیلی با بند خودم فرق می­کرد. همه چیز برايم بیگانه بود. آرزويم بود برگردم بند 325 پیش همبندی­های خودم. زندگی با توّاب و بریده مثل خوره به جانم افتاده بود. احساس ماهی را داشتم که از دریا دور افتاده و در مرداب گرفتار آمده است. برای اولین بار احساس زندان و زندانی بودن را در خودم کردم. در تمامی این سالها به یُمن برخورداری از یک روابط منسجم و پویا هیچگاه احساس تنهایی نداشتم. زندان و زندانی بودن را به سُخره می­گرفتم؛ اما الآن خیلی احساس غم داشتم. همه فکرم این بود بروم پیش بچه­ هایی که می­شناسم و با آنها صحبت کنم اما فضای توّابی این اجازه را نمی­داد. آن شب اصلاً نتوانستم بخوابم. روز بعد هم به همین منوال گذشت. رفتم پیش مسعود آذری که با او حرف بزنم اما برخورد خیلی سردی داشت.
بعد از ظهر سیف الدّین صدایم کرد. توی راهرو قدم زديم. به من گفت داستان خودکشی تو را شنیدم. خیلی نگرانت بودم و گفت سازمان الآن به تک تک شماها احتیاج دارد، باید از زندان بروید بیرون و به ارتش آزادیبخش بپیوندید. صحبتهامون تمام نشده بود که پاسدار بند آمد و ما 10 نفری را که با هم به این بند آمده بودیم با کلیه وسایل صدا کرد.
نمی­دانستم کجا می­رویم. سیف­الدّین باز تأکید کرد باید بری بیرون و به سازمان و ارتش ملحق شوی. رفتم وسایلم را جمع کردم و به او که دم درب منتظر من ایستاده بود، خداحافظی کردم. اشک در چشمانش جمع شده بود اما چاره ایی جز رفتن نداشتم. از سالن 4 بیرون رفتیم. دیگر او را ندیدم تا این که شنیدم جزء اولین سری بچه­ های زیر دستگیری در قتل عام 1367 اعدام شد.
ما را به سالن بالایی یعنی سالن 6 بردند. این سالن از بچه­ های نسبتاً جدیدتر تشکیل شده بود. یکی دو ساعت با آنها بودیم تا این که ما را جداکردند و در اتاق 95 که اولین سلول سمت چپ از درب ورودی بود، به ­صورت قرنطینه دربسته کردند. سه وعده ما را برای دستشویی و وضو بیرون می­بردند ویک ساعت هم حق هواخوری داشتیم. امکان تماس را از بین برده بودند. هر بار که ما را از سلول بیرون می­بردند آنها را به اتاقهایشان می­بردند که با من حرف نزنند.
این­که چرا ما را به سالن 4 بردند و بعد از آنجا به سالن 6 و آن هم دربسته، برایمان روشن نبود. ظاهراً روی دستشون مانده بودیم و نمی­دانستند با ما چکار کنند.
اگرچه در بسته بودیم اما فضای اتاق با آن­چه که در سالن 4 بود خیلی فرق می­کرد. می­توانستیم با هم باشیم. با هم حرف بزنیم. توّابی هم نداشتیم که بخواهد زیرنظر بگیرد و علیه ما گزارش دهد.
امیر عبداللهی و برادرش ابوالحسن (مجید) نسبت به ما جدید دستگیری بودند.

                                                 امير عبداللهی لاکلایه
                                         ابوالحسن (مجید) عبداللهی لاکلایه
 امیر فردی بسیار حل شده و مجید از یک پویایی خاصی برخوردار بود. سر از پا نمی­شناختند. این دو به ­واسطه دایی خود سعید قیدی، دانشجوی کامپیوتر دانشگاه تهران که در عملیات مسلّحانه در اواخر سال 1360 در تهران شهید شده بود، جذب سازمان شده بودند. دو برادر یک هسته دو نفره تشکیل داده بودند و عملیاتهای زیادی انجام داده بودند. بعد از شناسایی شدن به مشهد گریخته بودند. آنجا مجدداً لو می­روند و همانجا دستگیر می­شوند. آنها را به تهران و زندان اوین منتقل کرده و بعد از بازجویی هر دو به حکم ابد محکوم گشته بودند؛ اما بازجو به آنها گفته بود به خداوندی خدا هر دو شما را اعدام خواهم کرد.
محمدرضا سرادار رشتی 28 ساله بچه آستارا بود. سال 1363 هنگامی که سر سفره عقد نشسته بود، هم تیم او به سراغش رفته و گفته بود یک تعداد اعلامیه است که بایستی به سرعت پخش کنیم. او بعد از مراسم عقد به ­منظور پخش اعلامیه از خانه خارج شده و به خیابان می­رود. نیمه شب به سمت یک ماشین بنز آخرین مدل که پشت چراغ قرمز توقف کرده بود، می­رود. راننده بنز یک فرد خوش­پوش و سه تیغه کرده بوده. محمدرضا به او اعتماد می­کند و یک اعلامیه به او می­دهد. طرف وزارتی بوده و همانجا او را دستگیر می­کند. او را به تهران و زندان گوهردشت منتقل کرده بودند. 

از صدای گرمی برخوردار بود. همواره سرودی که برای خواهر مریم سروده بود، زمزمه می­کرد. عشق وارادت بسیار زیادی به خواهر مريم داشت.
«سن سن بهارمون نفسى» (مريم تو نفس بهار من هستى)؛ «خلقيمون او جادان آزادليخ سس» (مريم تو صداى آزادى خلقم هستى)».
 شبها برای ما به زبان ترکی از سروده­ هایی که خودش سروده بود با آواز می­خواند. یکی از شبها سرودی را خواند که می­گفت یکی از خواهران در سلول انفرادی گوهر دشت سروده است.

«آی ستاره، ستاره، ستاره
در دل تیرگیها شراره
آی ستاره، دلم بی­قراره
بی قرار از نسیم بهاره
با من از رقص آتش سخن گو
وز زبانش بخوان صد ترانه...»
او را به خاطر تشكيلات بند، به زير شكنجه بردنده بودند. پاسدار محمودى، مسئول بندهاى انفرادى، 4 ساعت مداوم با كابل بر سرش می­كوبيد و عربده مى­كشيد: «حكم ضَرب حتى الموت داريم، مى توانيم زير شكنجه ترا بكشيم». ابروها و گونه ­هايش به قدرى ورم كرده بود كه نمی­توانست جايى را ببيند و براى ديدن تا مدتها مجبور بود با دستانش آنها را بالا بگيرد. او را اواخر آذرماه 1366 از سلول انفرادی گوهردشت به منظور بازجویی بر سر تشکیلات بند به اوین آورده بودند. هنوز آثار ضرب و شتم و شکنجه ­ها بر بدن او مشهود بود. چشمانش سیاه بود و درد داشت. روحیه بالایش توجه همه را جلب می­کرد. یکپارچه شور و نشاط و عشق به سازمان بود.
علاوه بر صدای دلنشینش آدم شوخی هم بود. بعضی شبها مراسم جن­گیری راه می­انداخت. امیر و مجید علاقه مبسوطی به جن­گیری­های او داشتند.
ساعت مچی با بند زنجیری در دست داشت که می­گفت یادگار یکی از همبندیانش مي­باشد كه اعدام شده است. این ساعت را خیلی دوست داشت و از خودش جدا نمی­کرد. برای نشان­دادن سمپاتیش نسبت به من، آن را به من داد و ساعت مرا گرفت. سال 1369 ابوالحسن مرندی به این ساعت علاقمند شده بود و آن را میخواست. داستان ساعت را برای او توضیح دادم. در نهایت قبول کردم؛ اما به او گفتم این ساعت یک روزی باید به دست سازمان برسد. متأسفانه ابوالحسن در یک حادثه دردناک کوهنوردی در افجه جان خود را از دست داد و دیگر نمی­دانم ساعت محمدرضا به دست چه کسی افتاد.
در مقطع قتل عام، محمدرضا را عصر روز 5 مرداد به همراه امیر عبداللهی به دادگاه بردند و نمی­دانم در چه تاریخی اعدام شد.
بعد از ورود به این اتاق برای ایجاد رابطه با بچه­ های دیگر سعی کردیم از مورس استفاده کنیم، اما قطر دیوار این اجازه را نمی­داد. بعد از چند روز به فکرمان رسید دیوار مابین خودمان با اتاق بغلی را سوراخ کنیم. در ابتد کاری­ ناشدنی جلوه می­کرد اما با تلاش و جدیت کافی طی سه روز موفق شدیم یک سوراخ کوچک در قسمت پایین دیوار در سمت پنجره به­ وجودآوریم. از آنجا می­توانستیم صحبت کنیم. آنها به ما پیشنهاد کمک مالی دادند و به همین منظور پول اسکناس را لابلای پلاستیک پیچیده و در درز کاسه توالت قرار می­دادند. جای آن را به ما می­گفتند و ما هنگام دستشویی رفتن آن را برمی­داشتیم.
امیر مسئول صنفی اتاق شد. یکبار در هفته مسئول فروشگاه برای گرفتن سفارش نزد ما می­آمد.
نماز را به جماعت می­خواندیم و آن را با دعای «اللّهم انصر المجاهدین» به پایان می­بردیم. معمولاً این دعا را امیر می­خواند و در آخر این دعا بخش دیگری نیز اضافه می­کرد: اللّهم انصر المجاهدین الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَيْهِ رَاجِعونَ.
روزنامه داشتیم. می­توانستیم اخبار را بخوانیم و از تحوّلات بیرون تا حدودی آگاه شویم. روزنامه تنها منبع اصلی برای تجزیه و تحلیل شرایط سیاسی و جنبش بود. به هنگام خواندن روزنامه برای جلوگیری از انحراف و دورشدن از تله ­های رژیم و دریافت واقعیت چندین محور داشتیم که حول آن محورها اخبار را میخواندیم.


۱۳۹۴ مهر ۶, دوشنبه

خاطرات زندان رضا شميراني قسمت سوم28سپتامبر2015



خون، شکست بن بست
به‌هم‌ریخته و کلافه بودم. شکنجه به‌منظور دادن اطلاعات مربوط به مناسبات و روابط بچه های زندانی درون بند چیز ساده یی نبود. کافی بود دهانم بازشود و آن وقت خیلی‌ها را به زیر شکنجه بیاورند. باید از این شرایط خودم را نجات میدادم. دنبال راه‌حل بودم. به گذشته فکر می کردم. به دوستانم و خاطراتی که از آن‌ها داشتم و خصوصاً رضا فاروقی و آن نگاه مظلومش. به ناگاه فکری در ذهنم خطور کرد. از سازمان شنیده بودم که یک انقلابی بن بست را با خون خود میشکند و الآن من در این نقطه بودم كه یا باید خیانت میکردم یا از جان خود میگذشتم. علی انصاریون و عملی را که انجام داد، در ذهن مرور کردم. علی قبل از خودکشی می گفت آن‌ها می خواهند از من یک توّاب بسازند و مرا به خیانت وادارند، امّا من به آن‌ها این اجازه را نمی دهم و با خون خود، عزّت و شرف خود را حفظ کرد.
طبق روال روزانه مجدداً صبح زود برای بازجویی به سراغم آمدند. اواخر آذرماه بود. بعد از چند ساعت علافي بازجو از من خواست که به سؤال‌های او جواب دهم. گفتم باشد، امّا الآن حالم خوب نیست بگذارید برای فردا. قبول کرد و مرا به سلولم فرستاد. قبل از رفتن به سلول به پاسداری که مرا همراهی می کرد گفتم برای نمازخواندن نیاز به حمّام دارم. این بهانه خوبی بود. میدانستم قبول میکند. وقتی میخواستم بروم داخل حمام گفتم به داروی نظافت احتیاج دارم و او دو بسته داروی نظافت به من داد. رفتم داخل حمام. حمام آسایشگاه خیلی کوچک است و پاسدار برای این‌که اذیّتم کند چراغ حمام را خاموش کرد و درب را بست. هیچي نمیديدم. گفت ۵دقیقه دیگر میآيم عقبت، زود باش. غسل شهادت کردم و سریع در تاریکی لباس پوشیده و دو بسته داروی نظافت را در لباس پنهان کردم. به سلول که برگشتم. داروها را زیر پتوی سربازی که داشتم گذاشتم و نشستم روی آن. حوالی ساعت ۷ شب بود. توی خودم بودم و فکر میکردم. همچون کشتی‌شکسته در نوسان بودم.
 نیروهای شرّ و خیر در وجودم در جنگ بودند. آیا بکنم آیا نکنم؟ اگر بکنم چی میشه؟ اگر نکنم چی میشه؟ سؤال پشت سؤال. آیا راه‌حل دیگری وجود دارد که هم زنده بمانم و هم به خیانت درنغلتم؟
می¬دانستم اینگونه وارد شدن به مسأله درست نیست. سعی کردم کمی به خودم استراحت بدهم و از این فضای ذهنی خارج شوم. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از نماز کمی قرآن خواندم. به یاد صحبت‌های رضا فاروقی و بحث قربانی افتادم. آن را در ذهن مرور کردم


 آن شب اصلاً نخوابیدم. باید تصمیم بزرگی در زندگی خود میگرفتم. در یک زندگی عادی بزرگ‌ترین و مهم‌ترین تصمیم میتواند مربوط به ازدواج، تحصیل، شغل و اینگونه موارد باشد؛ اما این‌که تو بخواهی برای ادامه زنده‌بودن و یا نبودنت، تصمیم بگیری منهای این‌که در جنگ باشی و احتمال مرگ هر آن بالای سرت باشد، خیلی متفاوت است و نیاز به حل‌شدگی بالای ایدئولوژیک دارد.

 پروسه چندساله زندگی شرافتمندانه خودم را در زندان مرور کردم؛ این‌که چی و کی هستم. اصلاً چرا اینجا و در زندان هستم. برای چی و با کی در تقابل قرار دارم. چرا از تمامی نَعَمات یک زندگی عادی دست‌شسته و بهترین دوران عمرم را در سیاهچالهای رژیم خمینی سپری کرده ام.

 از هر دری که وارد می شدم به این نقطه میرسیدم که من حق خیانت ندارم. سال
۱۳۵۷ درنهایت آگاهی و آزادی انتخاب کرده و تا الآن هم ایستادگی کرده ام و باید تا آخرش هم باشم.

 به ماهیت خودم و انگیزه های ضد استثماری که در وجودم بود و مرا به سمت مبارزه با یک رژیم ارتجاعی و استثماري کشانده بود، رجوع کردم. درواقع برای فدا کردن خودم به عنوان یک قربانی برای شکستن سدّ خیانت کم و کسری نمیدیدم. به دو ویژگی قربانی برگشتم. قربانی باید شاخهای بلند و بر افراشته¬یی داشته باشد. چه برافراشتگی بالاتر از هوادار مجاهدین بودن. من آن را به عنوان ظرفی میدیدم که پاسخگو و راهنمای من به سمت تحقّق آرمان‌هایم بود. به‌راستی چه جریان و تفکّری بالابلندتر از سازمان مجاهدین خلق؛ جریانی در اوج و برتر از همه جریانات و افکار معاصر خود. پس‌ازاین نظر هیچ کم و کسری نداشتم؛ اما آیا می‌خواستم با پایی لنگان به سمت مسلخ بروم یا نه؟ این نکته تنها چیزی بود که اذیّتم میکرد و به‌شدت فکرم را مشغول کرده بود. باید تمام شکاف‌های خودم را می بستم و بدون شکاف به این سمت میرفتم و عمل میکردم.
 مرگ را یک‌بار دیگر در سال
۱۳۶۰ با بسته شدن به تنه درخت حس کرده بودم. امّا اینبار فرق میکرد. بار اول این من نبودم که تصمیم میگرفتم، پاسدارها در کمیته توحید مرا کنار درخت گذاشتند و گفتند الآن اعدامت میکنیم و من کاری نداشتم جز این‌که شهادتین خود را زیر لب بخوانم؛ اما این دفعه، این خود من بودم که تصمیم به این کار میگرفتم، پس باید محکم و استوار و بدون تردید به این نتیجه میرسیدم.
 یک‌بار دیگر شرایطم را مرور کردم و دست‌آخر باز به این نتیجه رسیدم که دو راه در پیش روی دارم: یا تن دادن به خیانت و زنده ماندن، یا شکستن بن بست با خون خودم.

به شهدا فکر میکردم. نمیدانم چرا اما معصومه شادمانی معروف به مادر کبیری تمام فضای ذهنم را اشغال کرده بود. روی تخت شکنجه و زیر کابل در مقابل درخواست بازجویان شکنجه گر با علامت دست اشاره‌کرده بود که من لال هستم و کلمه یی نگفته بود و زیر شکنجه جان داده بود. او را از سال
۱۳۵۹ می‌شناختم. زندانی زمان شاه بود و در دادگاه آرش ساواکی شکنجه‌گر اوین برای دادن شهادت حاضرشده بود. خانه خود را در میدان رضائی های شهید در اختیار سازمان قرار داده بود و من زیاد به آنجا رفت‌وآمد داشتم. به احمد دادجر فکر میکردم. سال ۱۳۶۰ در سلول انفرادی ۲۰۹ با او بودم.



او را خیلی شکنجه کرده بودند. وقتی به سلول برگشت، تمام بدنش زخمی بود. به او یک ساعت وقت داده بودند تا فکرهایش را بکند. از او پرسیدم چکار میکنی؟ گفت هیچی. با آن‌ها همکاری نمیکنم، جانانه به عهد خود وفا کرد و با عشقی سرشار از غرور و افتخار نشأت‌گرفته از مجاهدین و رهبری آن به سمت جوخه اعدام رفت و جان بر سر عهد نهاد.

چهره مظلوم و محجوب محمدرضا فاروقی یک‌لحظه از مقابل چشمانم کنار نمیرفت. از خودم میپرسیدم اگر الآن اینجا بود به من چه میگفت. چقدر دوست داشتم یکی از آن بچه ها کنارم بود و با او حرف میزدم؛ اما تنهای تنها بود؛ خودم و خودم. آدم در این شرایط با خودش خیلی صادق و بیشکاف است. تمامی ضعف‌ها و نارسایی های خود را به‌خوبی میبیند. جایی برای ریا و فرار از خود وجود ندارد. آدمی به پارچه سفیدی میماند که کوچک‌ترین لکه خود را در آن نمایان میکند.

 ساعت‌ها میگذشت و من همچنان در جنگی طاقت فرسا برای زنده ماندن یا زنده نماندن با خودم بودم.
 باز برمیگشتم به دنیای حقیقی و همچنان سؤال کلیدی در مقابلم بود. چه باید میکردم؟ انگاری در خواب و رؤیا بودم. آدم کم تجربه یی نبودم. در زندان و کنار بچه ها خیلی درس‌ها آموخته بودم، چیزهای زیادی یاد گرفته بودم؛ اما در این شرایط مانند کودکی بودم که باید کسی برای او تصمیم بگیرد. نمیدانم شاید یک‌جوری دلم میخواست از این شرایط فرار کنم. امّا به کجا؟ تا چند ساعت دیگر بازجو به سراغم خواهد آمد و از من اطلاعات می خواهد. چه شب سختی بود. دلهره، اضطراب و نگرانی کلافه ام کرده بود. کمردرد هم ولم نمی کرد و امانم را بریده بود. لابلای این افکار جدی و سرنوشت ساز گاهی اوقات با خودم شوخی میکردم و به خودم می گفتم حداقل از دست این کمردرد لعنتی نجات پیدا می کنم و راحت میشوم.

 در این سلول دو متری به‌دوراز چشم همه و به رغم سکوت حاکم، اما چه جنگ سختی در جریان بود. خیلی دوست دارم کلماتی را پیدا کنم که توصیف گر شرایط آن شب باشد. به ناگاه سوره قَدر به ذهنم خطور کرد. قرآن کوچکم را برداشتم. سوره قدر را خواندم.

این سوره را پیش‌ازاین شاید هزاران بار دیگر خوانده بودم امّا تأثیر استثنایی اش در آن شب برایم بسیار متفاوت بود.
 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

 إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ

 وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ

 لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ

 تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْرٍ

 سَلَامٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ

 دم دمای سحربود. بی اختیار وضوگرفتم و دو رکعت نماز شهادت خواندم. در قُنوت دعای «اللّهم انصر المجاهدین» را خواندم، آنجایی که می‌گوید «فمنهم مَن قضی نَحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلا» نقطه کیفی و مبنای تصمیم‌گیری در آن لحظات قدر من بود.

حالا دیگر به نتیجه رسیده بودم. با خودم یگانه و بیشکاف شده بودم. باید بن بست را با خون خود میشکستم. آدمی نبودم که رژیم بتواند او را در هم بشکند.

 تمام شب را در سلول کوچکم قدم زده بودم. پاهایم خسته شده بود. کمی برای استراحت نشستم. خیلی آرام شده بودم. دیگر در ذهنم ابهامی از یک فدایی لنگان نداشتم. احساس آرامش و شعف داشتم. از پنجره کوچکی که در بالای سلولم بود به آسمان و تک‌وتوک ستاره هایی که مانده بود، نگاه کردم. یاد سرودی افتادم که خیلی دوست داشتم و در مراسم آن را جمعی می-خواندیم. اين سرود همیشه برای من انگیزاننده بود:
 «می‌گذرد در شب آیینهٔ رود خفته هزاران گل در سینهٔ رود

گُلبُـن لبخنــد فــردایی مــوج سـرزده از اشک سیمینهٔ رود

فَرازِ رود نغمه‌خوان

شکفته باغ کهکشان

می‌سوزد شــب در ایــن میــان

رود و سرودش اوج و فرودش می‌رود تا دریـای دور

بـــــاغ آیینـــــه دارد در سینــه می‌رود تا ژرفای دور

موجی در موجی می‌بندد

بر افسون شب می‌خندد

با آبی‌ها می‌پیوندد

فـردا رود افشـان ابـریشـم در دریـا می‌خوابد

خورشید از باغ خاور می‌روید بر دریا می‌تابد

موجی در موجی می‌بندد

بر افسون شب می‌خندد

با آبی‌ها می‌پیوندد

فـردا رود طغیـان شور افکن در دریـا می‌خوابد

خورشید از شرق سوزان می‌روید بر دریا می‌تابد

موجی در موجی می‌بندد

بر افسون شب می‌خندد

با آبی‌ها می‌پیوندد».

حالا دیگر از آمادگی لازم برای عملی کردن تصمیم سرنوشت ساز خود برای رفتن به مسلخ خمینی با پاهای استوار و در اوج آگاهی برخوردار شده بودم.


 لحظات پایانی در امتداد شب

نور و گرمای خورشید را در سلول کوچکم که حالا به صحنه جنگی خونین برای من تبدیل‌شده بود، احساس می کردم.
 
۲۵ آذر ۱۳۶۶ بود، بسته‌های داروی نظافت را که زیر پتوی سربازی پنهان کرده بودم، برداشتم. یک لیوان قرمزرنگ پلاستیکی داشتم. آن را تا نیمه از آب پر کردم اما جای آن نبود که هر دو بسته را در آن بریزم. سعی کردم دو بار این کار را انجام دهم. یکی از بسته های داروی نظافت را در لیوان ریختم و قبل از این‌که سفت شود آن را سر کشیدم. بلافاصله با بسته دوم نیز همین کار را کردم. بعد از خوردن دو بسته داروی نظافت، دو لیوان آب هم خوردم که کارآیی آن بالا برود و سریع‌تر عمل کند.

آرامش عجیبی داشتم در تمام طول عمرم چنین آرامشی را در خود ندیده بودم. ذهنم عاری از هرگونه تضاد و ابهامی بود.

انتهای سلول مقابل درب نشسته بودم. تقریباً یک‌فاصله دو متری با درب سلول داشتم. دقایقی نگذشته بود که به ناگهان شروع به استفراغ کردم. شدت آن به حدی بود که تا نزدیکی درب پاشیده میشد. سریع رفتم نزدیک سینک دستشویی کوچک سلولم و هر آن چه را که در آن استفراغ میکردم دوباره با لیوان جمع می کردم و می خوردم. تمام سلول، لباسهایم، کاسه دستشویی و دیوارهای سلول پر از استفراغِ حاوی داروی نظافت شده بود. بوی تنفرآمیزی سرتاسر سلول را فراگرفته بود. بدنم خیلی داغ بود، امّا سرشار از آرامش و آسودگی بودم.
صدایی شنيدم صدای ظرف چایی صبحانه بود. ظاهراً ساعت
۶ صبح بود و پاسدار بند در حال توزیع چای بین زندانیان بود. صدای بلند ناشی از استفراغ کردن توجه آن‌ها را به خود جلب کرده بود. نمی دانستند کدام سلول است. شنیدم که درب سلول‌ها را یکی بعد از دیگری باز می کنند تا بفهمند صدا از کدام سلول می¬آید تا به من رسیدند. وقتی درب سلول مرا باز کردند از شرایط من و بوی داروی نظافت و استفراغ فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده است. پاسداری که درب را باز کرد پیرمردی بود که در این مدت با من رابطه خوبی داشت. قبلاً به من گفته بود من اگر اینجا کارمی کنم به خاطر زن و بچه ام است. گاهی اوقات به‌جای یک قاشق مربّا یک ملاقه مربّا به من می داد و می گفت اگر روزی مرا بیرون دیدی از من دلخور نباشی. او با دیدن من در این شرایط خیلی به هم‌ریخت.
پرسید چرا این کار را کردی؟ چیزی بهش نگفتم. سریع رفت و سایر همکارانش را خبر کرد. دو نفر آمدند و مرا به بیرون آسایشگاه بردند. آنجا عقب ماشین میگشتند که مرا به بهداری ببرند. ده دقیقه یی معطّل شدیم تا یک مینی بوس آمد و مرا به بهداری
۳۲۵ بردند. پشت ساختمان آسایشگاه، محلی که برای رفت‌وآمد ماشین‌هاست جوی آب کوچکی وجود داشت که آب سرد و زلالی در آن در جریان بود. مدتی که در انتظار مینی‌بوس بودیم بر لب و دهان خود احساس سوختگی و سوزش شدید حس میکردم و با آب جوی سعی میکردم این احساس سوزش را کاهش دهم. تمام آرزویم این بود قبل از رسیدن اتوبوس کار من هم همان کنار جوی آب تمام شود. به یاد علی انصاریون افتادم که با خوردن داروی نظافت و تأخیر در امدادرسانی، پشت درب سالن ۵ به شهادت رسید.
ظاهراً با دکتر تماس گرفته بودند که لحظاتی پس از ورود من به بهداری زندان به آنجا آمد.
زیاد به هوش نبودم. فقط میدیدم به هر دودستم سرم وصل کرده و شیر آن را هم تا به آخر بازکرده بودند. یک دبّه بزرگ برای استفراغ کنارم گذاشته بودند و در یک ظرف استیل بزرگ هم شربت آنتی‌اسید با آب زیاد مخلوط کرده بودند و برای شستشوی معده به من می-خوراندند. به دلیل شدت بالای ورود سرم به بدنم، خیلی سردم بود و مثل بید میلرزیدم. بیوقفه استفراغ میکردم. چندین بار سرمهای خالی را با پر تعویض کردند.
سردم بود. چند تا پتوی سربازی رويم انداخته بودند. دکتر میگفت باید به بیمارستان مجهّز منتقل شود. من اینجا کاری از دستم برنمیآید. باید از امعاواحشای درونی بدن عکس رنگی بگیرم اما مسئولین بهداری قبول نمی¬کردند.
درد و سوزش شدیدی دردهان و درون بدنم داشتم. تمام سیستم گوارشی از بالا تا انتها به دلیل آرسنیک موجود در داروی نظافت سوخته بود.

در این لحظات به علی انصاریون و دردی که کشیده بود، می¬اندیشیدم.

برای کاهش التهاب هر سه ساعت یک کورتون تزریق میکردند. بعد از سه روز هم باید تا
۹ روز هر ۶ ساعت یک قرص کورتون مصرف میکردم. بعد از ۹ روز هم به مدت ۳ روز و هر ۸ ساعت باید یک کورتون میخوردم.
 حوالی ساعت
۳ بعدازظهر بازجويم به همراه یک نفر دیگر آمد بهداری. قبل از ورود به اتاق به دکتر گفت به من چشم بند بزند. دکتر مخالفت کرد و گفت حالش خوب نیست و دهانش سوخته نمیتواند حرف بزند. بگذارید برای بعد. بازجو قبول نکرد و گفت دهانش سوخته، دستش که نسوخته و میتواند بنویسد. به داخل آمدند و دکتر را از اتاق بیرون کردند. اولین سؤالش این بود که چرا این کار را کردی. نمیتوانستم حرف بزنم. برایش نوشتم: من که گفتم چیزی نمیدانم امّا شما قبول نمیکردید و همینطور میزدید. من هم تحملم تمام‌شده بود و مجبور شدم این کار را بکنم. در حال نوشتن بودم که سوزن سرم از دستم خارج شد و خون فوران کرد و برگه بازجویی خونی شد. نفر دیگری که کنار او بود با خنده گفت: با خون خودش برگه را امضا کرد. در همین حین دچار تشنّج شدم. فقط یادم است که بازجو دکتر را صدا کرد و دیگر چیزی به یادم نمی آید.

آن شب شروع سرفه بود که به سراغم آمده بود. سرفه کردن برایم خیلی سخت بود. گوشت پخته بود که از حلقم خارج می شد. از دهان تا پایین سوخته بود. درد داشتم. آمپول مسکّن زدند و کمی آرام شدم. با این آمپول کمردردم هم خوب شده بود. دکتر کنارم ماند. فقط گاهی اوقات برای استراحت از اتاق خارج می شد. شب که شام آوردند نمیتوانستنم بخورم. دکتر عصبانی شد و گفت: من که به شما گفته بودم باید غذای مایع بخورد و از اتاق رفت بیرون. تنها شدم. تشک تختم خیلی بد بود. دوباره کمردردم شروع شد. با آن حالی که داشتم از تخت پایین آمدم و یک پتوی سربازی انداختم کف زمین و روی آن خوابیدم. دیدم دکتر با لیوانی در دست وارد اتاقم شد. مرا که در این وضع دید، سؤال کرد چرا زمین خوابیدی؟ گفتم کمرم درد می کنه و با این تخت بدتر می شه. نشست کنارم روی زمین و با یک قاشق کوچک مربّاخوری بیسکویتی را که در شیر نرم کرده بود دردهانم می گذاشت.
احساس کردم راحت نمی¬تواند با من صحبت کند. از جنس آن‌ها نبود. انسانی بود که با دیدن من و شرایطی که داشتم زجر می¬کشید. فقط از من پرسید: خیلی اذیّتت کرده اند؟

 فردای آن روز به دستور اکید دکتر برایم سوپ آوردند. این سوپ فقط شیره غلیظ شده یی از گوشت بود، اما به دلیل شدت سوختگی داخل حلق نمی¬توانستم از گلو پایین بدهم.

دکتر به رغم اصراری که برای عکس برداری رنگی و انتقالم به بیمارستان مجهّزی در بیرون از زندان داشت، سرانجام به عکس‌برداری معمولی در بهداری زندان تن داد. به من گفت خوشبختانه ظاهراً نیازی به عمل جرّاحی نداری اما درون بدنت سوخته و ملتهب شده، باید کورتون را بخوری. در اثر خوردن کورتون بدنم بادکرده بود. به علت سوختگی روده ها دستشویی رفتن هم به یک شکنجه تبدیل‌شده بود. از شدّت درد جرأت خوردن همان سوپ و غذای مایع را هم نداشتم.

از این‌که بازجو دیگر نیامد، خیلی خوشحال بودم. تا چند روز سرفه میکردم. گوشت سوخته از حلق و دهانم بیرون می آمد. دستشویی هم نمیتوانستم بروم. در حین دستشویی سوزش بدی داشتم. از فرصت بستری بودن در بهداری سعی میکردم برای دیدن بچه ها استفاده کنم؛ اما موفق نمیشدم. به همین منظور چند روزی که گذشت درخواست حمام کردم. به¬دنبال این بودم که کسی را ببینم. وقتی به حمام رفتم در آنجا دکتر تقوی را دیدم. او را از بند
۴ قزل‌حصار می شناختم. دکترای علوم آزمایشگاهی داشت. سال ۱۳۶۲ که شرایط سخت و پرفشاری در زندان قزل‌حصار حاکم شده بود و درب‌های سلول‌ها را بسته بودند، او به توّابها پیوست و شبها درراهروِ بند نگهبانی میداد. بااحتیاط به او سلام کردم تا شاید بتوانم کمکی از او بگیرم. از وضع من بااطلاع بود اما جرأت نمی کرد به من نزدیک شود. میخواستم با او صحبت کنم؛ اما از جواب دادن خودداری می کرد. فهمیدم بازهم میترسد. حمام کردم و آمدم بیرون بدون این‌که بتوانم کسی را ببینم

بعد از ده روز بستری شدن در بهداری ازآنجا مرخّص شدم و به آسایشگاه برگشتم. خوشبختانه کاری که کرده بودم مؤثر واقع‌شده و دیگر بازجویي هایم به پایان رسیده بود. کم‌کم بهتر میشدم و روال معمولی روزانه را در پیش گرفتم.

 ملاقاتم قطع بود و از خانواده  ام هیچ خبری نداشتم. با شرایطی هم که داشتم تمایلی به دیدار مادرم نداشتم. اگرچه بازجو دیگر به سراغم نیامد اما همواره در حالت آماده‌باش بودم چنانچه دوباره برای بازجویی رفتم چه رفتاری کنم.

اواخر دی‌ماه یا اوایل بهمن برای اولین بار برای ملاقات صدایم کردند. روز ملاقات همان روز ملاقات بند یک بالا (بند
۳۲۵) بود. مرا به همراه بچه های دیگر برای ملاقات نبردند. زمان ملاقاتی من از ساعت دو بعدازظهر به بعد بود. روز ملاقات به‌شدت کنترل میشدم. اول‌بار که مادرم را دیدم سرووضع خوبی نداشتم. همیشه مرتّب و اصلاح‌کرده برای ملاقات میرفتم اما این بار با ریشهای بلند و ظاهری به هم ریخته بودم. تمام سعی خودم را کردم که به مادرم احساس بدی منتقل نکنم؛ اما او مرا می شناخت و قطع ملاقات به مدت چندماه می-توانست برای او معناي خیلی چیزها داشته باشد. دلم میخواست هر چه زودتر زمان بگذرد و برگردم به سلول. اصلاً آمادگی ملاقات در چنین وضعی را نداشتم. در بین راه هر چه سعی کردم یکی از بچه ها را ببینم موفق نشدم.
دریکی از ملاقات‌ها حمیدرضا کبریتیان را دیدم. او را نمی شناختم. از گوهردشت او را به اوین آورده بودند. در زمان رفتن به ملاقات با او بودم؛ اما چون پاسدار مراقبمان بود چیز زیادی بینمان ردّ و بدل نشد. یک‌بار هم حمید معصومی را دیدم. از زندان گوهردشت آمده بود برای آزادی. او به اجرای احکام میرفت و من به ملاقات. حمید از بچه‌های بند
۳ قزل‌حصار بود. در مینی بوس کنار هم‌نشستیم. درراه کمی باهم صحبت کردیم. او در ساختمان مدیریت از مینی بوس پیاده شد و من به ساختمان ملاقات که در قسمت پایین اوین مستقر است، رفتم.

با پایان یافتن بازجویی در این مرحله خیلی خوشحال بودم، اما همواره درصدد پیدا کردن بهانه¬یی برای خروج از سلول و رفتن به بهداری بودم. شاید یکی را میدیدم و میتوانستم به او بگویم چه اتّفاقی افتاده است. اگرچه همواره منتظر بازجو و بازجویی بودم اما حالا کمی آرامش داشتم و میتوانستم برای روزم برنامهریزی کنم. امکانات زیادی در داخل سلول نداشتم. اجازه هم نداشتم وسایلم را به داخل سلول ببرم. فقط همان قرآن جیبی کوچک با ترجمه معزّی را داشتم که میتوانستم تمام وقتم را با آن پر کنم.

 ساعت
۵ صبح از خواب برمیخاستم و قبل از آوردن صبحانه ورزش صبحگاهی میکردم. بعد طبق روال روزانه میرفتم بالای لوله شوفاژو از پشت پنجره به سایر بچه‌ها که در انفرادی بودند، سلام و صبح‌به‌خیر میگفتم. این کاری بود که همه بچه¬های انفرادی، اعم از خواهر و برادر، می کردند. یک‌بار هم پاسداری که مشغول دادن صبحانه بود، مچم را گرفت و یک کتک حسابی خوردم. بعد از خوردن صبحانه، که یک‌تکه نان و یک‌تکه کوچک پنیر به‌اندازه یک حبّه قند یا یک قاشق کوچک مربّا و یک لیوان چای بود، یک ساعت قدم می¬زدم و خودم را برای بازجویی های احتمالي آماده می¬کردم.

در سال
۱۳۶۴ دربند تنبیهی ۶ قزل‌حصار به کمک علیرضا وفا و آقای محدّث صرف و نحو عربی را به‌خوبی آموخته بودم. از همین رو شروع کردم به‌مرور زبان عربی. تا ظهر روی قرآن کوچکم صرف و نحو تمرین میکردم. بعد از خواندن نماز ظهر و عصر ناهار می خوردم. نیم ساعتی استراحت میکردم و بعد شروع می¬کردم به حفظ آیات قران. خیلی از سوره های قرآن را از حفظ‌شده بودم و برای این‌که فراموش نکنم آن‌ها را حین نماز میخواندم. قبل از نماز مغرب و عشا هم با قرآنم بازی نون و نقطه میکردم. گاهی وقت‌ها بچه هایی را که از زندان گوهردشت برای آزادی میآوردند، چند روزی در سلول کناری می  انداختند و من این شانس را داشتم که از طریق مورس با آن‌ها صحبت کنم. به همین دلیل در مورس زدن خیلی ورزیده و سریع شده بودم. یک‌بار هم لو رفتم که در موقع رفتن به حمام دیدم پاسدار بند روی درب سلولم نوشته بود ممنوع است کنار دیوار بنشیند. کارم کمی سخت شده بود. باید وسط سلول دراز میکشیدم و مورس میزدم. آخر شب هم به جمعبندی از کارهای روزانه ام میپرداختم و ساعت ۱۲ شب میخوابیدم. البته با برنامه فشرده یی که برای خودم ریخته بودم، وقت کم می¬آوردم.
 زندگی در سلول انفرادی قانونمندیهای خاص به خودش را دارد و رویکرد ما فضای آن را شکل میدهد. میتواند خیلی سازنده و نظم دهنده باشد یا مخرّب و ویرانگر. بی برنامه بودن بزرگترین خطر است و میتواند زندانی را به انفعال و بریدگی سوق دهد. باید برای تمامی لحظات زندان برنامه داشت و همواره خود را متصل به سایر زندانیهای دیگر دانست و بر طبق سیستم و نظم کار روزانه آن‌ها عمل کرد. اگر خود را تنها دانسته و با توجه به عامل اولیه و انگیزه اصلی حضور در زندان خود را ببینیم قطعاً دچار یأس و وادادگی خواهیم شد.
 انسان یک موجود اجتماعی است و تنهایی قطعاً او را آزار خواهد داد؛ اما با یک برنامه-ریزی فشرده و پویا میتوان خود را از تنهایی درآورد.

بعضی‌اوقات مهمان داشتم. مگس یا مورچۀ راه گم کرده یی که سر از سلول من درمیآورد. به‌واقع وجود و حضور یک موجود زنده را در کنار خود حس میکردم. در این لحظات پذیرایی کامل به عمل می آوردم که مهمانم مدتی پیش من بماند. از غذای اندکی که داشتم در قسمت‌های مختلف سلول قرارمی¬دادم که بخورد و پیش من بماند. وقتی هم میرفت جایش برایم خیلی خالی بود.

 پیرمرد پاسداری که سعی میکرد با من مهربان باشد گاهی اوقات دزدکی و به‌دوراز چشم سایرین درب سلول را بازمیکرد و عکس‌های خانوادگی‌ام را برای دقایقی به من میداد و میگفت نگاه کن. برمیگردم، میگیرم؛ اما همیشه تأکید میکرد به سایر پاسداران همکارش چیزی نگویم. هنگامی‌که مربا هم میداد به‌جای یک قاشق کوچک یک ملاقۀ بزرگ به من میداد و میگفت اگر مرا بیرون دیدی از من دلخور نباشی. یک حاجی سلمانی هم داشتیم که از سال
۱۳۶۰ آنجا میآمد سروصورت زندانی‌ها را اصلاح میکرد و دو تومان میگرفت. اگر هم پول نداشتیم رو نمیکردیم. وقتی کارش تمام میشد، مگفتیم پول‌ نداریم. کمی غرغر میکرد ولی چاره یی نداشت. این آخریها پیچیده شده بود، اول پول میگرفت بعد مو کوتاه می-کرد. حاجی سلمانی وابسته به کمیته امداد خمینی و از دارو دسته عسگراولادی بود. در میدان خراسان، ایستگاه زیبا، سلمانی داشت. در عرض ۵ دقیقه هم موی سر را کوتاه میکرد و هم‌ریش را میزد. چند ماهی بود که اصلاح نکرده بودم. یک روزی آمد و گفت میخواهی اصلاح کنی. قبول کردم. آمد توی سلول و باهمان ماشین قدیمی سال ۱۳۶۰ سروصورتم را اصلاح کرد. دو تومن به او دادم و رفت. امّا وقتی به سرم دست کشیدم متوجه شدم که یادش رفته سمت راست سرم را کوتاه کند! بلافاصله در زدم و گفتم. دوباره سرم را از لای درب بیرون کردم و آن قسمت فراموش‌شده را هم کوتاه کرد.

روزها را همچنان با آرزوی پیوستن به همبندیهایم سپری میکردم. باگذشت زمان و عدم بازجویی مجدّد کمی به آرامش رسیدم؛ اما این آرامش زیاد دوام نداشت. اواخر دی‌ماه مجدّداً همان بازجوی شعبه
۱۳ چند باری برای بازجویی مرا خواست؛ اما این بار از کتک و شکنجه خبری نبود. مرا به طبقه پایین ساختمان دادستانی بردند. از قرار معلوم طبقه بالایی که شکل معماری آن با طبقات پایینی کاملاً متفاوت بود و پنجره یی هم به بیرون نداشت، برای بازجویی و شکنجه استفاده میشد.

حسن ظریف ناظریان هم آنجا بود. با دیدن او خیلی خوشحال شدم و درصدد تماس با او برآمدم. یک‌بار داشتم با حسن ظریف یواشکی حرف میزدم که بازجوها متوجه شدند و ما را دیدند. هردوِ ما را زدند و دنبال این بودند که بفهمند ما چه چيزي به هم میگفتیم.

در آن زمان حسن مشمول عفو منتظری شده بود. او را به بیرون آورده بودند. او تصور میکرد برای آزادی و انجام روال کارهای اداری آزادی از بند خارج میشود. او را هم به شعبه-یی که من بودم، آوردند. برای اولین باریکی از همبندیهایم را میدیدم. کنجکاو بودم بدانم حسن برای چه آمده است. به‌هرحال از این فرصت استفاده کردم و تمام داستان بازجویی‌ها را به او گفتم. باواسطۀ او برای رضا فاروقی پیام دادم که از طرف من خیالت راحت باشد. هیچی درز نکرده و بازجوها هیچ اطلاعاتی به¬دست نیاورده اند.

 حسن بعد از بازگشت به بند، به بچه ها میگوید رضا را دیدم. اینجوری که خود او برای من نقل میکرد همه بچه ها میروند آخرین اتاق جمع میشوند و از اخبار بازجویی‌های من و هر آنچه در این مدت گذشته بود، مطّلع می¬شوند. محمدرضا کریمی به او گفته بود تو با این خبری که آوردی آبروی ما را خریدی.
حسن وقتی پیام مرا به رضا می دهد. رضا به او می گوید این دفعه که صدایت کردند قبل از رفتن بیا پیش من. پیامی برای رضا دارم که باید به او بدهی. متأسفانه حسن دفعه بعد به شکل غافلگیرانه یی از بند خارج‌شده بود و من هیچ‌گاه نتوانستم بفهمم رضا چه پیامی برای من داشته است.

کار شعبه 13 بازجویی با من تمام‌شده و پرونده ام در این شعبه بسته‌شده بود. دیگر به بازجویی نرفتم؛ اما همچنان در سلول انفرادی محبوس بودم.