۱۳۹۴ مهر ۷, سه‌شنبه

خاطرات زندان رضا شيميراني 29سمپتامبر2015




                           
عاشورای 19 بهمن مجاهدین
برای 19 بهمن، سالروز شهادت سردار خیابانی و اشرف رجوي، طبق سنّت هرساله برای خودم برنامه ­ریزی کرده بودم؛ اما با آمدن یکی از جلّادترین بازجوهای اوین به سلول و زنده­ کردن بازجویی­های کذایی ذهنم به ­هم ریخت.
روز 19 بهمن 1366 حدود 10 صبح در حال قدم زدن در سلول بودم که یکی در زد و آمرانه و با لحن لمپنی گفت: بشین رو به دیوار.
نفری که وارد سلولم شده بود، خود را فاضل معرفی کرد.

 اصغر فاضل نفر اول از سمت راست
سریع به ذهنم رجوع کردم که فاضل کیست. فقط یک فاضل می­شناختم. بازجو و شکنجه ­گر معروف، همکار اسلامی و از شاگردهای درجه یک لاجوردی. در شکنجه ­گری به ­نام بود؛ درّنده ­خو و پست­ فطرت. فاضل بازجوی شعبه هفت اوین، یکی از جنایتکارانی است که دست در خون بسیاری از فرزندان میهن دارد. وی یکی از شقی‌ترین بازجویان شعبۀ هفت اوین در سیاه‌ترین روزهای دهه‌ی 60 است. فاضل علاوه بر شکنجه زندانیان، خودش در جوخۀ اعدام آن‌ها نیز شرکت می‌کرد. او در سال 1364 پس از تغییر و تحولاتی که در زندان اوین صورت گرفت، به ریاست شعبۀ هفت اوین منصوب شد. در آن زمان وزارت اطلاعات نقش قوی­تری در زندان اوین بازی می­کرد. در راستای تضادهایی که بین دادستانی و وزارت اطلاعات، از همان ابتدا، وجود داشت، کم کم و خصوصاً با رفتن لاجوردی از زندان اوین، وزارت در زندان حاکم شده بود و نفرات لاجوردی نظیر ابراهیم رحمانی، محمد مهرآیین، اسلامی و فکور اوین را ترک کرده بودند.
از طرف دیگر آیت الله منتظری با فرستادن نفرات خود به زندانهای ایران و از جمله تهران و زندان اوین تحت عنوان هیأت عفو فضا را برای فعال شدن عناصر تندخوی رژیم بسته بودند؛ اما این به مفهوم بیکار نشستن آنها و کناره­ گیری­شان از ایجاد توطئه علیه زندانیان نبود. این اقدامات تحریک ­کننده از جانب آخوند مرتضوی در زندان اوین شدت گرفته بود.
مهرداد کاووسی، ازهمبندیهای سابقم در بند یک بالا، می­گوید: در اردیبهشت 1367 یعنی زمانی که آخوند مرتضوی ریاست زندان اوین را برعهده داشت به منظور جوسازی علیه زندانیان و گرفتن حکم و فتوای سرکوب، نمایشگاهی از وسایل دست­ساز مکشوفه در زندان، مثل تیزی، پیچ‌گوشتی، سیخ، میخ، درفش، موغار، دمبل، میل باستانی و... که تا آن موقع هیچ استفاده غیرمعمولی از آن‌ها در طول دوران زندان نشده بود، تشکیل دادند و مقامات دستگاه قضایی را به دیدار از نمایشگاه مربوطه آوردند. به ­گفتۀ حجّت‌الاسلام ناصری، مقامات زندان قصد داشتند با تشکیل این نمایشگاه به مسئولان قوه قضاییه بقبولانند که زندانیان در صدد اعمال خطرناکی برآمده‌اند و به زودی احتمال شورش ودرگیری در زندان می‌رود. بنا به گفته نماینده آیت‌الله منتظری، مسئولان زندان با این اقدامشان در صدد طرّاحی توطئه علیه جان زندانیان بودند.
برگردم به ورود فاضل به سلول من. او اسم و مشخّصاتم را پرسید و این که اینجا چکار می­کنی؟ چند دقیقه ­یی بيشتر نماند و رفت. با رفتنش ذهنم بدجوری مشغول شده بود. از خودم می­پرسیدم با من چکار دارد. باید خیلی سریع پروسه بازجویی­های گذشته را مرور می­کردم و به دلایل احتمالی آمدن این شکنجه ­گر فکر می­کردم.
سؤال پشت سؤال
فضای ذهنی یک زندانی زیر بازجویی مانند اقیانوس پر از جزیره ایی است که نمی­داند دشمن کدام جزیره را برای حملات خود نشانه گرفته است و زندانی همچون کشتی متلاطم و توفان­زده­ یی است که هر لحظه به سمتی کشانده می­شود و زمانی به آرامش می­رسد که سر از اتاق بازجویی درمی­آورد و با سؤالهای بازجو به هدف نشانه رفته پی می­برد. آن وقت می­تواند ذهن خود را متمرکز کند واز امواج متلاطم سؤالها جان سالم به ­در ببرد.
تمام تابلوهای ممکن را ترسیم کردم و برای هر مورد خودم را سعی می­کردم آماده کنم. چند روز از این ملاقات گذشت و من آن­چنان درگیر افکار خود بودم که به گذشت زمان پی نبردم.
چند هفته ­یی گذشت و خبری نشد. لابلای تمامی سؤالها به این نکته هم فکر کرده بودم که شاید اصلاً چیز خاصی نباشد و فاضل از روی فضولی خواسته بیاید و مراببیند و کاری هم با من ندارد. به درازا کشیدن زمان و صدا نکردن جهت بازجویی هم این احتمال را تقویت می­کرد. خوشبختانه توانستم حالت عادی خود را به دست بیاورم و برنامه­ های روزانه­ ام را ادامه دهم.
آسایشگاه اوین، عید نوروز 1367
در آستانه عید نوروز 1367 قرارداشتيم. همگام با بند برنامه نظافت گذاشتم. البته چیز زیادی برای انجام دادن نداشتنم اما باید یک کاری می­کردم. سلول را نظافت اساسی کردم. لباسها و حوله ­ام را شستم. لوله شوفاژ را گردگیری و تمیز کردم.
به فکر سفره هفت سین بودم. چند تا هسته خرما از قبل داشتم آنها را در یک کیسه پلاستیکی کوچکی از قبل در آب خوابانده بودم تا جوانه بزند. دنبال شش تا سین دیگر بودم؛ اما پیدا نکردم. دست آخر اسامی آنها را با قاشق رویی که داشتم، روی دیوار نوشتم.
برای تهیه شیرینی نیز کشمشهای عدس پلو و نخودهای آبگوشت را از قبل کنار گذاشته بودم. آنها را شسته و خشک کرده بودم. کمی هم قند ذخیره داشتم. مقداری نان خشک کرده بودم و در سفره پلاستیکی پیچانده بودم. چند تایی هم قرص ویتامین جوشان داشتم که بچه ­ها در ساکم گذاشته بودند که آنها را به داخل سلول برده بودم.
با نان و پنیر و قند، شیرینی رولت درست کردم. با قرص جوشان هم شربت پرتقال. نخود و کشمش هم آجیلم بود.
ساعت سال تحویل را بچه ­هایی که تازه به انفرادی آمده بودند از پشت پنجره اعلام کرده بودند. يك شنبه 30 اسفند 1366، ساعت 13 و 8 دقيقه و 56 ثانيه.
اگر چه عید نوروز سال 1366 را با آن عظمت نداشتم، اما در نوع خودش با شکوه بود. اولین عیدی بود که در زندان تنها بودم؛ اما سه مهمان هم داشتم. دو مورچه سیاه کوچک و یک مگس که یک لحظه آرام و قرار نداشت و دائم در حرکت بود.
فلسفه عید را می­دانستم و برای خودم مرور کردم. عید یعنی نوآوری. در پروسه تکاملی یک گام به جلو برداشتن. هر پدیده­یی در پروسه تکاملی خود بایستی در پویایی و دگرگونی قرار داشته باشد و در گذر از مراحل کمّی به کیفی بایستی مراحل سخت را درنوردیده و یک گام به جلو بردارد. در غیر این صورت محکوم به فناست. با توجه به پروسه ­یی که طی این چند ماه طی کرده و سربلند بیرون آمده بودم این عید برای من یک عید واقعی بود.
تحویل سال نو روز يك شنبه 30 اسفند 1366، ساعت 13 و 8 دقيقه و 56 ثانيه بود. با آغاز سال نو 1367 بچه هایی که در انفرادی بودند، اعم از خواهر یا برادر، به پشت پنجره آمده و سال نو را به یکدیگر تبریک می­گفتند. این عمل در آن تنهایی سلول انفرادی خیلی روحیه ­دهنده بود. اگرچه هیچگاه همدیگر را ندیدیم و همه را به اسم مستعار می­شناختم اما همه آنها همبندی­های جدید من محسوب می­شدند که سال نو را با آنها بر سر یک سفرۀ هفت سین می­نشستم.
بر خلاف یاوه های لاجوردی که می­گفت اگر امکانش را داشتیم، همه شما را در سلولهای انفرادی جای می‌دادیم، این ارتباطات شماست که شما را سر موضع نگه داشته است. برای قطع ارتباطتان باید شما را از هم جدا کرد و هر کدامتان را در یک سلول انفرادی انداخت تا ببرید و دست از نفاق خود بردارید؛ اما ما هواداران سازمان مجاهدین در سلولهای انفرادی و زیر شکنجه هم این روابط را حفظ کردیم و بهای آن را هم تمام و کمال پرداختیم. آنچنان که دیدیم چگونه پروژه ­های جنایتکارانه او یکی بعد از دیگری از ساختن سلولهای انفرادی آسایشگاه و واحدهای مسکونی و قبر وغیره با مقاومت زندانیان به شکست کشانیده شد.
آسایشگاه اوین ماه رمضان 1367
29 فروردین 1367، ماه رمضان از راه رسید. باید برنامه روزانه را تغیيرمی­دادم. به یاد ماه رمضان سال قبل افتاده بودم. انگاری همین دیروز بود که سر سفره افطار نشسته بودیم و احد کاظم زاده اردبیلی می­گفت خوب این هم ماه رمضان سال 1366، ببینیم ماه رمضان سال 67 کجا هستیم. در آن لحظه که این جمله را شنیدم هیچگاه فکر نمی­کردم رمضان سال بعد در سلول انفرادی و زیر بازجویی و شکنجه باشم. از آن روز به بعد درس بزرگی در زندگی آموختم. درسی که می­گوید، هر آنچه را که تصورش نامحتمل باشد، روزی می­تواند ممکن باشد.
ساعات خواب و بیدارباش بچه­ ها را در بند می­دانستم چگونه است و من هم بر آن اساس برنامه­ ریزی کردم. خواندن قرآن و فکرکردن روی مضامین آن. کتاب شعائر موسی خیابانی را از حفظ بودم. مرور آن را در برنامه روزانه خودم قراردادم و هر بخشی از آن را مرور می­کردم
موقع افطار می­رفتیم بالای شوفاژ و به بچه­ های دیگر قبول باشه می­گفتیم. یکی از خواهرها که سایر خواهرها او را مهندس صدا می­کردند می­گفت اگر نماز و روزه ما قبول نباشه پس مال چه كسي قبول است. این صحبتها خیلی روحیه می­داد و آدم را از تنهایی درمی­آورد. همه همدیگر را به صدا می­شاختیم. اگر روزی یکی بالا نمی­آمد و سلام نمی­کرد همگی متوجه غیبت او می­شدیم. افراد جدید هم که به انفرادی می­آمدند گرای خود را می­دادند.
در همین روزها صدای دو برادر را شنیدم که برایم خیلی آشنا بود. یکی از آ­نها دیگری را افغانی صدا می­کرد. بدجوری ذهنم را گرفته بود. یکی بود که ما او را افغانی صدا می­کردیم. محمدرضا نعیم که اسم مستعارش حسین افغان بود. 
                                                  مجاهد شهید محمدرضا نعیم   
 صدای دیگر هم متعلق به جعفر سمسارزاده بود؛ اما آنها اینجا چکار می­کردند؟ خیلی سعی می­کردم به آنها وصل شوم. چندین بار آنها را صدا زدم اما جواب نمی­دادند. احتمال اشتباه می­دادم. چون آنها می­دانستند که من انفرادی هستم اما چرا جواب نمی­دهند.
از شنیدن صدای آنها خوشحال بودم اما در عین حال برایم سؤال بود که چرا به انفرادی آمده ­اند. خصوصاً جعفر تیپی نبود که بخواهد کارش به انفرادی کشیده شود.
عصر روز پنجشنبه 18 ماه رمضان 1366 مصادف با 15 اردیبهشت بود که پاسدار به سلولم آمد و گفت برای شعبه حاضر شو. پرسیدم کدام شعبه؟ گفت شعبه 7. نمی­دانستم چه خبر است، اما شعبه 7 خبر خوبی نبود و به فاضل بازجوی این شعبه مربوط می­شد. لباس پوشیدم و رفتم. این­بار مرا به ساختمان دادسرا در قسمت انتهایی و جنوب زندان اوین بردند.


ساختمان دادسرای زندان اوین
 قبل از افطار بود که وارد شعبه ۷ مستقر در ساختمان دادسرا شدم. با ورود به ساختمان دادسرا وارد راهروی بزرگی شدم در آنجا از زیر چشم­بند اصغر کهندانی و جعفر سمسارزاده را دیدم که به فاصله از هم نشسته ­اند. سعی کردم با اصغر که به من نزدیک­تر بود تماس بگیرم اما جواب نمی­داد. نیم ساعتی نشسته بودم که صدام کردند. رفتم توی شعبه بازجویی. فاضل نشسته بود. بلافاصله شروع کرد به تهدیدکردن که پرونده­ ات دست من است و با اشاره به تختی که کنار اتاقش بود، گفت اگر همکاری نکنی این بار کاری می­کنم که همین جا روی این تخت خودکشی کنی. مرا فرستاد بیرون و اصغر را به داخل اتاق صداکرد.
شکنجه، ابزاری برای تقرب به خدا
بعد از این که اصغر از اتاق بیرون آمد، بعد از گذشت چند دقیقه فاضل کابل به ­دست از اتاقش بیرون آمد و خطاب به ما گفت: امروز با شما دو منافق کاری ندارم فقط به خاطر این که ماه مبارک رمضان است و ما همه به درگاه خداوند گنهکار هستیم، صداتون کردم تا به هر نفرتون ۵۰ کابل بزنم شاید مقبول افتد و خداوند از سر تقصیرات من بگذرد.
این عنصر رژیم با تفاسیری که از او بیان کردم به خود من برگشت گفت: «ای کاش نیروهای ما هم به اندازه­یی که شما سر مواضع نفاق خودتان هستید، به نظام معتقد بودند». عجیب به سازمان حسادت می­ورزید و از این که تمامی پروژه ­های انفعال­سازی­شان به دلیل مقاومت بچه ­ها به شکست انجامیده بود، خشمگین بود.
با دورشدن او از اصغر پرسیدم برای چی آمدی؟ گفت نمی­دانم اما ظاهراً برای بازجویی. خیلی حرف با او داشتم اما دور و برمان پر از گله­ های پاسدار و بازجو بود و نمی­توانستیم حرف بزنیم. هوا تاریک شده بود و اذان را گفته بودند. به هنگام خروج از ساختمان دادسرا صدای روضه ­خوانی آهنگران را شنیدم که از ضبط صوت پخش می­شد. یکی از شیوه ­های روانی مرسوم برای شکنجه روانی زندانی که توسط باند لاجوردی در زندان مرسوم شده بود اين بود كه همزمان که زندانی را کابل می­زدند نوار روضه­ خوانی آهنگران را نیز پخش می­کردند. از نظر بازجویان جنایتکار این عمل هم روشی برای تقرّب به خدا بود.

در عين حال می­توانستند صدای فریادهای زندانی زیر شکنجه را در عربده­ های این مزدور روضه ­خوان خفه کنند. در همان زمان سایر بچه­ هایی که با من بازجویی می­شدند و به شعبه رفت وآمد داشتند، نظیر مجید م، نوارهای شجریان را نیز شنیده بودند که در ساختمان دادسرا پخش می­شده است.
حضور بازجو و تخت و کابلهای رنگ و وارنگ و زوزه ­های آهنگران همگی حاکی از آن بود که ماشین جنایت و شکنجه خمینی از سال 1360 تا کنون یک روز هم تعطیلی­ بردار نبوده و همچنان و با شدت هر چه تمام تر ادامه دارد.
در لابلای صحبتهایی که با اصغر کهندانی و جعفر داشتم پی ­بردم که همان اواخر سال 1366 و اوایل سال 1367 یک سری از بچه­ های دیگر را نیز به ساختمان 209 برای بازجویی برده بودند و افرادی مانند قاسم آلوکی را برای بازجویی به کمیته مشترک انتقال داده بودند. 
                                                   مجاهد شهید قاسم آلوکی    
 بازجوها دنبال تشکیلات بند بودند و در لابلای صحبتهایی که با بچه­ ها کرده بودند غیرمستقیم اطلاعاتی از کشتار 67 به میان درز داده بودند.
در همین مقطع مسعود مقبلی را از بند یک اوین به کمیته مشترک برده و طی دو یا سه روزی که آنجا بوده، امکان گوش­کردن رادیو مجاهد را برای او فراهم کرده بودند و به او گفته بودند برو به دوستانت بگو که برایتان برنامه داریم. مسعود مقبلی فرزند عزت الله و محبوبه مقبلی از هنرمندان معروف و بنام ایران بود که بدلیل هواداری از سازمان مجاهدین خلق به زندان انداخته شده بود. 

 عزت الله مقبلی نزدیک به 3 ماه بعد از اعدام مسعود، بدلیل ضربات روحی ناشی از اعدام فرزندش دچار سکته قلبی گردید. در 13 دیماه 1367 در سن 56 سالگی در لندن بعلت بیماری قلبی درگذشت و در روز چهارشنبه 20 دیماه 1367 پس از انتقال به ایران، در قطعه 12 بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
یکی از اعضای حزب توده را نیز به بازجویی برده و به او گفته بودند. از نظر ما زندانیان به سه دسته «سفید»، «زرد» و «سرخ» تقسیم می‌شوند. سفیدها را آزاد می­کنیم، سرخها را اعدام می­کنیم و زردها را نیز تعیین تکلیف، یا آزاد یا اعدام.
مرا به سلول برگرداندند و دیگر برای بازجویی به سراغم نیامدند. اواخر خردادماه 1367 حدود ساعت 11 صبح پاسدار آسایشگاه آمد و گفت وسایلت را جمع کن از اینجا میروی. سریع جمع و جور کردم رفتم بیرون. مرا به زیر 8 بردند. دیدم دارند چند نفر دیگر از بچه­ ها راهم می­آورند. از بین آنها حسن ظریف، مجید معصومی و مسعود ابویی و اصغر کهندانی و علیرضا عیوضی را می­شناختم؛ اما امیر و مجید عبداللهی که دو برادر بودند و سال 1365 دستگیر شده بودند وهمچنین محمد رضا سرادار و اصغر سینکی را که از گوهردشت برای بازجویی به اوین آورده شده بودند، نمی­شناختم.
در ابتدا ما را به سالن 4 آموزشگاه که ترکیبی بود از بچه­ های سر موضع و توّابها و کسانی که در کارگاه کار می­کردند، منتقل کردند. چند نفری را می­شناختم. آقای صمدی پدر پاشا صمدی هم آنجا بود. پاشا نوجوانی بود که به هنگام دستگیری 13 ساله بود که به 5 سال حبس محکوم گشته بود و بعد از آزادی به سازمان پیوسته و در یکی از عملیاتهای مرزی به شهادت رسیده بود. آقای صمدی از شهادت فرزندش پاشا بی ­اطلاع بود. بچه­ ها تصمیم گرفته بودند خبر شهادت او را به پدرش بدهند. خوشبختانه آقای صمدی از روحیه خوبی برخوردار بود. اگرچه بسیار سخت اما توان پذیرش مرگ فرزند کوچکش را داشت. مسعود آذری، اهل اردبیل و دانشجوی رشته پزشکی نیز آنجا بود. او را از سال 1363 در سالن تنبیهی 6 قزل­حصار می­شناختم. مسعود دوست نزدیک محمدحسین حقیقت­گو معروف به حسین آستیگمات از بچه ­های پنجاه و نهی بود و بدلیل روابط نزدیکی که این دو با هم داشتند هر کدام برای من یادآور نفر دیگر بود.
                                                    محمدحسین حقیقت گو  
 او را به همراه علی انصاریون در سالن 5 به زیر بازجویی بردند. به دلیل شکنجه­ های روانی که به او وارد کرده بودند، به انفعال کشیده شده بود. او را به سالن 4 منتقل کرده و همانجا ماند تا از زندان آزاد شد. بعد از آزادی ادامه تحصیل داد و به ­عنوان پزشک در شهر تبریز مشغول به کار گردید. با شناختی که از او و مواضع تند سیاسیش داشتم رفتار و برخوردهایش در این سالن برای من خیلی سؤال برانگیز بود. سعی می­کردم با او تماس بگیرم اما کناره ­گیری می­کرد و تمایلی نشان نمی­داد. ظاهراً می­ترسید. رهایش کردم چون نمی­خواستم به خاطر برخورد با من دچار مشكل گردد. در این سالن که پر از توّاب و بریده مزدور بود. همه زیر نظر بودند. رحیم مصطفوی هم در این بند بود. او را نيز وزارت اطلاعات در رابطه با بازجوییهای سالن 5 آموزشگاه در سال 1365 بیرون کشیده بود. رحیم دانشجوی سال پنجم رشته پزشکی واز بچه ­های قدیمی بند 2 قزل­حصار بود که رابطه بسیار نزدیکی با رضا فاروقی معروف به رضا مشهدی، از یلهای زندان، داشت. او را هم به خاطر تشکیلات بند زیر بازجویی خیلی اذیت کرده بودند اما به انفعال کشانیده نشده بود ولی به خاطر حضور گسترده توّابان و فضای شدید امنیتی حاکم بر بند برای برخورد با من دست بستگی داشت. هر دو به دنبال فرصتی برای صحبت بودیم. در یک فاصله کوتاهی در صف دستشویی قرارگذاشتیم هر وقت او توانست به سراغ من بیاید. فردای آن روز قبل از ظهر بود که مرا صدا کرد رفتم به اتاقش. برای محمل داشتن شروع کرد به دوختن لباس پاره ­اش. فضای سیاسی و امنیتی بند را به من منتقل کرد و گفت که اینجا زیاد نمی­توانیم با هم صحبت کنیم. نمی­خواستم از پروسه بازجویی هایش زیاد بدانم. خود من هم زیر بازجویی بودم و دانستن اطلاعات اضافی کار پسندیده­ یی نبود. زیر بازجویی یاد گرفته بودم به اندازه کف پاهایم اطلاعات داشته باشم و نه بیشتر. او راجع به من و داستان خودکشی زیر بازجویی با خبر بود. می­گفت از وقتی که شنیدم خیلی ناراحت و نگرانت بودم. گفت اینجا آوردنت که زیر نظرت داشته باشند. خیلی مواظب باش.
سیف الدّین نامور (بهروز) 30 ساله بچه اردبیل و دانشجو، در این بند بود. سالهای 61 تا 64 در بند 4 قزل­حصار با هم بودیم. پسر خاله عبدالله نوروزی از بچه ­های گود عربها بود. در آن زمان به دلیل جوّ بسته و پرفشار قزل­حصار که لاجوردی در زندان اوین و قزل­حصار اعمال کرده بود، همه ما در سلولهای بسته زندگی می­کردیم و فقط برای استفاده از دستشویی سه بار اجازه خروج از سلول داشتیم. اورا هر بار که برای رفتن به دستشویی از مقابل سلول من می­گذشت برای این که توّابها نفهمند، پسر خاله صدا می­کردم و از همان زمان این اسم روی او مانده بود.
عبدالله سال 1365 آزاد شد و به سازمان پیوست. اطلاع زیادی راجع به او ندارم؛ اما شنیدم که در عملیات شهید شده است.
سیف الدّین 5 سال حکم داشت. بعد از آزادی به ارتش آزادیبخش پیوست و بلافاصله به ­عنوان پیک برای اعزام نیرو به داخل کشور برگشته بود. در بازگشت متأسفانه دستگیر می­شود. در سالن 4 او تنها کسی بود که با دست باز به طرف من آمد. مواضع علنی داشت و برای خودش حکم اعدام گذاشته بود. بنابر این دلیلي برای برخوردهای بسته نداشت.
ابتدا که یکدیگر را دیدیم باورم نمی­شد که اینجا باشد. با شناختی که از او داشتم کمی دچار تشتّت ذهنی شدم. در بند 4 قزل­حصار او مواضع خاصی داشت و با بچه­ های دیگر زیاد جور نبود. معروف بود به فردی با گرایشات روشنفکری؛ اما او هم اينجاست. پس قضاوت درستی نسبت به او روا نرفته بود. گاهی اوقات از درک یک سری مسائل عاجز بودم. نمی­توانستم روشن برای خودم تجزیه و تحلیل کنم. آنچه که در ذهم داشتم با آنچه در عمل می­دیدم تفاوت داشت. این هم یکی از آن موارد است.
مرا با عادت همیشگی به گرمی به آغوش گرفت و بوسید. از دیدن یکدیگر، آن­هم در اینجا با پشت سر گذاشتن شرایطی که هر دو داشتیم، خیلی خوشحال بودیم. خیلی کوتاه از خودش گفت و گفت خیلی با تو حرف دارم، الآن خسته­ یی استراحت که کردی سر فرصت با هم صحبت می­کنیم.
بعد از چندین ماه انفرادی و عدم برخورداری از هواخوری، فرصت کوتاهی برای رفتن به هواخوری پیدا کردم. رفتم توی حیاط تا کمی تنها قدم بزنم. هوا تاریک شده بود، اما هنوز می­شد خورشید را از پس دیوارهای بلند زندان دید. با دیدن زندانیها که در حیاط بودند، دلم گرفت. احساس غروب تمام وجودم را فراگرفت. اینجا خیلی با بند خودم فرق می­کرد. همه چیز برايم بیگانه بود. آرزويم بود برگردم بند 325 پیش همبندی­های خودم. زندگی با توّاب و بریده مثل خوره به جانم افتاده بود. احساس ماهی را داشتم که از دریا دور افتاده و در مرداب گرفتار آمده است. برای اولین بار احساس زندان و زندانی بودن را در خودم کردم. در تمامی این سالها به یُمن برخورداری از یک روابط منسجم و پویا هیچگاه احساس تنهایی نداشتم. زندان و زندانی بودن را به سُخره می­گرفتم؛ اما الآن خیلی احساس غم داشتم. همه فکرم این بود بروم پیش بچه­ هایی که می­شناسم و با آنها صحبت کنم اما فضای توّابی این اجازه را نمی­داد. آن شب اصلاً نتوانستم بخوابم. روز بعد هم به همین منوال گذشت. رفتم پیش مسعود آذری که با او حرف بزنم اما برخورد خیلی سردی داشت.
بعد از ظهر سیف الدّین صدایم کرد. توی راهرو قدم زديم. به من گفت داستان خودکشی تو را شنیدم. خیلی نگرانت بودم و گفت سازمان الآن به تک تک شماها احتیاج دارد، باید از زندان بروید بیرون و به ارتش آزادیبخش بپیوندید. صحبتهامون تمام نشده بود که پاسدار بند آمد و ما 10 نفری را که با هم به این بند آمده بودیم با کلیه وسایل صدا کرد.
نمی­دانستم کجا می­رویم. سیف­الدّین باز تأکید کرد باید بری بیرون و به سازمان و ارتش ملحق شوی. رفتم وسایلم را جمع کردم و به او که دم درب منتظر من ایستاده بود، خداحافظی کردم. اشک در چشمانش جمع شده بود اما چاره ایی جز رفتن نداشتم. از سالن 4 بیرون رفتیم. دیگر او را ندیدم تا این که شنیدم جزء اولین سری بچه­ های زیر دستگیری در قتل عام 1367 اعدام شد.
ما را به سالن بالایی یعنی سالن 6 بردند. این سالن از بچه­ های نسبتاً جدیدتر تشکیل شده بود. یکی دو ساعت با آنها بودیم تا این که ما را جداکردند و در اتاق 95 که اولین سلول سمت چپ از درب ورودی بود، به ­صورت قرنطینه دربسته کردند. سه وعده ما را برای دستشویی و وضو بیرون می­بردند ویک ساعت هم حق هواخوری داشتیم. امکان تماس را از بین برده بودند. هر بار که ما را از سلول بیرون می­بردند آنها را به اتاقهایشان می­بردند که با من حرف نزنند.
این­که چرا ما را به سالن 4 بردند و بعد از آنجا به سالن 6 و آن هم دربسته، برایمان روشن نبود. ظاهراً روی دستشون مانده بودیم و نمی­دانستند با ما چکار کنند.
اگرچه در بسته بودیم اما فضای اتاق با آن­چه که در سالن 4 بود خیلی فرق می­کرد. می­توانستیم با هم باشیم. با هم حرف بزنیم. توّابی هم نداشتیم که بخواهد زیرنظر بگیرد و علیه ما گزارش دهد.
امیر عبداللهی و برادرش ابوالحسن (مجید) نسبت به ما جدید دستگیری بودند.

                                                 امير عبداللهی لاکلایه
                                         ابوالحسن (مجید) عبداللهی لاکلایه
 امیر فردی بسیار حل شده و مجید از یک پویایی خاصی برخوردار بود. سر از پا نمی­شناختند. این دو به ­واسطه دایی خود سعید قیدی، دانشجوی کامپیوتر دانشگاه تهران که در عملیات مسلّحانه در اواخر سال 1360 در تهران شهید شده بود، جذب سازمان شده بودند. دو برادر یک هسته دو نفره تشکیل داده بودند و عملیاتهای زیادی انجام داده بودند. بعد از شناسایی شدن به مشهد گریخته بودند. آنجا مجدداً لو می­روند و همانجا دستگیر می­شوند. آنها را به تهران و زندان اوین منتقل کرده و بعد از بازجویی هر دو به حکم ابد محکوم گشته بودند؛ اما بازجو به آنها گفته بود به خداوندی خدا هر دو شما را اعدام خواهم کرد.
محمدرضا سرادار رشتی 28 ساله بچه آستارا بود. سال 1363 هنگامی که سر سفره عقد نشسته بود، هم تیم او به سراغش رفته و گفته بود یک تعداد اعلامیه است که بایستی به سرعت پخش کنیم. او بعد از مراسم عقد به ­منظور پخش اعلامیه از خانه خارج شده و به خیابان می­رود. نیمه شب به سمت یک ماشین بنز آخرین مدل که پشت چراغ قرمز توقف کرده بود، می­رود. راننده بنز یک فرد خوش­پوش و سه تیغه کرده بوده. محمدرضا به او اعتماد می­کند و یک اعلامیه به او می­دهد. طرف وزارتی بوده و همانجا او را دستگیر می­کند. او را به تهران و زندان گوهردشت منتقل کرده بودند. 

از صدای گرمی برخوردار بود. همواره سرودی که برای خواهر مریم سروده بود، زمزمه می­کرد. عشق وارادت بسیار زیادی به خواهر مريم داشت.
«سن سن بهارمون نفسى» (مريم تو نفس بهار من هستى)؛ «خلقيمون او جادان آزادليخ سس» (مريم تو صداى آزادى خلقم هستى)».
 شبها برای ما به زبان ترکی از سروده­ هایی که خودش سروده بود با آواز می­خواند. یکی از شبها سرودی را خواند که می­گفت یکی از خواهران در سلول انفرادی گوهر دشت سروده است.

«آی ستاره، ستاره، ستاره
در دل تیرگیها شراره
آی ستاره، دلم بی­قراره
بی قرار از نسیم بهاره
با من از رقص آتش سخن گو
وز زبانش بخوان صد ترانه...»
او را به خاطر تشكيلات بند، به زير شكنجه بردنده بودند. پاسدار محمودى، مسئول بندهاى انفرادى، 4 ساعت مداوم با كابل بر سرش می­كوبيد و عربده مى­كشيد: «حكم ضَرب حتى الموت داريم، مى توانيم زير شكنجه ترا بكشيم». ابروها و گونه ­هايش به قدرى ورم كرده بود كه نمی­توانست جايى را ببيند و براى ديدن تا مدتها مجبور بود با دستانش آنها را بالا بگيرد. او را اواخر آذرماه 1366 از سلول انفرادی گوهردشت به منظور بازجویی بر سر تشکیلات بند به اوین آورده بودند. هنوز آثار ضرب و شتم و شکنجه ­ها بر بدن او مشهود بود. چشمانش سیاه بود و درد داشت. روحیه بالایش توجه همه را جلب می­کرد. یکپارچه شور و نشاط و عشق به سازمان بود.
علاوه بر صدای دلنشینش آدم شوخی هم بود. بعضی شبها مراسم جن­گیری راه می­انداخت. امیر و مجید علاقه مبسوطی به جن­گیری­های او داشتند.
ساعت مچی با بند زنجیری در دست داشت که می­گفت یادگار یکی از همبندیانش مي­باشد كه اعدام شده است. این ساعت را خیلی دوست داشت و از خودش جدا نمی­کرد. برای نشان­دادن سمپاتیش نسبت به من، آن را به من داد و ساعت مرا گرفت. سال 1369 ابوالحسن مرندی به این ساعت علاقمند شده بود و آن را میخواست. داستان ساعت را برای او توضیح دادم. در نهایت قبول کردم؛ اما به او گفتم این ساعت یک روزی باید به دست سازمان برسد. متأسفانه ابوالحسن در یک حادثه دردناک کوهنوردی در افجه جان خود را از دست داد و دیگر نمی­دانم ساعت محمدرضا به دست چه کسی افتاد.
در مقطع قتل عام، محمدرضا را عصر روز 5 مرداد به همراه امیر عبداللهی به دادگاه بردند و نمی­دانم در چه تاریخی اعدام شد.
بعد از ورود به این اتاق برای ایجاد رابطه با بچه­ های دیگر سعی کردیم از مورس استفاده کنیم، اما قطر دیوار این اجازه را نمی­داد. بعد از چند روز به فکرمان رسید دیوار مابین خودمان با اتاق بغلی را سوراخ کنیم. در ابتد کاری­ ناشدنی جلوه می­کرد اما با تلاش و جدیت کافی طی سه روز موفق شدیم یک سوراخ کوچک در قسمت پایین دیوار در سمت پنجره به­ وجودآوریم. از آنجا می­توانستیم صحبت کنیم. آنها به ما پیشنهاد کمک مالی دادند و به همین منظور پول اسکناس را لابلای پلاستیک پیچیده و در درز کاسه توالت قرار می­دادند. جای آن را به ما می­گفتند و ما هنگام دستشویی رفتن آن را برمی­داشتیم.
امیر مسئول صنفی اتاق شد. یکبار در هفته مسئول فروشگاه برای گرفتن سفارش نزد ما می­آمد.
نماز را به جماعت می­خواندیم و آن را با دعای «اللّهم انصر المجاهدین» به پایان می­بردیم. معمولاً این دعا را امیر می­خواند و در آخر این دعا بخش دیگری نیز اضافه می­کرد: اللّهم انصر المجاهدین الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَيْهِ رَاجِعونَ.
روزنامه داشتیم. می­توانستیم اخبار را بخوانیم و از تحوّلات بیرون تا حدودی آگاه شویم. روزنامه تنها منبع اصلی برای تجزیه و تحلیل شرایط سیاسی و جنبش بود. به هنگام خواندن روزنامه برای جلوگیری از انحراف و دورشدن از تله ­های رژیم و دریافت واقعیت چندین محور داشتیم که حول آن محورها اخبار را میخواندیم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر