۱۳۹۷ شهریور ۲۰, سه‌شنبه

عاشورای حسینی دوراهی ذلت یا مرگ




عاشورای حسینی دوراهی ذلت یا  مرگ 
مقالات مرتبط:

مقدمه : در روزهای اول ماه محرم هستیم ، حسین سرور شهیدان وپرچمدار وبزرگ مرد وبه معنی واقعی پیشنتاز فدای همه چیز با قافله بسوی کربلا رهسپار است امام مجاهدان روز دوم محرم به منطقه نینواکه  در حاشیه رود فرات  قرار داشت  رسیدند ودر همان منطقه بود که با لشکر یزید روبرو شدند وهمین منطقه بود که نبرد تاریخی حسین علیه السلام شکل گرفت وتاریخ را ورق زد و نبردی درگرفت با زیبا ترین تابلو ها نبردی که تا انسانی در زمین باقی است که ذره ای آزادگی در او باشد به یقین رهرو وپوینده آن خواهد بود بله راه ومسیر امام  حسین که پژواک حماسی اش

هر روز  د رمداری بالا بلند تر وبا شکوه تر هر انسان آزاده ای را به تحسین وسر سپاری به او وامیدارد بطوریکه یزیدیان امروز،  یعنی بنی خمینیان پلید وخامنه واعوان وانصارش که با پیشی گرفتن از یزید وهمه یزیدیان تاریخ بیش از 30000 از پیروان راستین حسین علیه السلام را در قتل عام 67 وبیش از 120000 از مجاهدان ومبارزان میهن خونبارمان ایران را به دار کشیدند ویا تیرباران کردند  عاجز از درک و فهم این نکته که اگر زدن و به شهادت رساندن انسانهای آزاده و آزادیخواه آنهم در یک نبرد نابرابر می توانست راه به جایی ببرد و گره از هزاران معضل ودردهای  بی درمان  یزیدی بگشاید، با خام خیالی تصور میکردند می توانند از  مکافات عمل جنایتکارانه ویزیدی خویش  جانِ سالم به در ببرند اما این کلام امام حسین را باید تکرار کرد هیهات من الذله یعنی خمنی وبنی خمینیان خیال میکردند که با رعب ووحشت دار وتیر وتبر واعدام وشکنجه میتوانند مجاهد خلق این پیروان راستین حسین علیه السلام را به تسلیم وادارند اما هجاهدان رکاب حسین همه به خمینی گفتند هیهات من الذله !!!! وچه رسواکردند این قوم پلید را که امروز خانواده شهدای به جان آمده به خونخواهی این شهیدان برخاسته اند وجوانان رهرو حسین با اعتراضات خود د رمدرسه ودانشگاه وکارخانه وخیابان وهرمحله میروند که با قیام سراسرای باردیگر پرچم حسینی را برا فررازند ویزیدیان بنی خمینی را مانند اجداد پلیدشان به زباله دان تاریخ بیندازند 





دو راهیِ ذلّت یا مرگ

امام حسين و يارانش در بامداد روز دوم محرّم سال 61 هـ (اوّل اكتبر680م) به نزديكي دهكدهٌ «نينَوا»، كه در كناره رود فُرات قرار داشت، رسيدند. حُرّ و سپاهيانش نيز با آنها همراه بودند. در آن‌جا، «سواري بر اسبي اصيل پديدار شد كه مُسلّح بود و كماني به شانه داشت و از كوفه مي آمد. همگي بايستادند و منتظر وي بودند. چون به آنها رسيد، به حُرّ‌ بن يزيد و يارانش سلام گفت، امّا، به حسين، عَليه‌ السّلام، و يارانش سلام نگفت. آن‌ گاه، نامه‌ يي به حُرّ داد كه از ابن ‌زياد بود و چنين  نوشته بود: وقتي نامه من به تو رسيد و فرستاده ‌ام بيامد، حسين را بدار در زمين بازِ بي‌ حِصار و آب. به فرستاده ‌ام دستور داده‌ ام با تو باشد و از تو جدا نشود تا خبر بياورد كه دستور مرا اجرا كرده‌ اي.

حُرّ جماعت را وادار كرد در همان‌جا فرودآيند، بي ‌آب و آبادي».

امام حسين و يارانش، به‌ناگزير، در همان بيابان «بي ‌آب و آبادي»، كه كَربَلا نام گرفت، فرودآمدند.

همزمان با ورود امام حسين به «كربلا» عبيداللّه ‌بن زياد، از عُمَر‌ بن سَعد‌بن اَبي‌وقّاص خواست كه با «چهار هزار كس» از كوفه به جنگ حسين (ع) برود. پيش از آن، «ابن ‌زياد فرمانِ [حكومت شهرِ] ري را به نام وي نوشته بود و دستورِ رفتن داده بود… چون كار حسين چنان شد… ابن ‌زياد عُمَر‌ بن سَعد را پيش خواند و گفت: "به مقابله حسين رو و چون از كارِ ميانِ خودمان و او فَراغَت يافتيم، سويِ عمل خويش مي‌ روي"».

روز سوّم محرّم سال 61 هـ‌ (2اكتبر680م)، سپاه عُمر‌ بن سَعد ـ‌ كه بيش از 4هزار تن بودند‌ ـ در برابر سپاه هفتاد و چند نفره امام حسين صف ‌آرايي كردند.

چند روز بعد نامه ديگري از عُبيداللّه‌ بن زِياد به ابن‌ سعد رسيد كه از او خواسته بود «ميان حسين و ياران وي و آب [رود فُرات] حايل شو كه يك قطره از آن ننوشند».

پس از رسيدن اين نامه، «ابن‌سعد، عَمرو‌ بن حَجّاج را با پانصد سوار فرستاد كه آبگاه [فرات] را گرفتند و ميان حسين و ياران وي و آب حايل شدند و نگذاشتند يك قطره آب بنوشند. و اين، سه روز پيش از كشته شدن حسين بود» (طبري، ج7، ص3006).

محافظان بر كناره رود فرات به نگهباني پرداختند. شمار آنها آن‌چنان زياد بود كه نزديك شدن به رود فرات ناممكن مي ‌نمود.

روز نهم محرّم، شِمر‌ بن ذِي ‌الجوشَن، از نزديكان عُبيداللّه‌ بن زِياد،  نامهٌ او را براي عُمَر ‌بن سَعد برد كه مضمون آن چنين بود: «ترا سوي حسين نفرستادم كه دست از او بداري، يا وقت بگذراني يا اميد سلامت و بقا بدو بدهي، يا بماني و پيش من از او وَساطَت كني. بنگر، اگر حسين و يارانش گردن نهادند و تسليم شدند، آنها را به مُسالمت سوي من فرست. اگر دريغ كردند، به آنها حمله بَر و خونشان بريز و اعضاشان را ببُر كه اِستِحقاقِ اين كار دارند. اگر حسين كشته شد، اسب بر سينه و پشت وي بتاز كه ناسپاس است و مخالف و حق ‌‌ناشناس و ستمگر‌… اگر به‌ دستور ما عمل كردي، پاداشِ شنوايِ مطيع به تو مي ‌دهيم و اگر نكردي، از عملِ ما و سپاه ما كناره كن و شِمر ذِي‌ الجوشَن را با سپاه واگذار كه دستور خويش را به او داده‌ ايم» (طبري، ج7، ص3010).

وقتي شِمر نامه ابن‌زياد را به عُمر‌ بن سعد داد و او آن را خواند، از او پرسيد: «چه‌ خواهي كرد؟ فرمان اميرت را اجرا مي ‌كني و دشمنِ او را مي‌ كشي؟ اگر ‌نه، سپاه و اردو را با من واگذار. گفت: نه، خودم اين كار را عهده مي ‌كنم» (طبري، ج7، ص3011).



شب عاشورا

در برابر امام حسین دو راه بیشتر پدیدار نبود: بیعت با یزید، یا آمادگی برای یک جنگ نابرابر و تن دادن به مرگی ناگزیر.

در شبانگاه روز نهم محرّم (شب عاشورا)، حسين (ع) ياران خود را گردآورد و پس از ستايش خداوند، به آنان گفت: «"… ياراني شايسته‌ تر و بهتر از يارانم نمي ‌شناسم و خانداني از خاندان خودم نكوتر و خويش ‌دوست ‌تر. خدا همه ‌تان را از جانب من پاداش نيك دهد. بدانيد كه مي‌ دانم فردا روزمان با اين دشمنان چه‌ خواهد شد. بدانيد كه من اجازه‌ تان مي ‌دهم با رضايت من، هَمَگيتان برويد كه حقّي بر شما ندارم. اينك، شب به بَرَتان گرفته، آن را وسيله رفتن كنيد. هر‌يك از شما دست يكي از خاندان مرا بگيرد و در روستاها و شهرهايتان پراكنده شويد تا خدا گشايش دهد، كه اين قوم مرا مي‌ خواهند، وقتي بر من دست يافتند، از ديگران غافل مي ‌مانند".

برادرانش و پسرانش و برادرزادگانش و دو پسر عبداللّه‌ بن جعفر [عون و محمّد] گفتند: چرا چنين كنيم؟ براي آن كه پس از تو بمانيم؟ خدا هرگز چنين روزي را نيارد.

نخست، [برادرش] عباس اين سخن گفت. سپس آنها اين سخن و اَمثال آن را به زبان آوردند»  (طبري، ج7، ص3015).

«حسين، عليه‌السلام، گفت: "اي پسران عَقيل [جعفر، عبدالرّحمان و عبداللّه]، كشته شدن مُسلِم شما را بس، برويد كه اجازه‌ تان دادم".

گفتند: "نه، به‌ خدا، نمي ‌كنيم. جان و مال و كسانمان را فدايت مي ‌كنيم و همراه تو مي‌ جنگيم تا شريكِ سرانجامت شويم. خدا، زندگي از پسِ ترا روسياه كند".

پس مُسلم‌ بن عَوسَجه اَسَدي برخاست و گفت: "ترا رها كنيم و خدا بداند كه در كار اَداي حق تو نكوشيده‌ايم؟ نه به خدا، بايد نيزه ‌ام را در سينه‌ هاشان بشكنم و با شمشيرم، چندان‌ كه دسته آن به‌دستم باشد، ضَربتشان بزنم. از تو جدا نمي ‌شوم. اگر سِلاح براي جنگشان نداشته باشم، به دفاع از تو، چندان سنگشان مي‌ زنم كه با تو بميرم".

سعيد ‌بن‌عبداللّه حَنَفي [يكي از پيكهايي كه نامه‌ هاي مردم كوفه به امام حسين را به مكّه برده و در آن‌ جا به ياران حسين (ع) پيوسته بود]، برخاست و گفت: "… به خدا، اگر بدانم كشته مي ‌شوم،‌ سپس زنده مي‌ شوم، آن‌ گاه زنده سوخته مي‌ شوم  و خاكسترم به باد مي ‌رود و هفتاد بار چنينم مي‌ كنند، از تو جدا نشوم تا پيشِ رويت بميرم‌…"

زُهيربن قَين [بَجَلي، كه در ميانهٌ راه به حسين پيوسته بود] گفت: "به خدا دوست دارم كشته شوم و زنده شوم و باز كشته شوم و، به همين ‌صورت، هزاربار كشته شوم و خدا با كشته شدن من بَلِيّه (=مصيبت) را از جان تو و جان اين جوانانِ خاندان تو دور كند".

همهٌ ياران وي سخناني گفتند كه همانند يكديگر بود و از‌ يك ‌روي. مي‌ گفتند: "به‌ خدا، از تو جدا نمي ‌شويم. جانهاي ما به‌ فدايت. با سينه و صورت و دست، ترا حفظ مي‌ كنيم…"» (طبري، ج7، ص3016).

در شب عاشورا «حسين و ياران وي، همه ‌شب، بيدار بودند، نماز مي‌ كردند و آمرزش مي‌ خواستند و دعا مي‌ كردند و زاري».



بامداد عاشورا

بامداد روز عاشورا، امام حسين با خاندان و ياران خويش «نماز صبح بكرد». آن‌ گاه، براي آنان سخن گفت. با اين كه مي‌ دانست تا چند ساعت ديگر خود و همرزمانش به خون خواهند غلتيد، ذرّه‌ يي ترديد و بيم در كلامش نبود.‌ عَزمش براي پيكار با دشمنِ اسلام محمّدي و مردم، جَزم بود. در نهايتِ سخنوري و شيوايي سخن مي‌ گفت، با روحي سرشار از يقين و آرامش. همرزمانش نيز مانند خود او در راه نبرد با دشمن بيدادگر، عَزمي جَزم داشتند و با اين كه همگي گرسنه و تشنه بودند، بي‌ شِكوِه، چشم به راهِ فرمانِ جهاد پيشوايشان، لحظه ‌شماري مي‌كردند. فضا رُعب ‌آور مي‌ نمود، امّا، در دلهاي ياران حسين (ع) تنها جسارت و جرأت و ايمان بود و از بيم در آنها نشاني نبود.

«حسين ياران خويش را بياراست. سي سوار با وي بودند و چهل پياده. زُهَير‌ بن قَين را به پهلوي راستِ ياران خود نهاد و حبيب ‌بن مَظاهر را به پهلوي چپِ ياران خود نهاد. پرچم خويش را به عباس ‌بن علي، برادرش، داد. خيمه ‌ها را پشتِ سر نهاد و بگفت تا مقداري هيزم و ني را كه پشت خيمه ‌ها بود، آتش زدند كه بيم داشت دشمن از پشتِ سر بيايد».

شمر كه «سِلاحِ تمام داشت، بر اسبي به تاخت آمد و بر خيمه ‌ها گذشت و جز هيزمِ مشتعل چيزي نديد. به صداي بلند بانگ زد كه اي حسين، در اين دنيا، پيش از روز رستاخيز، آتش را، به‌ شتاب، خواستي؟»

مُسلم‌ بن عوسَجَه به حسين (ع) گفت: «"اي پسر پيامبر خدا، فدايت شوم، تيري به او بيندازم كه در تيررس است و تيرم خطا نمي ‌كند. اين فاسق از جَبّاران بزرگ است".

حسين گفت: "تيرش نزن كه نمي ‌خواهم من آغاز كرده باشم"» (طبري، ج7، ص3022).

وقتي سپاه عبيداللّه‌ بن زياد به اردوي امام حسين نزديك شدند، حسين‌(ع) بر اسب خويش نشست و خطاب به سپاه دشمن، لب به سخن گشود ـ‌‌ «به‌خدا، هرگز، چه پيش از آن و چه بعد، نشنيدم كه گوينده ‌يي بليغ ‌تر از او سخن كند»‌ ـ  و «با صداي بلند، كه بيشترِ كسان مي‌شنيدند» گفت: «اي مردم، سخن مرا بشنويد و در كار من شتاب مكنيد تا دربارهٌ حقّي كه بر شما دارم سخن آرم و بگويم كه به‌ چه ‌سبب به سوي شما آمده‌ ام. اگر گفتار مرا پذيرفتيد و سخنم را باور كرديد و انصاف داديد، نيكروز مي ‌شويد كه بر ضدّ من دستاويزي نداريد، و اگر نپذيرفتيد و انصاف نداديد، شما و شريكانِ (عبادتِ) تان يكدل شويد كه منظورتان نهان نباشد و دربارهٌ من هرچه خواهيد كنيد و مهلتم ندهيد. ياورِ من خدايي است كه اين كتاب (=قرآن) را نازل كرده و هم او دوستدارِ شايستگان است».

سپس، گفت: «نَسَب مرا به ‌يادآريد و بنگريد من كيستم، آن‌ گاه، به خويشتن بازرويد و خودتان را ملامت كنيد و بينديشيد كه آيا رواست مرا بكشيد و حُرمتم را بشكنيد؟ مگر من پسرِ دختر پيامبرتان و پسر وَصِيّ وي و عموزاده‌ اش [=علي ‌بن ابي ‌طالب] نيستم كه پيش از همه به خدا ايمان آورد و پيامبر را درمورد چيزي كه از پيشِ پروردگارش آورده بود، تصديق كرد؟»

آن‌ گاه، در ادامه سخنانش گفت: «آيا به‌ عوض كسي كه كشته‌ ام يا مالي كه تلف كرده‌ ام يا قِصاصِ زخمي كه زده‌ ام، از پيِ منيد؟»

آنها «خاموش ماندند و با وي سخن نكردند».



گام اول

عُمَر‌بن سَعد‌بن اَبي ‌وَقّاص، سپهسالار سپاه عُبيد‌اللّه‌ بن زياد، «تيري در دلِ كَمان نهاد و بينداخت و گفت: "شاهد باشيد كه من نخستين كَسَم كه تير انداخت"».

با تيري كه ابن ‌سعد به سوي اردوي امام حسين افكند، جنگ آغاز شد.  «به حسين و يارانش، از هر سوي، حمله شد‌… ياران حسين سخت بجنگيدند. سوارانشان حمله آغاز كردند. همگي سي و دو سوار بودند و از هر طرف كه به سپاه كوفه حمله مي ‌بردند، آن را عقب مي‌ زدند».

«چون عَزرَةِ‌ بن قَيس، كه سالار سواران اهل كوفه بود، ديد كه سواران وي از هر سوي عقب مي‌ روند»، يكي را «پيش عمر‌ بن سعد فرستاد و گفت: "مگر نمي ‌بيني سواران من در اوّل روز از اين گروه اندك چه مي ‌كشند؟ پيادگان و تيراندازان را به مقابله آنها فرست"».

عمر‌ بن سعد، حُصَين‌ بن تَميم، «سالار نگهبانان و سالار سواراني كه اسبشان زِره داشت»، را پيش خواند و «سواراني را كه اسبانشان زره داشت با پانصد تيرانداز با وي فرستاد كه بيامدند و چون نزديك حسين و ياران وي رسيدند، تيربارانشان كردند و چيزي نگذشت كه اسبانشان را پي كردند (=رگ و پيِ پاي اسبان را با تير از ميان بردند) و همگي پياده ماندند» (طبري، ج7، ص3039).

«تا نيمروز، سخت‌ ترين جنگي كه خدا آفريده بود، با آنها كردند و چنان بود كه نمي ‌توانستند جز از يك ‌سوي به آنها حمله كنند كه خيمه ‌ها فرا‌هم بود (=به‌هم چسبيده بود) و راست و چپ به‌ هم پيوسته بود. عمر ‌بن سعد گفت: "خيمه‌ ها را آتش بزنند و وارد آن شوند و ازپاي بيندازند". آتش بياوردند و سوزانيدن آغاز كردند.



نبرد پاکبازان

ياران حسين (ع)، يك به يك، از او اِذنِ جهاد مي‌ طلبيدند و به ميدان مي ‌شتافتند و پس از نبردي جانانه در خون داغ و جوشانشان پرپر مي‌ شدند. هر سروِ تناوري كه به خاك مي ‌غلتيد، ياران بي ‌قرارش، اين آيه را زمزمه مي ‌كردند: «فَمِنهُم مَن قَضي نَحبَه وَ مِنهُم مَن يَنتَظِر وَ ما بَدّلوا تَبديلاً» (قرآن، سورهٌ اَحزاب، آيهٌ23) «از ميانشان، يكي كه نذر و تعهّدي به ‌گردن داشت، آن را اداكرد و ديگري در انتظار اداي دَيني است كه به گردن دارد، و هيچ دگرگوني در آن راه ندارد».   

هرچه آتش نبرد شعله ‌ور تر مي‌شد، ياران حسين شيفته‌ تر و بي ‌قرارتر مي ‌شدند.‌ خورشيدِ جسارت و رزمندگي، سايه‌ هاي لرزان ترس را، به‌ كلّي، محو كرده بود.

سرانجام، «ياران حسين [همگي] كشته شدند و نوبتِ وي و خاندانش رسيد».

«نخستين‌كس از فرزندان ابي‌ طالب كه آن‌ روز كشته شد، علي ‌اكبر، پسر حسين، بود. علي ‌اكبر بيامد و با شمشير به كسان حمله برد. مُرّة‌ بن مُنقِذ راه بر او گرفت و ضربتي به او زد كه بيفتاد و كسان اطرافش را گرفتند و با شمشير پاره ‌پاره ‌اش كردند

پس از آن، از هر سو، آنها را درميان گرفتند.

حميد‌بن مُسلِم [يكي از سپاهيان ابن‌ زياد] گويد: "پسري سوي ما آمد كه گويي چهره ‌اش پاره ماه بود. شمشيري به دست داشت و پيراهن و تنبان داشت و نعليني به‌ پا… عُمر‌ بن سعد ‌اَزدي به او حمله برد و پس نيامد تا سر او را با شمشير بزد كه پسر به ‌رو درافتاد و گفت: "عمو جانم". حسين چون عقاب برجست و همانند شيري خشمگين حمله آورد و عُمر را با شمشير بزد كه دست خود را حايل شمشير كرد كه از زير مِرفَق (=آرنج) قطع شد و بانگ زد و عقب رفت. تني چند از سوارانِ مردم كوفه حمله آوردند كه عُمَر را از دست حسين رهايي دهند. اسبان رو به عمر آوردند و سُمهاي آنان به حركت آمدند و اسبان و سواران جَولان كردند و او را لگدمال كردند تا جان داد.

وقتي غبار برفت، حسين را ديدم كه بر سر پسر ايستاده بود و پسر با دو پاي خويش زمين را مي‌ خراشيد و حسين مي‌ گفت: "ملعون باد قومي كه ترا كشتند… به‌ خدا، براي عمويت گران است كه او را بخواني، امّا، جوابت را ندهد. به‌ خدا، دشمنش بسيار است و ياورش اندك".

آن‌ گاه، وي را برداشت. دو پاي پسر را ديدم كه روي زمين مي‌ كشيد و حسين سينه به سينه وي نهاده بود… وي را ببرد و با پسرش علي ‌اكبر و ديگر كشتگان خاندانش، كه اطراف وي بودند، به‌ يك‌ جا نهاد. درباره پسر پرسش كردم، گفتند: وي قاسم‌ بن حسن‌ بن علي ‌بن ابي‌ طالب بود…» (طبري، ج7، ص3054).

«كودك [شيرخوار] حسين را پيش وي آوردند كه در بغل گرفت… يكي از بني ‌اسد تيري بزد و گلوي او را دريد. حسين خون او را بگرفت و چون كف وي پر شد، آن را به زمين ريخت و گفت: "پروردگارا، اگر فيروزيِ آسمان را از ما بازگرفته ‌اي، چنان كن كه به سبب خير باشد و انتقام ما را از اين ستمگران بگير"» (طبري، ج7، ص3055).

عبداللّه و جعفر و عثمان، فرزندان حضرت علي، پيش تاختند و جنگيدند و به شهادت رسيدند.  باقيماندهٌ خاندان حسين، از جمله، برادر پاكبازش عبّاس، پرچمدار قهرمان عاشورا، يك ‌به ‌يك، جنگيدند و به شهادت رسیدند.


«
سالار شهیدان»

سرانجام، امام حسين تنها ماند. پيكرهاي غَرقه به خونِ شش تن از برادرانش، فرزندان عمويش عَقيل، فرزندان نوجوان برادرش، فرزندان نوجوان خودش، و بسياري ديگر از خويشان و رزمندگان پاكبازش در بيابان داغ كربلا خاموش و آرام خفته بودند.‌ زنان و كودكان و فرزند تبدارش علي در بيابان تفتيده و سوزان، تشنه و داغدار، نظاره‌ گرِ بي‌ تابِ اين نبرد شورانگيز، امّا، نابرابر بودند.

همه ياران رفتند و به عهدِ خونينشان وفا كردند. امام حسين، تنها، ماند.     

حسين بر بالاي جسدهاي به خون تپيده ياران نگاه به آسمان دوخت و گفت: «خدايا، اين هدايا را از من بپذير». چهره ‌اش، چون آتش، گدازان بود. آن‌ گاه، با زنان و فرزندان خاندان و خويشان و ياران و تنها پسر باقيمانده ‌اش علي، كه بيمار بود، وداع كرد و بي‌ آن‌ كه روي برگرداند، شهاب ‌وار، به قلب سپاه يزيد تاخت. به هر سو كه يورش مي ‌برد، دشمن، هراسان، از برابرش مي‌ گريخت.‌ فرياد زد:‌‌ «اگر دين محمّد جز با كشته شدنم پايدار نمي‌مانَد، شمشيرها بگيريدم»‌ (اِن كان دين محمّد لايَستَقِم اِلاّ بِقَتلي، يا‌سُيُوف خُزيني).

«شمر ‌بن ذي ‌الجوشن با پيادگان نزديك حسين آمد و حسين بدانها حمله برد و… با پيادگان چندان بجنگيد كه عقب رفتند… آن‌ گاه، پيادگان، از راست و چپ، به وي حمله بردند و او به راستيها حمله برد تا پراكنده شدند و به چپيها نيز، تا پراكنده شدند

[يكي از سپاهيان ابن‌زياد مي ‌گفت:] "به‌ خدا، هرگز شكسته‌ يي را نديده بودم كه فرزند و كسان و يارانش را كشته باشند و چون او محكم‌ دل و آرام‌ خاطر باشد و دلير بر پيشروي. به‌ خدا، پيش از او و پس از او، كسي را همانندش نديدم. وقتي حمله مي ‌برد، پيادگان، از راست و چپِ او، چون بُزغالگان از حمله گرگ، فراري مي ‌شدند… پياده مي‌ جنگيد، چون يكّه ‌سواري دلير، از تير اِحتراز (=پرهيز) مي‌ كرد، جاي حمله را مي‌ جست، به سواران حمله مي ‌برد. مي‌ گفت: براي كشتن من شتاب داريد، به‌ خدا، پس از من از بندگان خدا كس را نخواهيد كشت كه خداي از كشتن وي بيش از كشتن من بر شما خشم آرد. به‌ خدا، اميدوارم خدا وَهن (=سستي) شما را مايهٌ حُرمت من كند و به ‌ترتيبي كه ندانيد، انتقام مرا از شما  بگيرد…"» (طبري، ج7، ص3061).

«حسين تشنه بود و تشنگي وي سخت شد. نزديك [خيمه‌گاه] آمد كه آب بنوشد. حُصَين‌بن تَميم [سالار نگهبانان ابن‌زياد] تيري سوي وي انداخت كه به دهانش خورد. خون از دهان خويش مي‌ گرفت و به هوا مي‌ افكند، آن‌ گاه، حَمد خدا كرد و ثَناي او كرد، سپس، دو دست خويش را فراهم كرد (=كنارِ هم نهاد) و گفت: "خدايا، شمارشان كم كن و به پراكندگي، جانشان را بگير و يكيشان را در زمين به‌ جاي مگذار…"»

«يكي از بَني‌ اَبان [از افراد يكي از قبايل حِجاز] تيري بزد و آن را در چانه حسين جاي داد. حسين تير را بيرون كشيد و دو دست خويش را بگشود كه از خون پر شد. آن‌ گاه، گفت: "خدايا، از آن ‌چه با پسرِ دخترِ پيامبرت مي ‌كنند، شكايت به تو دارم"» (طبري، ج7، ص3057).

«شمر‌ بن ذي ‌الجوشن با گروهي در حدود ده نفر از پيادگانِ مردم كوفه سوي منزلگاه حسين رفت كه بُنه (=رخت و لباس) و عِيال (=زن و فرزند) وي در آن بود. حسين سوي آنها رفت كه ميان وي و بُنه ‌اش حايل شدند. حسين گفت: "وايِ شما، اگر دين نداريد و از روز معاد نمي‌ ترسيد، در كار دنياتان آزادگان و جوانمردان باشيد"…» (يا شيعه آل‌سفيان! اِن لَم يَكُن دين وَ لايَخافونَ المَعاد، فَكونوا اَحراراً في‌دُنياكم).(طبري، ج7، ص3058).

«آن‌ گاه، شمر ميان كسان بانگ زد كه "وايِ شما، منتظر چيستيد؟ مادرهايتان عزادارتان شود، بكشيدش".

پس، از هر سو به او حمله بردند. ضربتي به كف دست چپ او زدند. اين ضربت را زُرعَةِ‌ بن شَريك تمَيمي زد [كه بعدها، مختار ثَقَفي او را كشت]. ضربتي نيز به شانه ‌اش زدند… و او سنگين شده بود و در كارِ افتادن بود. در اين حال سَنان ‌بن اَنَس نَخَعي [از سران سپاه عمر‌ بن سعد] حمله برد و نيزه در او فروبرد كه بيفتاد و به خَولي‌ بن يزيد اَصبَحي گفت: "سرش را جداكن". مي‌ خواست بكند، امّا، ضعف آورد و بلرزيد و سنان ‌بن انس بدو گفت: "خدا بازوهايت را بشكند و دستانت را جدا كند". پس فرود آمد و سرش را ببريد و جدا كرد و به خولي‌بن يزيد داد، پيش از آن ضربتهاي شمشير مكرّر خورده بود.

وقتي حسين‌ بن علي، عَليهِ‌ السّلام، كشته شد، سي و سه ضربت نيزه و سي و چهار ضربت شمشير بر او بود» (طبري، ج7، ص3061).

ـ «هرچه به تن حسين بود، درآوردند... كسان به‌… حُلّه‌ها (=لباسها و پوشاكها) و شترها روي آوردند و همه را غارت كردند...  كسان به زنان حسين و بُنه و لوازم وي روي كردند. زن بود كه بر سر جامه تنش با او درگير مي‌شدند و به زور مي‌ گرفتند و مي‌ بردند»...

«آن‌ گاه، عمر‌ بن سعد ميان ياران خود ندا داد: "كي داوطلب مي ‌شود كه اسب بر حسين بتازد؟" ده كس داوطلب شدند… كه بيامدند و با اسبان خويش حسين را لگدكوب كردند، چندان كه پشت و سينه او را درهم‌ شكستند».

ـ ‌‌در روز عاشورا «از ياران امام حسين، عليه ‌السلام، هفتاد و دو كس كشته شد. مردم [روستاي] غاضِريّه، از قبيلهٌ بني ‌اَسَد، [پيكرهاي بي ‌سر] حسين و ياران او را، يك روز پس از كشته ‌شدنشان، به خاك سپردند» (طبري، ج7، ص3064).   



خاندان پاکباز عاشورا

در روز عاشورا،  به‌جز امام حسين، بيش از 7تن از فرزندان حضرت علي نيز به شهادت رسیدند: هر چهار پسر اُمّ‌ البَنين، دوميّن همسر حضرت علي (حضرت عبّاس، جعفر، عبداللّه و عثمان‌)ـ  دو پسرش (عبداللّه و ابوبكر) از همسرش ليلي، دختر مسعود‌ بن خالد‌ ـ محمدِ اصغر، از همسر ديگرش، اَسما، دختر عُمَيس.

در روز عاشورا، چندتن از فرزندان امام حسن (قاسم، ابوبكر، عبداللّه و حسن)، فرزندان امام حسين (علي‌اكبر، علي‌اصغر و عبداللّه)، فرزندان عَقيل‌ بن ابي‌ طالب (مُسلِم، جعفر، عبدالرّحمان و عبداللّه)، فرزندان عبداللّه‌ بن جعفر‌ بن ابي‌ طالب (عون، كه مادرش جَمانَه، و محمّد، كه مادرش خَصَفَة‌ بود) و فرزند مُسلِم‌ بن عقيل (عبداللّه، كه مادرش رقيّه، دختر حضرت علي بود) (طبري، ج7، ص3084)، به شهادت رسيدند.

ـ «همان روزِ [عاشورا] سر او [امام حسین] را همراه خَولي ‌بن يزيد و حميد‌ بن مُسلم اَزدي سوي ابن‌ زياد فرستادند. خَولي با سر بيامد و آهنگ قصر كرد. امّا، درِ قصر را بسته يافت و به خانه رفت و سر را زير طَشتي نهاد». زن او، «نَوار، دختر مالك ‌بن عَقرب كه از حَضرميانِ» يمن بود، گفت: «خَولي سر حسين را آورد و در خانه زيرِ لاوَكي (‌لاوَك‌= ظرف چوبيِ گِردِ بزرگ) نهاد، آن ‌گاه، به اتاق آمد و به بستر خويش رفت. گفتمش: "چه خبر؟ چه‌ داري؟"

گفت: "بي‌ نيازيِ روزگاران برايت آورده‌ ام، اينك، سرِ حسين با تو در خانه است".

گفتمش: "وايِ تو، نه، به‌ خدا، هرگز با تو به يك اتاق نمانم". از بسترم برخاستم‌…» (طبري، ج7، ص3064).

ـ خولي «چون صبح شد، سر را پيش عبيداللّه‌ بن زياد برد». «سرهاي ديگران را نيز بريدند و هفتاد و دو سر، همراه شمر‌ بن ذي ‌الجوشن و قيس‌ بن اَشعث و عَمرو‌ بن حَجّاج و عَزرة ‌بن قيس فرستادند كه پيش عبيداللّه ‌بن زياد بردند» (طبري، ج7، ص3065).

ـ «عبيداللّه‌بن زياد سر حسين را در كوفه بياويخت و [به فرمان او] آن را در كوفه ‌گردانيدند» (طبري، ج7، ص3070). سپس، «سر حسين را با سرهاي يارانش» به زَحرِ‌ بن قَيس سپرد كه پيش يزيد ببرد. زَحر با دوتن از افراد قبيلهٌ اَزد سرهاي شهيدان پاكباز كربلا را بر سر نيزه كردند و به شام، تختگاه يزيد، بردند.

عبيداللّه‌ بن زياد پس از فرستادن سرهاي شهيدان كربلا به شام، فرمان داد «تا زنان و كودكان حسين را آماده كنند و بگفت تا طوق آهنين به گردن علي‌ بن حسين [كه بيمار بود] نهادند و آنها را همراه... شمر‌ بن ذي‌ الجوشن روانه كرد كه پيش يزيدشان بردند».



عاقبت یزید و یزیدیان

یزید پس از عاشورای حسینی دیری نماند و سه سال بعد در 14ربیع الاوّل سال  64 هـ (9نوامبر683م) در روستایی در نزدیکی شهر حُمص (در 150 کیلومتری شمال دمشق) در حين اسب ‌تازي در يك مسابقه تفريحي از اسب به زيرافتاد و مرد. او سه سال و 7ماه (به سال قمري) خلافت كرد. در همان خلافت كوتاه، آشكارا، كينه‌ يي را كه از نياكانش به ارث برده بود، نسبت به خاندان پيامبر، نخستين كانون و مركز حكومت اسلامي (مدينه) و قبله‌گاه مسلمانان (كعبه) نشان داد.    در سال اول حكومتش امام حسين، نوه پيامبر و دهها تن از خاندان ابوطالب را در در روز عاشوراي سال 61هـ‌ق (9اكتبر680م) به‌شهادت رساند؛ در سال سوّم خلافتش، مدينه را قتل‌ عام كرد. سپس، به مكّه يورش برد و خانهٌ كعبه را با پرتاب سنگهاي درشت و گلوله‌هاي آتش از مَنجنيق، ويران كرد.

پس از مرگ يزيد عبيداللّه بن زياد، سردسته قاتلان امام حسين، كه حاكم كوفه و بصره بود، دعوي خلافت كرد و مردم آن دو شهر را به بيعت خود فراخواند.     مردم كوفه كه چندسال در حكومتِ عدلِ علي‌(ع) روزگار گذرانده بودند و خودكامگيها و ظلم و بيداد عمّال يزيد را با نوهٌ پيامبر خدا و خاندان او و مردم بي‌ گناه آن شهر به چشم ديده بودند، حاضر به تن‌ دادن به حكومت عمّال بيدادگر يزيد نشدند و فرستادگانش را از شهر بيرون كردند. مردم بصره نيز بر او شوريدند و او را از آن شهر راندند.      شهر كوفه يكي از كانونهاي عمده مخالفت با حكومت امويان بود. سعد بن ابي ‌وَقّاص، به ‌فرمان عمر، خليفهٌ دوم، يك سال و دو ماه پس از فتح تيسفون، اين شهر را در آغاز محرّم سال 17هـ ‌(اواخر ژانويه 638م)، در نزديكي قادسيّه، بنا‌نهاد. عمده ساكنان كوفه را ايرانيان، به ويژهٌ ديلمها و سپاهيان ساساني ـ‌«جُند شهنشاه»، كه پس از سقوط ساسانيان مسلمان شده بودند ‌ـ تشكيل مي‌دادند. كوفه مركز حكومت حضرت علي و يكي از مراكز عمدهٌ شيعهٌ آل‌علي بود، كه با بني‌اميّه دشمني ديرينه داشتند.   پس از عاشورای حسینی گروهی از دوستداران  امام  حسین که به  یاریش نشتافته بودند، پس از شهادتش بر مزار او و یارانش در کربلا گردآمدند و پس از سوگواری عهد بستند که انتقام خون به ناحق ریخته شده اش را از قاتلانش بگیرند. اما در این راه کاری از پیش نبردند و بیشترشان در جنگ با نیروهای ابن زیاد به شهادت رسیدند.  آنها توّابین (توبه کنندگان) نامیده شدند.

مختار ثَقفی از دوستداران امام حسین اندکی پس از شکست قیام «توّابین» مردم کوفه را به خونخواهی امام حسین فراخواند. او در محرّم سال 66 هجری (اوت 685میلادی) قیام خود را با فریاد «بشتابید برای خونخواهی حسین بن علی» (یا للثارات حسین بن علی) آغاز کرد و کوفه را به یاری خونخواهان حسین آزاد کرد و بسیاری از قاتلان امام حسین را ازمیان برد. ازجمله عمرو بن سعد بن ابی وقّاص. شمر بن ذی الجوشن با عدّه یی از کوفه بیرون خزید و به سوی خوزستان گریخت. مختار گروهی از یارانش را به دنبالش فرستاد و در جنگی که در ناحیه شوش رخ داد شمر کشته شد. تن او را پیش سگان افکندند. خولي پسر يزيد اَصبحي كه سر امام حسين را در تنورِ خانه ‌اش پنهان كرده بود، از بيم عقوبت در آبريزگاه خانه ‌اش نهان شد. همسر او نَوار (عَيُوف) دختر مالك، كه از حَضرمِيان (از ناحيهٌ حَضَر‌موت يمن) بود و پس از پي‌ بردن به اين عمل ننگين كينهٌ شوهرش را به دل گرفته بود، پنهانگاه خولي را به ياران مختار خبر داد. آنها او را از آبريزگاه خانه اش بيرون كشيدند و كشتند (طبري، ج8،ص3350).

در روز 24 ذيحجّه سال66هجري (21ژوييه686م)  سپاه مختار ـ‌كه ده هزارتن بودند‌ و ابراهيم پسر مالك اَشتر نَخَعي كه «جواني نورس و دلير بود»، فرماندهي آنها را به عهده داشت‌ـ براي جنگ با عبيداللّه زياد از كوفه بيرون رفت و در نزديكي موصل با سپاه عبيداللّه‌بن زياد ـ‌ كه 80هزارتن بودند و مروا‌ن‌بن حَكم آنها را از شام (دمشق) براي جنگ با سپاه مختار روانه كرده بود‌ ـ جنگيدند. ابن‌زياد در جنگِ روياروي با ابراهيم‌ بن مالك كشته شد. «دستانش يك‌ سو افتاد و پاهايش سوي ديگر. با يك ضربت به دو نيمه شده بود». سپاهش نيز پراكنده شدند. حُصين‌بن نَمير نيز ـ‌كه فرمانده نيروهاي يزيد در يورش به مكّه و ويران كردن خانهٌ كعبه بود ‌ـ در اين جنگ كشته شد (طبري، ج8، ص3390).

در این زمان مروان بن حکم بر تخت خلافت امویان نشسته بود. او  پس از مرگ یزید مردم شام را به بيعت فراخواند و در ماه ذي‌حَجّه سال 64هـ‌ق (اوت684)، به سنّ 62سالگي، مِهارِ حكومتِ بر زمين مانده بني‌اميّه را به دست گرفت.

مروان 9 ماه حكومت كرد و در ماه رمضان سال65هـ‌ق (آوريل 685م) بر اثر بيماري طاعون يا وبا درگذشت.

پس از مرگ مَروان ‌بن حَكَم پسرش عبدالملك ـ ‌كه در فاجعه قتل‌عام مردم مدينه، با لشكر يزيد همراهيهاي بسيار نشان داده بود ‌ـ به‌سنّ 45سالگي، به حكومت نشست.

عبدالملك‌بن مروان از رَمضان سال 65 (آوريل 685م) تا15شَوّال سال 86هـ‌ق (8اكتبر705م)، به ‌مدّت 21سال، در دمشق خلافت كرد. در دوره خلافت او دولت اموي، مانند روزگار معاويه، نيرومند شد.

عبدالملك‌بن مروان، در سال75هـ‌ق (694م) علاوه بر حجاز و عراق، حكومت سراسر ايران را به حَجّاج بن‌يوسف ـ‌ كه در بي ‌رحمي و آدمكشي شُهره بود و در اين تاريخ 34سال داشت ـ سپرد.



خون جاری عاشورا

علی بن حسین از «قتلگاه عاشورا» جان به در برد با این که او نیز تا شهادت یک گام بیشتر فاصله نداشت: ‌‌حميد ‌بن مُسلِم اَزدي، از نزديكان عمر‌ بن سعد، می گويد: «پيش علي ‌اصغر، پسر حسين ‌بن علي، رسيدم كه بر بستر افتاده بود و بيمار بود. شمر‌ بن ذِي‌ الجوشن و پيادگانِ همراه او را ديدم كه مي‌ گفتند: "چرا اين را نكشيم؟" گفتم: "سُبحانَ‌ اللّه، كودكان را هم مي ‌كشيم؟ اين كودك است. كارم اين بود و هركس را مي ‌آمد، از او كنار مي ‌زدم. تا عمر ‌بن سعد بيامد و گفت: "كس به خيمه اين زنان نرود و مُتعرّضِ اين پسر بيمار نشود، هركه از لوازمشان چيزي گرفته، پسشان دهد". به‌ خدا، كسي چيزي پس نداد» (طبري، ج7، ص3062).           

علی بن حسین (زین العابدین) و همسرش فاطمه، دختر امام حسن، هر دو از شاهدان زنده  عاشورا بودند و مانند حضرت زینب، خواهر پاکباز امام حسین، زبان گویای عاشورا شدند و راه حسین (ع) را ادامه دادند و زید، پسر آن دو، و یحیی، پسر زید، نیز دربرابر بیداد بنی اّمیّه قیام کردند و به شهادت رسیدند و خون جاری عاشورا شدند.

حسن مُثنّی، فرزند امام حسن، در واقعه دردناک عاشورا نوجوان بود. او نیز به چشم دیده بود که چگونه عمویش امام حسین و دیگر سروهای تناور خاندان پیامبر، از جمله برادر نوجوانش قاسم و یارانشان، در ظهر تفتیده عاشورا پرپر شدند. فاطمه، دختر امام حسین نیز مانند او، شاهد واقعه جانگداز عاشورا بود. از پیوند آن دو، نسل «سادات حَسنی»  پدیدآمد که پرچم خونرنگ عاشورا را در مبارزه با قاتلان امام حسین و بستگان و یارانش در اهتزاز نگه داشتند.



قیام عبدالرّحمان اَشعَث

بيدادگريهاي حَجّاج‌ بن يوسف ثَقَفي در ايران آن ‌چنان ناروا و تجاوزكارانه بود كه حتّي برخي از عاملان خود او نيز به آن تن درندادند و بر او شوريدند. از‌جمله، عبدالرّحمان‌ بن محمّد‌ بن اَشعَث، از خويشان و سردارانش، كه حجّاج او را به حكومت سيستان گماشته بود.

وقتي حجّاج طي نامه‌ يي از او خواست «مالها بستان از مردمان و سوي هند و سِند تاختنها كن»، سر‌فرود نياورد و در پاسخ نوشت: «ناحق نستانم و خونِ ناحق نريزم» (تاريخ سيستان، به‌تصحيح ملك الشّعراي بهار، تهران1314، ص114).

عبدالرّحمان در سال81هـ‌ق(700م) سر از فرمان حجّاج، فرمانرواي سراسر ايران، بيرون كشيد و براي قيام دربرابر بيدادگريهاي او به بسيج سپاه پرداخت. مردم سيستان و پيرامون آن، كه از بيداد بني‌اميّه به ستوه آمده بودند و مواليِ (=ايرانيان) كوفه و بصره و شيعيان خاندان علي (ع) گرد او فراهم آمدند. كار او بالا گرفت و بيش از 50 هزار تن به همپشتي او به‌ پاخاستند. عبدالرّحمان، به ياري آنها، سيستان، كرمان، فارس، بصره و كوفه را به‌ تصرّف درآورد.

در جنگي كه در روز نهم ذي‌حَجّه سال81هـ (21ژانويه 701م) بين سپاه او و قشون حجّاج، در نزديكي شوشتر روي داد، عبدالرّحمان، حجّاج را، به‌ سختي، شكست داد و در آخر ذي‌ حجّهٌ آن سال بصره را به تصرّف درآورد و «همهٌ كساني كه آن‌ جا بودند، از قاريان (=خوانندگان قرآن) و كهنسالان، بر نبرد حجّاج  با وي بيعت كردند».

در روز 30 محرّم سال 82هـ (15مارس701هـ) جنگ ديگري بين دو سپاه درگرفت. در اين جنگ، مردم عراق با عبدالرّحمان همراهيِ بسيار نشان دادند و  باز هم پيروزي نصيب عبدالرّحمان شد و حجّاج و «همهٌ قُرِشيان و ثَقَفيان هزيمت شدند» (طبري، ج8، ص3687).

در سال83هـ‌ق (702م) حَجّاج براي درهم‌شكستن مقاومت عبدالرّحمان و همرزمانش لشكري انبوه تدارك ديد. دو لشكر در كنارِ «دير الجَماجَم»، در 7 فرسنگي كوفه و در نزديكي قادِسيّه، به‌ هم‌درآويختند. مردم كوفه و بصره در اردوي عبدالرّحمان گردآمدند تا با حجّاج و لشكر او بجنگند. «همگي وي را منفور داشتند». لشكر عبدالرّحمان شاملِ «صدهزار جنگاور» بود (طبري، ج8، ص3692).

اين جنگ خونينِ طولاني از اوّل ماه ربيع‌الاوّل تا چهاردهم ماه جُمادي‌الآخر سال83هـ‌ق (4آوريل تا14ژوييه702م)، بيش از صد روز،  به طول انجاميد.  در اين جنگ، عبدالرّحمان پس از 4 سال مبارزه با حكومت خودكامه اموي شكست خورد و سپاهيانش پراكنده شدند و خود او به رَتبيل، حاكم سيستان، پناه برد.

چون مردم كوفه، يكسر، با عبدالرّحمان ياري و همراهي نشان داده بودند، حَجّاج به‌ هنگام بيعتِ هركس، به او مي ‌گفت:«شهادت مي‌دهي كه كافر شده ‌اي؟» اگر پاسخ مي‌داد: «بله»، بيعتش را مي‌ پذيرفت و گر‌ نه او را مي‌ كشت.

كُميل ‌بن زياد نَخَعي، از ياران نزديك عبدالرّحمان، از‌جملهٌ كساني بود كه در برابر حجّاج ايستادگي كرد و به فرمان او به شهادت رسيد (طبري، ج8، ص3716).

در قيام عبدالرّحمانِ اشعث «شمار كساني كه حجّاج دست‌ بسته آنها را كشت به يكصد و بيست تا يكصد و سي هزار رسيد» (طبري،  ج8،  ص3737).

عبدالرّحمان‌بن‌اَشعث، «با حسن مُثنّي، نوادهٌ علي‌ بن ابي‌طالب، كه فرزند حسن مُجتبي و از بزرگان بني ‌هاشم بود، بيعت كرده بود»  (تاريخ ايران بعد از اسلام، دكتر عبدالحسين زرّين‌كوب، تهران،1343ش، ص423).

حسن مُثنّي، كه عبدالرّحمان او را پيشواي خود مي ‌شمرد، پس از شهادت عبدالرّحمان روي پنهان كرد و فراري شد. امّا، چهارده سال بعد،  در سال 97هـ‌ق (716م)، در زمان خلافت سليمان ‌بن عبدالملك، ماٌموران خليفهٌ اموي پنهانگاهش را يافتند و او را به شهادت رساندند.



قیام زید بن علی

علی بن حسین (امام سجّاد) و همسرش فاطمه، دختر امام حسن، هر دو از شاهدان زنده  عاشورا بودند. زید فرزند آن دو، در زمان هِشام بن عبدالملك ـ‌ كه از سال 105تا125هـ‌ق (723 تا743م) خلافت كرد ‌ـ برای مبارزه با بیدادگریهای بنی امیّه، در شهر كوفه به بسیج نیرو پرداخت و در اندک مدتی توانست بيش از  4 هزار تن از مخالفان بني‌اميّه را از مردم خراسان، كوفه، بصره و موصل گردآورَد.  در آن زمان، يوسف ‌بن عُمَر، حاکم دست نشانده هشام در عراق و خراسان ـ‌ كه از خويشان حَجّاج‌ بن يوسف ثقفي و در سختدلی شهره بود ـ در کوفه حکومت می کرد. هشام او را برای سرکوبی مخالفانش که در کوفه بسیار بودند، به آن شهر فرستاده بود. گماشتگان یوسف بن عمر پی بردند که زید در تلاش برای شوراندن مردم کوفه در برابر  خلیفه اموی است. از این رو، در صدد مقابله با آنها برآمد و زید ناگزیر شد پیش از موعد مناسب قیام را با  300نفر از یارانش، در ماه صَفَر 122هـ‌ق (ژانويه 740 م) آغاز کند. آنها در نبرد رویاروی، آن‌چنان دلاوري و پاكبازي از خود نشان دادند، كه يوسف‌بن عمر و سپاهش نتوانستند بر آنها چيره شوند. يوسف فرمان داد آنها از راه دور تيرباران كنند. در اين تيرباران، تيري به پيشاني زيد خورد و او را از پاي درانداخت. يارانش براي آن كه پيكرش به دست دشمن نيفتد، او را، پنهاني، در گودالي به خاك سپردند و بر مزار او آب بستند. ماٌموران يوسف ‌بن عمر، پس از جستجوي بسيار گور او را يافتند. به فرمان يوسف ‌بن عمر، پيكر غرقه به خون زيد را از گور به‌ دركشيدند و سرش را از تن جدا كردند و پيكر بي ‌سرش را در بازار كوفه  به دار آويختند، كه سالها بر دار ماند. ‌یوسف بن عمر سر زيد را به مدينه فرستادو آن را در آن‌ جا بياويختند. زيد به‌هنگام شهادت 42ساله بود.



قیام یحیی، پسر زید

يحيي، فرزند زيد، كه به هنگام شهادت پدرش نوجوان بود، با چندتن از پيروان زيد، پنهاني، از كوفه به خراسان، مركز مخالفان بني ‌اميّه، گريخت. مدتها در شهرهاي خراسان آواره بود. تا سرانجام در بلخ ماندگار شد و تا به‌هنگام مرگ هِشام ـ روز 6رَبيع‌الآخر سال125هـ‌ق (6فوريه743م) ـ در آن شهر ماند. پس از او وليد‌ بن ‌يزيد (نوهٌ عبدالملك ‌بن مروان) به خلافت رسيد.

در نخستين سال خلافت وليد‌ بن يزيد ماٌموران نصر‌ بن سَيّار، حاكم خراسان، به فرمان او، يحيي‌ پسر ‌زيد را دستگير كردند. نصر يوسف‌ بن عمر، والي عراق، را از دستگيري يحيي آگاه كرد و او هم به وليد بن يزيد خبر‌داد و راٌي او را خواست. وليد به نصر نوشت كه يحيي را به شام بفرستد. نصر يحيي را روانهٌ شام، تختگاه وليد ‌بن يزيد، كرد. يحيي در سرخس ماند و از آن پيشتر نرفت. نصر به عبدالله‌ بن قَيس، عامل سرخس، نوشت كه يحيي را دستگير كند و خود او سپاهي انبوه براي ياري عبدالله‌ بن قَيس به سرخس فرستاد.

يحيي و همرزمانش، كه «بيش از 70تن نبودند»، در برابر سپاه نصر ‌بن سَيّار ـ‌كه «ده هزار كس» بودند ‌ـ دلاورانه جنگيدند. يحيي در نبرد تن‌ به‌ تن با عَمرو ‌بن زُرارَه، فرمانده آن سپاه، با رشادتي بي‌ مانند او را از ميان برد. او و ياران دليرش اسبان بسيار به غنيمت گرفتند و به سوي هَرات رفتند.

نصر‌ بن سَيّار يكي از فرماندهانش به نام سَلم ‌بن اَحوَز را از پي يحيي و رزمندگانش فرستاد. در رمضان سال 125هـ‌ق (12ژوييه 743م)، در يكي از روستاهاي شهر گَوزگانان در ماوَراءُ‌ النّهر، نبردي سخت و نابرابر بين دو سپاه درگرفت. در كشاكش اين نبرد خونين، تيري بر پيشاني يحيي ‌ـ كه بي ‌محابا شمشير مي‌ زد و دشمن را از هرسو پراكنده مي ‌كرد ـ‌ خورد و آن دلاور پاكباز را، از پادرافكند. در اين نبرد نابرابر، يحيي و همهٌ ياران قهرمانش جان باختند. يحيي به هنگام شهادت 18سال داشت.

پس از شهادت يحيي، سرش را بريدند و پيكرش را بر دروازهٌ گَوزگانان (شهری بود در جنوب رود جیحون و در میانه بلخ و مرو   به دار آويختند.

مي‌گويند در سال شهادت يحيي،  آوازهٌ رزم دليرانه و فداكاريها و مظلوميّت اين سردار نوجوان چنان در سراسر خراسان پيچيد كه در آن سال هر نوزاد پسري كه در خِطّهٌ خراسان به‌ دنياآمد، او را يحيي نام نهادند. وقتي خبر شهادت يحيي به وليد بن يزيد رسيد، به يوسف ‌بن عمر، حاكم كوفه، نوشت كه زيد را از دار فروآور و بسوزان و خاكسترش را در رود فرات بريز. او چنين كرد.



همدردان خاندان عاشورا

مردم ایران با دو چهره از اسلام رو به رو بودند؛ چهره یی خشن و خونریز و بیدادگر و چهره یی بیدادستیز و پاکباز و گشاده نظر، که پیامبرش  پیام آور رحمت و عطوفت (رَحمةً لِلعالَمین) و چراغ و مشعل راه رهایی از هرگونه جبر و بردگی بود و قرآن  او را با صفت «چراغ روشنایی بخش» (سِراجاٌ منیراٌ) نام می برد؛ اسلامی که با هرگونه تحمیل و اجبار و آزار برای قبولاندن دین مخالف بود (لااِکراهَ فی الدّین) و در نگاه پیامبرش «بهترین انسان کسی است که بیشترین سود را  به  مردم   برساند» (خیرُالنّاس اَنفَعَهم لِلنّاس).

مردم ایران که از همان آغاز با شمشیر خونریز مدّعیان اسلام رو به رو بودند، از صمیم دل، شیفته اسلامی شدند که رَهروانش نه تنها خود در پی آزار خلق خدا نبودند بلکه برای کوتاه کردن دست بیدادگران از نثار جان خود نیز پروایی نداشتند و با مردم ایران همسرنوشت بودند.

نخستین بار ایرانیان با مسلمانان در روز 14جُمادی الاوّل سال 14هجری (5ژوییه 635میلادی) در جنگ قادسیه رویاروی شدند؛ جنگی که مردم ایران، یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی و فرمانده لشکریان او، رستم فرخزاد، از آن بیزار بودند و به آنها تحمیل شد. رستم فرخزاد در این جنگ کشته شد و پادشاهی ساسانیان سقوط کرد. در این کشورگشایی، که به فرمان خلیفه دوم مسلمانان رخ داد، سعد بن ابی وقّاص، فرمانده سپاهیان مسلمانان بود. در سومین روز  جنگ قادسیه «ده هزار کس از پارسیان کشته شد، به جز آنها که روزهای پیش کشته شده بودند» (طبری، ج5،ص1739).

در این زمان امام حسین که در سوم شعبان سال 4 هجری (7ژانویه 626میلادی) به دنیا آمده بود، 4 ساله بود. امام حسین 57 سال بعد در 10محرّم سال 61 هجری (9اکتبر680میلادی) در جنگی نابرابر و ناخواسته به دست عمر بن سعد، پسر سعد بن ابی وقّاص به شهادت رسید.

17 سال بعد از شکست ساسانیان در قادسیّه، در زمان خلیفه سوم مسلمانان، در لشکرکشیِ  عبدالله عامر کُریز به خراسان آن زمان، در سال 31هجری (652میلادی)، یزدگر سوم در آسیابی در مرو به قتل رسید و دخترش شهربانو اسیر و به مدینه فرستاده شد. امام حسین با شهربانو ازدواج  کرد و علی بن حسین (امام سجّاد ـ زین العابدین)  در 5شعبان سال 38هجری، از این پیوند به دنیا آمد. از این رو، ایرانیان از این نظر هم، خود را همبسته خاندان امام حسین می دیدند. یحیی بن زید، نوه علی بن حسین بود که 87 سال بعد در رمضان سال 125هـ‌ق (12ژوييه 743م)، در 18 سالگی در جنگ با عاملان ستمگر خلیفه اموی جان باخت.

یزید بن معاویه، فرمان دهنده اصلی کشتار امام حسین و بستگان و یارانش، داماد عبدالله بن عامر کُریز بود و هِند، دختر عبدالله، را به زنی داشت. عبدالله بن عامر، مانند معاویه، نوه عبدِشمس و از خاندان امیّه بود.

عبدالله بن عامر همان کسی است که در زمان خلیفه سوم وقتی به استخر فارس یورش برد و مردم در برابر لشکریانش به مقاومت پرداختند، پس از تصرّف شهر، بنا به سوگندی که خورده بود که «چندان بکشد از مردم استخر که خون براند»، به قتل عامی فجیع دست زد و «خون همگان مباح گردانید». «عدد کشتگان، که نامبردار بودند، چهل هزار کشته بود» (فارسنامه، ابن بلخی، چاپ اول، تهران، ص116). او     دامنه  این کشتار و  ویرانی آن چنان گسترده بود که آن شهر باستانی دیگر هرگز نتوانست از زیر بار این ویرانگری کمر راست کند و به کلّی از میان رفت.



خون عاشورا همچنان جاریست

در تمام دوران خلافت بنی امیّه، خاندان عاشورا یا در زندان اند یا کشته در میدان. وقتی عباسیان هم پس از سقوط خلافت اموی در پی قتل مروان دوم، در روز 27ذی حَجّه سال 132هجری (5اوت 750میلادی) بر قدرت را به دست گرفتند، آزارها و کشتارها نه تنها کم نشد بلکه اوج گرفت؛ از عبدالله سفّاح (خونریز)، اولین خلیفه عباسی، که در 28سالگی زمامدار شد، تا 14 صَفَر سال 656 هجری، که المستعصم بالله، آخرین خلیفه عباسی، به دستور هولاکوخان مغول در بغداد نمدپیچ و کشته شد، در به روی همین پاشنه می چرخید. آزار و  کشتار یاران و همدردان خاندان عاشورا پیوسته ادامه داشت. ایران، جان پناهِ کسانی از این خاندان بود که در عراق و حجاز امان نمی دیدند و تیغ تهدید و  کشتار همواره  در کمینشان بود. آنها در تهی دستی و دربه دری روزگار می گذراندند.

بسیاری از نامداران فرهنگ و ادب ایران زمین از دوستداران و دلبستگان خاندان عاشورا بوده اند. فردوسی بزرگترین حماسه سرای ایران از آن شمار است. وقتی در سال 411هجری،  در توس درگذشت، ابوالقاسم گرکانی، واعظ روستای طابران توس، از به خاک سپردن پیکر او در گورستان مسلمانان جلوگیری کرد و  گفت: «من رهانکنم  (اجازه نمی دهم) تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی (شیعه) بود... درون دروازه، باغی بود مِلک فردوسی، او را در آن باغ دفن کردند» (چهار مقاله عروضی).

ـ در دوره سلطان مسعود غزنوی حسنک وزیر به جرم دیدار خلیفه فاطمی مصر مورد خشم سلطان قرارگرفت و به دار آویخته شد و پیکرش سالها بر دار ماند. داستان به درآویخته شدن حسنک وزیر در «تاریخ بیهقی» که همزمان با آن واقعه دردناک، به شیواترین بیان، نگاشته شده، می توان خواند.

ابوسعید ابوالخیر (متولّد اول محرّم سال 357هجری ـ 7دسامبر967 میلادی)، از نخستین چهره های برجسته عرفان ایرانی نیز به شيعيان خاندان حضرت علي  بسيار دلبستگي داشت.

ـ روزي مادر و پدر دختري عَلَوي نزد شيخ آمدند در نيشابور به تقاضاي كمك. شيخ دختر را پيش خود نشانيد و خطاب به مريدان گفت: «اين پوشيده, از فرزندان پيغامبر است و شما دعوي دوستيِ او مي كنيد و در وقت صَلَوات دادن بر وي آوازها بلند مي كنيد. اكنون بُرهان آن دعوي بنماييد كه در حقّ جدّ او مي كنيد به نيكويي به اين فرزندان و با ذُرّيتِ او. پس شيخ جامه از سر بركشيد و بدان دختر داد و آن جمع كه حاضر بودند, موافقت كردند و دختر به مُراد تمام رسيد» (اسرارالتوحيد, دكتر صفا, ص282).

ناصرخسرو قبادیانی، از شاعران معروف دوره سلجوقیان به تهمت رافضی (=شیعه) بودن  از شهر و دیار به ناگزیر به دره یمگان گریخت و بیش از بیست سال از آخرین سالهای پایانی عمرش را در آوارگی و غربت گذراند و در همانجا، در سال 481 هجری در آوارگی و تنگدستی درگذشت. از اشعار اوست:

ـ در بلخ ایمن اند ز هر  شرّی ـ می خوار و دزد و لوطی و زن باره

گر دوستدار آل علی هستی ـ از خان و مان کنندت آواره



تا دوره صفویّه دوستداران و دلبستگان «خاندان عاشورا» همواره راه امام حسین، پیامبر جاودان آزادی، را در ستیز با بیدادگران و کشندگان حسین (ع) و روندگان راه آنها ادامه می دادند و هر ساله در سالیاد عاشورای حسینی، در پنهانخانه ها به سوگ می نشستند و مویه می کردند و عزمشان را برای به ثمرنشاندن آرمانِ خونهای به ناحق ریخته شده و انتقام ناگرفته سالار شهیدان کربلا و بستگان و یارانش صیقل می زدند و نه تنها هرگز گِرد آزار خلق نمی گردیدند بلکه سرچشمه عطوفت و مهربانی بودند. به عکس اسلام اموی و عباسی و سپس تر، شیعه صفوی و خمینی، که جز به کشتار و آزار و  چپاول خلق اندیشه یی در سرنمی پرورند، خط سرخ دوستداران و پای در راهان خاندان عاشورا، تن ندادن به ذلّت تسلیم و  همراهی و همگامی با یزیدیان هر دوره و زمان، و زلال و یکرویه شدن در راه خدمت به خلق و نثار جان و توش و توان در راه آزادی خلق بوده است.



شیعه صفوی

از نخستین سوگ؛ سوگ «توّابین» بر مزار «سالار شهیدان» در کربلا تا روزگار شاه اسماعیل صفوی، سوگهای عاشورای حسینی مانند سوگ سیاوش، سوگواری جمعی در داغ همواره جوشان و تازه شهادت آن شهیدان و ستیز با کشندگان و دنباله گیران راه آن کشندگان بوده است. اما این سوگواری انگیزه بخش و شتاب دهنده برای مبارزه با بیداد ظالمان و حق ستیزان، به قمه زنی و زنجیرزنی و یک سلسله آداب و سنتهای تقلیدی و خالی از محتوا جای داده است. آن هم در چنبره حکومتهایی که جز با کشتار و بیدادگری و ایلغار دستمایه های مردم و سرمایه های ملی پایه و مایه یی در کارشان نیست؛ از شاه اسماعیل صفوی تا خمینی و خامنه ای.



وقتي اسماعيل ميرزا تبريز را به تصرّف درآورد و خواست مذهب شيعه را مذهب رسمي اعلام كند, عالمان شيعه، شب پيش از تاجگذاري نزد او رفتند و به او گفتند: «قربانت شويم, دويست ـ سيصد هزار خلق كه در تبريز است, چهار دانگ (=دو سوّم) آن همه سنّي اند» و از او خواهش كردند كه از اين كار دست بردارد. امّا, او نپذيرفت و به آنان گفت: «مرا به اين كار بازداشته اند و خداي عالم و حضرات ائمهٌ معصومين همراه هستند و من از هيچ كس باك ندارم. به توفيقِ الله تعالي, اگر رعيّت حرفي بگويند شمشير ميكشم و يك كس زنده نميگذارم» (شاه اسماعيل اول, منوچهر پارسادوست, تهران 1375, ص277, به نقل از عالم آراي صفوي, ص64).

اسماعيل ميرزا پس از چيرگي بر شهر تبريز, در روز دوّم رمضان 907هـ (11مارس 1507م) تاجگذاري كرد و خود را «شاهنشاه» ناميد. او در اين هنگام 15 ساله بود. در همان نخستين روز به تخت نشستن, مذهب شيعه را در سراسر كشور رسمي اعلام كرد.

«شاه اسماعيل اول چون بر تخت سلطنت نشست, براي ترويج مذهب شيعه و برانداختن مذهب تسنّن از هيچ گونه ستمكاري و خونريزي خودداري نكرد. با آن كه در آغاز پادشاهي او اكثريت مردم ايران سنّي مذهب و از اصول مذهب شيعه بي خبر بودند... گروهي از مريدان خود به نام تبرّائيان را ماٌمور كرد كه در كوچه ها و بازار بگردند و به آواز بلند خلفاي سه گانه (=ابوبكر, عُمَر و عثمان) و دشمنان علي و دوازده امام (ع) و سنّي مذهبان را لعن كنند. هركس كه لعن و طعن تبرّائيان را ميشنيد ناچار بود كه به صداي بلند بگويد ”بيش باد و كم مباد“ و هرگاه در اين گفتار تاٌمّل و تغافل روا مي داشت, خونش بي درنگ به دست تبرداران و قورچيان شاه ريخته ميشد» (زندگاني شاه عباس اول, نصرالله فلسفي, ج3,ص31).

در دوران چيرگي عربها و تركان بر ايران, شيعيان, همواره, زير آزار و فشارهاي حكومتها روزگاري بس دشوار را ميگذراندند و از اين رو, «از كتب فقه اماميه چيزي در ميان نبود» (شاه طهماسب اول, دكتر پارسادوست, چاپ اول, تهران 1377, ص620) و آثار مكتوبي كه بتوان مردم را به ياري آنها به اين آيين آشنا كرد, بسيار اندك بود

وقتي هم كه شاه اسماعيل بر تبريز چيره شد, هيچ كتابي درمورد اصول شيعه وجود نداشت. «شاه اسماعيل علماي شيعه را از بحرين و كوفه و جَبَل عامل براي نشر معارف شيعه و تعليم و اجراي احكام آن به ايران آورد, ازجمله, شيخ نورالدّين كَرَكي (=محقّق كركي), از علماي معروف جبل عامل. او به دعوت شاه به ايران آمد و عامل عمده يي در نشر و تبليغ مذهب جعفري شد» (روزگاران, دکتر عبدالحسین زرین کوب، ج3, ص34).

«قِزِلباشان» هركه را كه به مذهب شيعه بي علاقه بود, آزار ميدادند. «جنينها را از شكم زنان آبستن, با دريدن شكم مادران, بيرون ميكشيدند و ميكشتند... (در همان روزهای اول چیرگی شاه اسماعیل در تبریز، تعداد زيادي (400تن) دزد  و (300تن) روسپي را سر بريدند در بازار تبريز و پيكر آنها را... سوزاندند. به دستور او (=شاه اسماعیل) همهٌ سگان تبريز را كشتند. نامادري خود را كه بعد از كشته شدن پدرش با يكي از اميران سلطان يعقوب [آق قویونلو، حاکم پیشین آذربایجان] ازدواج كرده بود, پس از تحقير و توهين و ناسزا به قتل رساند. گويند 20هزار تن از مردم تبريز را به قتل رساند (شاه اسماعيل اول, ص282).



تا زمان شاه اسماعیل صفوی در ایران هیچگاه مذهب شیعه رسمی نبود. تا آن زمان در عاشورای حسینی  سوگواری بود امّا روضه خوانی نبود.

«روضةُالشّهدا» اولین کتابی است که به زبان فارسی در شرح واقعه کربلا  در ایران نوشته شد. ملاحسین کاشفی این کتاب را در سال 908هجری، یک سال پس از به تخت نشستن شاه اسماعیل صفوی نوشت. از آن پس در سوگواری عاشورا این کتاب را می خواندند و  به سوگ نشستگان می گریستند. «روضه خوانی» از این زمان مرسوم شد. تا آن تاریخ در مذهب شیعه آخوند با عبا و عمامه و قبا و نعلین وجود نداشت.

«قمه زنی» هم تا آن تاریخ در سوگواریهای شیعه خاندان عاشورا وجود نداشت. «قمه زنی و بلندکردن طبل و شیپور از اُرتُدکسهای قفقاز به ایران سرایت کرد» (جاذبه و دافعه علی (ع)، مرتضی مطهّری، چاپ اول، ص154).

قمه زنی در دوره قاجاریه هم در مراسم عاشورا وجود داشت. پیرلوتی که در زمان مظفّرالدین شاه از ایران دیدار کرده می نویسد: «مردان سر برهنه در میان گیسوان خود شکاف خون آلودی ایجاد کرده اند و عرق و قطرات خون روی شانه هایشان جاری است» (ایرانیان و عزاداری عاشورا، ترجمه اصغر فروغی، چاپ اول، ص86).



پیام عاشورای حسینی

گروهی بر این باورند که «عبادت به جز خدمت خلق نیست»  و خدا را از راه خدمت به خلق خدا می جویند و خدا را از طریق این «واسطه» ستایش می کنند و با همین نگاه، راهشان را با شاخصِ «به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران» آغاز می کنند و عبادتی را ماندگار می دانند که از آن سودی عاید خلق شود: «ما یَنفَعُ للنّاس، فیَمکُث فی الارض» (آن چه که سودی به مردم برساند در زمین ماندگار است)؛ و گروهی که شریک کردن خلق را در عبادت خدا، شرک می دانند:

ـ این یک گلیم خویش به در می برد ز آب ـ وان سعی می کند که بگیرد غریق را (سعدی)

سوگواری عاشورا نیز وقتی دارای محتوا و مغز و جانمایه است که راهگشای همان راهی باشد که «سالار شهیدان» کربلا در آن گام نهاد و جاودانه شد. از زبان خسرو گلسرخی، فداییِ جاودانه راه خلق، بشنویم در دفاعیاتش در بیدادگاه رژیم ضد خلق شاه:

«زندگی مولا حسین، نمودار زندگی کنونی ماست که جان بر کف برای خلقهای محروم میهن خود در این دادگاه محاکمه می شویم. او در اقلیّت بود و یزید، بارگاه، قشون، حکومت و قدرت داشت. او ایستاد و شهید شد. هرچند یزید گوشه یی از تاریخ را اشغال کرد، ولی آن چه که در تداوم تاریخ تکرار شد، راه مولاحسین و پایداری او بود، نه حکومت یزید. آن چه را خلقها تکرار کردند و می کنند، راه مولاحسین است».

با همین نگاه، نوحه خوانی سوگواران عاشورای حسینی ـ «پلی به عاشورای حسینی ـ خروشی علیه یزید زمان»، را بخوانید که هیأت سینه زنی حسینیه «بعثت» یزد آن را خوانده اند؛ زیر عنوان «این شهر مردگان است ـ آواز تازه ممنوع»:

ـ «گفتند گل مگویید(2) ـ این حکم پادشاه است (2)

ـ چشم و چراغ بودن ـ روشن ترین گناه است

ـ حکم شکوفه تکفیر ـ حدّ بنفشه زنجیر (2)

ـ سهم سپیده تبعید ـ جای ستاره چاه است

ـ لبهای غنچه آزاد ـ گل بی اجازه ممنوع (2)

ـ دارالخلافه آباد ـ جهل و خُرافه آزاد (2)

ـ بیداد، پشت بیداد (2) ـ حرف اضافه ممنوع!

ـ این سایه باوران را  ـ ظلمت ز نور بهتر (2)

ـ در دست کوفه سنگ است ـ آیینه دور بهتر (2)

ـ نجوا به چاه اولی ـ سر در تنور بهتر (2)

ـ ای شهر بی هیاهو ـ دیروزِ باورت کو؟ (2)

ـ شور قلندرت کو؟ ـ بانگ ابوذرت کو؟ (2)

ـ این کوچه ها علی را  ـ تسلیم چاه کردند

ـ آیینه را شکستند ـ نفرین به ماه  کردند (2)

ـ یک سو ستاره زخمی ـ یک سو پرنده در گور (2)

ـ تنهای مرده بر خاک ـ مردان زنده در گور (2)

ـ حاشا از این تباهی! (2) ـ تا کی شب و سیاهی؟

ـ آن روی دیگرت کو ـ آن روی دیگرت کو؟




مطالب   مارا در وبلاک انجمن نجات ایران  ودر توئیتربنام @bahareazady   دنبال کنید



پیش بسوی قیام  سراسری ، ما بر اندازیم#   شهرهای ایران   اعتصاب # تظاهرات

 سرنگونیاتحادوهمبستگی     مرگ_بر_دیکتاتور   #IranRegimeChange 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر