۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

با من به روزهای قتلعام بیایید (1) محمد خدابنده لویی



زندان گوهر دشت (1367)

یک اشتباه ساده
بعدازظهر روز چهارشنبه یازدهم خرداد است و من بخاطر محکومیت هفت ساله ام بعد از طبقه بندی زندانیان در بند 9 هستم , با علی آقا سلطانی واردکان و اردلان دارآفرین در سلول کوچکی نشسته ایم .علی درحال مطالعه مثنوی معنوی است و من و اردکان روزنامه های صبح رژیم را مرور می کنیم .
درب بند باز شد و پاسدارنگهبان با صدای بلند فریاد زد : مسئول بند کجاست ؟
محمدعلی حافظی نیا را دیدم که از جلوی سلول ما گذشت و به سمت نگهبان رفت. لحظاتی بعد همهمه ای در بند براه افتاد .علی سلطانی سرش را از روی کتاب بلند کرد و با کنجکاوی پرسید: چه خبر شده ؟ بدنبال این سوال, اردکان روزنامه را رها کرد و بیرون سلول رفت, لحظه ای بعد مسئول بند در حالیکه وسط راهرو ایستاده بود با صدای بلند گفت : بچه ها خوب توجه کنید : یک لیست اسامی داده شده و افرادی که نامشان را می خوانم کلیه وسایل شان را بردارند وتا نیم ساعت دیگه آماده خارج شدن از بند باشند :
علی اقا سلطانی , جهانبخش امیری, اکبرلطیف , مهرداد مریوانی ...
تعداد زیادی از بچه ها دور محمدعلی حلقه زده بودند و به لیست سرک می کشیدند, آنها کنجکاو بودند تا زودتر اسامی را ببینند. سروصدا و همهمه اجازه نمی داد صدای مسئول بند به وضوح شنیده شود و در این وانفسا عده ای مرتب با صدای بلند سوال می کردند: « اسم من هم هست ؟ » .
به تنهایی کناری ایستاده بودم و نظاره گر صحنه بودم . محمد نوری نیک با لبخند و متانت همیشگی نزدیکم آمد وپرسید اسم تو هم در لیست هست ؟ جواب دادم : اسم خودم را نشنیدم . نوری نیک پیشنهاد داد برای اطمینان بیشتر بروم و از مسئول بند سوال کنم .
به سختی حلقه فشرده جمعیت را شکافتم وخودم را به او رساندم و پرسیدم اسم من هم در لیست هست ؟ محمدعلی درحالیکه از شدت مراجعات و سوالات متعدد گیج و سردرگم شده بود نگاه سرسری به لیست انداخت و گفت : بله اسم تو هم هست .
آماده انتقال
بعد از خوانده شدن اسامی, جنجالی بپا شده بود. نزدیک به یک سوم افراد بند می بایست با کلیه وسایل بروند . مسئولین مختلف بند به تکاپو افتادند تا مسائل مربوط به این انتقال را حل کنند . پول موجود در « صندوق ملی » می بایست بین بچه هایی که رفتنی بودند تقسیم شود . لوازم عمومی مربوط به غذا مانند بشقاب و قاشق و لیوان و همینطور فلاسک چای و مواد بهداشتی و حتی توپ فوتبال و والیبال و بسکتبال که با هزینه خودمان خریده بودیم می باید تقسیم می شد . به تجربه می دانستیم که اگر به بند جدید برویم با هیچ امکانی روبرو نخواهیم شد و لازم بود در حد توان سهمیه وسایل وامکانات را با خودمان ببریم .
بازار تحلیل
بازارحدس و گمان و تحلیل گرم شد . صحبت از خالی شدن یا آماده سازی بند دیگری بود و اینکه قرار است به بند جدیدی برویم بعضی دیگر حدس می زدند طبقه بندی زندانیان براساس مدت محکومیت تغییرکرده است و افراد را براساس سابقه و وضعیت داخل زندان دسته بندی کرده اند . آنچه بیش از هر چیز ذهن همه ما را بخودش مشغول می کرد دلیل و معیار جداکردن ما بود . چه وجه مشترکی بین افرادی که از بند برده می شدند یا باقی می ماندند وجود داشت ؟آیا وضعیت پرونده دلیل آن است ؟ آیاسطح و شکل موضعگیری هرکس در این جداسازی دخیل است ؟ ذهنمان بشدت مشغول شده بود ولی هر چه تحلیل های بیشتری مطرح می شد ابهام وپیچیدگی موضوع بیشتر می شد .
بعد از جمع آوری وسایل و خداحافظی پراحساس و همراه با اشک, از سالن بند 9 خارج شدیم . جدا شدن از دوستان همبند برای من خیلی سخت بود چون سالها بود که باهم ودر کنار هم روزهای سختی را پشت سر گذاشته بودیم . در این میان نسبت به محمد نوری نیک حس ویژه ای داشتم . او را در همین چند ماه اخیردر بند 9 شناخته بودم . بسیار مهربان و خوش قلب بود و سرشار از حس مسئولیت و دلسوزی نسبت به یاران و هم سلولی هایش بود . بسیاری مواقع بدون مقدمه سراغ بچه ها می رفت و درخواست می کرد لباسهای شان را بشوید و یا کفش های (دمپایی) پاره شان را بدوزد . به بچه هایی که نوبت کارگری شان بود مراجعه می کرد و پیشنهاد می داد بجای آنها نظافت عمومی بند را انجام دهد. از اینکه تجربه آشنایی و دوستی ام با او کوتاه بود ناراحت بودم و افسوس می خوردم .

تونل وحشت :
پاسدارها در کریدور اصلی زندان چشمهای مان را بستند و در یک صف بلند به سمت طبقه پائین وبه داخل یک بند بردند و قبل از ورود به بند مجبورمان کردند وسایل شخصی و عمومی را روی زمین بگذاریم . « حاج محمود» افسرنگهبان زندان مثل همیشه میدان دار صحنه بود و با لحن رئیس مآبانه به نگهبانان دستورداد : ببریدشان ته راهرو .
توی بند که بنظر متروکه و خاک گرفته می آمد, یک پاسدار آمرانه و لمپنی داد زد : برو جلو . برو ته راهرو .
پاسدارهای زیادی در بیرون و داخل بند جمع شده بودند و هر کدام چیزی در درست داشتند : کابل و چماق و میله و ... وسعی می کردند در ایجاد فضای رعب و وحشت از همدیگر پیشی بگیرند.
لحظه ای سرم را بالا گرفتم و از زیرچشمبند نگاه کردم, تعداد زیادی قبل از ما وارد شده و بصورت چمباتمه در انتهای راهرو روبه دیوار نشسته بودند . خودم را در بین چند نفرجا کردم . کناردستی ام درحال سوال و جواب با نفرجلوی خودش بود. صدایش را شناختم محمودیزدجردی بود که سعی می کرد از اوضاع سردرآورد .
پاسداری نعره زد : حرف زدن ممنوع و دیگری از میان جمع فشرده زندانی ها خودش را به جلو رساند و با مشت به سر یک نفر کوبید. نفهمیدم چه کسی بود ؟ دسته دسته زندانی ها وارد می شدند و در انتهای بند کنار ما می نشستند . هر کس سعی می کرد هویت کناردستی اش را کشف کند . در طرف دیگر من علی زارع و خسرو خامنه نشسته بودند . آهسته به خسرو سلام کردم . سرش را مقداری بلند کرد و از زیرچشمبندنگاهی انداخت و با تعجب پرسید: محمد تویی!؟ در وانفسای پچ پچ و صحبت هر چندلحظه صدای مشت و لگد از کنار دست یا پشت سر بگوش می رسید . ما که نمی توانستیم چیزی ببینیم ولی پاسدارها بالای سرمان ایستاده وهمه چیز را زیر نظر داشتند و مانع ارتباط گرفتن می شدند .ساعتی گذشت فکر کنم حدود پنج بعد ازظهر بود ناگهان صدای داود لشکری بگوش رسید که بسمت ما آمد و
داودلشکری به « حاج داود» شهرت داشت و در فیزیک و روش و منش مشابه « حاج داود رحمانی» رئیس بدنام سالهای قبل زندان قزلحصار بود . لشکری با صدای کلفت و لات منشانه فریاد زد : اسم هر کی رو که می خونم پا شه بیاد بیرون و بره اون سر بند جلوی در وایسه :
محمودسمندر ...
محمود از لابلای جمعیت فشرده خودش را بیرون برد و بسمت در رفت . هنوز از ما فاصله چندانی نگرفته بود که صدای مشت و لگد و آخ و واخ بلند شد .
مسعود افتخاری ...
دوباره صدای مشت و لگد و شلاق بلند شد ولی صدایی از مسعود برنخاست .
علی الموتی ... محمد راپوتام ... مجید قدک ساز ...رامین قاسمی... احمد نصرتی خوشرو ...حمزه شلالوند ... مرتضی مدنی ...حسین قزوینی...علی حیدری...رامین طهماسیان... کامبیزاستواری
اسم ها را یکی یکی با فاصله مشخص و حساب شده می خواند و بعد از اینکه مطمئن می شد آن شخص از وسط « تونل وحشت » عبور کرده است نفربعدی را می خواند.
تونل وحشت نام یک سرگرمی تفریحی بود و من اولین بار در پارک « شهربازی» تهران قبل از دستگیری ام دیده بودم . قطار کوچکی مردم را از وسط یک تونل تاریک عبور می داد و در آن تاریکی صحنه های مصنوعی مانند جنازه خونین و سربریده شد و دراکولا و اسکلت مصنوعی ظاهر می شد تا مردم را بترساند .
در زندان بچه ها علاقه داشتند روی هر چیز یک اسم طنز بگذارند و برای این نوع شکنجه جمعی هم اسم «تونل وحشت» گذاشته بودند . پاسدارها در دو ردیف روبروی هم به خط می ایستادند و زندانی را از وسط خودشان عبور می دادند و با هرچیزی که در درست داشتند او رامی زدند .
مدتی گذشت و اطراف من خلوت تر شد . خودم را آماده عبور از تونل وحشت کردم . در دلم نقشه ریختم مثل دونده ای که در خط استارت ایستاده و منتظر صدای سوت یا شلیک داوراست, به محض آنکه اسمم خوانده شد با سرعت هر چه تمام از تونل بگذرم . با خودم فکر کردم : همین که « حاج داود» اسمم را صدا زد بسرعت بلند می شوم و سرم را بین دستهایم قایم می کنم و دولا شده سریع از بین پاسدارها می گذرم تا هر چه کمتر کابل و کتک بخورم .
اسم خواندن داود لشکری تمامی نداشت . اوایل آرام آرام اسم ها را می خواند تا پاسدارها فرصت کافی برای کتک زدن داشته باشند ولی به مرور حوصله لشکری سر آمد و سرعت خواندش را بیشتر کرد. احساس می کردم بعضی از بچه ها توانسته اند از تونل با کمترین ضربه عبور کنند چون تعداد ضربه ها متناسب با تعداد افراد نبود. این مرا امیدوار کرده بود که می توانم از یک کتک مفصل قسر در بروم . جمع ما خلوت شده بود و استرس و اضطراب من بیشتر . دلم می خواست هر چه زودتر از این مرحله بگذرم و خیالم راحت شود.چند نفر بیشتر نمانده بودیم :
مهدی فتحعلی آشتیانی ... حبیب غلامی ... احمد غلامی ...محمود یزدجرد ...مجید طالقانی ...
لحظه ای رسید که احساس کردم بجز من کس دیگری در انتهای بند نیست . دل توی دلم نبود . ای بابا عجب شانسی دارم ! تنها مانده ام و پاسدارها فرصت کافی خواهند داشت مرا بزنند .
صدای داود لشکری را شنیدم که به پاسدارها گفت : خسته نباشید حالابریم دنبال بقیه کارها !!
صدای پاسدار دیگری را شنیدم که به داود لشکری گفت : حاجی یه نفر باقی مونده . اسم این یکی رو نخوندی .
لشکری با صدای کلفت و لمپنی اش داد زد : هی تو, پاشو ببینم . بیا اینجا . از جایم بسختی بلند شدم و با ردیابی صدایش به طرفش رفتم . چند پاسدار دورش جمع بودند . پرسید : اسمت چیه ؟ خودم را معرفی کردم : محمد خدابنده لویی .
انگار که از خودش مطمئن بود . بدون مکث گفت : کی گفت تو بیایی اینجا ؟ اسمت توی لیست نیست . برای چی اومدی پائین ؟
با اعتماد بنفس جواب دادم : اسم من توی لیست هست . بالا اسم من را خواندند .
لشکری : کی خوند ؟ برای چی راه افتادی اومدی پائین ؟ هان چرا اومدی پائین ؟ این حرف را با لحن تهدید آمیز وطوری گفت که انگار عامدانه و خودسرانه پائین آمده ام و مجرم هستم .
ولی خودم را از تک وتا نیانداختم و با اطمینان گفتم : اسم من توی لیسته . اسم منو بالا خوندند .
لشکری به شک افتاد و با دقت همه برگ های لیست را نگاه کرد و گفت : نه . اسم تو توی لیست نیست .
دوباره سوال کرد : چه کسی اسم ترا خواند ؟
نمی خواستم اسم محمد علی حافظی نیا را ببرم می ترسیدم برای او دردسر درست شود . بصورت دوپهلو گفتم : من اسمم را شنیدم نمی دانم چه کسی صدایم کرد .
لشکری گفت : برو بالا . برگرد به بند خودت .
دلم نمی خواست این اتفاق بیافتد . نمی دانم چرا تمایل داشتم با این جمع همراه باشم . شاید بخاطر این بود که اسم خیلی از دوستان قدیمی را شنیده بودم و دوست داشتم بعد از مدتها آنها را از نزدیک ببینم . مکث کردم . در حالی که انتظار داشتم پاسداری مرا با خودش به بند برگرداند لشکری خیلی زود پشیمان شد و گفت : نمی خواد برگردی بند . تو هم برو پیش رفقای منافقت .
از پشت چشمبند و در سایه روشن و انعکاس نور, دیدم که لشکری برگه اسامی را روی دیوار گذاشت و اسم مرا در آن وارد کرد . ته دل از این اتفاق خوشحال شدم و به طرف بچه ها در ابتدای بند حرکت کردم . خوشبختانه پاسدارها پراکنده شده بودند و از « تونل وحشت » خبری نبود ولی با احتیاط و ترس قدم برداشتم . پاسداری به من نزدیک شد و برای اینکه بی نصیب نمانده باشم با لگد به پهلویم زد و یکی دیگر با یک لنگه دمپایی توی سرم کوبید ! بنظر می آمد این بیچاره بجز دمپایی چیزی برای زدن پیدا نکرده بود.
دوباره خودم را در بین جمع کزکرده زندانی ها جا کردم . مدتی منتظر ماندیم هنوز در دلم اضطراب داشتم و نگران آینده بودم . بنظر می آمد بچه ها بعد از عبور از تونل , روحیه تهاجمی پیداکرده اند . بیشتر از قبل با کناردستی شان صحبت می کردند و داد و فریاد و مشت و لگد هم مانع شان نبود .
ساعت حدود شش یا هفت بعد ازظهر بود که همه مان را بلند کردند و در یک صف طویل و بلند و در حالی که پاسدارها فحش و بدوبیراه می دادند به کریدور اصلی زندان گوهر دشت وارد شدیم . از پچ پچ افراد اینطور احساس کردم که همه مان را به یک بند جدید می برند. وقتی خواستیم وسایل و ساک مان را که در کناردیوار کریدور بود برداریم یکی داد زد : هیچ کس به وسایل دست نزنه . بروجلو , حرکت کن .
اما یک زندانی که متوجه نشدم چه کسی است گوشش به به این حرف بدهکار نبود و می خواست ساکش را بردارد و اصرار می کرد باید وسایلش را با خودش ببرد . چند مشت ولگد جواب این اصرارو پافشاری بود و با هل دادنش اجازه نداند ساکش را برداررد . دوباره تونل وحشت درست شد ولی این بار خیلی جدی نبود . پاسدارها داد می زدند : یالله بدو بدو . هرکس معطل می کرد با ضربه ای مجبورش می کردند سریع حرکت کند . بسمت در خروجی ساختمان راه افتادیم و از محوطه باز زندان سر در آوردیم !! یکی از پشت سرم سوال کرد : ما را بکجا می برند ؟! صدای آهسته ای بگوشم رسید که در جوابش گفت : می رویم اوین .
آنجا که عرب نی انداخت
در محوطه بیرونی زندان, سه اتوبوس در فاصله ای نه چندان دور پشت سر هم پارک شده بودند . صف دراز ما به سمت اتوبوسها رفت . جلوی هر اتوبوس چند مأمور با لباس شخصی ایستاده بودند و مأمورانتقال ما بودند. شکل ظاهری شان مرا بیاد پاسداران گروه ضربت دادستانی اوین انداخت.
در حین سوار شدن به اتوبوس داود لشکری با لحن کنایه آمیزی که بوی تهدید می داد و باصدای بلند گفت : بروید جایی که عرب نی انداخت و برنگشت !
پرده های اتوبوس کشیده شده بود تا نتوانیم بیرون را نگاه کنیم . با چشمبند روی صندلی ها نشستیم . یکی از مأموران لباس شخصی بالا آمد و مقررات اتوبوس را ردیف کرد :
ـ به چشم بندهایتان دست نزنید هر کس چشم بندش را بالا بزند بد می بیند .
ـ حق صحبت با بغل دستی تان را ندارید .
ـ نگاه کردن به بیرون ممنوع است و پرده ها باید کشیده بماند .
ـ هر کس کار و یا سوالی داشت دستش را بلند می کنه و تا اجازه نداده ام کسی چیزی نمی گوید .
ولی کسی « فرامین » را جدی نگرفت . چشم بندها آهسته آهسته بالا رفت و هر کس دنبال کسب خبر و اطلاعات از کنار دستی یا نفر مقابل خودش بود . کنار من علی الموتی قرار داشت و نفر جلوی من حسین قزوینی بود در صندلی پشت سرم خسرو امجد طوسی نشسته بود . سال شصت و دو در بند4 واحد 1 قزلحصار و سپس در بند 19 گوهر دشت با او همسلول بودم از دیدنش خیلی خوشحال شدم . در طول سالهایی که او را می شناختم روحیه قوی وشجاعتش مرا به تحسین او وامی داشت . خسرو جدیت و صلابت در مبارزه را با رفتارو گفتار طنزآمیز بهم می آمیخت و باعث ارتقاء روحیه بقیه می شد .
کاروان اسیران
به محض آنکه اتوبوس ها از زندان گوهردشت خارج شدند چشم بندها آرام و آهسته و بی سروصدا بالا رفت و بچه ها بدون ترس شروع به صحبت با همدیگر کردند. من کنار پنجره نشسته بودم علی الموتی گفت : پرده را کنار بزن تا بیرون را ببینیم . بعضی ها سالها بود که پایشان را از سلول و زندان گوهردشت بیرون نگذاشته بودند و دیدن خیابان و مردم و مغازه ها برایشان جالب و هیجان انگیز بود.
کاروان « اسیران » براه افتاد و بسرعت از خیابان اصلی گوهردشت عبور می کردیم . پیاده روها بشدت شلوغ بود . نزدیک غروب بود وچراغ مغازه ها روشن شده بود و جمعیت زیادی برای خرید در کوچه و خیابان بودند . صدای آژیرپلیس در خیابان انعکاس خاصی پیدا کرده بود. چند اتومبیل سواری در جلو و عقب ما را اسکورت می کردند . مردم با تعجب و حیرت به اتوبوس هایی که از کنارشان می گذشت نگاه می کردند . بعدها شنیدیم که در گوهردشت شایع کرده بودند در داخل این اتوبوس ها « اسیران عراقی » را جابجا می کنند !
یادگارهای فاز سیاسی
در مسیر عبور از گوهردشت و اتوبان کرج ـ تهران خاطره ها زنده می شد. من بعد از سی خرداد سال 1360 به کرج رفته و آنجا مخفی شده بودم و مرتب اتوبان و جاده کرج تهران را طی می کرد . حالا بعد از سالها این مسیر هنوز برایم خاطره انگیز بود .بر در و دیوار هنوز آثاری از فعالیت و تبلیغات دوران فاز سیاسی باقی مانده بود . بر روی دیوار یک کارخانه کلیشه عکس « مسعود» را دیدم که هنوز شعار«حکومت عدل علی با انتخاب رجوی » در زیر دیده می شد . فوری آنرا به علی الموتی نشان دادم . خسرو سرک کشید تا آنرا ببیند. هیجان زده شده بودیم از اینکه بعد از هشت سال هنوز علائمی از فعالیت های فاز سیاسی و عکس مسعود بر روی در و دیوار شهر می دیدیم احساس شعف داشتیم .مامور لباس شخصی داخل اتوبوس بی خیال شده بود و بنظر می آمد هارت و پورت کردن را بی فایده می داند و یا شاید هم از تحریک کردن بچه ها می ترسید چون بجز راننده فقط دو مأمور داخل اتوبوس بودند اگر چه چند خودرو پاسداران در جلو و عقب کاروان مراقب اوضاع بودند .
زندان اوین
بندچهاربالا
اتوبوس ها با سرعت هر چه تمامتر حرکت می کردند . هوا تاریک شده بود که به اوین رسیدیم . « کاروان اسیران» مستقیم به جلوی بند چهار رفت . اکثر بچه ها اینجا را می شناختند و خاطرات زیادی از آن داشتند . در سالهای شصت و شصت و یک در پشت همین بندچهار و در پای تپه ها, زندانیان را دسته دسته اعدام می کردند و بعد تیرخلاص می زدند .
وارد « زیرهشت» بند چهار شدیم . طبق معمول با چشم های بسته روبه دیوار و با فاصله کم از همدیگر ایستادیم . مدتی بعد ساک و وسایل شخصی ما را آوردند و درگوشه ای تلنبار کردند. پاسدرهاشم با صدای بلند گفت :چشم بندهایتان را بردارید و هرکس را که صدا می کنم وسایل خودش را پیدا کند و بعد از تفتیش به داخل بند برود . از وسایل عمومی مانند ظروف غذا , موادغذایی و بهداشتی , توپ های فوتبال و والیبال و بسکتبال و ... خبری نبود . اعتراضات شروع شد . اصرار داشتیم وسایل عمومی را بگیریم ولی پاسدار درجواب گفت : وسایل عمومی تان هنوز نیامده و جداگانه می آید و بعدا تحویل می دهیم .
زندانیان عادی و بازرسی وسایل
در این لحظه چند زندانی از بیرون وارد شدند تا وسایلمان را تفتیش کنند . خسرو امجد و مسعودافتخاری و محمود یزدجردی در حالیکه بشدت برافروخته شده بودند اعتراض کردند و گفتند ما اجازه نمی دهیم زندانیان خائن به وسایل ما دست بزنند .
کسانی که برای تفتیش آمده بودند حیرتزده به بحث وجدل و اعتراض ما با پاسداران نگاه می کردند . پاسدارهاشم اصرار داشت و بچه ها انکار . اوضاع قفل شده بود در این حین نگهبانان برای لحظه ای از محل دور شدند . یک زندانی روبه ما کرد و گفت : به خدا ما آدم فروش نیستیم ما در نانوایی کار می کنیم الان در بندمان در حال استراحت بودیم پاسدار ما را صدا زد و گفت بیاییم وسایل شما را بگردیم ما زندانی عادی هستیم .
حالت و لحن صحبت زندانی عادی مثل آب سرد بر روی آتش بود و باعث شد از عصبانیت و مقاومت بعضی کاسته شود. بالاخره عده ای قبول کردند زندانیان عادی وسایلشان را بگردند ولی عده ای همچنان ترجیح دادند به اینکار مشروعیت ندهند و پاسدارها وسایل آنها را بگردند . وقتی به اتاق هایمان رفتیم از بین صحبت بچه ها معلوم شد زندانی های عادی اغلب چشم شان را بروی بعضی وسایل « غیرقانونی» بسته ودر موارد زیادی بصورت ظاهری و غیر دقیق بازرسی کرده و چیزهایی مانند قران معزی و کتاب و دفتر و «تیزی» و وسایلی که لابلای لباسها جاسازی شده بود را نادیده گرفته بوند!
اتاق شماره 2
طبق لیست مشخص شده در اتاق های بند چهار بالا تقسیم شدیم . اتاق ها بصورت دربسته بودند . من به اتاق شماره دو رفتم . بعضی از بچه های اتاق را از قبل می شناختم : جهانبخش امیری , حسن قوچانی , علی الموتی , سیدمرتضی مدنی , خسروامجدطوسی , علی آقا سلطانی . ولی با بقیه افراد مانند مهدی فتحعلی آشتیانی , بهروز گنجی خانی و... آشنایی قبلی نداشتم .
ارتباطات
هوا تاریک شده بود و همه اتاقهای بند چهار بالا کاملا پرشد . سیستم ارتباطات فعال شد .مورس زدن به سلول 1 و 3 که در طرفین ما بودند شروع شد . آمار و اسامی هر اتاق بسرعت معلوم شد . دراتاق یک محمود یزجردی و مهرداد مریوانی را می شناختم .در اتاق سه محمود سمندر ورامین قاسمی و ...
انتخابات داخلی
هنوز ساعتی نگذشته بود که حسن رضایی که به حسن قوچانی معروف بود پیشنهاد داد جلسه تشکیل دهیم و مسئولین داخل سلول را مشخص کنیم . این سنت جاافتاده در زندان و بطور خاص دربین زندانیان هوادار سازمان مجاهدین بود که هروقت جمع جدیدی شکل می گرفت ابتدا سازمان اداری داخل سلول وبند را مشخص می کردند . با نظر موافق جمع , مرتضی مدنی مسئول اتاق , جهانبخش امیری مسئول صنفی و علی آقا سلطانی مسئول فرهنگی و هنری اتاق شدند. جهانبخش امیری بلافاصله درخواست کرد هرکس نان و مواد غذایی یا هر وسیله دیگری در ساکش دارد به او(صنفی) تحویل دهد . جهانبخش امیری همافر نیروی هوایی و اهل کرمانشاه بود . هیکلی درشت و تنومند با یک سبیل پرپشت داشت . لهجه دلنشین کرمانشاهی اش او را جذاب تر کرده بود . بخاطر شخصیت و سن سال بالاترش او را « عموجهان» صدا می کردیم .
بیاد ناصر منصوری
خسرو امجد در گوشه ای نشسته بود . از فرصت استفاده کردم و کنارش رفتم . دلم می خواست در مورد دوستان بند 2 که چند ماهی از آنها جدا شده بودم کسب خبر کنم . زمستان سال قبل بخاطر طبقه بندی زندانیان بر اساس مدت محکومیت از هم جدا شده بودیم و در این مدت اتفاقات زیادی در بند 2 افتاده بود . یکی از مهمترین اتفاقات اعتصاب و شکنجه بی رحمانه ناصر منصوری و فلج شدن او بر اثر سقوط از پنجره سلول انفرادی در طبقه سوم زندان بود . حادثه تکاندهنده ای که همان زمان خبرش بسرعت در همه جا پیچیده بود .
کنجکاوشده بودم داستان دقیق ناصر و انتقالش از بند دو به سلول انقرادی و سقوطش از پنجره سلول و قطع نخاع او را بدانم . ناصر منصوری منتخب زندانیان بند 2 بعنوان مسئول بند بود او را از سال 1364 می شناختم . شخصیت احترام برانگیز و تأثیرگذار داشت وهمیشه در مسئولیت پذیری پیشقدم و جدی بود . پرسیدم داستان ناصر چه بود و چطور از پنجره سلول سقوط کرد و فلج شد؟
لبخند از لبان خسرو محوشد با چهره برافروخته و چشمانی که برق می زد به من خیره شد . لحظه ای مکث کرد و بعد گفت : ناصر دیگر آن ناصری که تو در بند19 دیده بودی نبود, انقلابی در او رخ داده بود . بعد از طبقه بندی و انتقال شما, همه کسانی که بالای ده سال حکم داشتند به بند 2 آمدند . ناصر منصوری مسئول بند شد .هر روز فشارها و محدودیت ها افزایش پیدا می کرد و متقابلا روحیه مقاومت در بچه های بند بالاتر می رفت . مرتب جیره غذا و نان کم و کمتر می شد . یک روز پاسدار جیره نان را با گاری کوچک به بند آورد . بچه هایی که « کارگرصنفی » بودند نان ها را شمردند تعداد نانها بازهم کمتراز قبل شده بود . در یک نظرسنجی سریع بچه ها گفتند نان را تحویل نمی گیریم و باید بیرون بگذاریم . ناصر به پاسدار گفت ما بخاطر اینکه سهم نان خیلی کمتر ازسهمیه مشخص شده است آنرا قبول نمی کنیم و بعد گاری را به بیرون هل داد . پاسدار مانع بیرون فرستادن گاری بود و می گفت سهمیه تان همین است و باید قبول کنید بالاخره با فشار زیاد گاری را بیرون انداختیم ونان را نگرفتیم . پاسدار رفت و بعد از چند دقیقه بهمراه داودلشکری و چند پاسدار دیگر برگشت . لشکری درچارچوب درب بند ایستاد و شروع به رجز خوانی و تهدید کرد و گفت : حالا اعتصاب می کنید ؟ ناصر جلوی داودلشکری بدون ترس و با خونسردی ایستاده بود و به دزدیدن نان اعتراض می کرد . همه بچه ها به راهرو امده بودند و پشت سرناصر ایستاده بودند . لشکری با تعداد زیادی پاسدار که کنارش ایستاده بودند سعی می کرد با تهدید و بلند کردن صدایش ما را بترساند . بعد از مقداری بحث وجدل لشکری و پاسدارها ناصرمنصوری را بیرون کشیدند و در را بستند . صدای کتک خوردن و ضرب و شتم ناصر را می شنیدیم ولی صدایی ازناصر در نمی آمد. با شنیدن صدای کتک کاری در بیرون بند خون بچه ها بجوش آمده بود عده ای با کوبیدن مشت و لگد به در بند فریاد می زدند : نزنیدش ... در را باز کنید ما هم اعتراض داریم...
پاسدارها جرأت بازکردن در را نداشتند . تا یکساعت صدای کتک زدن ناصر را در پشت درمی شنیدیم .عده ای مرتب با لگد به در می کوبیدند و بعضی فریاد می زدند باید در را بشکنیم و ناصر را نجات بدهیم . فضای شورش ایجاد شده بود ولی چندنفر دیگر تلاش می کردند اوضاع از کنترل خارج نشود . صدای لشکری را می شنیدیم که به ناصر می گفت : یا نان را می گیری و به داخل بند می روی یا آنقدر می زنیم که بمیری . ولی هیچ صدایی از ناصر شنیده نمی شد . پاسدارها بصورت جمعی ناصر را می زدند و ما هم با لگد به در می کوبیدم و داد وفریاد می کردیم . بالاخره ناصر را بردند و همه جا ساکت شد . غروب در باز شد و یکی از بچه های مریض را از طرف بهداری صدا زدند و بیرون بند بردند . او هر روز برای آمپول زدن به بهداری می رفت . وقتی برگشت تعریف کرد بیرون بهداری داود لشکری و پاسدارها در گوشه ای جمع شده بودند و صحبت می کردند ولی از ناصر منصوری خبری نبود . او شنیده بود « حاج محمود» به داودلشکری می گوید باید بهرقیمت شده او را مجبور می کردیم نان ها را به داخل ببرد چون اینطوری برایمان خیلی بد می شود و از فردا اینها پررو تر می شوند . ولی داود لشکری درجوابش گفته بود : اگر تاصبح هم می زدیمش کوتاه نمی آمد , مطمئن هستم اگر تا حد مرگ هم می زدیم باز قبول نمی کرد!
سقوط از سلول
بعد از مدتی شنیدیم ناصر تحت بازجویی وزیر فشار قرار گرفته تا برعلیه همبندانش اعتراف کند و در مورد آنها « تک نویسی » کند و افراد سرموضع ومجاهد را لو بدهد . یک روز بچه های مشهدی که در انفرادی بودند متوجه می شوند ناصر از پنجره سلولش به پائین سقوط کرده است و بخاطر اصابت با کف بتونی نیمه جان وبیهوش شده است. معلوم نیست چطور کرکره های پنجره سلول در طبقه سوم را برش داده بود و خودش را به پائین پرت کرده بود . ساعتها بی هوش و نیمه جان روی زمین باقی مانده بود پاسدارها مرتب به بالای سر او می رفتند و او را تماشا می کردند و حتی با پایشان او را تکان می دادند ولی هیچ اقدامی برای نجاتش نمی کردند . بالاخره از طریق ملاقات و خانواده ها فهمیدیم ناصر فلج شده است و خواهرش برای او تشک وتخت مخصوص خریده وبه زندان آورده است .
همچنان که خسرو امجد داستان ناصر را تعریف می کرد درونم هیجان و غوغای عجیبی بپا شده بود, احساسات متناقض و متضاد همزمان در درونم موج می زد : احساس شدید غم و آشفتگی بخاطر فلج شدن ناصر از یک طرف و حس تحسین و تعظیم در مقابل پاکباختگی و شجاعت بی نظیرش از طرف دیگر درونم در نوسان بودند . ناصر را بخوبی می شناختم و همیشه تحت تأثیر شخصیت و رفتار متواضع و مهربانش بودم . در سالهای اخیر در بند 19 و 2 هربار از سلولم خارج می شدم دلم می خواست با او هم صحبت شوم همراهی و گفتگو با او انرژی و حس عجیبی در من ایجاد می کرد.

کم تماشای ما کنید
خسرو می خواست داستان ناصر منصوری را ادامه دهد که ناگهان یک صدای پرقدرت و آهنگین فضای بند و زندان را فرا گرفت :
بگذر از کوی ما , کن نظر سوی ما
به هر طرف ببین چو رو کنم
در پی من روان , گشته پیرو و جوان
از این جنون چه گفتگو کنم
...
ای فرزانگان , بر دیوانگان , این ملامت چرا کنید
کم تماشای ما کنید
...
مجید قدکساز بود که با ترانه بسیار زیبا و خاطره انگیز مرضیه همه ما را در جایمان میخکوب کرد ,در کنار پنجره نشسته بود و پژواک صدای قوی و طنین انداز با لهجه شیرین آذری در فضای داخل بند و آسمان زندان پیچید و برای لحظاتی ما را از سلول و بند و زندان به آسمان خاطره ها برد . بعد از یک روز پرتنش و سخت, جسارت و هنرمندنمایی مجید فضای ملتهب و بهم ریخته ما را تغییر داد بعد از ساعتها استرس و اضطراب و کتک خوردن و توهین شنیدن , روحیه مان را باز یافتیم .
اولین واکنش ها به هنرنمایی مجید از بند پائین بگوش رسید وصدای تشویق و احسنت از سوی زندانیان عادی در طبقه پائین بلند شد : دمت گرم داداش ... ناز نفست ... یکی دیگه بخون ...
بعد از مجید چند نفر دیگر به خواندن آهنگ های خاطره انگیز و یا سرودهای کنفدراسیون پرداختند . از لابلای میله های پنجره به سلول های روبرو نگاه انداختم ... آسمان بخوبی دیده می شد و پراز ستاره بود احساس آرامش عجیبی در درونم بوجود آمده بود و خوشحال بودم بهمراه این کاروان به اوین آمده ام .
مورس
مورس سنگ بنای سیستم ارتباطی زندان محسوب می شد و بسرعت درهمه اتاق ها برقرار شد . این موضوع با توجه به اینکه درب سلولها بسته بود اهمیت فوق العاده ای داشت . در هر سلول یک مسئول مورس مشخص شد . مسئولین مورس از بهترین و کارکشته ترین افراد در این زمینه بودند . بهروز گنجی خانی مسئول مورس اتاق ما شد.
تماس با بند 3 بالا
نفرات سلول 6 از راه نرسیده مشغول تماس با بند سه بالا شدند . اتاق 6 دیوار به دیوار بند 3 بود و دیواری ضخیم و بتونی بین آنها قرار داشت . از قبل می دانستیم بند 3 مخصوص زندانیان ابدی و « حکم سنگین » است اکثر افراد بند 3 حبس ابد داشتند و تعدادی نیز « زیرحکم اعدام » بودند .
در آغاز اهالی بند 3 جواب تماس اتاق 6 را نمی دادند و در واقع مشکوک شده بودند چون بند چهار تا یکساعت قبل خالی از سکنه بود . تجربه و هشیاری حکم می کرد جانب احتیاط را حفظ کنند . در موارد زیادی تجربه شده بود که نگهبان ها سلول را خالی کرده و خودشان را بعنوان زندانی جا زده و سعی کرده بودند با مورس زدن به دیوار سلولها اطلاعات کسب کنند . در این میان درخواست های عجولانه نیز به شک و تردید نفرات بند 3 دامن زده بود. افراد اتاق 6 سوالاتی در مورد فضای اوین برای اعتصاب و اعتراض , سطح موضعگیری سیاسی زندانیان و وجود دست نوشته های بحث « انقلاب ایدئولوژیک » مجاهدین مطرح کرده بودند ؟!
چندساعت بعد قفل عدم اعتماد به دست حسن فیض آبادی در بند 3 شکسته شد . حسن سال قبل در بند 19 گوهردشت با ما بود و بخاطر حکم سنگینش به اوین منتقل شده بود . برادرش حسین از زندانیان فعال و با نشاط بند 19 بود . بعد از برقراری ارتباط با بند 3 یک تیم چند نفره حرفه ای در اتاق 6 بصورت تمام وقت در کار مورس زدن با بند 3 بودند . برای مثال یک نفر از بند 3 بحث های انقلاب ایدئولوژیک را می خواند و شخص دیگری در این طرف دیوار آنها را می نوشت و سپس بصورت دستنوشته در اتاق های دیگر پخش می شد .

رأی گیری از پشت دیوارهای بتونی
روز دوازدهم خرداد از طریق مورس پیامی رسید . بهروز پیام را برای ما خواند . از اتاقهای دیگر پیشنهاد شده بود هر چه سریعتر مسئولین مختلف را برای کارهای عمومی بند انتخاب کنیم . مرتضی مدنی جلسه اتاق را تشکیل داد و ساعتی بعد پیشنهادات مختلف از شش اتاق مطرح شد و در چند رفت و برگشت , احمد نصرتی خوشرو که مُراد صدایش می کردیم بعنوان مسئول بند و مجیدطالقانی برای مسئولیت صنفی و داود احسنی بعنوان مسئول نظافت و یکی دیگر برای بهداری بند انتخاب شدند .
157
نفر
بعد از آمارگیری در کل بند معلوم شد 157 نفر هستیم . 156 نفرمان هوادار سازمان مجاهدین بودیم و تنها زندانی غیرمجاهد مصطفی جوادی بود. مصطفی مسن ترین و قدیمی ترین زندانی بند ما بود . او در 9 سال گذشته همیشه با زندانیان مجاهد هم بند و هم سلول بود و علیرغم فشارها و یا پیشنهادهای وسوسه انگیز از طرف زندان , حاضر نبود به بند یا ترکیب دیگری منتقل شود . اگر کسی در مورد پرونده او نمی دانست قادر به تشخیص تفاوت او را در بین زندانیان مجاهد نبود . شنیده بودم اتهام مصطفی طرفداری از گروه فرقان است ولی خودش هیچگاه این موضوع را تأیید نمی کرد و درباره اتهامش صحبت نمی کرد . بشدت بیمار و نحیف بود . در تمام سالهای آشنایی ام در گوهردشت , او را در حال درد کشیدن و رنج بردن می دیدم . معده اش بشدت زخمی و ناراحت بود و نمی توانست چیزی بخورد . صورت استخوانی و رنگ پریده اش موجب نگرانی شدید ما بود هر آن انتظار داشتیم از دست برود . در زندان گوهردشت بسیاری روزها او را می دیدم که پشت درب بند برروی زمین نشسته و ناله می کند و درد می کشد ولی پاسدارها او را به بهداری نمی برند . مشکل او موضوع کشمکش بین ما و پاسداران و رئیس زندان بود . مصطفی جوادی مردی شریف و استوار و ثابت قدم بود . او که در بیرون زندان یک خیاط حرفه ای بود در داخل زندان برای زندانیان از پتوهای کهنه زندان که به « پتوی سربازی » معروف بود, کت و شلوار دست دوزی می کرد . یک بار هم برای حبیب غلامی با پارچه شمد یک پیراهن دوخت که خیلی برازنده اش بود . به درخواست منصور کیامرزی برای بهادر فرزند خردسال منصور کت و شلوار کوچک و زیبایی دوخت و او آن را در ملاقات به تن بهادر کرد .
اعتصاب غذا
روز سیزدهم خرداد, طرح اعتصاب غذا از طرف بچه های اتاق 6 ارائه شد . طرح مبنی برآن بود که در اعتراض به ضرب و شتم و شکنجه در جریان انتقال به اوین و همینطوری سرقت اموال و بسته بودن اتاق ها و نداشتن هواخوی و تلویزیون و روزنامه به مدت یک هفته اعتصاب غذای تر بکنیم . پیشنهاد بعد از چند ساعت بحث و گفتگو رأی آورد و قرار شد به مدت یک هفته از پذیرفتن غذا خودداری کنیم و در یک یادداشت رسمی از طرف مسئول بند ( مراد) اعتصاب ودلایل اعتصاب و زمان اعتصاب ( یک هفته ) را به کارگزاران زندان اطلاع بدهیم . بنا به نظر جمع قرار شد یادداشت با عنوان « زندانیان سیاسی بندچهار بالا» امضا شود.
بعد از اعلام اعتصاب توسط مُراد , پاسدار سیدناصر و بقیه افسرنگهبان ها به تناوب او را بعنوان مسئول بند به بیرون بردند و سعی کردند با تهدید و سروصدا, اعتصاب را بشکنند ولی مُراد قاطع و محکم از تصمیم اعتصاب دفاع کرد . درب اتاقها همچنان بسته بود ولی اعتصاب با انسجام وجدیت انجام شد . درجریان یک هفته اعتصاب هیچ واکنش عملی از طرف زندانبان در کار نبود .
برآمدن ستاره
مُراد دانش آموزی از خطه شمال و شهر لاهیجان بود . پروسه تحسین برانگیزی در زندان داشت . سال 64 وقتی با همدیگر به بند 19 رفتیم او را جوانی پرانرژی , شوخ و پرسروصدا و فعال یافتم به مرور زمان, شخصیتی جدی تر و مسئولیت پذیرتر از خود نمایان کرد و به درجه ای رسید که در روزهای حساس اوین, از طرف 157 زندانی بند چهار شایستگی عنوان « نماینده زندانیان سیاسی » را یافت او نماینده زندانیان سیاسی ومجاهدی شده بود که بعضا سابقه سیاسی ومبارزاتی شان به دوران شاه برمی گشت .

لاکپشت و اسب تیزرو
دو هفته بعد نوبت ملاقات با خانواده ها بود . بعد ازمشورت های طولانی , تصمیم گرفته شد با بسیج عمومی , موضوع اعتصاب غذای یک هفته ای و دلایل آن همچنین نبود آب گرم در حمام , نداشتن هواخوری و تلویزیون و روزنامه , کم بودن میزان غذا و ... را به خانواده ها اطلاع دهیم و آنها را برای فعالیت گسترده جمعی توجیه و تشویق کنیم . در ملاقات متوجه شدیم خانواده ها از انتقال مان به اوین نگران شده بودند آنها به تجربه احساس می کردند که اتفاق ناگواری در پیش است . در سالن ملاقات شور و هیجان فوق العاده ای بپا شده بود و اکثر بچه ها صریح و علنی از مواضع سازمان دفاع می کردند و به خانواده ها تأکیدمی کردند با روحیه بالاتر و قوی تری برای احقاق حقوق بچه هایشان اقدام کنند . علی سلطانی از پشت تلفن سالن ملاقات علنی از سازمان دفاع کرد . مادرش درحالی که حیرت زده به او می نگریست پرسید چه اتفاقی افتاده است !! علی در واکنش به تعجب و حیرت مادرش گفت : مادر ما تا بحال در مسیر مبارزه مان مثل یک لاکپشت راه می رفتیم ولی حالا مثل اسب تیزرو می تازیم .
بخش قابل توجهی از خانواده ها قبول کردند با همدیگر تماس بگیرند و بصورت جمعی برای اعتراض به وضعیت وخیم زندان اقدام کنند .

کک ما نمی گزد!
روزبعد مادران بصورت جمعی برای اعتراض و پیگیری خواسته های ما به دادستانی « انقلاب تهران » در خیابان معلم رفتند. در دادستانی یک آخوند بعد از شنیدن حرفهای خانواده ها , با وقاحت خاص صنف خودش به مادران گفته بود : شما چه خیال می کنید؟ ما بسیجی ها را که نورچشم ما هستند به روی میدان مین می فرستیم و بدنهای تکه پاره آنها را برمی گردانیم و کک مان هم نمی گزد . حالا شما از ما می خواهید به حال بچه های شما که انگشت در چشم ما فرو کرده اند دل بسوزانیم ؟! بروید به بچه هایتان بگویید اگر دست از نفاق برندارند سرنوشت بدتری در انتظارشان است .
زندانی سیاسی خامه نمی خورد
سهمیه نان و غذا خیلی کم بود و هیچکس سیرنمی شد هر بار پاسدار نگهبان, جلوی در ظاهر می شد صدای اعتراض جمعی مان بلند می شد و فشار می آوردیم تا حداقل فروشگاه زندان موادغذایی بیاورد تا با پول خودمان خرید کنیم . بعضی از افراد بشدت مریض بودند و حتی غذای زندان را نمی توانستند بخورند و غذای آنها را از طریق فروشگاه تهیه می کردیم .
بالاخره یک روز صدای چرخ گاری در راهرو بند پیچید . درب سلول باز و یک زندانی عادی با صدای آرام گفت : فروشگاه .
بچه ها با شور وحرارت جهانبخش را صدا زدند : عمو جهان پاشو فروشگاه اومده ...
جهانبخش امیری از جابرخاست و بطرف گاری رفت و نگاهی به اجناس داخل آن انداخت و پرسید : چی داری ؟
زندانی عادی جواب داد : صابون , مسواک , خمیر , جوراب و شامپو
جهانبخش روترش کرد و با لهجه کرمانشاهی وحالت حق بجانب به او گفت : صابون و مسواک نمی خواهیم ؟مواد غذایی چی داری ؟
زندانی عادی گفت : موادغذایی فقط خامه داریم !
عمو جهان : خامه !! بجز خامه دیگه چی داری ؟
کارگرفروشگاه : فقط خامه دارم .
جهانبخش : خامه چیه ؟ مگه زندانی سیاسی خامه می خوره ؟
کارگر فروشگاه از برخورد عموجهان جا خورد و در حالیکه صدایش بطور محسوسی پائین آمده بود پرسید : پس چی می خوره؟!
جهانبخش با تحکم و خیلی جدی گفت : خامه به درد ما نمی خوره, مواد غذایی استراتژیک بیاور .
زندانی عادی با تعجب و لکنت پرسید : مواد اس استراتژی چیه ؟
جهانبخش : یعنی خرما و انجیر خشک و ارده حلوا . مواد ارزان و مقوی و پرحجم . دفعه بعد اگر این مواد را نیاوردی دیگه اینجا نیا .
یکی از بچه ها با خنده روبه جهانبخش گفت : عمو جهان حالا چند تا بخر . برای مریض ها و معده ای ها خوبه . جهانبخش با حالتی عصبانی درب را بروی زندانی عادی بست وگفت : خامه به درد معده ای ها نمی خوره .
لحظه ای بعد جهانبخش به سمت دیوار اتاق سه رفت و با مورس محمود سمندر را صدا کرد . تصمیم گرفته بود از او بخواهد که از خرید خامه خودداری کنند و اعتراض کنند و فشار بیاورند تا فروشگاه مواد ارزان و مقوی مانند خرما و انجیر خشک و ارده حلوا بیاورد .در حالیکه گوشش را به دیوار چسبانده بود و به صدای مورس گوش می کرد ناگهان از جایش پرید و با عصبانیت مشت محکمی به دیوار کوبید. همگی زدیم زیر خنده .
حسن قوچانی با لحن خاص و لهجه قوچانی اش پرسید : عمو جهان چی شده ؟!
جهانبخش : من به زندانی عادی گفتم که زندانی سیاسی خامه نمی خوره ولی محمود سمندر 30 تا خامه خریده!! برای هر نفر یک خامه !
باشنیدن این حرف صدای قهقه در اتاق پیچید . جهانبخش با ناراحتی گفت : نمی دونم حالا چطور به صورت این یارو نگاه کنم . آبروی مان رفت .
یک ساعت بعد وقتی پاسدار درب اتاق را باز کردو گفت نوبت دستشویی است جهانبخش مستقیم به طرف اتاق 3 رفت و دریچه کوچک درب آنرا باز کرد و داخل اتاق را نگاه کرد و محمود سمندر را صدا زد و گفت آبروی ما را بردی حالا من چطور به روی این زندانی عادی نگاه کنم . من به او گفته ام زندانی سیاسی خامه نمیخوره بعد تو 30 تا خریدی ؟! محمود در حالیکه لبخندی بر لب داشت گفت : عمو جهان مگه زندانی سیاسی چه اش هست که نباید خامه بخوره ؟ بدنبال آن بچه های اتاق 3 زدند زیر خنده . صدای خنده شان توی راهرو پیچید .
هیئت آخوندی
هفته سوم ورود ما به اوین, ساعت حدود 10 صبح بود که درب اتاق باز شد و چند آخوند در چارچوب اتاق ظاهرشدند . بدون اینکه خودشان را معرفی کنند به ورانداز کردن اتاق پرداختند . ظاهر یکی از آنها نظرم را جلب کرد : آخوندی کوتاه قد با شکمی بزرگ وچهره ای زردرنگ که مرا به یاد بوزینه ها می انداخت . گویا یک هیئت بودند ولی معلوم نبود از کجا آمده اند . آخوندی که بنظر رئیس شان بود سلام کرد ولی کسی جوابش را نداد . بعد سوال کرد : اتهام تان چیست و چند سال حکم دارید؟ بازهم کسی جواب نداد . پاسدار «سیدناصر» که وضع را ناجور دید به دست و پا افتاد و جلو آمد و پرسید : مسئول اتاق کیه ؟ مرتضی جلو رفت . آخوند سولاتش را تکرار کرد و مرتضی با بی میلی جوابهای کوتاه و مختصری داد و بعد داستان انتقال جنجالی و دزدیدن وسایل عمومی و بسته بودن درب اتاق و نداشتن هواخوری را مطرح کرد . آخوندی که قد وهیکل بزرگتری داشت و بنظر رئیس هیئت محسوب می شد فقط گوش کرد و سرش را تکان داد و چند دقیقه بعد همگی رفتند .
با حسن قوچانی در حال قدم زدن در داخل اتاق بودم ...
پایان قسمت اول
محمد خدابنده لویی
عضو اتحاد زندانیان سیاسی ـمتعهد به سرنگونی
مرداد1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر