«انگيزة اصلي من عشق به حقيقت است.
من نميتوانم دروغگويي را تحمل کنم» (1)
اولين بار در آمريکا بود که
از نزديک با مقولة «نژادپرستي» آشنا شدم. يکي از دروس ما تاريخ آمريکا بود، و بخشي
از آن به جنبش حقوق مدني و گروههاي نژادپرست در آن دوران مربوط ميشد. در دهههاي
60 و 70 و همزمان با اوجگيري جنبش احقاق حقوق مدني آفريقايي تبارها و تظاهرات
عليه جنگ ويتنام، نژادپرستي نيز، که از سالهاي اوج خود در دهة 1920 سير نزولي طي
کرده بود دوباره جان گرفت و در کسوت گروههاي جنايتکار نظير «کو کلاکس کلان»، «ملت
آريايي»، «جنبش وطنپرستي» و دستهجات راست افراطي ديگر ظاهر شد. گروههايي که بر
جهل عقبافتادهترين اقشار جامعة آمريکا سوار شده بودند و به جنايتهاي فجيع عليه
آفريقايي تبارها و مهاجرين از کشورهاي فقير آمريکاي لاتين در ايالتهاي جنوبي
مانند آلاباما و کارولينا دست ميزدند.
در مرکز تفکر همة اين گروههاي
نژادپرست، که در ابعاد کوچکتر و با اشکالي متفاوت از قبل هنوز هم وجود دارند، يک
برداشت افراطي و ضدانساني از مسيحيت نهفته است که يهوديها را تبلور شيطان و ضد
مسيح ميداند که براي نابودي نژاد سفيد آمدهاند و بنابراين خودشان بايد نابود
شوند، نژادهاي غير سفيدپوست را «حيوانات خاکي» مينامد که بايد اسير و برده شوند،
و سوسياليستها را ضد ملي و ضد مسيحي ميداند که بايد سرکوب و از جامعه حذف شوند.
در همة اين حالتها، اين تفکر منحط منکر واقعيت انسان بودن و برابر بودن انسانهايي
ميشود که با خودش متفاوتاند، چه از نظر نژاد و ظاهر و مليت، و چه از نظر عقيده و
دين و مسلک.
تقريباً همزمان با اين تيره
از جانوران انساننما «نئونازيها» را شناختم. اين گروه از نژادپرستان در ظاهر
رنگ و شکل عوض کرده بودند و خود را تحت عنوان «ريويزيونيست» يا «تجديدنظرطلب»
معرفي ميکردند که بعدها تحت دستهبندي کليتر «منکران هولوکاست»، که نوعي از
«انکارگرايي» است قرار گرفتند. (2) علت اين بود که بعد از جنگ جهاني دوم و افشاي
جنايتهاي هولناک و غيرقابل تصور نازيها عليه يهوديها و نيروهاي ملي و ضد
فاشيست در کشورهاي اروپايي، اعضاي اين تيرة خبيث ديگر نميتوانستند با همان شکل
قبلي در ميان انسانها سر بلند کنند. بنابراين بعد از مدتي در قالب مؤسسات و انجمنهاي
به ظاهر علمي و فرهنگي (3) مانند «مؤسسة بررسي تاريخ» و «بررسي بارنز» در آمريکا
تلاش کردند که خود را بهعنوان «محققان» و «دانشمنداني» جا بزنند که در جستجوي
حقيقت در تاريخ هستند. اما آن حقيقتي که دنبالش بودند چه بود؟ ميتوان حدس زد!
اينکه اردوگاههاي مرگ و کورههاي آدمسوزاني نازيها در جنگ جهاني دوم جز
افسانهاي بيش نبوده و نيستند. در حقيقت آنها بهاين نتيجه رسيده بودند که در
هستة نفرت عميق همگاني نسبت به نازيها و تفکر منحط و عملکرد جنايتکارانة آنها،
کورههاي آدمسوزاني قرار دارد، و اگر بتوانند در خصوص واقعي بودن آنها در اذهان
حتي شک ايجاد کنند، فضاي نفس کشيدن در دنياي ما پيدا خواهند کرد.
«مؤسسة بررسي تاريخي»(4)، که
بهعنوان بزرگترين سازمان نافي هولوکاست در جهان شناخته ميشود، در سال 1987 توسط
«ديويد مک کالدن» رئيس سابق يک سازمان نئونازي در انگلستان به نام «جبهة ملي»، و
«ويليس کارتو» رهبر گروه منحل شدة «لابي آزادي» که يک سازمان ضد يهودي بود تأسيس
شد. مک کالدن در سال 1981 اين مؤسسه را ترک کرد و کارتو هم بدليل جنگ قدرت داخلي
مؤسسه از رياست کنار گذاشته شد. در سال 1995 «مارک وبر»، که قبلاً در نشرية طرفدار
نازيها به نام «پيشاهنگ ملي» مقاله مينوشت و با يک گروه برتريطلب سفيدپوستان
به نام «اتحاد ملي» کار ميکرد به رياست اين مؤسسه منصوب شد.
مطالعة پروسة هر يک از بنيانگذاران
و رؤساي اين مؤسسه و مؤسسات مشابه آن بهخوبي گوياي اين حقيقت است که پنهان شدن آنها
در پشت عناويني مانند «ريويزيونيسم در تاريخ» و دم زدن از تحقيق و حقيقتجويي تنها
براي پنهان کردن هويت ايدئولوژيکي اصليشان يعني نژادپرستي افراطي است. آنها به
جهان اتهام «دروغ بزرگ» هولوکاست را ميزنند، اما در حقيقت خودشان هستند که دروغ
بزرگي را علم کردهاند و به آن دامن ميزنند. براي جا انداختن اين دروغ بزرگ، چند
دهه تلاش گسترده با هزينههاي کلان و انتشارات و انجمنها و کنفرانسهاي متعدد به
راهانداختند. اما همزمان، به دليل نفرت عمومي از جنايتهاي هيتلر و نازيها، حتي
«مؤسسة بررسي تاريخي»، جرأت نميکرد که هولوکاست را بهطور کامل منکر شود، و ضمن
تقبيح برخي از کارهاي نازيها، فقط به شک ايجاد کردن به کورههاي آدمسوزاني بسنده
کرد. (5) بااينحال کسي گول نخورد، و همچنان که از سابقة طولاني نژادپرستي و
افراطيگري دو بنيانگذار اين مؤسسه و اختلاس ميليونها دلار پول اين مؤسسه توسط
يکي از آنها و محکوميت در دادگاه به همين اتهام(7) و سوابق شرکتکنندگان در
کنفرانسهاي آن (6) و صدها سند و نمونة ديگر مشخص است، اين افراد جز تعدادي
نژادپرست و مرتجع افراطي که براي تحميل خودشان به جوامع متمدن در عصر ما به دروغگويي،
تظاهر، فريبکاري، شارلاتان بازي، توهين، تهمت و افترا متوسل ميشوند چيز ديگري
نيستند. (8)
به همين دليل، بعد از 30 سال
فعاليت، نهايتاً در ژانوية 2009 «مارک وبر» رئيس اين دکان شارلاتان بازي با صراحتي
بيسابقه به منزوي بودن اين قماش اذعان کرد و گفت که بهجز رژيم آخوندي کسي از
ادعاهايشان حمايت نکردهاست. (9(
براي پي بردن به روشها و
انگيزههاي اين نژادپرستان بهاصطلاح «ريويزيونيست»، که مشترکات بسياري با خائنين
و مزدوران رژيم آخوندي دارند، خوب است که با تعدادي از فعالترينشان آشنا شويم.
يک ايتاليايي به نام «کارلو
ماتوگنو» که جزو هيأت امناي «مؤسسة بررسي تاريخي» و چند مؤسسة مشابه ديگر است در
يکي از کتابهايش به نام «بهداشت و درمان در آشويتس» مينويسد که گشتاپو تلاش فوقالعادهاي
براي حفظ و ارتقاء سلامت و روحية اسرا درآشويتس به خرج ميداد! يک فاشيست بهاصطلاح
«ريويزيونست» ديگر به نام «فرانتس زايدلر» درکتابي تحت عنوان: «جنايتها عليه ارتش
وهرماخت» به تشريح «ستمهايي» که عليه سربازان ارتش نازيها در طول جنگ جهاني دوم
اعمال شده ميپردازد. فرد ديگري به نام «والتر پُست» در کتابش تحت عنوان «بدنام
کردن ورماخت» ادعا ميکند که ارتش آلمان نازي تنها ارتش بهحق در جنگ جهاني دوم
بوده است و هميشه حافظ بالاترين استانداردهاي عزت و شرافت و انسانيت بوده است.
(10)
فردي به نام «يورگن گراف»
زماني در سويس معلم مدرسه بود و در سال1998 در شهر «بادن» سويس بهاتهام اشاعة
نژادپرستي عليه يهوديها محاکمه شد و نهايتاً به 15 ماه زندان محکوم شد. خواندن
صورتجلسة دادگاه اين فاشيست از نظر بارز کردن ماهيت واقعي اين قماش، بسيار روشنگر
است. او ادعاهايش در مورد عدم وجود کورههاي آدمسوزاني را بهاستناد آزمايشات يک
مهندس شيمي به نام «گرمار رودلف» مطرح ميکند. بعداً مشخص ميشود که اين مهندس هم
ضد يهودي و نژادپرست است، و در سال 1996 به جرم اشاعة فرهنگ تنفر و نژادپرستي در
آلمان به 14 ماه زندان محکوم شده بود. در جاي ديگر علت کشته شدن گستردة اسرا در
اردوگاههاي نازيها را بمبارانهاي سنگين متفقين در انتهاي جنگ عنوان ميکند و
ميگويد به دليل از هم پاشيدن سيستمهاي زيرساختي ارتش آلمان، ديگر به کمپها غذا
نرسيد و صدها هزار اسير در اردوگاهها از گرسنگي مردند. بهاينترتيب تقصير
کشتارجمعي اسراي اين اردوگاهها را به گردن متفقين يعني دشمنان نازيها مياندازد،
و ما بايد نتيجة اخلاقي بگيريم که نازيها بهتر از متفقين، و صدالبته بهتر از يهوديها
بودند.
او در انتهاي محاکمهاش، که
همراه با يک ضديهودي ديگر به نام «گرهارد فورشتر» که ناشر کتابهاي گراف بود و به
دليل سالمندي و بيماري در شرف موت قرار داشت انجام ميشد، لاف ميزند که پيرمرد را
آزاد کنند و او خودش حاضر است هر مجازاتي را که دادگاه تعيين ميکند بپذيرد چون آن
را بخشي از «مبارزهاش براي حقيقت» ميداند. اما وقتيکه به 15 ماه زندان محکوم ميشود،
بلافاصله از سويس فرار ميکند! اما حدس ميزنيد به کجا؟ بله، نزد آخوندها!!! حالا
«ريويزيونيسم در تاريخ» چگونه از زير عباي آخوند مرتجع سر در آورد، اين را فقط ما
ايرانيها که بر پيشاني اين رژيم ضدبشري مهر «فاشيسم ديني» زدهايم ميتوانيم
بفهميم.
در دادگاه يورگن گراف يک
مهندس اطريشي به نام «ولفگانگ فروهليش» شهادت ميدهد که امکان ندارد با گاز
«زايکلون-بي» که در آشويتس استفاده شده بود انساني کشته شود. اما او هم ناگهان در
سال 2000 به ايران آخوندها ميگريزد و در آنجا پناه ميگيرد، با اين ادعا که در
آستانة دستگير شدن توسط مقامات اطريشي بوده است.
يکي ديگر از اين فاشيستها
که شناختش برايمان جالب است يک استراليايي آلماني الاصل به نام «فردريک توبن» است.
او که مانند يورگن گراف زماني معلم مدرسه بوده است، در سال 1985 به علت بيلياقتي
و نافرماني از ادارة آموزش شهر ملبورن اخراج ميشود. اگر به کتاب او به نام
«مبارزه يا فرار: چهرة شخصي ريويزيونيسم» (11) نگاهي بياندازيم به مجموعهاي از
اعتقاداتي برميخوريم که در کنار هم تصوير يک تفکر ارتجاعي، منحط و ضد علمي را
نمايان ميکند، البته با رنگ و لعاب بسيار از قبيل «دکتر جامعهشناس» و «محقق و
دانشمند» و «فاکت علمي» و غيرو.
روشهاي او براي کسب اعتبار
و مقبول شدن نزد افکار عمومي نيز مانند بقية مرتجعين و فاشيستهاست: يک سري مدارک
را جعل ميکند، يک تعداد عکس در کنار افراد سرشناس و دانشمندان معروف مياندازد
بدون اينکه ربطي به هم داشته باشند، در يک تعداد کنفرانس و سمينار و کمپ تابستاني
عمومي دانشگاههاي معتبرکه همه ميتوانند شرکت کنند حاضر ميشود و عکس مياندازند،
براي قربانيان صهيونيسم در فلسطين اشک تمساح ميريزد (12)، و... شارلاتان بازيهايي
از اين قبيل که در کتاب توبن بهوفور يافت ميشود.
حالا به نظر شما چنين فردي
که به جرم نژادپرستي و اشاعة فرهنگ تنفر 9 ماه در آلمان زنداني بود توسط چه کسي بهعنوان
«محقق و نويسندة مشهور غرب» دعوت ميشود؟ بله، آخوندها!!! او بعد از آزادي از
زندان آلمان در سال 1999 بهايران تحت حاکميت ملاها ميرود. دو سال بعد مجدداً در
يک سيرک به نام «کنفرانس بينالمللي حمايت از انتفاضة فلسطين» که رژيم در مشهد راهانداخته
بود شرکت ميکند. او در همان کتابش در قسمتي که بهاين سفر اختصاص دارد تعريفهاي
احمقانه و درعينحال مشمئزکنندهاي از نظام ديکتاتوري آخوندها و شخص وليفقيه ميکند.
(13) در سال 2006 نيز در يک سيرک ديگر که «کنفرانس بينالمللي بررسي ديدگاه جهاني
نسبت به هولوکاست» نام داشت و در دوران احمدينژاد در ايران برگزار شد شرکت ميکند
و چند عکس يادگاري هم با پاسدار هزارتير ميگيرد.
آنچه که در بالا بهطور خيلي
خلاصه در مورد تفکر ارتجاعي نژادپرستان و نازيهاي ضد يهود و ارتباط ماهوي آنها
با آخوندهاي مرتجع ضدبشر خوانديم، بخشي از يک دستگاه ارتجاعي عمومي به نام
«انکارگرايي» است. علت اين است که در هستة تفکر هر يک از تيرههاي مرتجع، انکار
بخشي از واقعيت و حقيقت که اذعان به آن موجوديت آنها را نفي ميکند قرار دارد که
با توسل به لفاظيها و هوچي گريهاي رياکارانه تلاش ميکنند آن را منطقي جلوه
دهند. (14) با مطالعة طيف وسيع انکارگرايان با انگيزههاي مختلف، محققان به پنج
ويژگي عام روشهاي مزورانة آنها پي بردهاند (15):
1.تئوريهاي توطئه: نفي دادهها
و نتايج علمي بهاين بهانه که مخالفان آنها در «يک توطئه بزرگ براي پنهان کردن
حقيقت» شرکت دارند.
2.آلبالو چيني: انتخاب يک
رساله يا سند بيربط براي اثبات نظر خودشان، يا علم کردن مدارک تاريخ دررفته،
معيوب، يا از اعتبار افتاده براي اينکه نشان دهند که گويا حريفشان استدلالهايش را
بر پايههاي سستي بنا نهاده است.
3.کارشناسان قلابي: پول دادن
به يک کارشناس در آن رشتة خاص يا رشتههاي ديگر براي پشتيباني از نظرات آنها.
4.جابجا کردن «تيرک»: رد
اسناد و مدارکي که در مقابل ادعاي مشخص آنها ارائة ميشود از طريق انحراف توجهات
بهجانب ديگر با مطالبة مستمر مدرک ديگري که معمولاً غيرقابلارائه است.
5.استدلالهاي سفسطهآميز
ديگر: استفاده از يک يا چند روش سفسطه مانند قياس غلط، توسل به معلولها، استدلال
ضعيف يا قلابي، رفتن دنبال نخود سياه (طرح يک موضوع فرعي يا بيربط براي فرار از
بحث در مورد موضوع اصلي) و...
خائن مزدور بدتر از فاشيست
اگر در موارد و نمونههايي
که در بالا ذکر شد، که بدون اغراق مشتي از خروارها سند و واقعة ثبت شده طي بيش از
نيمقرن فعاليت فاشيستها تحت عناوين دروغين است خوب دقت کنيم، و از طرف ديگر
سلسلة پيوستة لجن نامههاي وزارت اطلاعات عليه مجاهدين و آلترناتيو دمکراتيک با
دعاوي و تحت عناوين دروغين در فضاي مجازي را هم ديده باشيم، بهخوبي بهاين حقيقت
پي ميبريم که هر دو آنها در يک دنياي مشترک نفس ميکشند: دنياي خبيثات و خبيثين،
دنياي بهتان و ادعاهاي دروغين، دنياي شياطين و سافلين، دنياي دجالين و شيادين.
دنيايي که در آن دروغ و فريب نه فقط ابزاري براي پيشبرد نيّات شوم و ضدانساني است،
بلکه به يک ويژگي ذاتي انساننماهاي ساکنش تبديل شده است. ذاتي است زيرا از
ماهيتشان در آن دنيا برميخيزد و اگر دروغ نگويند و به فريبکاري و دجاليت دست
نزنند، ماهيت عوض ميکنند و ديگر نميتوانند در آن دنيا به بقاي منحوسشان ادامه
دهند.
هم خائنين و هم فاشيستها بهاين
نتيجه رسيدهاند که بايد به هستة کانوني که آنها را منزوي و منفور عام و خاص ميکند
بزنند تا راه نفسشان در دنياي ما باز شود: يکي کورههاي آدمسوزاني را دروغ و
افسانه مينامد و بر واقعيت نابود شدن آنها توسط نازيها در انتهاي جنگ جهاني
دوم سوار ميشود تا هر ادعاي شبهعلمي را بهعنوان علم قالب کند و در اذهان شک
ايجاد کند و بهاين وسيله افکار ضد انساني خود را بهطور نسبي هم که شده مقبول و
مشروع جلوه دهد، ديگري به رهبري مقاومت و خط جنگ آزاديبخش و همهجانبه و فداکاري
بي شائبة مجاهدين در اشرف و ليبرتي حملهور ميشود تا نسبت به حقانيت اين خط و آينده
دار بودن آن شک ايجاد کند تا بتواند خيانت خود را مشروع و مقبول و چه بسا عين
مبارزه جلوه دهد و فضاي بقاء و حرکت در جهان ما پيدا کند، و در کنار آن، با اشاعة
فرهنگ يأس و بيعملي در برابر رژيم سفاک آخوندي، به بقاي آن خدمت کند.
هر دو دسته وانمود ميکنند که
کس ديگري هستند تا بتوانند خود را در ميان مردم دنياي ما جا کنند و بقول معروف خر
خودشان را برانند: يکي «ريويزيونيست» و جوياي حقيقت در تاريخ ميشود و از نازيها
هم انتقادات آبکي ميکند، ديگري «مبارز جداشده» و جوياي حقيقت در مورد «جنايتهاي»
مجاهدين و رهبر آنها ميشود و با حکومت ولايتفقيه هم مخالفتي ميکند.
هر دو براي تأييد دروغهايشان
بهافراد همکيش و هم ذات خودشان استناد ميکنند، چون گواه و شاهد صادقي براي
مزخرفاتشان وجود ندارد: يکي از فاشيستهاي ديگر سند و مدرک ميآورد و به آنها نان
قرض ميدهد، ديگري از خائنين ديگر نقلقول ميکند و هندوانه زير بغل آنها ميگذارد
تا آنها همچنين کنند.
هر دو براي کسب اعتبار و بار
دادن به دروغهايشان عناوين و سوابق قلابي و دروغين براي خودشان ميسازند، يا آنچه
قبلاً بودند و ديگر نيستند زير ذرّه بين شارلاتان بازي هزار برابر بزرگ ميکنند، و
يا شقاوتپيشگي حالشان را به گذشتة شان در دنياي ما مصادره ميکنند: يکي خود را
«دانشمند»، «محقق» و «فيلسوف»ي که قرباني توطئة تاريخي و جهاني يهوديها براي
پنهان کردن حقيقت اردوگاهها نازيها و تحميل قدرت مخوفشان بر همة انسانها در
جهان نشان ميدهد و رسالت خود ميداند که تاريخ را تصحيح کند و مردم جهان را از
حقيقت کورههاي آدمسوزاني آگاه کند، ديگري خود را قرباني قتلعام، فراري از
«زندانهاي رجوي»، «شاعر مقاومت»، «انقلابي وطنپرست»، «حقوقدان مردمدوست»، «پزشک
آزادانديش»، «حامي حقوق بشر»، و.... قرباني «زورگويي»ها و «جنايتها» و اعمال
«ديکتاتورمآبانة» مجاهدين و حملات «ناجوانمردانة» آنها بعد از بريدن از مبارزه
قلمداد ميکند و رسالت خود ميداند که مردم ايران و جهان را از حقيقت مجاهدين و
رهبرشان آگاه سازد.
هر دو براي ايز گم کردن لگدي
هم به ظالم ميزنند تا سربريدن مظلوم مشروع جلوه کند: يکي خود را بهعنوان منتقد نازيها
جا ميزند و حتي سرکوب يهوديها و مخالفين نازيها در اروپا را فاجعه مينامد تا
بعد بتواند نظرگاههاي نژادپرستانة خود را مشروع جلوه دهد، مقتول را جاي قاتل
محکوم کند و با خون او جنايتهاي گسترده و فجيع قاتل را بشويد و بدترين جنايتهايش
را منکر شود، ديگري خود را بهعنوان «همسنگر» قربانيان قتلعام، يا نزديکترين
فرد به رهبري مجاهدين، يا مترجم رهبر مقاومت، و «دلسوز» مجاهدين «اسير» در ليبرتي
جا ميزند و براي آنها اشک تمساح ميريزد و، تابع همان رهنمود گشتاپوي آخوندي به
بريده خائنين مزدور شده که «80 به رژيم بزن، 20 به مجاهدين»، به رژيم و نقض حقوق
بشر در ايران انتقاد ميکند تا بتواند مظلوم را جاي ظالم بنشاند و مجاهدين و
رهبرشان را در پاي ديو ارتجاع سر ببرد و با اين کار بهزعم خودش هم ظالم و جنايتهايش
را سفيدکاري کند، و هم زمينة کشتار بيشتر مظلوم را فراهم سازد و بزرگترين خدمت را
به فاشيسم ديني بکند.
هر دو براي مهم جلوه دادن
مزخرفات و مشروع کردن کينهورزيهايشان نسبت به انسانهاي دنياي ما به فعاليتهاي
علني که در دنياي ما مقبول است دست ميزنند: يکي كنگره و سمينار برگزار ميکند اما
کسي جز نژادپرستها و فاشيستها و مرتجعترين گروهها در غرب در آن شرکت نميکند،
ديگري جلسه و نمايشگاه عکس و آکسيون و تظاهرات راه مياندازد اما جز لجنترين
خائنين به خلق ايران و جانيترين مزدوران و مأمورين آخوندهاي سفاک کسي در آن حاضر
نميشود. در هر دو حالت چيزي جز سيرکي از جانوران و دلقکهاي همسنخ خودشان از آب
درنميآيد.
هر دو براي مشروع کردن
کارهايشان مرتب ارگانهاي قلابي و منزوي درست ميکنند: يکي مانند قارچ مؤسسه و
انجمن و سايت و غيرو درست ميکند که عضوي جز مرتجعين و فاشيستهاي هممسلکي خود
ندارد اما از پشتيباني عمدهترين فاشيستهاي دورهگرد بهصورت هيأت امنا و در قالب
شبه محقق و شبه آکادميسين برخوردار است، ديگري مثل ريگ سايت و انجمن و «مرکز
مطالعات استراتژيک» و غيرو راه مياندازد که بعضاً فقط يک عضو بيشتر ندارند اما
همگي گشتاپوي آخوندي را در پشت خود دارند.
هر دو دم از «مبارزه» براي
حقيقت و آزادي ميزنند، اما از زير اباي آخوند ضدبشر سر درميآورند: يکي لاف
مبارزه براي حقيقت و آمادگي براي پرداخت بهاي آن به هر قيمت را ميزند اما وقتي
پاي قيمت ميرسد به رژيم پدرخواندة مرتجعين و فاشيستها پناه ميبرد، ديگري اول به
مزبلة آخوندها شيرجه ميرود و بعد لاف مبارزه براي آزادي و حقيقت ميزند اما بجاي
پرداخت بهاي آن، از مقاومت سراپا خونين ما قيمت ميگيرد (16) و وقتي فرصتي براي
سودجويي پيش ميآيد و بوي پول کثيف يا مقام کثيفتر به مشامش ميرسد، جفتپا به
آغوش آخوندها ميپرد (17).
و جالب اينجاست که هر دو اين
قماش پليد در کنار آخوندها ضدبشر مأمني براي خود مييابند و به همان ميزان هم خود
را با اين مرتجعين خونريز ضدبشر در وحدت و هم جبهه ميبينند.
اما درنهايت هر دو مظلوم را
بدتر از ظالم جلوه ميدهند تا زمينه را براي سرکوب و کشتار بيشتر مظلوم فراهم
سازند: يکي با طرح موضوعاتي از قبيل «جنايتهاي» اعمال شده عليه ارتش نازيها،
توطئة بزرگ جهاني در حمايت از يهوديها، و ضد مسيح ناميدن يهوديها و سوسياليستها
ومارکسيستها ميخواهد چنين القاء کندکه آنها از نازيها بدتراند پس آنها هستند
که بايد محاکمه و مجازات شوند، ديگري «اسلام مساوي است با تروريسم» را علم ميکند
تا بگويد مجاهدين از آخوندها و داعش بدتراند تا به خيال باطل خودش، مانند پادوهاي
استعمار، از اين طريق زيرآب منشاء اصلي قدرت و جاذبة مجاهدين را که ايدئولوژي و
آرمانگرايي آنهاست بزند. البته هر دو آنها، و همة اشقياء دنياي شقاوت و ضديت با
انسان مجبورند که مظلوم را بدتر از ظالم نشان دهند، زيرا اگر بگويند ظالم بدتر از
مظلوم است، ديگر بايد در تضاد بين آن دو طرف مظلوم را بگيرند و خودشان را نفي
کنند. پس در اين نقطه است که دستشان رو ميشود و ديگر نميتوانند نيّات رذيلانه و
پليدشان را پنهان کنند.
بهاينترتيب برايمان روشن
ميشود که مبناي مشترک اين دو قماش خبيث، همچنان که همة اشقياء از نرون و نمرود
گرفته تا فرعون و ابوجهل و معاويه و يزيد، تا هيتلر و شاه و خميني و اسد و خامنهاي،
و همة مزدوران و خائنين و کاسهليسان آنها، بهتان و دروغگويي است. اين شيرازة
جهان آنهاست، که متضاد جهان ما است. و تا دنيا باقي است، هيچ نقطه اشتراکي بين
دنياي ما با دنياي آنها وجود نخواهد داشت.
يك نمونة تحميلشده
معمولاً كسي كه ميخواهد
مفهوم مطلبي را كه عنوان كرده روشن كند دنبال نمونة مناسب و گويا ميگردد. اما در
مورد موضوع بحث ما حقيقت آنقدر عيان و واقعيت آنقدر سرسخت است كه نمونه خودش
سراغ ما ميآيد و با اصرار حرفهايمان را اثبات ميكند. يكي از مزدوراني كه در
همين مقاله خدمات شايان و آستانبوسيهاي بيپايان او در بارگاه ملايان افشاء شده
است (18)، سريعتر و مطلوبتر از آنچه كه انتظارش ميرفت دامن رذالت از كف داد و
گندگاوِ چالة دهانش را به روي سايت زردش پاشيد. ما هم اين را به فال نيك ميگيريم
و تلاش ميكنيم كه از افاضات اين لعين در بحث جاريمان استفاده كنيم و پاداش
همكاري او با اين نويسنده را به تمام و كمال بپردازيم.
همچنان که در بالا اشاره شد،
به دليل اينكه خائنين مانند فاشيستها حقيقت را با انكار واقعيت پنهان ميكنند،
بايد از ميان انبوه مزخرفات آنها، آن حرف اصلي را رمزگشايي كرده و بيرون كشيد.
همان حرفي كه خودشان جرأت بيان علني آن را ندارند زيرا در اين صورت حباب فريبكاريها
و دروغزنيهايشان در يك آن ميتركد. در مورد اين خائن هرزه هم همين قانون صادق
است. اما ابتدا بد نيست كه برخي از تاكتيكهايي را كه در بالا برشمرديم و
خوشبختانه در كثافتنامة اين پاسدار سياسي آخوندها بكار رفته است بهطور آموزشي هم
كه شده باهم مرور كنيم.
نادم هرزهسرا چنين وانمود
ميكند كه منظور نويسنده از رميدن او از جنگ چيزي جز جنگ آزاديبخش است. به همين
دليل اول حملة آمريكا بهايران را علم ميكند و داد «وا وطنا» سر ميدهد، بعد با
يك ژست احمقانه «من كه گفتم...» وانمود ميكند كه منظور جنگ ايران و عراق است. اما
اين واقعيت را به روي كريهالمنظر نامبارك هم نميآورد كه اين بيد لرزان «در سال
1365 در مواجهه با اولين شليك موشك به بغداد در حوالي يكي از پايگاههاي مجاهدين»
كه در پي آن «اعلام بريدگي كرد» (19) و با بربستن رخت جبوني «خواستار اعزام به
پاريس» و افكندن رحل زبوني در ديار فرنگ شد. او با اين شگرد احمقانه ميخواهد، به
خيال باطل خودش، با «جابجا كردن تيرك» موضوع جنگ، زردي فرار از اين جنگ را با
سپيدي مخالفت با آن دو جنگ جايگزين كند.
بعد، مانند آنكه در شهري كتك
خورد اما چيزي نگفت تا اينكه به شهر خودش برگشت و به پشتبام خانهاش رفت و رو به
شهر اول فرياد زد «اگه مردي يكي ديگه بزن»، او هم بالاي تيركي كه خود كاشته ميرود
و اعلام ميكند كه اگر نمايندگان واقعي مردم باشند حاضر است جانش را هم فداي ميهنش
بكند. حال پيدا كنيد آن نمايندگان موهوم مورد نظر نادم از جنگ رميدة مذموم را. پس
علت اينكه او در منطقه كه امكان عمليات عليه رژيم بود بريد و از صداي بمب و گلوله
رميد اين است كه ميخواست در اروپا دنبال كسي بگردد كه جزو «نمايندگان راستين
مردم» باشد و مبارزة مسلحانهاي هم راهانداخته باشد و از ايشان براي شركت در آن
مبارزة مسلحانه دعوت به عمل آورده باشد تا حضرت نادم العظما ذاتت لَجناتُ مرحمتي
به خلق ايران نموده و تكاني از ساحل امن اروپا خورده و قدمي كوچك رنجه نموده و به
صحنة نبرد تشريف بياورند تا با انگشت ملوكانه ماشهاي بچكانند، و اگر هم به هدفي
اصابت نكرد، لااقل موجبات طلبكاري از خلق و تاريخ فراهم شود و فقيه سفيه لعنت الله
عليه بتوانند فرياد«جانم فداي ميهن» را بدون ذرهاي ريا و تزوير سردهند و گوش فلك
را با آن كر كنند. پس نتيجة اخلاقي كه ما خوانندگان چشم و گوش بستة گنداب ايشان در
سايت زردابش بايد بگيريم اين ميشود كه همه باهم دنبال نخود سياه «نمايندگان
راستين مردم» بگرديم.
از مثال بالا جالبتر اين
است كه نادم منفور با حيلهگري موضوع دروغگويي ذاتي خائنين را، كه در قسمت اول
مقاله از قول داستايفسكي به سادهترين و گوياترين وجه بيان شد، دور ميزند و رمان
ديگري از اين نويسنده به نام «جنايات و مكافات» را علم ميكند تا موضوعي بيربط با
آن بحث را به ميان بكشد و وانمود كند كه مدركي است براي ادعاهاي ديگرش: اينهم
نمونهاي از كاربرد «آلبالوچيني».
اما «فقيه» سفيه پر مدعاي
ادبيات جهان، كه حتي بهاندازة اين دوستدار سادة ادبيات هم از فهم آثار نويسندگاني
چون داستايفسكي عاجز است، فكر اين را نكرده بود كه خوانندگان مقالة لجن آلودش ممكن
است رمان «جنايات و مكافات» را خوانده باشند، و برخلاف او بدانند كه در بسياري از
دانشگاهها، به دليل پيچيدگي محتوايي «برادران كارامازوف»، بقية آثار داستايفسكي
منجمله «جنايات و مكافات» را قبل از آن مطالعه ميكنند. زيرا اگر حتي يك درصد همچنين
احتمالي را ميداد، اينچنين دم لاي تله نميداد كه «راسكولنيكف» (قهرمان داستان
«جنايات و مكافات») را وارد صحنه كند. چراکه خوانندة مطلع در جا ميفهمد كه اين
هرزهسرا كه از «دانشگاه فقاهت» فقط دجال گري و وقاحت آموخته با فريبكاري توأم با
جهالت از روي بخش عمدة زندگي راسكولنيكف و دوگانگيها و جنگهاي دروني او بين وجه
خبيث و جنايتكار و وجه انسان و باوجدانش پريده، و بعد از دو سه پشتکوارو زدن در
هوا جهت خيره كردن چشم خوانندهها، با چابكي كه از «پير مردي در سنين شصت و هفتاد»
بعيد است اما نه از يك دجالك آخوند نشان، جفتپا در آنسوي زندگي راسكولنيكف كه
زماني است كه شخصيتش شروع به بازسازي كرده است فرود ميآيد و در ميان نورافكنها و
شيپورهاي پيروزي، به سياق سوپرمن، داستان يك راسكولنيكف غنيشده را كه برعکس آنيکي
ميداند كه خبيث است و ميخواهد كه خبيث بماند، بهعنوان قهرمان رمان داستايفسكي
به هوا بلند ميكند تا از جنايتهاي مجاهدين و ايرانيان باغيرتي كه او را افشا ميكنند
داد و فغان سر دهد، و امت هميشه درصحنه را گريان و نالان به سردادن شعار «مرگ بر
ضد ولايتفقيه» وا دارد و به جان مجاهدين بياندازد. اما دريغا كه نه از نورافكن و
شيپور خبري هست و نه از امت مورد نظر اين پهلوان پنبة سفيه، فقط مشتي بريدة مزدورِ
همآخور خودش مانده است كه در برهوت خيانت و لئامت«چون عنتر خنبك زنان و چون منتر
جفتك زنان» به پيشوازش ميآيند. اينهم از جابجايي تيرك و «خود قهرمان سازي»، البته
از مدل ماليخوليايي.
حال، خوانندهاي كه توجهش به
«جنايات و مكافات» جلب شده، به ياد ميآورد كه علت اينكه يك دانشجوي جوان سرگردان
و فقير مانند راسكولنيكف («راسكولنيك» در روسي به معني «تفرقه جو» است)، توانست با
قساوت کمنظير با ضربات پشت تبر بر سر يك پيرزن او را بكشد و بعد با ضربة تيغة تبر
سر خواهر آن پيرزن را از وسط دونيم كند تا مقداري از پولها و جواهرات آنها را
بربايد اين بود كه او در غرقاب نيهيليسمي كه به عقيدة داستايفسكي گريبان گير
جوانان آن دوره در روسيه شده بود به خودش قبولانده بود كه قتل پيرزن نزولخوار جرم
نيست و او «سوپرمني» است كه ميتواند اين مرز سرخ را رد كند و چنين واقعيت سرسختي
را ناديده بگيرد و طوري هم نشود. پس با نفي خبيثانة واقعيت، يکپايش را در دنياي
متضادي كه در قسمت قبلي اين مقاله وصف آن رفت ميگذارد و شقي ميشود و آن جنايت را
مرتكب ميشود. اما چون هنوز يکپا در دنياي ما دارد، وجدانش به جان آن شقي ميافتد
و مدتي را در جهنم غث و سمين دوگانگي سر ميكند و بهصورت اتوديناميك «مكافات» ميشود.
ولي درنهايت با كمك دوستش سونيا وجدانش غالب ميشود و به واقعيت جنايتش اعتراف ميكند
و رفتهرفته از آن دوگانگي خلاصي مييابد. در اينجاست كه پروژكتور روي نادم منفور
ميافتد كه در بحبوحة مبارزة مسلحانه انقلابي عليه وحشيترين حكومت تاريخ معاصر،
از جنگ ميرمد و به ساحل امن ميدود. به دنبال آن واقعيت بريدگي و خيانت خود را
انكار ميكند، و مانند راسكولنيكف «سوپرمن» وار فكر ميكند كه طوري هم نميشود،
اما برخلاف او، جفتپا به دنياي متضاد ميپرد و خود را چون خوك به زير پاي سگهايهار
خليفة ارتجاع مياندازد تا از كثافتهاي آنها ارتزاق كند. اما چون ديگر جاپايي در
دنياي ما ندارد و سميني باقي نگذاشته است كه به جان غث بيافتد، با جانوري كه بهواسطة
خيانتش از درونش سر برآورده است يگانه ميشود و در «رذالتهاي خود در بهيميّت» فرو
ميرود و بهاينصورت بهطور اتوديناميك «مكافات» ميشود.
بعد همين خوانندة هوشيار با
ديدن اين صحنه كه خائن ملعون زير ضرب بردن مقالة احمقانهاش به نام «اسلام
دمكراتيك نداريم» را با يك جملة كوتاه با اشاره بهاين نويسنده كه «ميتواند مقاله
خودش را خوانده، حراملقمگيهاي سياسي نهان در آن را فهم كند»، بقول معروف زير
سبيلي رد ميكند، انگشت تعجب به دندان ميگيرد كه چطور چنين هرزهسراي دهندريدهاي
كه سپتيك دهانش را به روي هركس كه بهجاي «شما» به او «تو» ميگويد باز ميكند،
اينجا كه به محتوا ميرسيم زبان درازش بند ميآيد و دم لاي پا پنهان ميكند تا
مبادا كسي ببيند كه دم دارد و «شيطان است».
اما اين هنوز پايان ماجرا
نيست. خوانندهاي كه اكنون ذهنش فعال شده، بعد از ديدن حرمتشکني ملي اين دني كه
تنها به خاطر خالي كردن غيظ و كين حيوانياش نسبت به مجاهدين پاي يك شخصيت بزرگ
تاريخي ميهنمان را به ميان ميكشد و او را به لوث بيبندوباري و فساد اخلاقياش
آلوده ميكند، و بعد از خواندن «الطاف بيشائبهاي» كه هرزهسرا با چند فقره فحش
ناموسي نثار نويسندة اين سطور ميكند و موجبات سرفرازي اين حقير از دريافت مدال
افتخار از يك پاسدار سياسي رژيم كه تنها فرقش با دژخيمان شکنجهگر در رويارويي با
مجاهدين اين است كه واژة «منافق» را بكار نميبرد را فراهم ميكند، و بهاين
وسيله، به سياق تابلوي «دوريان گري»، (20) اين نويسنده را به عامل پردهبرداري از
درون پليد و فاسد و غرقه در شهوات حيواني او مشرّف ميسازد، به يك حقيقت ديگر يقين
پيدا ميكند. آن حقيقت اين است كه در جنگ سياسي كسي كه اينچنين در روز روشن بر
روي اينترنت و در انظار عموم فحاشي ناموسي ميكند و گند و لجن جنسي از دهان و قلمش
بيرون ميريزد (كه سياق ثابت اين بريد هرزه در برابر هر افشاگر واقعيتش بوده
است)، اولاً به همه ميگويد كه تير طرف مقابل به خال خورده و واقعيتي كه او درصدد
پنهان كردنش بود آشکارشده. ثانياً چنتهاش خالي است و پاسخ منطقي ندارد كه بدهد،
پس با بيحرمتي و لمپن بازي ميخواهد اذهان را آزرده كند و از اين ضعف ماهوي خودش
منحرف سازد. و ثالثاً نشان ميدهد كه در نهانخانه و خلوتگاه خود به چه «شهوات
خشني» كه رو نميآورد و «در بهيميّتش»، خود را در چه «رذالتهايي» (21) كه فرونميبرد.
آنقدر كه روي دست «اسويدري گائيلوف» ساديست فاسد (22) بلند ميشود و فراتر از
ارضاء خود با آزار ديگران، به يك مازوخيست تمام تبديل ميشود كه با فحاشيهاي
ناموسي و ركيك به خودش از زبان مجاهدين و هوادارانشان خود را ارضاء ميكند. لابد
اين هم رسم اخلاق و ادب و نزاكت و «مردانگي!» در آن دنياي وارونه و متضاد است، و
اينگونه خود ارضائيهاي جنونآميزي از عادات رايج اهالي ديار اشقياء و ظالمين
محسوب ميشود. اما دريغا كه اين خونخوار مجاهدين حتي بهاندازة همان «اسويدري
گائيلوف» هم وجدان و غيرت در خود باقي نگذاشته است كه در برابر تصورات هرزگي و سوء
استفادة جنسي از زنان و كودكان و نفي شدن توسط «دونيا» خواهر راسكولنيكف به خاطر
همين فساد و وقاحتش، به فوران آيد و خود را با خودكشي مكافات كند. مانند «دوريان
گري»، اين داستان تكراري هر فرد رذلي است كه از جنايتها و بدكاريهايش لذت ميبرد
و فكر ميكند كه ميتواند از عواقب و مكافات آن بگريزد، اما درنهايت دامنگير خود
او ميشود. اما در هر مورد، ذرهاي وجدان در آن فرد بهعنوان انسان پيدا ميشود كه
او را بهنوعي عصيان در برابر رذالتهايش واميدارد. وجداني كه همان يك ذرهاش هم
در اين خائن فاسد يافت مينشود، كه آنم آرزوست. البته نه براي خودكشتن، بلكه سوختن
و افروختن. چه ميشود كرد! به قول راسكولنيكف «منطق چو تنگ آيد، شيطان به كمك آيد»
(23) و بعد... خائن به جفنگ آيد.
اما، مستقل از هر آنچه
خوانندة مطلع و منصف بيانديشد و دريابد و هرچقدر كه از پردهدريهاي مشمئز كنندة
اين خائن فاسد چندشش شود و تهوعش آيد، تا آنجا كه بهاين نويسنده بر ميگردد، «هر
چه ميخواهد دل گندت بگو»، كه اينجا آينهاي است كه...
گر کني تف، سوي روي خود کني
ور زني بر آينه، بر خود زني
كثافتنامة اين هرزهسرا در
زردابش در اينترنت آنقدر ازنظر نمونه و مثال غني است كه حيف است اينجا آن را رها
كنيم. اما براي اجتناب از طولاني شدن بيشتر مطلب مجبوريم بقيه را بهعنوان تمرين
آموزش «خائن شناسي» به خوانندگان علاقهمند بسپاريم و سراغ اصل مطلب برويم.
حرف اصلي اين خائن کاسهليس
گشتاپوي آخوندها چيست؟ بهطور خلاصه حرف اين است كه: نه سه ضربة استراتژيك برشمرده
شده در قسمت قبلي مقاله ضربه هستند، نه رژيم در آستانة سقوط و سرنگوني است، و نه
كسي هست كه با آن بجنگد. نه فقط حالا، بلكه تا ده سال و بيست سال ديگر هم خبري از
اين چيزها نيست. بيخودي هم كسي دنبال اين چيزها نرود. هر كس هم كه خواست «مبارزه»
كند ميتواند بيايد مثل اين «منتقد و مخالف و حقجو» دكاني در اينترنت باز كند و
كاسهاي در دست بگيرد تا به يمن فحاشي به آنهايي كه اين «واقعيت» را نميفهمند و
نفي ميكنند دينار يا دلاري از «غيب» درون آن بيافتد.
اين همان حرفي است كه رژيم
تلاش ميكند از طريق پاسدارانش در جبهة جنگ سياسي به همه القاء كند تا شايد دمي
بيشتر به حيات ننگين و خونبارش ادامه دهد. حال اگر مزخرفات سايتهاي وزارتي
خائنين و مزدوران و لابيهاي رژيم را از فيلتر «بهتان خصلت ويژة ظالمان» عبور
دهيم، همين حرف است كه رمزگشايي ميشود و همة لجن پراكنيها و ادعاهاي اضداد
مقاومت و جبهة ضدخلق يكي ميشود و واقعيت ضربات استراتژيك و اقدامات مقاومت كه در
كهكشان ويلپنت بهاوج رسيد آشكار ميشود. پس، به زبان دنياي خودمان در يککلام،
«حرف اصلي اين است كه نبرد يا تسليم. بقيهاش به دنبال همين پاسخ يك كلمهاي ميآيد.»
(24)
حالا، بعد از آشنايي با
فاشيستها و آگاهي نسبت به نقاط اشتراک اين دو تيرة پليد در پيشبرد اهداف خبيثانة
شان، و بعد ديدن اين نمونة رنگي پانوراما، اگر بهاين فکر افتادهايد که، به مصداق
«سگ زرد برادر شغال است»، در اينجا هم خائن «زرد برادر» فاشيست محسوب ميشود، کمي
صبر کنيد! هنوز گام نهايي در بررسي ما باقي است.
(ادامه دارد)
ب. فراهاني
تير 94- رزمگاه ليبرتي
پانوشتها:
1.جملهاي از «يورگن گراف»،
يکي از منکران هولوکاست در مقابل قاضي دادگاهي که در سال 1998 سويس او را به جرم
اشاعة فرهنگ نفرت و آزار انسانها محاکمه و محکوم کرد.
2.يک انسانشناس به نام
«ديدير فاسين» انکارگرايي را اينطور تعريف ميکند: «يک موضع ايدئولوژيک که فرد از
طريق انکار واقعيت و حقيقت از خود بهطور سيستماتيک واکنش نشان ميدهد». (از نشرية
انسانشناسي عمومي کاليفرنيا، جلد 15، سال 2007).
3.«شبهعلم» يک ادعا، عقيده
يا عملکرد است که بهغلط بهعنوان علمي ارائه ميشود اما به روشهاي معتبر علمي
متکي نيست، بهطور قابل اتکاء نميشود آن را آزمايش کرد، يا به هر نحوي از منزلت
علمي برخوردار نيست.
4.اين مؤسسه خود را چنين
تعريف ميکند: «يک مرکز آموزشي، تحقيقاتي و انتشاراتي موضوعات عمومي که متعهد به
بالا بردن سطح آگاهي مردم نسبت به تاريخ است».
5.اين مؤسسه در سايت خود بهدروغ
مينويسد: «اين مؤسسه هولوکاست را نفي نميکند. هر دانشمند و محقق تاريخ در قرن
بيستم فاجعة بزرگي را که دامنگير يهوديهاي اروپا در جنگ جهاني دوم شد تأييد ميکند.
اما، مؤسسه طي ساليان کتابهاي بسياري منتشر کرده و براي بازبيني تاريخ فراخوان
داده است، و روي موارد مشخص وقايع هولوکاست که بزرگنمايي شده تأکيد کرده است».
6.«ديويد دوک» رئيس سابق «کو
کلاکس کلان» پاي ثابت همة کنفرانسهاي «ريويزيونيستها» است.
7.«ويليس کارتو»، که از دهة
50 سابقة نژادپرستي و طرفداري از هيتلر داشت، در سال 1996 در ايالت کاليفرنيا به
جرم اختلاس محاکمه شد و قاضي او را به پرداخت نزديک به شش و نيم ميليون دلار از
هفت و نيم ميليون دلار صندوق اين مؤسسه که در کنترل وي بود و به طرق مختلف منجمله
به نام افراد مرده براي خودش سهم کنار گذاشته بود صادر کرد.
8.قاضي دادگاه «ويليس کارتو»
بعد از محاکمة او گفته بود: «در انتهاي محاکمه من بهاين نظر رسيدم که آقاي کارتو
فاقد خلوص و صراحت بيان در مورد آنچه که صادقانه به ياد ميآورد بود».
9.«مارک وبر» در مقالهاي با
عنوان «چقدر تجديدنظرطلبي در هولوکاست معقول است؟» نوشت ريويزيونيستها طي 30 سال
فعاليت حمايت بسيار کمي براي انکار هولوکاست به دست آوردهاند. او ميگويد:« اين
نظر مقداري حمايت از ايران و جاهايي مثل آنجا دريافت کرده است، اما تا آنجا که من
اطلاع دارم، هيچ دانشکدة تاريخ در هيچيک از دانشگاهها وجود ندارد که از نظرگاه
ريويزيونيستها حمايت کرده باشد.» او سپس توصيه ميکند که بجاي تجديدنظر در تاريخ،
روي مقابله با «قدرت يهودي-صهيونيستي» تمرکز کنند.
10.اين کتابها و نظير آنها
توسط «انتشارات کسل هيل» شيکاگو که متعلق به همين قماش است چاپ ميشود.
11.اين کتاب در سال 2003
توسط «مؤسسة آدليد» که به خودش تعلق دارد چاپ شده است.
12.روزنامة لبناني انگليسيزبان
«ديلي استار» در واکنش به جلسهاي که اين مؤسسه در لبنان برنامهريزي کرده بود آن
را يک «گروه تنفر بينالمللي» ناميد و به نقل از يکي از مسئولين سابق سازمان آزاديبخش
فلسطين نوشت: «با چنين دوستاني، چه نيازي به دشمن داريم». (مقالة «تنفر را تحمل
نکنيد»، ديلي استار، شماره 24 مارس 2001).
13.توبن در صفحة 361 کتابش
مينويسد: «روشن است که در ايران کيفيت زندگي وجود دارد. قطعاً بر زندگي در ايران
چيزي فراتر از منطق حاکم است. (!) ايران يک ساختار سياسي جالب دارد، و رهبر ايران
از اين نظر که هيچ تمايلي به مصرفگرايي ماده پرستانه از خود نشان نميدهد غيرعادي
است. (!!) او بسيار ساده زندگي ميکند و هرگونه ثروتي را نفي ميکند. اين البته او
را به حد افراط صادق کرده است.(!!!)»
14.در يک مقاله از قول «کريس
هوفنگل» که يک حقوقدان و عضو مرکز «حقوق و تکنولوژي» دانشگاه برکلي آمريکا است در
مورد بهکارگيري لفاظي توسط انکارگرايان آمده است: «... کساني هستند که به روشهاي
انکارگرايانه متوسل ميشوند زيرا ميخواهند از يک نوع «ايدة فوق ارزشي» که براي
هويتشان حياتي است حفاظت کنند. ازآنجاکه گفتگوي مشروع براي کساني که درصددند از
افکار متعصبانه و رياکارانه و نظرگاههاي غيرمعقول در برابر واقعيتهاي علمي حراست
کنند مقدور نيست، تنها راه باقيمانده برايشان بهکارگيري اين نوع لفاظيها است».
(«انکارگرايي و گلآلود کردن آب»، نوشتة «ريک استوف» در نشرية «بررسي ژورناليسم
سنت لوئيس»، شماره 37، صفحات 21 تا 33، به تاريخ ژوئن 2007)
15.از مقالة «مارک هوفنگل»
در گاردين، 11 مارس 2009. همچنين مقالة «تارا اسميت» در نشرية «آموزش عالي تايمز»،
14 سپتامبر 2007.
16.مراجعه شود بهاطلاعية
كميسيون امنيت و ضدتروريسم شورا دربارة کلاهبرداري اسماعيل يغمايي، مداح منفور و
لمپن آخوندها با عنوان «فراخواندن مجدد چاکران ولايت بهاقامه دعوا و پيگرد قضايي
در موردادعاي مرگهاي مشکوک، طلاقهاي اجباري و کلاهبرداري مالي»، 4 بهمن 1393.
17.جانوري به نام اميرحسين
جهانشاهي که خود را «مخالف» رژيم آخوندي ميناميد اما بهوضوح يک مأمور گشتاپوي
آخوندي است در روز 21 نوامبر 2014 در مصاحبه با تلويزيون خودش به نام «رها» که
لابي خائنين به خلق و مقاومت و مأموران وزارت بدنام بود گفت: « ميخواهم بهصورت
علني اعلام كنم كه تغيير ويا براندازي نظام جمهوري اسلامي توسط هرگروه سياسي ويا
فردي با در دست داشتن اين تجربه كه عواقب آن جنگ داخلي و تجزيه كشور خواهد بود
امري كمتر از خيانت نخواهد بود».
قابلذکر است که تلويزيون
«رها» همان كانالي است كه تواب تشنه به خون (ايرج مصداقي) را در 15 مرداد 93 براي
لجن پراكني عليه مجاهدين و شوراي ملي مقاومت ايران به كار گرفت تا به گفته صاحبش:
«آن دسته از مسئولان رژيم كه ميخواهند كشور را نجات دهند، موفق شوند»!
18.مراجعه شود به مقالة نادم
منفور «از جنگ رميده» اسماعيل يغمايي در سايت زردش با عنوان «در رد ارتباط تاريخساز”حاجيه
فاطمهاره” با وزير مقتول قائممقام فراهاني»، 30 ژوئن 2015.
19.از مقالة «شرافت به”يغما”
رفته» نوشتة مجاهد خلق اكرم حبيب خاني، سايت ايران افشاگر؛ سهشنبه, 21 خرداد 1392.
20.اشاره به رمان كوتاه
«تصوير دوريان گرِي» اثر اسكار وايلد، نويسنده و شاعر ايرلندي است. داستان دربارة
فردي خوشسيما و آراسته به نام دوريان گري است كه جنايت و فسق و فجوري كه مرتكب ميشود،
در تصوير او كه توسط دوستش نقاشي شده بود منعكس و نمايان ميشود، اما ظاهر خودش
تغييري نميكند. او نيز در هراس از ديدن واقعيت وحشتناكش، روي آن نقاشي را با پردهاي
ميپوشاند. درنهايت براي خلاصي از آن تابلو، كه منعكس كنندة روح او بود و وجدانش
را آزار ميداد، اقدام به پاره كردن آن با چاقويي ميكند كه دوستش را با آن كشته
بود. اما ضربات چاقو به تابلو، بر بدن خود او فرود ميآيد و همزمان با جان دادن،
تمام آثار خباثت بر روي تابلو به او منتقل ميشود و تابلو به حالت اول خود برميگردد.
21.اشاره به نقلقولي است كه
در قسمت اول مقاله از كتاب «برادران كارامازوف» داستايفسكي آورده شد.
22.«اسويدري گائيلف» يكي از
شخصيت هاي رمان «جنايات و مكافات» است.
23.از قسمت اول، فصل ششم
رمان «جنايات و مكافات».
24.نقل از مسعود رجوي در
نشستهاي رمضان 1392 با مجاهدين اشرف و ليبرتي.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر