ايران-زنداني سياسي
ايران-يكي از كشورهاي است،كه تا كنون بخاطر نقض حقوق بشر بويژه اعدام زندانيان
سياسي بيش از 60 بار بوسيله كمسيون حقوق بشر ملل متحد محكوم شده است،
در ايران ،تا كنون 120000 از زندانيان سياسي اعدام شدند،
دردوران آخوند روحاني اعدامها همچنان ادامه دارد،
خاطران زنداني كه در زير ملاحظه ميكنيد،بوسيله مجاهد خلق هنگامه حاج حسن كه
3 سال از سال 60 زنداني بوده
است،نوشته شده است،اين كتاب به زبان انگليسي و فرانسوي و ايتاليايي و سوئدي و عربي
تجرمه شده است،
ادامه كتاب چشم در چشم هيولا.
معصومه جوشقاني“ هم در بند ما بود. ”معصومه“ نرس بيمارستان
هزارتختخواب و از نرسهاي ارشد بخش عفوني بود. ”شكر“ قبل از اخراجش از آن بيمارستان
با او همكار بود و من يكبار او را موقعي كه براي كاري نزد ”شكر“ بهبيمارستان هزارتختخواب
رفته بودم ديدم.
همسر ”معصومه“ استاد دانشگاه و از فعالان مقاومت در
دانشگاه بود. پس از 30 خرداد، رژيم بهد ليل اينكه نتوانسته بود همسرش را دستگيركند،
”معصومه“ را دستگيركرده بود.
بازجويان پس از شكنجههاي فراوان چون نتوانستند بههمسرش
دست پيدا كنند بهاو 3سال حكم زندان دادند. ”معصومه“ عليرغم اينكه خودش مستقلاً در
رابطه با مجاهدين فعاليتي نكرده بود، ولي در زندان از حاميان بچهها بود و ”حاج داوود“
بههمين جهت بسيار از او بدش ميامد. در مقابل بچهها ولي ”خانم جوشقاني“ را
دوست داشتند. وقتي او بهبند7 منتقل شد، ما با هم چفت شديم و نقطه اشتراكمان علاوه
بر مجاهدين، ”شكر“ و سپس حرفهمان بود.
معصومه نيز بسيار از توابها و خائنين متنفر بود
و در زندان خوب ماهيت اين خائنان را شناخته و مرزبندي جدي با آدمفروشان داشت. او را
بهد ليل تخصصش براي كار در بهد اري بردند. خودش هم پس از مشورت با بچهها بهبهد
اري رفت.
در آنجا ”دكتر حسيني“ نامي كه قبلاً پيكاري بود وحالا
از توّابها شده و دست در دست ”حاج داوود“ گذاشته بود در بهد اري كار ميكرد. او
حتي حرمت حرفهاش را هم نداشت البته زير سقف خيانت بهمردم صحبت از حفظ حرمت و
وجدان حرفهيي شايد چندان جايي نداشته باشد، ولي بههرحال در همان شرايط هم پزشكاني
بودند كه ممكن بود با مجاهدين اختلاف نظر هم داشته باشند، ولي با دژخيمان مرز داشتند
و هرگز حرمت حرفة خود را زير پا نگذاشتند و با دلسوزي انساني و احساس مسئوليت حرفهيي
بهكار مداواي زندانيان مجروح و بيمار ميپرداختند و گاهي بهاي آن را هم بهصورت
رويارويي با دژخيمان ميپرداختند. ولي اين ”دكتر حسيني”، كار مداواي بيماران بند8 را
كه ميدانست از بچههاي مقاوم و تنبيهي هستند، انجام نميداد و باعث درد و رنج بيشترآنها،
بهخصوص در وضعيتي كه بهعلت وخامت حالشان در بهد اري بستري بودند، ميشد.
يكبار ”معصومه“ از بيخيالي اين دكتر خودفروش و عدم
رسيدگي او بهبچههاي بيمار بند8 بهشدت عصباني ميشود و بهاو اعتراض ميكند.
”حسيني“ بهمنظور اينكه براي ”حاج داوود“ كه آنجا حضور داشته، دمي تكان داده باشد،
به او ميگويد چه خبرت است! مگر بند هشتيها دخترخالههايت هستند، كه اين قدر حرص
و جوششان را ميخوري! ”معصومه“ هم جلو ”حاج داوود“ يك سيلي محكم بهگوش او زده و
ميگويد نه بيوجدان! خائنها خالهزادههاي تو هستند و حسابي ”حسيني“ را گوشمالي ميدهد.
بعد از اين ماجرا او را نيز بهعنوان تنبيه به بند8 منتقل كردند و حالا هر سه نفر
ما در بند8 بوديم. ”معصومه“ هم از وضعيت ”شكر“ بسيار خوشحال بود.
«…بازيچة كودكان كويم كردي»
در اين ميان آخوند انصاري چند بار بهبند8 آمد و
دنبال سفيدكاري و پاكسازي گذشته بود. يكروز گفت از بند8 تصوير بدي در ذهن مردم هست،
درحاليكه اين هم يك بند مثل بقيه بندهاست! و ما ميخواهيم اين بند را عادي اعلام
كنيم تا اين ذهنيت از بين برود. بعد آمدند و يك در از بند بههواخوري بند7 باز كردند.
انگار سلولهاي دربسته و جناياتي كه ”حاجي“ و پاسدارانش
در اين بند انجام دادند و بلاهايي كه بهسر بچهها آوردند با اين كارها فراموش
ميشود و قابل پاكسازي است.
در اين ميان ”حاج داوود“ و پاسدارانش ناپديد شدند
و بهجاي آنها دژخيمان جديد آمدند و ”لاجوردي“ نيز مسئوليتش عوض شد. در اين مقطع
و دورة كوتاه و گذرا، تعدادي از زندانيان توانستند آزاد شوند و معدود زندانياني كه
زنده از زندان بيرون آمدند حاصل همين دوران كوتاه بود.
”شكر“ كمكم حالش بهتر ميشد و تا حدود زيادي بهحالت طبيعي برگشت. ولي
افسردگي و اندوهش همچنان بود. او خودش وقتي از ”واحد مسكوني“ تعريف ميكرد ميگفت، قفس
كه شما در آن بوديد درواقع همان استراحتي بودكه بهما ميدادند، اين كه روبهد
يوار بنشينيم و روز را بهشب و شب را بهروز برسانيم.
او با خشمي هيستريك از خائنان صحبت ميكرد و ميگفت
آنها بودند كه باعث شدند ”فاطمه“ له شود و گرنه او شكستني نبود. گويا دژخيمان در
حضور بقيه به”فاطمه“ تجاوز ميكنند و من نفهميدم منظور”شكر“ از له كردن يا شكستن
چه بود آيا همين بود يا خيانت خائنان؟ چون بهاينجا كه ميرسيد، ”شكر“ ميلرزيد
و نامتعادل ميشد و نميتوانست ادامه بدهد. او گفت، آنها (پاسداران) با ما در يكجا زندگي
ميكردند ميتواني تصور كني وقتي ميگويم اين جانوران با ما زندگي ميكردند، يعني چه؟
“شكر“ گفت ما در گوهردشت بوديم و يكروز40نفر از ما را جدا كردند و بهاينجا
آوردند. آنها با مسخرگي و لودگي ميگفتند. ميخواهيم يك آزمايش علمي بكنيم و شما موش
آزمايشگاهي هستيد. ما ميدانستيم باز ميخواهند يك بلايي بهسرمان بياورند، اما نميدانسيتم
موضوع چيست.
ما را روزها بدون آب و غذا سرپا نگهميداشتند، خودم
تا 6روز توانستم حسابش را نگهدارم كه سرپا بودم، ولي بعد ديگر نفهميدم چه شد. بعد
از مدتها ايستادن بيهوش ميشديم و بهزمين ميافتاديم اما با كتك بيدارمان ميكردند
و دوباره سرپايمان ميكردند. گاهي هرچه كتك ميزدند، نفر بههوش نميامد آنوقت ولش
ميكردند تا خودش بههوش بيايد و دوباره… دوباره… نميدانستيم چهكار ميخواهند بكنند
تا اينكه ما را به”واحد مسكوني“ بردند. ما تمام مدت چشمبند داشتيم. در آنجا شكنجهها
شروع شد. بهما ميگفتند شما سگ هستيد يا خر هستيد و ما را وادار ميكردندكه اين را
بهزبان خودمان بگوييم وقتي زير شكنجه ميگفتيم خر هستم! ميگفتند حالا كه خر هستي
بايد عرعر كني و بعد ميگفتند بايد سواري بدهي و سوار ما ميشدند كه آنها را حمل كنيم.
و بعد ميگفتند هزار بار بنويس من خر هستم! بعد ميگفتند حالا دوهزار بار بنويس و....
و”شكر“ دراين نقطه مثل كسي كه تمام شخصيتش له شده و
همه چيزش را از دست داده باشد. اشكهاش سرازير ميشد و بهفكر فرو ميرفت.
يادم آمد كه در قرنطينه هم ”ركسانا“ راه ميرفت و
مثل آدمهاي مسخ شده تكرار ميكرد: من سگ هستم! من سگ هستم! و اشك ميريخت ومن دنبال
منشأ اين حرف بودم.
گاهي وقتي ”شكر“ از ”مسكوني“ ميگفت و ادامه ميداد،
من ديگر نميتوانستم ادامهاش را بشنوم و تعادلم بههم ميخورد خدايا اينها با انسان
چه ميكنند؟ چه كسي اينها را باور ميكند؟ چه كسي باور ميكند؟ و در درونم فرياد ميزدم:
خدايا تو كجا هستي ؟كجا هستي؟ در اين مواقع انگار فقط زور آدم بهخدا ميرسد! او
فقط تحمل اين لحظات بندگانش را دارد والاّ كه قلب و مغز هرانساني منفجر ميشود.
يادم افتاد كه ”شكر“ در بعضي مواقع كه در حالوهواي
خودش بود، شعري را زمزمه ميكرد، او قبلاً خيلي اهل شعر نبود ولي اين شعر چه بود كه
اينقدر آن را تكرار ميكرد: «سجاد نشين باوقاري بودم، بازيچة كودكان كويم كردي!»
”شكر“ در زندگي عادي بسيار باوقار و جدي و محجوب بود. هميشه مرتب و تميز
و بهاصطلاح بااتيكت بود، هيچوقت نديده بودم برخوردش با مسائل مبتذل باشد در هر كاري،
حتي لباس پوشيدن و غذا خوردن و..... آدمخواران خميني، آنها كه دشمن انسانند، او را
با آن شخصيت بهچه كارهايي وادار كرده و خردش كرده بودند و بقيه را هم…
دوهفته بود كه با ”شكر“ بودم. حال او اساساً عوض شده
بود و هيچگونه آثاري از عدمتعادل نه تنها در او ديده نميشد، بلكه مثل گذشته يك مجاهد
جنگنده و سرحال بود و ما در فكر نقشهيي بوديم كه چه جوري جايمان را در ملاقات با هم
عوض كنيم چون در ملاقات قبلي بهپدر و مادرهايمان گفته بوديم كه همزمان بيايند
و ملاقات بگيرند كه من بتوانم پدر و مادراو را ملاقات كنم و او هم پدر و مادر مرا.
گفتم ”شكر“ خودت را آماده كن كه پدرم جلو همه با اسمهاي بامزهيي كه روي تو ميگذاشت،
صدايت كند و او ميخنديد. او ميگفت دلم براي مامانت خيلي تنگ شده و خيلي دلم ميخواهد
ببينمش. واقعيت اين بودكه دوستي عميقي كه با هم داشتيم خانوادههايمان را بسيار
بههم نزديك كرده و مثل يك فاميل شده بوديم و به همين دليل در هر ملاقات قبل
از هركس و هرچيز مادرم از او ميپرسيد و مادر او، راجع بهمن سؤال ميكرد.
وداع با ”شكر“
شب بود، من و ”شكر“ و ”معصومه“ با هم نشسته بوديم
و صحبت ميكرديم. ”شكر“ گفت من ميدانم كه تو و ”معصومه“ آزاد خواهيد شد، ولي من ميمانم.
گفتم كي گفته تو ميماني؟ در چشمهايم نگاه كرد و گفت اينها مرا آزاد نخواهندكرد و
مطمئن بود. ناگهان ”شراره“ با چادرمشكي و مقنعه واردشد او هم جزو همان مبارزين يك
هفتهيي بود كه حالا تواب شده بود. چشمش كه بهمن افتاد رنگش پريد و چشمش را دزديد،
بهاو گفتم يادت هست؟ چيزي نگفت و سكوت كرد. بعد گفت ”شكر محمدزاده“ با كلية وسايلش
بيايد.
او از بند3 آمده بود. بند3 بهبند توّابها معروف
بود. البته بهطور واقعي اينطور نبود. توّابها همين چند تا آشغالهايي بودندكه
مزدوري ميكردند و چون در آن بند مستقر بودند و تعدادشان آنجا بيشتربود، بند3 بهبند
توّابها معروف بود. شايد هم اين اسم، قمپز الكي رژيم بود كه وانمود كند گويا توانسته
زندانيان يك بند را بشكند و تواب درست كند. ناگهان ”شكر“ ايستاد و گفت من نميروم!،
نه! من نميروم!
توابهاي خائن باز كار خودشان را كرده بودند. آنها
گزارش داده بودند كه ”شكر“ چون با منافقها چفت شده، دوباره وضعش خراب شده، منظورآن
كثافتها بهبيان واقعي يعني ”شكر“ لاشهيي براي آن لاشخورها نشده است. اما در
اشتباه بودند كه بتوانند ”شكر“ يا ”شكر“ ديگري را لاشه كنند. ”شكر“ در ايمان بهارمانش
بهقلهيي رسيده بود كه حتي در حالت عدمتعادل رواني هم نتوانسته بودند او را بهمزدوري
بكشانند و حتي يكبار هم اجازه نداده بود كه چنين چيزي از او بخواهند و داغ اين را
بهد ل آن جلادها گذاشت. من مطمئن بودم كه هرگز نخواهند توانست انسانيت او را از
او بگيرند.
اگر چه دلكندن از ”شكر“ و دوري از او برايم مثل زهر
تلخ بود، اما او را راضي كردم كه بدون ايجاد درگيري برود و نگذارد كه آنها بهزور
او را ببرند. وقتي ”شكر“ از ميلههاي زيرهشت رد شد، آنجا ايستاده بودم و نگاهش ميكردم
و تمام توان خودم را بهخدمت گرفته بودم كه اشك نريزم، اما او با چشمان اشكبار نگاهم
ميكرد. خدايا…! با همه سلولهاي حواسم چهرة او را و حضورش را در ذهنم تصوير ميكردم
و به خاطر ميسپردم، احساس شومي بهمن ميگفت ديگر ”شكر“ را نخواهي ديد! و من بهد
رگاه خدا زار ميزدم، نه! خدا… نه!… اما همچنان سعي ميكردم گريه نكنم.
سنگيني سيلاب خونآلودي را پشت پلكهايم احساس ميكردم
و با تمام قدرتم از جاري شدنش جلوگيري ميكردم. ”شكر“ در آخرين لحظه باز هم برگشت و
نگاهم كرد و دستش را ازدور ملتمسانه بهسمت من دراز كرد، من هم از پشت ميلههاي
آهني زشت و بيرحمي كه قلبم از آن عبور كرده بود، دستم را بهسمت او دراز كردم. او
از در آهني بند خارج شد و من هنوز دستم بهسمت او دراز بود و همة وجودم ”شكر“ را
فرياد ميكرد. نميدانم چه كسي كنارم بود، بهسمت من آمد، احتمالاً ميخواست دلداريم
بدهد، گفتم بههمه بگو پيش من نيايند، دلم الان فقط تنهايي ميخواهد خواهش ميكنم!
و به تخت بالايي سلول پناه بردم تنها جايي كه داشتم و سيلاب اشكي را كه تا آن موقع
مهارش كرده بودم، زير پتو رها كردم. 3روز در كشاكش تب و درد، خواب ”شكر“ را ميديدم.
”شكر”عزيزم، ”شكر“ نازنينم، دوست يگانهام، دوستي كه مثل او ديگر هرگز نيافتم.
آنچنان كه بعدها از بچهها شنيدم، ”شكر“ بعد از اين
جابجايي، تاسال 67كه در جريان قتلعامها وفاداري بهارمانش را با نثار خونش اثبات
كرد. همواره در سلولهاي انفرادي و بتدهاي تنبيهي ”اوين”، در 311، در بند موسوم
بهاسايشگاه و غيره… در رفتوآمد بود. ”شكر“ در اثر شكنجههاي مداوم و بيماريهاي
مختلفي كه جسمش را در همكوبيده بود، رنج بسيار كشيد. بهشدت ضعيف و خميده شده بود
و ديگر بهاساني قابل شناسايي نبود. بچههايي كه با او بودند ميگويند اما روحش مثل
كوه بود، استوار و تسخيرناپذير! انگار هيچ چيز آن را تكان نميداد. آخر او شخصيتش را
با روح مقاومت يك خلق پيوند داده بود و با آن سلاحي ساخته بود كه دژخيمان را بهزانو
درآورد. ديگر هيچ شكنجهيي وجود نداشت كه او را از پاي بيندازد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر