تنها ساعاتی از وحشت یک روز لعنتی در ناکجا آباد – بهنام موسیوند
خاطرات بازداشت و شکنجه بهنام موسیوند یکی از بازداشتی های قیام ۸۸ قیام خیانت شده به مردم و شرح شکنجه بر بازداشتی ها از لحظه بازداشت در خیابان تا ناکجاآبادی به نام ۲۰۹ در چنگال سپاه!
بهنام موسیوند مینویسد: امروز سالگرد همون روزیه که ٩سال پیش به خیابون اومدیم و به خاک و خون کشیده شدیم.
هرچقدر از یادآوری قیام٨٨ مأیوس و دلسرد میشم، از یادآوری قیام دی٩۶ مشعف میشم.
چهارراه ولیعصر جلوی کفش ملی، با یه زانو توی شکم، بازداشت شدم.
مقابل چشم مردم، شالم رو به دور گردنم پیچیدن و روی زانو نشوندنم.
سرم رو میکوبیدن به دیوار سیمانی کفش ملی، ضربات مشت و لگد از پشت سر، روی گردن و کمرم مینشست.
قبل از بازداشت، آجری به بازوی چپم خورده بود و دستم آویزون و بیحرکت شده بود و همون علت مشکوک شدن لباس شخصیها شده بود؛
قدرت بلند کردنش رو نداشتم تا از برخورد ضربات به سرم جلوگیری کنم.
یه بسیجی (لباس شخصی) که دید تنم زیر بار مشت و لگد مچاله شده، از پشت اومد زیر گوشم گفت، شالت رو میبندم دور چشمت، هیچ واکنشی نشون نده، اینطوری کمتر کتک میخوری؛ کمتر شد، اما هنوز مشت و لگدها آوار میشد.
ماشینهای سواریِ بدون آرم و مشخصات میاومدن و بازداشت شدهها رو سوار میکردن.
تا نوبت به من برسه، حسابی له شدم و سرم شکست.
بالاخره یه پژوی مشکی رنگ با شیشههای دودی اومد. خواستن من رو سوار کنن؛ جا نبود.
سوار صندوق عقبم کردن، پر بود از بوی اشکآور و گاز فلفل؛ اسپریها کف صندوق بود، قمه و زنجیر هم.
بالأخره بعد از ١٠دقیقه رسیدیم.
صداها رو میشنیدم…
هرکی رو پیاده میکردن با شوکر و باتوم و مشت و لگد پذیرایی میکردن.
وقتی راننده گفت یکی هم صندوق عقبه، آدمهایی که اونجا بودن شروع کردن به قهقهی مستانه سر دادن.
لباس شخصی بودن و کسایی که لباس بسیج (نظامی) تنشون بود.
گفتن این حتماً از اون خراباست که گذاشتنش عقب.
وحشت کرده بودم، ترس تعرض جنسی داشتم.
دست درازی کردن که با ناله خواهش کردم که هرکاری میکنن، این کارو نکنن.
خندیدن و گفتن تازه اولشه، قراره بری کهریزک…
همونطور که محوطه رو که یه ساختمون نیمه کاره بود میدیدم، بهم چشم بند زدن و از پشت دستبند یکبار مصرف زدن.
بین انگشتام شوکر زدن. بیحس شدن و ناخنام کبود.
چندتا باتوم و مشت و لگد هم همراه شد.
بردنم داخل ساختمون، کلی عاشق دیگه اونجا بودن، همه رو زانو نشونده شده بودن.
هرکس رد میشد به صورت تصادفی یه مشت یا لگد به سر و صورت و بدن بچهها میزد.
یکی با ناله، ضجه میزد که چرا به این کلیهم زدی؟
من دیالیز میکنم…
عصبی و جریتر شدن؛ بیشتر زدنش، یکی گفت بزن تو همون کلیهش…
(لعنت به این کلمات)
تا شب برنامه همین بود (منو حول و حوش ١٢تا ١ظهر بود که گرفتن)، جز اینکه یکی اومد قبل بردنمون توسط ونهای تعبیه شده، دستا رو باز کرد و یه برگه داد که پر کنیم.
ترسیدم اطلاعات درست بدم (بازداشت اولم بود و جوونی ٢٣ساله).
سوار ون شدیم.
_سراتون رو بندازین پائین.
یکی گفت من خودم از بچههای فلانجا هستم، من رو اشتباه گرفتن.
داد زدن خفه شو؛ نشد.
کلی کتکش زدن، از دماغش خون میاومد…
راننده خیلی بد رانندگی میکرد.
بالاخره بعد ١ساعت رسیدیم.
شب زمستونی سردی بود و من کاپشن تن نکرده بودم.
آخه من عاشق چریک شدن بودم؛
یه شلوار جین، یه بافت مشکی، یه کتونی، یه شال مشکی.
صحنههای تو خیابون و دود و خون تو سرم میپیچید…
دلم گرم بود، گفتم کار تمومه، حالا هرکاری هم با من کردن، کردن.
٢ساعتی تو سرما داخل حیاط نشسته بودیم.
زانوهام داشت میترکید. از سرما بدنم به رعشه افتاده بود اما سعیام بر این بود که تحریکشون نکنم که کتک نخورم.
من فقط یه شهروند بودم که اومده بود برای کمک به رفتن دیکتاتور؛ نه چریک آموزش دیده بودم نه کادر سازمان و حزبی.
بالأخره بعد از ٢ساعت گفتن که بلند شید.
داد زدن دستتون رو بذارید رو شونهی نفر جلویی، سرهام پائین.
دستم بالا نمیاومد، اما سعی کردم تا جایی که میتونم دستم رو بالا بیارم. سعی کردم شونهی نفر جلویی رو فشار بدم. خواستم با زبان بدن به اون و در واقع خودم بگم: نترس رفیق! مردم کار ناتموم ما رو تموم میکنن.
رسیدیم دم پلههای آهنی؛
یکی موقع بالا رفتن از پلهها، با نوک کفشش لگد سختی به نشیمنم زد.
نفسم بند اومد، گفت {ک…ی} خودش {ک…ه} دنبال {ک…} میگرده.
دست چپم که بیحس بود، رو بازوی نفر جلویی بود، همین! توان بالاتر آوردنش رو نداشتم.
بالأخره رسیدیم به یه راهروی دراز؛
تو یه سلول که توالت ایرانی داشت جامون دادن.
٧نفر بودیم، سلول گنجایشمون رو نداشت. نهایت ظرفیتش ٢نفر بود.
کاسه توالت ایرانی با یه پردهی مشمایی آویزون و نصفه و یه دیوار به ارتفاع ٣٠سانت از سلول جدا شده بود.
ماها که با چشمای ترسان همدیگرو برانداز میکردیم، چند ثانیهی اول هیچ کدوم قدرت تکلم نداشتیم.
بچهها رو برانداز کردم؛
همه لت و پار و خونی…
لباسهای پاره، لکههای خون رو لباس، سر و صورت متورم، بدنای کبود و خون مرده…
دماغ یکی شکسته بود، بعداً فهمیدم همونیه که تو ون حرف زده بود.
وحشتزده و نگران از هم پرسیدیم اینجا کجاست؟
هرکسی چیزی گفت.
نگهبان پیری اومد در رو بازد و آمار گرفت گویا.
همه وحشت زده پرسیدیم: آقا اینجا کجاست؟
با شیطنت خاصی گفت «کهریزکه»؛
پسر دماغ شکسته، وحشت زده و مستأصل گریه کرد.
یکی که از همهمون بزرگتر بود گفت نترسید، دروغ میگه، کهریزک رو بستن.
قلاب بگیرین بریم بالا از پنجرهی سلول، بیرون رو ببینیم.
سقف بلندی داشت؛
به زحمت تونستیم از پنجره بیرون رو نگاه کنیم. پسرِ چغر و باتجربهی سیاه و کبودمون که کمرش پر از رد باتوم بود گفت: دیدین گفتم اوینه، اتوبان یادگار از اینجا معلومه؛
همه خوشحال شدیم.
بعدها “سید مهدی” نگهبان خوش اخلاق و کار راهاندازی که بازم سال٩۵ دیدمش گفت بند٢۴٠ اوین هستید.
زندانی که بعدتر، بارها و بارها، بندها و دادسراش و بازداشتگاههای مختلفش رو تجربه کردم.
گشنه بودیم همه، از صبح گشنه و تشنه بودیم…
از آب شیر سلول خوردم، دهنم مزهی خون میداد.
شب اول اگه اشتباه نکنم فقط ٣تا پتو دادن.
سرد بود و وحشتافزا.
دفعات بعد اما این ترس رو نداشتم.
به نگهبان گفتیم میشه یه چیزی بدین بخوریم؟
گفت وقت شام گذشته، اما یه خرده نون و ته موندهی غذا هست اگر میخوایید.
-عیبی نداره.
– نون خشک بود و خورشت وحشت (اسمی که بعداً فهمیدم).
به زور مچاله شدیم تو هم، نه میشد نه میتونستم طاقباز بخوابم؛ تا آخر ۵٩روز هم از درد لگن نتونستم طاقباز بخوابم و تا امروز دردش باهامه…
شکنجهها فقط مربوط به یک روز از بازداشت ۵٩روزهی سال ٨٨ است.
بهنام موسیوند
مطالب مارا در وبلاک انجمن نجات ایران ودر توئیتربنام @bahareazady دنبال کنید
پیش بسوی قیام سراسری ، ما بر اندازیم# شهرهای ایران اعتصاب # تظاهرات#
سرنگونی # اتحادوهمبستگ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر