اعدام زندانی سیاسی در آستانه آزادی؛ انتظار سحر
اعدام زندانی سیاسی آنهم در آستانه پایان محکومیت و آزادیاش از زندان، عملی شناخته شده در نظام ولایت فقیه است. منصور عسگری در زندان همدان چنین وضعیتی داشت. او قرار بود پانزده روز دیگر آزاد شود اما اعدامش کردند.
علی جوینی
سحر جلوی تابلوی کوچکش نشسته بود. موهای بورش را از روی صورت کودکانهاش کناری زد. با خوشحالی در حالیکه زبانش را از گوشه دهان کوچکش بیرون داده بود با ماژیک روی سی و پنجمین آدمک یک علامت ضربدر زد. پنجاه تا آدمک روی تابلو نقاشی کرده بود. تابلو را با دقت از زمین بلند کرد و در گوشه اتاقی که مادر بزرگ همیشه آنجا نماز میخواند گذاشت. بدو رو به طرف در رفت. مادر بزرگ که وضو گرفته برای نماز به محل همیشگی در اتاقش پناه میبرد با سحر روبرو شد. دخترک بغل مادر بزرگ پرید:
– مامان بزرگ، مامان بزرگ، پانزده تای دیگه!
– آره دختر گلم دیگه چیزی نمونده.
مادر بزرگ نوه قشنگش را چند بار بوسیده بیرون در گذاشت تا زمان نماز دست و پاگیرش نباشد. قامت بست و نماز خواند و بعد هم دست به دعا برداشت و از خدای خود عاجزانه آزادی پسرش را طلب کرد:
– ای خدا میشه فردا که میرم ملاقات بگن پسرت آزاد شده؟
صبح فردا مادر بزرگ با اتوبوس از الیگودرز به مقصد همدان حرکت کرد. در ورودی شهر راننده برای چاق سلامتی با دوستش بوق ممتدی زد. کبوترهای روی دیوار ساختمان نیمه تمام رمیدند. آفتاب تابستانی در آسمان میدرخشید. مادر بزرگ اوج گرفتن کبوترها را از پشت شیشه اتوبوس نگاه کرد. تا ابرها بالا رفتند. آزادِ آزاد بودند. بهفکر پسر و دوستان جوان او که در زندان بودند افتاد. دوباره از خدا طلب آزادی آنها را کرد.
جلوی زندان شلوغ بود. مادری در کنار دیوار غش کرده بود و عدهای دورش جمع شده بودند. مادر بزرگ از دیدن پدر و مادرهایی که گریه میکردند دلش ریخت. از لابلای جمعیت خودش را دم در آهنی زندان رساند. اسم پسرش را داد. منتظر ماند تا مثل همیشه برای ملاقات با پسرش صدایش بزنند.
نیم ساعت گذشت. پاسداری بدترکیب با ریشی انبوه از درِ زندان بیرون آمد. ساک کوچکی دست مادر داد و گفت:
– برو حاج خانوم! وسایل پسرت داخل کیفه!
– بی شرفا پسرم کجاست؟ کجا دفنش کردید؟ لعنت بر شما. رولم(پسرم). منصور، منصورم. آی خدا رولم رو کشتند؟
احساس کرد دیوارهای بلند زندان دور سرش میچرخند. زن جوانی زیر بغلش را گرفت و از آنجا دورش کرد.
مادر بزرگ وارد حیاط که شد سحر کوچولو منتظرش بود. با ذوق و شوقی کودکانه بغل مادر بزرگ پرید:
– مامان بزرگ بابام چی گفت. بابام چی گفت؟
مادر بزرگ کودک را به سینهاش میفشرد. چیزی نمیگفت. میلرزید و چشمانش پر اشک بودند. دخترک با بهت مادر بزرگ را نگاه میکرد. نوهاش را زمین گذاشت و یکراست به محل نمازش پناه برد. سحر وارد اتاق شد. مادر بزرگ در حالیکه خدای خود را مخاطب قرار داده بود در میان گریه و باران اشک اسم پسرش را صدا میزد و خمینی را نفرین میکرد.
سحرِکوچک مدتی به گفتوگوی مادر بزرگ با خدا گوش داد. با سرعت خودش را به تابلوی آدمک هایش در گوشه اتاق رساند. تکه تکهاش کرد و داخل سطل دمِ در ریخت.
سحر دیگر پانزده تا از پنجاه آدمکی را که روی تابلو کشیده بود ضربدر نخواهد زد. بابا منصور اعدام شده است. پنجاه روز پیش مادر بزرگش گفته بود بابایش را آزاد میکنند ولی الان از مادر بزرگ که با خدا در حال صحبت بود شنید بابا رفته پیش خدا!
سحر دیگر منتظر بابایش نماند. دژخیمان خمینی دست به اعدام زندانی سیاسی در آستانه آزادیاش زده بودند؛ در زندان همدان، منصور عسگری بابای سحر را بههمراه دیگر زندانیان مجاهد و مبارز اعدام کرده بودند. منصور سی و یکمین تابستان عمر خود را پشت سر میگذاشت که سر بر آستان جانان نهاد.
– مامان بزرگ، مامان بزرگ، پانزده تای دیگه!
– آره دختر گلم دیگه چیزی نمونده.
مادر بزرگ نوه قشنگش را چند بار بوسیده بیرون در گذاشت تا زمان نماز دست و پاگیرش نباشد. قامت بست و نماز خواند و بعد هم دست به دعا برداشت و از خدای خود عاجزانه آزادی پسرش را طلب کرد:
– ای خدا میشه فردا که میرم ملاقات بگن پسرت آزاد شده؟
صبح فردا مادر بزرگ با اتوبوس از الیگودرز به مقصد همدان حرکت کرد. در ورودی شهر راننده برای چاق سلامتی با دوستش بوق ممتدی زد. کبوترهای روی دیوار ساختمان نیمه تمام رمیدند. آفتاب تابستانی در آسمان میدرخشید. مادر بزرگ اوج گرفتن کبوترها را از پشت شیشه اتوبوس نگاه کرد. تا ابرها بالا رفتند. آزادِ آزاد بودند. بهفکر پسر و دوستان جوان او که در زندان بودند افتاد. دوباره از خدا طلب آزادی آنها را کرد.
جلوی زندان شلوغ بود. مادری در کنار دیوار غش کرده بود و عدهای دورش جمع شده بودند. مادر بزرگ از دیدن پدر و مادرهایی که گریه میکردند دلش ریخت. از لابلای جمعیت خودش را دم در آهنی زندان رساند. اسم پسرش را داد. منتظر ماند تا مثل همیشه برای ملاقات با پسرش صدایش بزنند.
نیم ساعت گذشت. پاسداری بدترکیب با ریشی انبوه از درِ زندان بیرون آمد. ساک کوچکی دست مادر داد و گفت:
– برو حاج خانوم! وسایل پسرت داخل کیفه!
– بی شرفا پسرم کجاست؟ کجا دفنش کردید؟ لعنت بر شما. رولم(پسرم). منصور، منصورم. آی خدا رولم رو کشتند؟
احساس کرد دیوارهای بلند زندان دور سرش میچرخند. زن جوانی زیر بغلش را گرفت و از آنجا دورش کرد.
مادر بزرگ وارد حیاط که شد سحر کوچولو منتظرش بود. با ذوق و شوقی کودکانه بغل مادر بزرگ پرید:
– مامان بزرگ بابام چی گفت. بابام چی گفت؟
مادر بزرگ کودک را به سینهاش میفشرد. چیزی نمیگفت. میلرزید و چشمانش پر اشک بودند. دخترک با بهت مادر بزرگ را نگاه میکرد. نوهاش را زمین گذاشت و یکراست به محل نمازش پناه برد. سحر وارد اتاق شد. مادر بزرگ در حالیکه خدای خود را مخاطب قرار داده بود در میان گریه و باران اشک اسم پسرش را صدا میزد و خمینی را نفرین میکرد.
سحرِکوچک مدتی به گفتوگوی مادر بزرگ با خدا گوش داد. با سرعت خودش را به تابلوی آدمک هایش در گوشه اتاق رساند. تکه تکهاش کرد و داخل سطل دمِ در ریخت.
سحر دیگر پانزده تا از پنجاه آدمکی را که روی تابلو کشیده بود ضربدر نخواهد زد. بابا منصور اعدام شده است. پنجاه روز پیش مادر بزرگش گفته بود بابایش را آزاد میکنند ولی الان از مادر بزرگ که با خدا در حال صحبت بود شنید بابا رفته پیش خدا!
سحر دیگر منتظر بابایش نماند. دژخیمان خمینی دست به اعدام زندانی سیاسی در آستانه آزادیاش زده بودند؛ در زندان همدان، منصور عسگری بابای سحر را بههمراه دیگر زندانیان مجاهد و مبارز اعدام کرده بودند. منصور سی و یکمین تابستان عمر خود را پشت سر میگذاشت که سر بر آستان جانان نهاد.
در همین زمینه:
گورهای دسته جمعی؛ برگهای پاییز دفن کردنی نیستند – بهیاد قتل عام ۶۷
داعشی اول؛ روایتی از قتلعام زندانیان سیاسی در شیراز
«از آشویتس تا تهران»؛ منادیان مرگ دیکتاتورماجرای قتل عام۶۷
گورهای دسته جمعی؛ برگهای پاییز دفن کردنی نیستند – بهیاد قتل عام ۶۷
داعشی اول؛ روایتی از قتلعام زندانیان سیاسی در شیراز
«از آشویتس تا تهران»؛ منادیان مرگ دیکتاتورماجرای قتل عام۶۷
#قیام_دیماه#اعتصاب #تظاهرات_سراسری #قیام سراسری #اتحاد #آزادی#ما براندازیم #آ#ايران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر