۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۵, جمعه

کسی به مادر نگوید – داستان کوتاه برای تسلیت





کسی به مادر نگوید – داستان کوتاه برای تسلیت از مانا ارجمند

کسی به مادر نگفت که دارند قبرها را آماده میکنند، کسی به مادر نگفت که دیگر کار تمام شده است و دیگر نفسی در سیاهچاله نمانده است، کسی به مادر نگفت که مگر میشود توی اینهمه آتش و دود خفه کننده کسی زنده مانده باشد
کسی نگفت!
شاید کسی جرات نداشت به چشمهای مادر نگاه کند و حقیقت را بگوید
روی خاکهای تپه کناری معدن نشسته بود. همانجا که بارها و بارها پسرش از آنجا عبور کرده و به دهان مرگ فرو رفته بود. بی اختیار خاک  را میکند انگار که دارد دهانه معدن را میکند. خاک را می کند انگار که دارد او هم مثل آن یکی ها میکاود و پیش میرود تا بلکه نفسی بیابد که هنوز در آمد و شدن است.
دوبار خوابش برد و هراسان از جا پرید هر دوبار خواب دید که علی کوچکش با همان سر و صورت سیاه به خانه آمده است و برایش آب گرفته است که دستهایش را بشورد و به او گفت که ناخنهایش را از ته نگرفته است و میخواهد غذا بخورد و علی ناخن کوچکش را نشان داده بود و خندیده بود!
مادر دوباره شروع به دعا کرد و هر که را که میشناخت به یاد آورد و التماس کرد و التماس کرد که به علی کمک کند که او سالم برگردد و گفت خدایا به من رحم کن!
هم اصغر آقا هم نوروز خان و هم آقا برات وقتی برای کمک میخواستند وارد معدن شوند پیش مادر آمدند و سرش را بوسیدند و قول دادند که بی علی بیرون نخواهند آمد! مادر برود خانه آنها علی را میآورند اما مگر میشد؟
تا صبح همانجا نشست و همانجا خاک را کاوید و دنبال کسی میگشت که میخواست صدایش را بشنود که بگوید:
مامان  مِن بِه اومه
و مادر میگفت تِه قربون تِه غذا حاضِرِه بِرو بَخُر
نگاهش میکرد که چطور با ولع همان نان را میخورد
مادر نشست و نشست و نشست تا سیاهی شب به سفیدی صبح تبدیل شد. آسمان اخم کرده به مادر نگاه میکرد ، کسی به مادر نگفت که هم اصغر آقا هم نوروز خان و هم آقا برات هر سه بین راه معدن نیمه نفس افتادند و آنها را بیرون کشیدند و خودشان هم در بیمارستان خوابیده اند در حال مرگ
مادر که اینها را نمی فهمید. تا صبح بی بیم از سرما همانجا نشسته بود! هر بار که خروسها میخواندند فکر میکرد صبح شده است اما صبح که نمیشد!
 زمان برایش دیر میگذشت همه همهمه رفت و شد به معدن را با تمام حواسش میشنید و دنبال میکرد و از دور همه چیز را می پایید هر جا صدایی بلند میشد دلش در دلش فرو میریخت و ملتمسانه ترین دعا را میکرد که کاش برایش فرجی باشد و پسرش را دوباره ببیند نمیدانست چرا آخرین نگاه علی او را ول نمیکرد!‌ همان روز آخر که داشت از خانه میرفت! چشمهایش سیاه سیاه بود و صورتش بیشتر از همیشه زیبا  فکر کرد چرا علی به مادر فقط نگاه کرد!
و چرا مادر او را تا وقتی که از قاب در بیرون رفت با چشم بدرقه کرد! چرا وقتی علی رفت دلش هری فرو ریخت!
کاش امروز دیروز بود و علی از خانه نمیرفت!
کاش دهان این اژدهای سیاه دوخته میشد و اینهمه جوان را نمیخورد و کاش مادر مرده بود و امروز را نمیدید.
از کوه پایین آمد، تلو تلو میخورد!  دلش در دلش نبود راه را گرفت و رفت کسی نمیداند که در کجای کوه پنهان شده است اما صدای ضجه هایش را من میشنوم! که غریب می گرید
 با صمیمانه ترین تسلیتهای قلبیم تقدیم به همه مادرانی که عزیزانشان را در معدن گلستان از دست دادند، به امید اینکه مقصران اصلی این فجایع برای مردم شناخته شود- مانا ارجمند
مطالب مارا در @bahareazady توئیتر میتوانید دنبال کنید با تشکر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر