۱۳۹۴ مهر ۱۳, دوشنبه

آفتابكاران،اسدالله نبوي، 5 اكتبر2015: “داستان مقاومت زنی که در مقابل دیکتاتوری مذهبی حاکم بر ایران تسلیم نشد؛

                                                                                                 

صدای ناله خفیف زنی مرا به پشت در سلولم کشاند. ،سلول شماره 2 زندان سمنان یکی از شهرهای مرکزی در ایران در اواسط مرداد 67.
در کشاکش سال 67 و اوج قتل عام های وحشیانه ای بود که بر طبق فرمان مذهبی خمینی علیه زندانیان سیاسی در سراسر ایران انجام میشد. داشتم از روزنه کوچک سلول به راهروی تاریک بند نگاه می کردم. پاسداران سراسیمه با گاری چیزی را حمل می کردند. دقت کردم.پیکر خون آلود زنی روی گاری قرار داشت و پاسداران چون گرگانی هار دور او حلقه زده بودند . یکی فرمان داد با پا بکشیدش داخل سلول این منافق بدبخت را.پاهای زن مثل گوشت جویده شده بود و رد خون بود که بر موزاییک نقش می بست.آن صدا دوباره فرمان داد:” تمامش کنید . روسری و چادر را هم از او بگیرید. بچپانیدش توی سلول .” دوباره صدای ناله زن شاید به اعتراض برخاست ومن بالاخره فرمان دهنده و شکنجه گر را دیدم از همان روزن کوچک..
حالا پاسدارها پیکر نیمه جان زن را به داخل سلول کناری کشاندند.بین دو سلول دیوار 30 سانتی آجری قرار داشت که به سختی صدا را منتقل می کرد.
شب از نیمه گذشته بود مدتها بود که پاسداران رفته بودند، گوش خواباندم صدایی از راهرو نمی آمد جز صدای چکیدن آب از روشویی روبرو.می خواستم سردر بیاورم آن زن کیست؟. ضربه یی آهسته به دیوار سلولش زدم . جوابی نیامد، بلندتر و بلندتر زدم بی فایده بود.به خودم گفتم معلوم نیست آن پیکر خون آلود توان حرکت داشته باشد یا نه ؟روی کف سلول دراز کشیدم تکه موکت کف بوی خا ک وخون می داد. چه کسی می دانست که پیش ا ز این خون چندین نفر روی همین موکت ریخته است . هزار پایی داشت تلاش می کرد از دیوار نمور و قدیمی سلول بیرون بیاید، به صدای هر شبش عادت کرده بودم.
ناگهان صدای ضربه یی مرا به خود آورد . دوباره گوش کردم . دستی داشت بر دیوار مورس می زد. جوابش را دادم و وقتی متوجه شدم زنی که آن سوی دیوار است نامش اقدس همتی است ، بغضم گرفت . او را می شناختم . همین یکی دو سال پیش از زندان آ زاد شده بود وخانواده مجاهدش چندین شهید داده بودند.
نننکککممم
گفتم : بازجویی سختی داشتی؟
گفت: نه چندان. هر دو پایم تقریبا فلج شده و دست چپم را هم خودم ا ز کار انداختم .
گفتم : چرا؟
گفت: رگ دستم را زدم تا بازجو نتواند اسرارم را کشف کند اما متأسفانه زنده ماندم.
نمی دانستم چه باید بگویم . دست و پایم را گم کرده بودم .
گفتم : پاهایت وحشتناک بودند.
او دیگر نمی توانست ادامه بدهد. می گفت : یک هفته اخیر جز آب چیزی نخورده است.
دفعه بعد نزدیک های صبح بو دکه به پای مورس آمد .عجله داشت . می دانست که هرلحظه پاسداران سر می رسند.
گفت : ”فقط یک درخواست دارم . همه چیز را از من گرفته اند. هر چیزی که تصور می کردند بخواهم با آن خود کشی کنم. آنها ازمن اطلاعاتی می خواهند که ممکن است جان چندین نفر را به خطر بیندازد. می خواهم اسرارم را حفظ کنم و می ترسم نتوانم
احساس کردم دارم در موقعیت دشواری قرار می گیرم..
ادامه داد :”می ترسم دیر شود باید یک چیز برنده برایم آماده کنی.”
سر وصدای پاسداران در راهرو زیاد شد و او قطع کرد و رفت
شب وقتی پیکر خون آلود اقدس را بر می گرداندند دوباره از روزن در نگاه می کردم . همان پاهای خونین و پیکر نیمه جان ومن نگران اینکه شب باید چه پاسخی به او بدهم .
شب زودتر پا ی مورس آمد.
گفتم : می دانم بازهم روز سختی داشتی اما ما الگوهای مقاومت در تاریخ مان کم نداریم ؛ به آنها فکر کن و قوی باش
با ضربه ایی حرفم را قطع کرد: اینها را می دانم. آیا چیزتیزی آماده کردی؟
با تردید گفتم : نه
و او دیگر ادامه نداد و رفت و تلاشم دیگر سودی نداشت.
چند ساعت بعد با سر وصدای ناگهانی از خواب برخاستم و دیدم پاسداران او را با عجله می برند .
بازهم راهروی جلوی سلولم خونی شد و صدای گاری و ناله خفیف
ومن نگران که آیا او را بی دفاع در دهان اژدها رها نکردم؟
دیگر خوابم نمی برد و شروع کردم به قدم زدن.
قبل از اذان صبح او را برگرداندند و این بار اول او بود که پای مورس آمد و خبر خوش داد: ”دیگر نیازی نیست به چیز تیز فکر کنی . همه چیز تمام شد
پرسیدم چی شد؟
گفت :” دژخیم دیشب مرا بدون چشم بند به بازجویی برد. قیافه اش همانطوری بود که حدس می زدم ؛ کریه و وقیح و بد منظر. دیگر شلاق و کابل در کار نبود . بازجو تسلیم و ازمن نومید شده است و دایم می گفت : کله شقی کار به دستت داد فهمیدم که کار تمام است و به زودی مجبورند اعدامم کنند.”
احساس کردم دستی که حالا دارد بر دیوار می کوبد سرشارتر و پویاتر از هر شب است . خواستم در اعتراض چیزی بگویم ، مجال نداد و گفت ” به بچه ها بگو مقاومت . این راز ماندگاری نسل ماست . به سازمان بگو که اقدس به عهدش وفا کرد….”
و این آخرین جملات او بود . طولی نکشید که پاسداران دوباره سر رسیدند و او رفت. حتما وقتی طناب دار را به گردن او می انداختند سه تن از یارانش را هم میتوانست ببیند که همان شب همراه او برای اعدام برده شدند.یکی از آن ها صدای حسین بود . حسین موکدی همسر اقدس. آنها نخستین دسته زندانیان سیاسی بودند که به فرمان خمینی ، پدرخوانده تروریسم و بنیادگرائی در جریان قتل عام 67 در زندان سمنان به دار کشیده شدند… 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر