۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۶, شنبه

عيد بزرگ مبعث

 1
.     پدر محمد عبدالله آخرين فرزند عبدالمطلب بودكه بايد بنابرعهدي كه عبدالمطلب با خدا بسته بود قرباني ميشد. اما تمام اهل قبيله مانع شدند وپيشنهاد كردند مابه ازاي عبدالله ديه يك انسان كه آن زمان 10 شتر بود را قرباني كند. عبدالمطلب كه ابتدا عزم جزم كرده كه وقتي خدا فرزند دهم را به او ميدهد قربانيش كند حتما او را قرباني كند كوتاه آمدني نبود ولي دراثر اصرار مردم به شرط قرعه پذيرفت . اما بين عبدالله و10 شتر قرعه بنام عبدالله افتاد واين عزم عبدالمطلب را براي قرباني كردن نوجوانش بيشتر كرد ولي تمامي قبيله مانع شدند واو را وادار كردند كه شترهاي بيشتري را به قرعه بگذارد شايد خدا از او بپذيرد .اما هرچه شترهارا بيشتر ميكرد باز قرعه بنام عبدالله ميافتاد و عبدالمطلب براي قرباني نوجوانش راسخ تر ميشد ولي اين نوجوان آنقدر محبوب بود كه بني هاشم باتمام توان اصرار ميكردند كه عبدالمطلب تعداد شترها را آنقدر زياد كند تا شايد پذيرفته شود وعبدالله بماند. تا آنكه عدد شترهاوقتي  به 100 رسيد قرعه از عبدالله برداشته شد و غوغايي برپاشد بني هاشم به آرزويشان رسيده بودند وعبدالمطلب راضي شد و 100 شتر را قرباني كرد .عجبا .عبدالله كه محبوب بود اما وقتي ديه او به 100 شتر يعني 10 برابر ديه ساير افراد شد ارزشي ديگر پيداكرد و عشق او صدچندان دردلهاي بين هاشم كاشته شد. عبدالمطلب بلافاصله آمنه دختر وهب برادر زاده اش را به عقد عبدالله درآورد.
2.     عبدالله اين جوان بغايت دوست داشتني هنوز فرزندش به دنيا نيامده بود كه فوت كرد وهمه قبيله درحزن واندوه فرورفتند و بعد از عبدلله همه عشقشان را نثار تنها يادگار بدنيا نيامده اش كردند.
3.     سال پرخطري بود ولشكريان قدرتمند ابرهه براي غارت مكه ، از يمن بسوي حجاز حركت كرده  و تاچندكيلومتري مكه رسيده بود و.شكي نبود كه اين لشكر با فيلهايشان اثري از كعبه ومكه باقي نميگذاشتند وعبدالمطلب كه رئيس قبيله بود به تمامي ساكنان دستورداد كه سربه كوه وتپه زنند تا امان بمانند ولي مادرحضرت محمد را كه نزديك بدنيا امدن فرزندش بود نفرستاد تا درلحظات آخر اقدام كند تا مبادا درجريان ترك شهر وديارصدمه اي به فرزندبدنيا نيامده اش برسد.
اما معجزه اي باور نكردني رخ داد.خبر رسيد كه انبوهي از پرستوهاي كه آسمان حجاز را پوشانده بودند، لشكر قدرتمند صاحبان فيل هارا چنان با دانه هاي زهرآگين گلوله باران كردند كه تمامي لشكريان يا مردند ويا عقب نشستند ومكه سالم ماند و امنه هم در مكه ماند و چندي بعد فرزندش محمد را به دنيا آورد.ياللعجب اين چه معجزه و چه حكمتي بود شايد خبرهايي درراه است.
4.     محمد يادگار عبدالله مصون مانده درحمله اصحاب فيل،بيش از بيش مورد توجه وعلاقه  قبيله و خاندان عبدالمطلب قرار گرفت اما هنوز كودك بود و5 ساله كه مادرش نيز فوت كرد واو يتيم يتيم كه مادر وپدرش فوت كرده بودند بيش ازبيش شفقت ومحبت مردم را بخود اختصاص داد.
5.     وهنوز 9 ساله بود كه عبدالمطلب رئيس قريش و سرپرست محمد نيز فوت كرد ومحمد ديگر كسي را نداشت كه ابيطالب پدرعلي ع بلافاصله سرپرستي اورا بعهده گرفت و او را به خانه آورد وتحت سرپرستي فاطمه بنت اسد مادر علي قرار داد.
6.      محمد 12 ساله بود كه ابيطالب دريك سفر تجاري اورابسوي شام همراه خود برد .در راه صومعهاي بود كه در آن راهبي بود بنام (بحيرا ) , وي به كتاب انجيل اشراف داشت و توصيف آمدن پيامبررا درتورات خوانده بود . وقتي محمد رسول الله درمسير بود و به اين صومعه نزديك ميشد ابرسپيدي بالاي سر كاروان آمد. بحيرا متوجه شدكه محمدرسوال الله با اين كاروان است. به ابيطالب گفت :آگاه باش كه محمد از بهترين مخلوقات خدا و پيامبر او است ، سفارش كرد كه او را از خطر ات  درامان بدارد .   راستي معناي اين پيام براي ابيطالب چه بود؟
7.     محمد كه نوجواني 20 ساله شد براي اولين بار دردفاع از مظلومين دسته اي از جوانان را جمع كرد و باهم عهد بستند كه اجازه ندهند كه به فردي به هردليل ظلم شود و به بهانه هاي مختلف اموالش بغارت برده شود.
8.     محمد در25 سالگي به پيشنهاد ابيطالب مديريت كاروان تجاري خديجه را بعهده گرفت و خديجه غلامش بنام ميسره را همراه محمد فرستاد و سفارش محمد را به او كرد .دربين راه كاروران تجاري مجددا باراهبي مواجه شد و راهب همان حرفهاي راهب قبلي را به محمد گفت وبراي سلامتي اش سفارش كرد. ميسره كه شاهد رابطه خاص راهب بامحمد پس از برگشت  داستان را عينا براي خديجه بيان كرد. خديجه بانوي پاك،مطهر و موحدي كه تنظيمات محمد اورا مسحور كرده بود اين گزارش ميسره آتش درجانش انداخت  او درجا غلام را با هداياي زياد آزاد كرد و دراوج شيفتگي درحاليكه خود زني بيوه وچهل ساله ومحمد جواني 25 ساله بود بدون توجه به سنتهاي اجتماعي آن روزگار، خود ازمحمد خواستگاري كرد. و اوكه يكي از ثرومندان بنام مكه بود تمام ثروتش را دراخيتار محمد گذاشت.
9.     ده  سال بعد درسن 35 سالگي كه خديجه درحال وضع حمل حضرت فاطمه بودبه قصد كعبه حركت كرد تا باراز ونياز براي سلامتي مادر ونوزادش دست به دعا بردارد، بمجرد ورود به صحن كعبه باشورو خوشحالي عجيبي ازاجتماع بزرگي از سران قريش كه دركنار كعبه نشسته بودند، مواجه ميشود.جريان از اين قراربود كه چندين قبيله خانه كعبه را باكمك هم ترميم كرده بودند واخرين كارنصب حجرالاسود كه هريك از سران ميخواست خود سنگ را نصب كند وكاربجاي باريكي كشيده واختلاف جدي شده واوج گرفته بود وكسي هم كوتاه نيامده بود تااينكه پيري از ميان همان سران پيشنهاد ميكند كه بجاي دعوا همه منتظر ميمانيم واولين نفري كه واردصحن ميشود ،هركه باشد، موضوع را به او ميگوييم او را حكم قرار ميدهيم هرچه گفت عمل ميكنيم. همه چشم براه بودند وقلبها درتپش ومنتظربودند كه اين شانس نصيب چه كسي خواهد شد كه سنگ رانصب كند ويا به كدام قبيله ياعشيره واگذار كند . دراين هنگام محمد شناخته شده محبوبه تمامي قريش با تاريخي سراسر شورانگيز از قبل از تولد تا آن روز. ناگهان شور و ولوله وشادي وسرور فضا گرفت وهمه بخاطر محمد كه چين شانسي پيدا كند و دعوايشان هم به دوستي تبديل شود شادي ميكردند و محمد طرحي پيشنهاد كرد كه به فكر هيچكس نميرسيد درحاليكه همه انتظار داشتند كه محمد خود اين سنگ را نصب كند محمد گفت پارچه اي آوردند وسنگ را دروسط آن گذاشتند و تمامي سران باكمك وشراكت همه پارچه را تا محل نصب بلند كردند ومحمد هم سنگ را نصب كرد.
آري راه چهل ساله با مقاطعي سرشار از حوادثي كه عشق محمد را دردلها ميكاشت و پاكي وامانت داري او را درچشمها فرو ميكرد. حالا ديگرچهل سال است كه دردل وروح بزرگ وكوچك وزن مرد قبيله جاپيدا كرده و به محمد امين معروف شده است، درغار حرا جبرئيل امين وارد شده ورسالت سنگين رهايي انسانها را بر دوش او ميگذارد واين رسالت را فقط وفقط محمد حبيب خدا ميتوانست برعهده بگيرد. وقتي محمد ماجراي آمدن جبرئيل را براي خديجه توضيح داد خديجه بزرگ بانو و همتايش به محمد گفت مطمئن باش كه تو پيامبري واگر جرئيل امد سلامم را به او برسان اما جبرئيل آمد وپيش از انكه فرصت رساندن سلام خديجه باشد جبرئيل به محمد گفت سلام خدا را به خديجه برسان.
بااين پروسة كاملا حسابشده راه ناهموار دردنياي جهل وجهالت تا حدودي آماده و پذيرا شده بود ك محمد ص به پيامبري مبعوث ميگردد.حال به سخنان برادر مجاهد مسعود توجه كنيد.
محمد
پيام مجسم عشق
…محمد حبيب، كلمه و پيام مجسم عشق بود. حبيب خدا در ساده‌ترين و روشن‌ترين ترجمه يعني: عشق خدا!
زير‌بال و پر او بود كه علي و فاطمه تربيت شدند. امام حسين به‌وجود آمد. كسي بود كه خدا هم هرپرده و حجابي را در رابطه با خودش براي او به‌كنار زد. براي همين است كه مي‌گوييم سرچشمة خروشان عشق و معرفت، يعني كه داراي يگانگي، وحدت و محرميت مطلق با بني‌بشراست.
اما چهره‌يي كه آخوندهاي خميني‌صفت از او تصوير مي‌كنند، نعوذبالله يك آخوند بزرگتري است مثل خودشان. اما او چه انقلابي بزرگي بايد باشد كه دنياي كهن را با امپراتوريها و ابرقدرتهايش ـ ‌از قيصر گرفته تا كسري‌ـ درهم‌بريزد؟ حتماً‌ كه جاي درستي انگشت گذاشته و انرژي شگفتي از بشريت آزاد كرده است…
بزرگترين فريب و دجاليت و خيانت ايدئولوژيكي خميني و دودمان فكري او در اين است كه چهرة حبيب خدا را هم مسخ مي‌كنند و نمي‌گذارند كه پيروانش به او وصل شوند…
او هرچه بود يكرنگي و صميميت و صفا و پاكيزگي بود والا كه يك‌چنين جاذبه‌يي نداشت. اين «امي» و درس نخوانده، جهان را مبهوت و پيامش را پايدار كرد و «تركنا عليه في‌الاخرين» راهش را آينده‌دار نمود و چون كلمة ختم‌كننده بود، سرآمد عشق و متعالي‌ترين مفهومش بود…
با چنان عشقي است كه مي‌توان امروز هم بنياد ارتجاع را زد. بت‌شكني كرد و ريشه‌اش را زد. هركس كه او را شناخت، يا پرتوي از او را دريافت يا ذره‌يي از پيام او را گرفت، طبعاً كه مدهوش شد و چرا كه نشود؟ و واي بر سنگين‌دلان يعني خميني‌گرايان كه نام او را مي‌آورند اما كام خود را مي‌جويند.
كلمة خاتم، كلمة عشق و رحمت است. اين، آن چيزي است كه ارتجاع بويي از آن نبرده، در ارتجاع هرچه هست، قساوت است و سنگدلي.
بعثت خاتم رانبيا برهمه انسانها بويژه پويندگان راهش مجاهدين مبارك باد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر