۱۳۹۴ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

اگر ديوارها لب ميگشودند! خاطرات زندان مهين لطيف دفتر سوم

دفتر سوم

زندانهاي رژيم ولايت فقيه
اوين ـ بند240 بالا
مرا به‌بند240، طبقه بالا، اتاق شمارهٴ5 منتقل كردند. وقتي وارد بند شدم و چشم بندم را برداشتم، اول از تراكم موجود در آنجا و تعداد انبوه زندانيان، جا خوردم. دراين بند بيش از 10برابر ظرفيت آن، زندانيان را روي هم تلنبار كرده بودند. اتاقهايي كه ماكزيمم براي 10 تا 12نفر ساخته شده بود، تا 90نفر و در اتاق بزرگتر تا 120نفر جا داده بودند. طوريكه جاي نشستن و خوابيدن نبود. در يك بند 6 اتاقه نزديك به800نفر را بهطور واقعي روي هم ريخته بودند.
هميشه راهروهاي بند شلوغ بود و به‌زحمت راه ميرفتيم. چون در اتاقها جا براي اينهمه آدم نبود. براي كل نفرات فقط 6 توالت و روشويي وجود داشت كه همواره دو سه تاي آن گرفته و خراب بود و نميشد از آن استفاده كرد. لذا در تمام طول روز براي رفتن به دستشويي بايد در صف ميايستاديم.وقتي هم به‌پاسدار مسئول بند ميگفتيم دستشويي گرفته و خراب است، ميگفتند خودتان خراب كردهايد، درست نميكنيم.
شبها موقع خوابيدن، براي هر نفر فقط به اندازهيي جا بود كه به‌پهلو بخوابد و حتي در جاي خودش نميتوانست از اين پهلو بهآن پهلو بشود. بهعلت معضل كمبود جا براي خوابيدن، هر اتاقي، يكنفر مسئول خواب داشت، كه كروكي استراحت نفرات را روي يك برگه ميكشيد و هر روز با ورود و خروج نفرات آن را بهروز ميكرد. وقتي نفرات شكنج‌هشده داشتيم، جايمان تنگتر ميشد چون براي آنها بايد جاي بيشتري اختصاص ميداديم. در راهروها هم وضع به‌همين ترتيب بود و بچه‌ها تا جلوي دستشوييها هم ميخوابيدند. در اين حالت وضعيت آنهايي كه آسم داشتند و يا ناراحتي قلبي و تنفسي داشتند خيلي بد جور ميشد.
بچه‌ها بهشوخي وضعيت خوابيدن را خوابيدن كتابي و يا كركرهيي ميگفتند و وقتي ميخواستند پهلو به‌پهلو بشوند، يكنفر با حالت شوخ و شاد ميگفت بچه‌ها كركره را بكشيد و بعد همه از اين پهلو به‌پهلوي ديگر ميشدند.
با اين وضعيت بندها، اوائل هفتهيي فقط يكبار هواخوري ميدادند و بعدها بهخاطر شيوع بيماريها مجبور شدند هواخوري را روزانه كنند. و روزي دو سه ساعت را به آن اختصاص بدهند. كه با توج‌ه به تراكم خيلي زياد، محوطه هواخوري هم بسيار شلوغ ميشد و جايي براي تحرك يا ورزش نبود.
وضعيت بهداشت در بندها خيلي اسفناك بود. آب حمام فقط هفته‌يي دو بار آنهم از شب تا صبح گرم ميشد. به اين صورت كه ابتدا معمولاً آب آنقدر جوش ميشد كه از شير آب سرد هم آب جوش ميآمد و هيچكس نميتوانست حمام كند. ما هم از اين وضعيت استفاده ميكرديم و در اين شبها از آبجوش براي درست كردن چايي استفاده ميكرديم و به اين ترتيب ميتوانستيم هفتهيي يكي دو بار چاي بدون كافور بخوريم. بعد از يك ساعت، آب قابل استفاده ميشد، ولي از نيمهشب به‌بعد آب كاملاً سرد ميشد. با اين وضعيت بهداشت و همچنين شلوغي بيش از حد بندها، انواع بيماريهاي پوستي بهسرعت شيوع پيدا ميكرد. همينكه يك بيماري واگيردار وارد بند ميشد، در مدت خيلي كوتاهي تعداد زيادي از نفرات بيمار ميشدند. در زندان همهٴ بچه‌ها حداقل يكبار، يك بيماري پوستي گرفته بودند و بسياري از نفرات هم چند بار. بعضي بچه‌ها هم بيماري در بدنشان ماندگار شده بود و ديگر خوب نميشدند و سالها رنج بيماري را تحمل ميكردند.
در يك مقطع، در بند پايين ما بيماري گال شايع شد و بعد ازمدتي به‌بند بالا هم سرايت كرد. كساني كه گال ميگرفتند، نقاطي از پوست بدنشان دچار چنان خارش شديدي ميشد كه از شدت خارش پوستشان را ميكندند و زخمي ميكردند. بعد از مدتي كه بيماري بهتمام بند سرايت كرد و پروسه خودش را گذرا ند، يك ديگ بزرگ آوردند و بچه‌ها در حياط بند همه لباسهايشان را ميجوشاندند، تا بيماري را ريشه كن كنند.
من در همان دو ماه اول زندانم دچار قارچ پوستي شدم و تا مدتها به‌آن مبتلا بودم. بعد گال هم گرفتم. شدت خارش و سوزش آنقدر زياد بود كه امدادگر بند قرصهاي خوابآور قوي ميداد كه تا 24ساعت ميخوابيدم و فقط بهاين ترتيب توانستم معالج‌ه شوم.

كِرك بَپِرِسه پلا
غذايي كه به زندانيان ميدادند، كماً بسيار ناچيز و كيفاً هم فاقد حداقلهاي مورد نياز يك فرد براي ادامه حيات بود. از بهترين غذاهاي زندان پلويي بود كه اسمش مرغ پلو بود، اما بچه‌هاي شمالي اسمش را ”كرك بپرسه پلا” (يعني پلوي مرغ پريده) گذاشته بودند، عبارت بود از برنج سفيد با تكه‌هاي بسيار كوچك و بسيار كم مرغ و استخوان باهم. طوريكه از يك ديگ برنج به‌زحمت ميتوانستيم بهاندازه يك بشقاب معمولي گوشت مرغ و استخوان خرد شده در بياوريم. آنها را هم بيشتر بهمريضها و شكنج‌هشدهها ميداديم و مابقي آن را كه تقريباً چيزي باقي نميماند بهطور سمبليك(!) بين بقيه تقسيم ميكرديم.
روز 22بهمن سال61 براي اولين بار براي ناهار برنج سفيد با تكههاي بزرگ گوشت قرمز دادند و همه يك شكم سير غذا خوردند. من نصفه‌شب از سروصدا و جنبوجوش بچه‌ها بيدار شدم و ديدم وضعيت خيلي غيرعادي است. همه دارند ناله ميكنند و دائم در تردد هستند. بعد فهميدم از كل نفرات بند فقط من و تعداد انگشت‌شماري كه از آن غذا نخورده بوديم، سالم هستيم و بقيه بچه‌ها همه دچار مسموميت شديد غذايي شدهاند.
وضعيت بند وحشتناك بود. تعدادي كه بهحالت اغماء افتاده بودند به‌بهداري اوين منتقل شدند و بقيه نفرات در داخل بند هركدام بهتناسب بنيهشان، حالشان بد يا بدتر بود. از پاسدارها با سرو صدا و اعتراض، سرُم گرفتيم و بهكمك دو نفر از امدادگران خودمان در داخل بند، بهنفراتي كه نياز بهسرم داشتند، وصل كرديم. وضعيت توالتها و حمام اسفناك بود. ما چند نفر كه سالم بوديم هر نيمساعت يكبار حمام و توالتها را تكتك با فشار آب زياد ميشستيم. در اين شرايط دو تا از توالتها هم خراب بود و فقط 4توالت براي اينهمه جمعيتي كه همه مريض بودند و نياز سريع و فوري داشتند، وجود داشت كه فوقالعاده كم بود. براي همين از حمام هم بهعنوان دستشويي استفاده ميشد و وضعيت خيلي خراب بود.
اين وضعيت تا دو روز ادامه پيدا كرد، تا اينكه كمكم حال نفرات بهتر شد. بعدها فهميديم كه اين مسموميت عمومي بوده و در همه بندهاي زندان وضع به‌همين صورت بوده است.

وضعيت بند انفرادي
در بند انفرادي كه اسم آنرا ”آسايشگاه“ گذاشته بودند، براي هر 50سلول، دو حمام كوچك در راهرو بند قرار داشت. هر 7 تا 10روز يكبار نوبت حمام به‌هر سلولي ميرسيد، كه براي حمام و لباسشويي رويهم ميگفتند 15دقيقه وقت داريد، ولي به همين زمانبندي هم پايبند نبودند و وسط كار، در را باز ميكردند و ميگفتند زود باش تمام كن بيا بيرون! يكبار كه من كارم را تمام نكرده بودم، زن پاسداري كه آمده بود عصباني شد و در حمام را بست و تا چند ساعت سراغم نيامد. هر كس سر زمانبندي كارش را تمام نميكرد، همين بلا را به سرش ميآوردند. در چنين مواقعي از آنجا كه زمستان بود و حمام هم هيچ وسيلهٴ گرمايشي نداشت، هواي داخل حمام فوقالعاده سرد ميشد و عموماً بچه‌ها مريض ميشدند.
از ساير امكانات زيستي نيز خبري نبود. داشتن ساعت، سنجاق، لباس بيش از دو دست در سلول ممنوع بود و اگر كسي داشت همان ابتداي ورود از او ميگرفتند. از روزنامه و كتاب و قلم و كاغذ هم خبري نبود.
بعد از مدتي طبقات زنان را با مردان جابهجا كردند. سلولهاي طبقه اول و دوم و سوم ويژهٴ مردان و سلولهاي طبقه چهارم ويژهٴ زنان شد و ما را به‌طبقه چهارم بردند. در هر سلول يك دريچه مشبّك كوچك 15 در 15سانتيمتر نزديك سقف بود كه بهسلولهاي پايين و بالا راه داشت. از اين دريچه تقريباً هر دو سه شب يكبار صداي داد و فريادهاي مردي را كه در سلول پاييني بود، ميشنيدم. معلوم بود كه بيمار است، چون بعضي وقتها با داد و فرياد درخواست داروهايش را ميكرد. بعد از آن هم صداي نكره پاسداري ميآمد كه با فحش و ناسزا ساكتش ميكرد.
از نظر پاسداران و بازجويان، هر كاري در سلول جرم محسوب ميشد و آن را بهحساب روحيه گرفتن ميگذاشتند، مثلاً ورزش كردن، كاردستي كردن و… يك روز كه من با مقداري نايلون در حال درست كردن يك سبدكوچك براي گذاشتن صابون بودم. پاسدار بند يكدفعه دريچه سلولم را باز كرد و آن را ديد و بلافاصله وارد سلول شد و با فحش و ناسزا آن را از دستم كشيد و برد. نيمساعت بعد آمد و گفت: ”اين نقض ضوابط را به‌بازجويت گزارش كرديم و او هم برايت تنبيه مشخص كرده كه بهمدت 3ساعت بايد روي يك پا نگهت داريم“. با خونسردي بهاو گفتم: ”من پاهايم زخم است و نميتوانم روي يك پا بايستم“. ولي نه تنها گوشش بدهكار نبود بلكه خيلي هم بهش برخورد و با كمك يك زن پاسدار ديگر دو نفري با زور مرا از سلول بيرون بردند كه حكم داده شده را اجرا كنند.

بند تنبيهي
در پاييز64 كه من به‌بند عمومي رفتم. يكبار من و يكي ديگر از بچه‌ها را صدا زدند و با يك بهانهٴ واهي و مسخره، به‌بند تنبيهي فرستادند. درهاي بند تنبيهي بسته بود و در هر اتاق 5 در 6متر، حدود 60 تا 70نفر زنداني انداخته بودند كه اغلب از بچه‌هاي زندان قزلحصار بودند كه بهاوين منتقل شده بودند.
در آنجا روزي دو بار درها را فقط بهمدت 15دقيقه باز ميكردند تا از دستشويي، ظرفشويي، لباسشويي و حمام استفاده كنيم. لذا هر بار بايد از قبل برنامهريزي ميكرديم كه وقتي در باز ميشود، بتوانيم همه كارها را با هم انجام بدهيم و زمان كم نياوريم. وقتي در اتاق باز ميشد، هر كس ميدويد كه كاري را كه بر عهدهاش گذاشته شده، انجام بدهد و براي اينكه به‌همه كارها برسيم با هم جابهجا ميشديم. بعضي وقتها بهخاطر اينكه بهكارها نميرسيديم بين بچه‌ها با پاسدارهاي بند دعوا ميشد، كه نهايتاً آنها بهعنوان تنبيه، در نوبت بعدي در را باز نميكردند.

بازرسي گروه ضربت
يك شب، بعد از خاموشي و وقتي كه همه خوابيده بودند، يكدفعه همه چراغها را روشن كردند و بدون اينكه چيزي بگويند، تعداد زيادي پاسدار مرد سراسيمه و وحشيانه وارد بند شدند. در آن حالت هيچكس حجاب نداشت و همه خوابيده بوديم. پاسداران مهاجم با لگد و كتك و فحش و بد و بيراه به‌هر كس كه سر راهشان قرار ميگرفت، گفتند يالاّ همه از بند برويد بيرون و اصلاً مهلت نميدادند كه خودمان را جمعوجور كنيم. همهمان ملافه، چادر و هرچه را كه كنارمان پيدا ميكرديم، سرمان كرديم و از بند بيرون رفتيم. همه ما را بهحياط راندند و در يكطرف حياط نگهداشتند. بند پايين را هم به‌همين ترتيب بيرون كرده و طرف ديگر حياط نگهداشتند كه با هم تماس نگيريم.
آن شب يك شب زمستاني بود و هواي حياط خيلي سرد بود. نزديك بهدو سه ساعت به‌همين وضعيت توي حياط مانديم. بعد از آن آمدند و در را باز كردند و گفتند هر كس بهاتاق خودش برود.
وقتي بهداخل بند رفتيم، وضعيت بند وحشتناك شده بود. لباسها و وسايل داخل تمام ساكها و كيسههاي نايلوني بچه‌ها را بيرون ريخته بودند و وسط اتاقها پخشوپلا كرده بودند. معلوم بود براي بازرسي بند آمده بودند و همه چيز را زيرورو كرده بودند. همه وسايل بچه‌ها با هم قاطي شده بود و از آنجا كه جمعيت زياد بود، به‌هم ريختگي زيادي بهوجود آمده بود كه تا صبح همه در حال جمعوجور كردن بوديم تا وضعيت را بهحالت اول برگردانيم.
صبح كه بند تا حدودي بهحالت اول در آمد. خيليها وسايلشان را گم كرده بودند. بهخصوص پولهاي اغلب بچه‌ها را كه خانوادهها آورده بودند، پاسدارها دزديده و برده بودند. تعداد زيادي از بچه‌ها به‌خاطر چند ساعت ايستادن در سرما، مريض شدند. اين كار هر چند وقت يكبار انجام ميشد و بهصورت وحشيانه اقدام به‌بازرسي ميكردند.

هيأتهاي بازديدكننده
در يكي از روزهايي كه در بهداري اوين بستري بودم، اعلام كردند مرتب بنشينيد و حجاب سر كنيد. بعد يك هيأت مركب از چند آخوند و غير آخوند آمدند. همراه آنها لاجوردي و دو نفر از وردستان او هم بودند. اين هيأت در واقع از طرف منتظري آمده بود و همان زماني بود كه اختلافات منتظري با خميني بالا گرفته بود. آنها ماكزيمم 10دقيقه در اتاق ما بودند و از من و آزاده طبيب هر كدام دو سه سؤال كردند، كه معمولاً قبل از اينكه ما جواب بدهيم، لاجوردي و دو نفر همراهش بهجاي ما جواب ميدادند.
آخوند اصلي هيأت از من سؤال كرد: ”ميداني چند ضربه شلاق خوردي؟ ”گفتم: ”نخير در آن حالت نميتوانستم بشمرم! ولي وضع پاهايم خيلي خراب است…“ نفر همراه لاجوردي وسط حرف من پريد و گفت:”حاج آقا اينها ماكزيمم 100ضربه خوردهاند، ولي چون جسماً ضعيف هستند، آنها را به‌بهداري آوردهاند!“ آن آخوند هم گفت:” خوب است از ابتدا به‌آنها بگوييد كه چند ضربه محكوم شدهاند تا بدانند!“ يكي از نفرات همراه هيأت با تعجب و انگار كه حرف غيرمنتظرهيي را ميشنود و گويا يك قافي توانسته از آنها بگيرد، با اعتراض گفت: ”چطور آنها نميدانند كه چند ضربه شلاق خوردهاند؟
آنقدر بازديد اين هيأت و واكنشهايشان مضحك بود كه ما تا مدتي براي خنده، بين خودمان اين بازديد را بهصورت نمايش فكاهي درآورده و اجرا ميكرديم. آخوند ابله انتظار داشت وسط شكنج‌ه، شلاقها را بشمريم!

يك روز ديگر، كه در بند بوديم، صبح از بلندگوي بند گفتند: ”همه حجاب سر كنيد و در اتاقها منظم بنشينيد“ بعد پاسدارهاي زن بهداخل بند آمدند تا وضعيت را چك كنند. همه در اتاقها و راهروها چادر سر كرديم و نشستيم. بعد از نيمساعت آخوند محمد خامنهاي (برادر وليفقيه) و دو سه نفر همراهش براي بازديد از زندان آمدند. آنها در هر اتاقي بهمدت 10دقيقه مينشستند و بعد به‌اتاق بعدي ميرفتند. حرفهايشان و گفتگويي كه با ما ميكردند، تنها موجب تمسخر بچه‌ها شده بود.
آنها وقتي بهاتاق ما آمدند و نشستند، رئيس آنها كه همان برادر خامنهاي بود، گفت: ”ما آمدهايم وضعيت زندانها را بازديد كنيم. حالا اگر كسي شكايتي دارد بگويد. ولي قبلش بگويم منظورم اين نيست كه مثلاً اگر كسي يك پرروگري كرده و يا اهانت كرده و دو تا چك بهاو زده باشند، بيايد سوءاستفاده كند.“
اين جمله را كه گفت كافي بود تا اگر هم ترديدي در ماهيت او و هيأت همراهش داشتيم، برطرف شود. همان روز ما دو سه نفر شكنج‌ه شده داشتيم كه يكي از آنها اعظم يوسفي بود كه بهاتهام شركت در تشكيلات بند، او را بهقصد كشت شكنج‌ه كرده بودند و حالش آنقدر بد بود كه احتمال داشت بميرد. اين در حالي بود كه خود بازجوها هم ميدانستند اين اتهام بي‌پايه است و او فقط بهخاطر كينهكشي و گزارش يكي از توابهاي خائن كه از شادابي و سرحالي هميشگي اعظم دلخور بود، زير شكنج‌ه رفته بود. ما او را به‌محمد خامنهاي نشان داديم و گفتيم: ”حد شرعي و تعزير كه ميگويند، آيا اين است؟“ او بالاي سر اعظم آمد و گفت: ”چرا تعزير (شكنج‌ه) شدي؟“ اعظم گفت: ”من پروندهام بسته شده و حكم هم گرفتهام، ولي گفتند در بند وارد تشكيلات بند شدهام. در حاليكه هيچ سند و مدركي براي آن ندارند.“ بعد اضافه كرد: ”اينجا خيلي بدجور كتك ميزنند و بعضاً تا هزار ضربه كابل بهآدم ميزنند.“ آخوند گفت: ”هزار ضربه كه غلوّ است. بعد هم حتماً پرروگري كردي! اشكالي ندارد، انشاءالله خوب ميشوي!“ معلوم بود كه خودش تا حالا يك ضربه شلاق كه سهل است، يك سيلي هم نخورده و اصلاً معني آن را نميداند. در چهره اين آخوند، وقتي اين حرفها را ميزد، حتي يك ذره رحم و عطوفت پيدا نميشد و ما كه اينرا از اول ميدانستيم، بيشتر مطمئن شديم كه اين كار فقط يك نمايش مسخره است و حدس زديم كه لابد از طرف سازمانهاي بينالمللي قرار است بازديدي صورت بگيرد كه اينها از ترسشان ميخواهند سونداژ بكنند. البته از سازمانهاي بينالمللي هم خبري نشد. بعداً  فكر كرديم نكند اين همان ”هيأت بررسي شايعه شكنج‌ه” است كه از زمان ميتينگ امجديه در سال59 رژيم دستاندركار آن بوده است!

در سالهاي65 و 66 هم هيأتهايي از طرف منتظري براي گرفتن حكم‌ها به‌بند ميآمدند و از هر زنداني ميزان محكوميتش و اينكه چقدر از آن باقي مانده را ميپرسيدند. بعد از رو شدن وضعيت وحشتناك زندانهاي قزلحصار، گوهردشت و اوين و درز كردن خبرهاي آن به‌بيرون، تضادهايي ميان جناحهاي مختلف رژيم بهوجود آمده بود. خط خميني اعدام و شكنج‌ه مطلق بدون هيچ شكاف بود و خط منتظري اين بود كه اگر كمي آرامتر برخورد كنيم، نفرات بيشتري دست از اعتقاداتشان برميدارند و بهاصطلاح توبه ميكنند. بچه‌ها هم ميخواستند از اين تضاد استفاده كنند.
اواخر سال66 يكي از اين هيأتهاي منتظري به‌بند ما آمد و مجدداً حكم‌ها را پرسيد و رفت. بعد از مدتي تعدادي را صدا زدند و گفتند در حكمشان چند سال تخفيف داده شده است. يكبار مرا به‌همراه تعداد ديگري بهدادياري صدا كردند. آنموقع دادياري جايي بود كه يا براي آزادي و يا براي اعلام تخفيف حكم، زندانيان را احضار ميكرد. باورم نميشد و گفتم لابد وقتي بروم ميگويند اشتباه شده برگرد اما در دادياري بهمن ابلاغ كردند كه حكمم تخفيف خورده است.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر