بازجو
پرسید می دانی برای چی تو را آوردیم اینجا؟ گفتم نه نمی دانم. گفت دو تا چیز از تو
می خواهیم: اوّل تشکیلات بند و دوم اینکه چه کسانی موجب آشوبهای بند و اعتصاب غذا
دربند هستند. البته جلسه بازجویی حالت رسمی نداشت و کاغذی برای نوشتن به من داد. در
ادامه گفت می فرستمت بروی آسایشگاه، آنجا تنها و دور از دوستانت هستی و بهتر می توانی
فکر کنی. بعد که فکرهايت را کردی بیا که اطلاعات خودت را بدهی. گفتم چیزی برای فکر
کردن ندارم. ما تشکیلاتی نداریم و اعتصاب غذا هم یک حرکت عمومی است که از جانب فرد
خاصی صورت نمیگیرد و همه پشت آن هستند. گفت ببین من جدّی هستم، با تو شوخی نمیکنم.
برو فکرهايت را بکن و بعد جواب بده. از بابت دوستانت هم نگران نباش، تو را به بندی
می فرستم که دیگر پیش آنها نباشی و به خاطر همکاری با ما از آنها خجالت نکشی. دوباره
حرفم را تکرار کردم. خنده یی کرد و گفت روی حرفهایم فکر کن. بعد باهم صحبت می کنیم.
پاسدار آسایشگاه را صدا زد و به او گفت ببرش به سلول.
حوالی
ساعت 5 بعدازظهر بود که به سلول انفرادی در طبقه دوم آسایشگاه رفتم. اجازه ندادند وسایلم
را داخل سلول ببرم بهغیراز یکدست لباس و حوله و مسواک.
وارد سلول که شدم خیلی خسته بودم. خستگی
بیشتر ذهنی بود تا جسمی. تا حدودی منگ بودم. انطباق با شرایط جدید کمی برایم سخت بود.
تا دیروز در مناسباتی بودم که صحبت بر سر اعتصاب غذا و بیان اتّهام تحت عنوان سازمان
مجاهدین بود و حالا صحبت از بازجویی و لو دادن تشکیلات بند و غیره بود.
می دانستم راه سخت و پرپیچوخمی در پیش
دارم. باید هرچه سریعتر خودم را با شرایط موجود منطبق میکردم. مسائل زیادی بود که
باید روی تکتک آنها فکر می¬کردم و راهحل پیدا میکردم؛ و از همه مهمتر اینکه باید
یکجوری به بچه ها خبر میدادم.
اولین باری که زیر بازجویی میرفتم سال
1360 بود و بعدازآن هم در برخورد با سایر دوستانم چیزهای زیادی در مورد بازجویی شنیده
و یاد گرفته بودم. هفت سال هم زندان بودم و آدم بی تجربه و ناآگاهی نبودم؛ اما یک نکته
بود که من تجربه آن را نداشتم و آن تجربه بازجویی در رابطه با تشکیلات زندان بود. این
دومی بسیار پیچیده تر و خطرناکتر بود. سال 1360 نیاز به یک روز مقاومت جهت سوختن اطلاعات
بود، اما در زندان اگر دهانم بازمی¬شد، دوستانی که در ارتباط با آنها بودم همگی اسیر
و در چنگال زندانبان بودند و بهراحتی به سراغ آنها می¬رفتند. باید خوب فکر می¬کردم
و چاره¬یی پیدا می¬کردم.
نکته دومی که از من می خواستند عوامل
اصلی و محرّکین شورش و اعتصاب غذا دربند بود. این مورد زیاد سخت نبود. ما به این نتیجه
رسیده بودیم که شرایط کنونی جنبش امکان چنین برخوردهایی را به ما می دهد، بنابراین
نباید مشكل خاصی در دفاع از کارهایمان وجود داشته باشد. ولی یکچیز بود که ما به آن
فکر نکرده بودیم یا حداقل من بى خبر بودم. اینکه اگر روزی چنین مشكلی که الآن برای
من پیشآمده، پیش بیاید، ما چه باید بگوییم. بالاخره حداقل این است که یکی پیشنهاد
داده و دیگران همرأی داده اند. خوب آنیک نفر کیست و این چیزی بود که بازجو از من
می خواست. در حال حاضر به دنبال آن نبودم که چرا به این موضوع فکر نکرده بودیم و
نقطهضعف به جا گذاشته ایم. باید راهحلی پیدا می کردم و سرو ته قضیه را یکجوری هم
می آوردم.
آن شب اصلاً نخوابیدم و در سلول قدم
می زدم و فکر می کردم. تمامی سؤالهای احتمالی بازجو را برای خودم طرح کرده و برای
آنها پاسخ پیدا میکردم.
در ابتدا باید برایم روشن می شد چرا
از بین بچه ها مرا بیرون کشیده اند. پاسخ به این سؤال کمک بزرگی در پاسخ دادن به سؤالات
دیگر بود. آیا آنها مرا به خاطر حساسیتی که از زمان مسئولیتم دربند ایجادشده بود بیرون
کشیدند یا به خاطر حضور فعالم در مناسبات و روابط تشکیلاتی بند. اگر به خاطر مسئولیتم
باشد باز کار سادهتر و دامنه بازجویی بستهتر خواهد بود اما اگر به خاطر موقعیتم در
روابط سیاسی ـ تشکیلاتی هواداران سازمان دربند باشد، عواقب بازجویی می تواند بسیار
خطرناک باشد و چهبسا پای خیلی های دیگر به وسط کشیده شود. باید تمامی احتمالات ممکن
را در نظر میگرفتم؛ تمامی تابلوهای متفاوت را برای خودم ترسیم می کردم و در هر حالت،
نوع و کیفیت برخورد خودم را باید مشخص می کردم. چه شب بدی بود. مغزم خسته شده بود.
ذهنم مثل یک اقیانوس متلاطم و توفان زده در هیجان بود. ماورای همه اینها یکچیزی بود
که همینجور بالای سرم در نوسان بود و رهایم نمی کرد. رضا! مبادا خراب کنی و بیآبرو
شوی. روز آزمایشت فرارسیده است. بچه ها همه به تو و کاری که تو می کنی چشم دوخته اند.
فردا
ساعت 9 صبح پاسدار آسایشگاه به سراغم آمد. لباس پوشیدم و به همراه او رفتم. چشم
بند داشتم و
چیز زیادی نمی دیدم. بار اولم بود که به آسایشگاه می آمدم. بند 209 را از سال 1360
خیلی خوب می شناختم، اما اینجا خیلی فرق می کرد. از آسایشگاه خارج شدیم و از پشت ساختمان
آموزشگاه به سمت ساختمان دادستانی رفتیم. مسافت طولانی نیست. چند متر بعد وارد ساختمان
دادستانی شديم و مستقیم رفتیم طبقه چهارم که بالاترین و آخرین طبقه است. در آن زمان
هنوز دادستانی به خیابان معلم منتقل نشده بود و دفتر اجرای احکام و کارهای اداری زندانیها
مربوط به آزادی و تعهّد و وکالت و این قبیل امور هنوز همانجا در اوين انجام می شد؛
اما طبقه چهارم این ساختمان مخصوص کارهای مربوط به بازجویی و اموری از این قبیل بود.
وارد این طبقه که شدم یک راهروی L مانند دیدم که سمت راست اتاقی
وجود نداشت. انتهای سمت چپ اتاق دربسته یی بود و در کنج L انتهای راهرو اتاق دربسته دیگری وجود
داشت. این اتاق که بعدها برای شکنجه استفاده میشد، دارای دو درب بود. در حدّ فاصل این
دو درب، سمت چپ یک دستشویی کوچک وجود داشت و تمام فضای کفبین این دو درب یک پاشویه
کاشیکاری سفیدرنگ به عمق 10 سانتیمتر کار گذاشتهشده بود. داخل اتاق یکتخت چوبی قرار
داشت که زندانی را به هنگام شکنجه به آن می بستند. در کنار دیوار سمت راست یک جالباسی
پایه دار قرار داشت که به هر شاخه آنیک نوع کابل متفاوت از کابل دیگری آويزان بود.
کف زمین هم از سیمهای مسی ریز و خردشده که حاکی از شکنجه زندانیان بود، پر بود. در
سمت چپ هم یک پنجره نسبتاً بزرگ مربّع شکل قرار داشت که ازآنجا می شد استخر و محوّطه
مقابل ساختمان آموزشگاه را دید.
در ضلع دیگر این راهرو، سمت راست یك
اتاق بزرگ بازجویی و در انتهای راهرو نیز یک اتاق دیگر و در سمت چپ اتاق دیگری وجود
داشت. ازآنجاییکه بازجویی های من به درازا کشید، این ایام مصادف شد با تخلیه ساختمان
دادستانی و نقلمکان به خیابان معلّم، به همین دلیل فرصتی ایجاد شد که برای تداوم بازجویی
به طبقه پایین نیز بروم که متوجه شدم شکل معماری طبقات با یکدیگر فرق دارد.
هنگامیکه وارد راهرو شدم طول راهرو
را طی کردم و به سمت چپ پیچیده و وارد اولین اتاق شدم. میز بزرگی در انتهای اتاق قرار
داشت و در قسمت پایین اتاق کمی کنار درب یک صندلی چوبی در كنار میز کوچکی برای نوشتن
قرار داشت. یاد دبیرستان و امتحانات نهایی سال آخر دبیرستان افتادم.
چشم بند داشتم. پاسدار گفت بشین روی
صندلی. یک برگه با سربرگ رسمی دادستانی جلویم گذاشت. در برگه نوشتهشده بود کلیه اطلاعات
مربوط به تشکیلات بند را با ذکر چارت تشکیلاتی بنویسید.
برگه را کمی بالا و پایین کردم و زیرچشمی
حواسم بود که بازجو کجاست و چه می کند. چند بار آمد بالای سرم و می گفت معطل چه هستی،
هر چی میدانی بنویس. نوشتم: ما دربند تشکیلاتی نداریم و من از چنین چیزی بی اطلاع هستم.
دیدم آمد بالای سرم و آنچه را که نوشته بودم خواند و چند تا زد توی سرم و با فحّاشی
شروع به تهدید کرد و بازهم همان جواب را شنید. برگه دیگری گذاشت جلوم و خواست که سازمان
دهندگان تشکیلات بند را معرفی کنم. شروع کردم اسامی بچه ها را بنا به حروف الفبا، اتاق
به اتاق نوشتن. وقتیکه دید من این کار را کردم، خیلی عصبانی شد، و یک کتک اساسی برای
این کار خوردم. با فحّاشی می گفت من اسم رؤسا را می خواهم تو لیست اسامی افراد را مینویسی؟
اسامی را که ما خودمان داریم.
تنها جواب من انکار بود. چند روزی این
روال ادامه داشت. هرروز از ساعت 5 صبح منتظر بودم که سراغم بیایند. حوالی 6 تا 7 صبح
می¬آمدند عقبم و تا ساعت 5 بعدازظهر آنجا بودم. طولانی نگهداشتن من وسیله یی برای
خسته و درمانده کردنم بود.
4 آذرماه بود که مرا به شعبه بردند. در
آنجا بازجو ضمن تکرار تهدیدهای همیشگی خود خطاب به من گفت: این را هم به تو بگویم که
ما برای زندان برنامه داریم. اگر با ما همکاری کنی من هم کاری می کنم که تو در آن برنامه
در امان باشی.
بعد از مدتی که دیدند نمی توانند از
من اطلاعاتی بگیرند، بهشدت شکنجههای بدنی و روحی افزوده شد. یک روز عصر، بعد از دادن
نهار حوالی ساعتِ دو، مرا به اتاق شکنجه بردند. برای وارد شدن به اتاق باید از همان
پاشویهای که توضیحش دادم، عبور می کردم. دیدم کمی خونی است. فهمیدم پیش از من کس دیگری
را شکنجه کردهاند، اما سریع به ذهنم آمد چه کسی؟ آیا از بچه های بند غیر از من کس
دیگری هم اینجا هست؟ از هیچی خبر نداشتم. البته در این مدت که در انفرادی بودم، همیشه
سعی می کردم به بهانه بیماری بتوانم به بهداری بروم شاید آنجا کسی را ببینم و اطلاعاتی
از او به¬دست بیاورم؛ اما موفق نشده بودم. وارد اتاق که شدم دو پاسدار دیگر هم آنجا
بودند. یکی از آنها گفت: انتخاب کن. دوست داری با کدام کابل نوازشت کنیم؟ نگاهی به
او کردم و گفتم شما می¬خواهید بزنید برای من چه فرقی می کند. نفر دیگر رفت به سمت جالباسی
و یکی از کابل های نازک را برداشت و گفت این حالش میاره. من نشستم روی تخت. بازجو گفت
جورابهات را دربیار وگرنه پاره میشه. بهزور مرا روی تخت خواباندند. دستها و پاهایم
را به تخت بسته و شروع کردن به زدن. تا این مرحله من جدّی نگرفته بودم و به خودم می
گفتم نه بابا چیزی نیست همش خالی¬بندی است، می¬خواهند بترسانند؛ اما حالا می دیدم که
اینطوری نیست و خیلی هم جدّی است؛ اما بازهم مقاومت کردم و زیر بار هیچی نرفتم. بعد
از مدتی از اتاق خارجم کردند که کمی فکر کنم. دیدم در راهرو دو خواهر هم با چادر سیاه
نشستهاند و منتظر رفتن به اتاق شکنجه هستند. پاهایم خیلی درد میکرد، اما هنوز ورم
زیادی نکرده بود و میتوانستم راه بروم. خیلی نگران بچه ها شده بودم. سؤالهای زیادی
در مورد میزان اطلاعاتی که آنها از مناسبات بنددارند، به ذهنم می آمد که نمی توانستم
برای آنها پاسخی بیابم.
یکی از آن دو خواهر در فاصله نزدیک تری
به من نشسته بود. در یک فرصت کوتاهی توانستم بپرسم کی هستند و برای چی اینجا آمده اند.
گفت من هوادار سازمان پیکار هستم و دیگری مجاهد است و ما را برای بازجویی آورده اند.
از دیدن آنها هم ناراحت بودم و هم خوشحال. ناراحت از اینکه آنها هم زیر فشار هستند
و خوشحال از اینکه بعد از مدتها یکی را می
بینم و دیگر تنها نیستم.
شکنجه و فریاد بی صدا
بعد از من خواهر مجاهدم را به اتاق شکنجه
بردند و روی تخت شکنجه خواباندند. بازجو اصرار داشت که او جورابش را دربیاورد اما او
قبول نمی کرد و زیر بار نمی رفت. جلّادان شروع کردند به زدن. صدای اصابت کابل بر کف
پاهایش را می شنیدم امّا صدای فریادش را نه.
روز بعد که هر سه آنجا بودیم، از همبندیش
پرسیدم که از او سؤال کند چرا برای پایین آوردن فشار و کاهش درد زیر ضربات کابل فریاد
نمی زند. او در جواب گفته بود: می ترسم با فریادهای من روحیه این برادری که اینجا هست
خُرد شود و اذیّت شود. با شنیدن این جمله خیلی به هم ریختم. درد این حرف از درد کابل
برایم سخت تر بود. مطالب زیادی از بچهها راجع به مقاومتهای جانانه هواداران زندانی
مجاهد شنیده بودم. اسطورههایی که در تاریخ مبارزات میهنمان کمنظیر میباشند اما این
بار از نزدیک خودم شاهد آن میبودم. خواهری که زیر شکنجه حتی یک آخ هم نمیگوید تا
در روحیه من خللی وارد شود. بهواقع نمیتوانم کلماتی پیدا کنم تا بیانگر آن فداکاریها
و جانفشانیها باشد.
بازجوی جانی هرروز صبح تا شب ما را پشت
درب اتاق بازجویی می نشاند و سعی می کرد با شکنجه دیگری نفر دیگر را خردکرده و به شکست
بکشاند. امّا احمق نمی دانست که ما هوادارها از همان روز اول به این حقیقت پی برده
بودیم که تنها راه به شکست کشاندن دژخیم مقاومت است و بس، در هر شرایطی و به هر بهایی.
مگر نه اینکه برخی زیر بازجویی کم آورده بودند و لاجوردی و گیلانی به آنها گفته بودند
توبه شما برای آن دنیا خوب است که به جهنّم نروید ولی برای این دنیا حکم شما اعدام
است و همه آنها را اعدام کردند.
بعد از چند روز متوالی شکنجه و اصابت
کابل بر کف پا، پاهایم بدجوری ورمکرده بود و دیگر نمی توانستم دمپایی پا کنم. در زندان
استفاده از کفش ممنوع بود و زندانیان بایستی از دمپایی استفاده می کردند. بعضی روزها
که برف می آمد خیلی سختم بود فاصله سلول تا شعبه بازجویی را طی کنم. یک روز که پاسدار
عوضشده بود ظاهراً دلش به حالم سوخته بود و برای اینکه پابرهنه در برف راه نروم مرا
بهجای مسیر همیشگی، مستقیم از توی آسایشگاه به داخل دادستانی برد. آنجا فهمیدم که
بین آسایشگاه و دادستانی دربی وجود دارد که این دو ساختمان را به هم وصل می کند.
شبها که در سلول بودم به آنچه در طی
روز اتفاق افتاده بود فکر می کردم و سعی می کردم خودم را برای روز بعد آماده کنم. یک
قرآن جیبی هم داشتم که به صورت رمز و ریز نویس نکات اصلی بازجویی را در آن می نوشتم
به این امید که شاید روزی بتوانم به بچه ها منتقل کنم.
شبها
خیلی آرامش داشتم چون می دانستم از بازجویی و شکنجه خبری نیست. در این ایام ممنوعالملاقات
شده بودم و هیچ خبری از خانواده و مادرم نداشتم. اگرچه نگران خانواده و بخصوص مادرم
بودم اما این تنها چیزی بود که در این لحظات به آن نمیاندیشیدم. باید تمام هموغم
خود را برای برونرفتی آبرومندانه از این شرایط خطیر بکار میگرفتم.
کف پا، پاشنه آشیل زندانی
هر وقت که نماز می خواندم به هنگام سجود
وقتی چشمانم به کف پام می افتاد از آن متنفّر می شدم. آن را به عنوان پاشنه آشیلی میدانستم
که زندانبان با استفاده از آن می خواهد مرا بهزانو درآورد. یک قاشقِ رویی داشتم و
با آن آنقدر به کف پاهایم می زدم شاید یکجوری بتوانم آن را در مقابل کابل مقاوم کنم.
از زور فشار عصبی دچار کمردردهای شدید و غیرقابل تحمّل می¬شدم. در سلولم یک لوله نسبتاً
قطوری وجود داشت که از آن به عنوان شوفاژ برای گرم کردن سلول استفاده می شد. یکشب
درد کمرم آنچنان شدت پیداکرده بود که بی اختیار اشکهایم را جاری کرده بود. قفسه سینه
ام در حال ترکیدن بود. اسپاسم عضلانی بدی در ناحیه کمر و قفسه سینه داشتم. بهراحتی
نمی توانستم نفس بکشم. پیراهنم را درآوردم و کمرم را به لوله داغ شوفاژ چسباندم تا
با گرم کردن آن بتوانم دردم راکمی تسکین دهم. غافل از اینکه تمام کمرم از شدت داغی
شوفاژ سوخت و تاول زد بهطوریکه دیگر روی کمر نمیتوانستم دراز بکشم.
همین طور هرروز صبح زود به شعبه برده
میشدم و تا دیروقت آنجا بوده و شکنجه می شدم. بعضیاوقات هم با من کاری نداشتند و فقط
می خواستند پشت درب شعبه نگهم دارند تا با شنیدن ضجّه دیگران اعصابم را خردکنند. نماز
ظهر را هرروز آنجا می خواندم و از این فرصت استفاده می کردم و با طول دادن نماز سعی
می کردم کمی استراحت کنم و بدنم را از یک حالت فیزیکی ثابت و بی تحرّک خارج کنم. بازجويم
وقتی از کنارم رد میشد با تمسخر می گفت سگ منافق نمازهای جعفر طیّاری می خواند.
دیدار
با برادر مسعود در سلول انفرادی
روزهای آخر بازجویی خیلی به تنگ آمده
بودم. بدنم کشش نداشت و ترس از درهم شکستن و کم آوردن و دهان باز کردن از هر شکنجهای
برايم زجرآورتر بود. در پروسه بازجویی از نوع سؤالهایی که می کردند مطمئن شده بودم
هیچ اطلاعاتی از روابط و تشکیلات بند ندارند و همین به من آرامش می داد؛ اما اگر دهانم
باز می شد و پای دیگران هم به وسط کشیده می شد آنوقت چگونه می توانستم توی صورت بچه
ها نگاه کنم. ترس از بیآبرویی و خیانت امانم را بریده بود.
کمرم سوخته بود، و به دلیل رفتوآمد
ممتد و پابرهنه در هوای سرد و برفی به ساختمان دادستانی مریض هم شده بودم. تب شدیدی
داشتم و تمام لب و دهانم تبخال زده بود. وقتی برای بازجویی رفتم، بازجو مرا به همان
اتاق اول برد و چند تا لیموشیرین قاچ کرد و گذاشت جلوم. دست نزدم، گفتم گلوم درد می
کند و نمی توانم بخورم. برگه بازجویی را گذاشت جلوم باهمان سؤالهای تکراری و من هم
همان جوابهای تکراری خودم را دادم. شب که به سلول برگشتم خیلی حالم بد بود. از تب
میسوختم. خوابم برد.
خواب
دیدم که برادر مسعود پیش من آمده. از من پرسید رضا چی شده، چرا ناراحتی؟ گفتم بدنم
دیگه نمیکشه، می ترسم دهانم بازشود. گفت تو فکر می کنی ما زیر بازجویی چه می کردیم؟
آیا بدن ما از آهن بود یا اینکه ما درد نداشتیم؟ از محمدرضا سعادتی نام برد، نمیدانم
چرا محمدرضا، و گفت فکرمی کنی چگونه او اینهمه شکنجه را تحمل می کرد. بدن ما هم نمی
کشید اما آنچه ما را زیر بازجویی و کابل و شکنجه نگه می داشت نیروی ایمانمان بود. صبور
باش.
از
خواب پریدم. دم دمای سحر بود. نمازم را خواندم و آماده بودم بیایند سراغم. روحیه ام
خیلی بالا رفته بود. اساسی شارژ شده بودم. دیگر آثاری از نگرانی و وحشت در درونم وجود
نداشت. آن روز را هم به خیر پشت سر گذاشتم.
محمدرضا
سعادتی
مجاهد قهرمان محمدرضا سعادتی همرزم
گل سرخ انقلاب، مهدی رضائی بود. او در اوايل سال 1351 دستگير و زندانی شد و تا سال
پنجاهوهفت همراه با آخرين گروه زندانيان سياسی، در زندان بهسربرد. تا آنکه مردم بیدار
شده از خروش مجاهدين، به خروش آمدند و امواج قيامشان درهای زندانها را گشود و فرزندان
مجاهد و مبارز مردم را از سیاهچالها بيرون آورد؛ اما همان مجاهدی که بر روی شانه
ها و دستهای مردم به هنگام خروج از زندان استقبال شد، دو ماه بعد از پيروزی قيام مردم،
يعنی روز ششم اردیبهشتماه 58، توسط مرتجعين حاکم، دوباره به زندان برگردانده شد. منتها
اين بار، با اتّهام رذيلانه جاسوسی به نفع شوروی که همه نيروهای سياسی آن زمان را برآشفت
و به اعتراض و تظاهرات و محکوم کردن اين تهمت آخوند پسند برانگيخت. او در تیر سال
1360 اعدام شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر