۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

مسعود و رامین با افتخار و غرور پرواز کردند- محمد از آلبانی



گزارشی به خلق قهرمان ایران- قصه های عاشقان طریقت فدا
ساعت حوالی ۶ ، ۷بعدازظهر ۵ مهر۶۰ بود و آفتاب بر بالای دیوارهای سلول می تابید. خورشید هنوز غروب نکرده و من در ابتدای راهروی شماره ۲بند۲۰۹ منتظر ایستاده بودم تا جایم را مشخص کنند.
پاسدار نگهبان دستم را گرفت و درب سلول هواخوری شماره۲ را باز کرد و مرا داخل سلول هل داد و درب را بست و رفت.
چشم بندم را برداشتم نگاهی به اطرافم انداختم دیدم در یک محیط ۳*۳متری ۷ نفر روی زمین سیمانی دورتادور نشسته و به دیوارهای آجری تکیه داده و با هم صحبت می کردند.
جوانترین شان ۱۹ساله و مسن ترین شان ۳۰ساله بود. چهره های همگی خندان و شاداب و سرزنده بود، با سلام و علیکی گرم مرا تحویل گرفتند. در واقع من هشتمین نفری بودم که وارد این سلول با سقف مشبّک آهنی و دیوارهای بلند آجری می شدم. به آنجا هواخوری می گفتند. ظاهراً زمان شاه زندانیان سلول های بند۲۰۹ را ساعاتی در روز به این هواخوری ها می آوردند تا قدری آفتاب بخورند و هوای سالم استنشاق کنند.
به هر حال پرسیدم اینجا کجا است؟
یک نفر که عینکی هم به چشم داشت و خیلی سرحال و شادچهره بود گفت: هتل هشت ستاره شماره۲٫
گفتم هتل ۵ ستاره شنیده بودم ولی ۸ستاره نشنیده بودم.
گفت تا چند دقیقه پیش اینجا هتل ۷ستاره بود ولی با آمدن تو ۸ستاره شد و ممکن است ۹ستاره و ۱۰ستاره هم بشه! این هم که می گم هتل، جدی میگم. چون هیچ جایی را پیدا نمی کنی که به اندازه اینجا بهت خوش بگذره و با صفا باشه.
آن دو جوان قدری جابجا شده و فشرده تر نشستند و برایم جا باز کرده و بفرما زدند.
کیسه نایلون لباسهایم را روی زمین گذاشتم و کنارشان نشستم. بقیه قدری ساکت شدند تا صحبت های معرفی گونه مرا بشنوند. خودم را معرفی کردم و گفتم که کی و کجا دستگیر شدم و کی به اوین آمدم و بعد هم گفتم: به احتمال قوی به اوین آوردنم که اعدامم کنند.
یکی از آن دو جوان دستش را جلویم آورد و با من دست داد و دستم را محکم فشرد و گفت: بزن قدّش، با هم همسفریم و ترانه بخوان ای همسفر با من… را با صدای بلند و زیبا با هم می خوانیم…
گفتم حالا شما بگید اسمتون چیه؟ کی دستگیر شدید و خلاصه هرچه که می شه گفت را بگید.
همان برادر عینکی گفت: همه چی را می شه گفت و ما هیچ چیز پوشیده و پنهانی نداریم از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان. ما دو نفر به زودی زود آزاد میشیم. منظورم اینه که میبرنمون پشت بند۴ و از این دنیا آزادمان می کنند.
گفتم: مگر جرمتون چیه؟
گفت: جرم ما و پرونده ما خیلی سنگینه!
جرم اول ما اینه که ما هر دو جوانیم و این خودش یک جرمه! و جرم کمی نیست.
جرم بعدی اینه که علاوه بر جوانی ریش هم نداریم که هیچ سبیل هم گذاشته ایم! اینهم خودش جرمه.
تازه علاوه بر اونها عینک هم زده ایم. وای وای… هم جوان، هم بی ریش و با سبیل، و هم عینکی!
جرم بعدی هم اینه که پیراهن چینی و شلوار لی و کفش کتونی پوشیده ایم که هر سه آنها جرم است.
از همه اینها بدتر آنکه دانشجو هم هستیم که بسیار جرم سنگینیه و قابل بخشش نیست.
تازه جرم اصلی اش را هنوز نگفته ام اسم من هم مسعود است که اگر همه آنها ببخشند از این یکی نمیشه کوتاه آمد!
جوان بی ریش با سبیل پیراهن چینی و کفش کتونی پوشیده ای با اسم مسعود! ببین دیگه چی می شه؟ آیا جرایمی سنگین تر از اینها در نظام الهی جمهوری اسلامی متصوّره؟
این داداش ما هم اسمش رامین است که یک اسم غیراسلامی و غیرمکتبی است!
علاوه بر همه اینها هم ما هر دومان می خندیم و گریه هم نمی کنیم هم زمان دو جرم را با هم انجام می دهیم.
آیا باز هم بگم؟ اینهمه جرایم سنگین و نابخشودنی کافی نیست که ما را باغی و یاغی و … نگویند؟!
پرسیدم: فعالیت سیاسی هم داشته اید؟ یعنی هوادار سازمان هم هستید؟
گفت: ای بابا. اصلاً از سر و روی ما می بارد و نیاز به سؤال کردن نیست. خود برادر! بازجو می گفت”اصل بر اتهام است. همه متهم به هواداری از سازمان مجاهدین و مسعود رجوی هستند مگر آنکه عکس آن را ثابت کنند“.
اثبات آن هم با عضویت آزادانه! در”هیئت توابین تیرخلاص زن است“. دیگه سؤالی نداری؟
خب، حالا تو بگو برای چی دستگیر شدی و به دانشگاه! اوین آمدی و ترم چندم را می خوانی؟
گفتم من مغازه کتابفروشی داشتم.
پرید وسط حرفم و گفت: تمام، تمام! دیگه نیاز نیست بقیه اش را بگی، همین برای اجرای حکم کافی است، خب بگو بگو…
گفتم: روز ۳۰خرداد بسیجی ها و پاسدارها و فالانژها ریختند و مغازه ام را آتش زدند و بعد هم دستگیرم کردند
گفت: به، به، چه جالب، چرا بقیه کتابفروشی ها را آتش نزدند؟! تو هم رساله امام و کتابهای مطهری و روزنامه جمهوری اسلامی را می آوردی و می فروختی البته اگر خریداری می بود. تا مغازه ات در آتش امت همیشه در صحنه نسوزد! آنوقت هم دنیا را داشتی و هم آخرت را (ارواح عمه ات).
بعد همه با هم زدند زیر خنده و گفت: فکر می کنم دیگه نیاز به ادامه نباشد و پرونده آنقدر سنگین و همه چیز گویا است که نباید وقت برادران بازجو و دادستان! و حاکم شرّرّرّ را گرفت. بقیه اش را آن دنیا بعد از آزادی برایمان تعریف کن.
هنوز صحبت ها تمام نشده بود که پاسدار دژخیمی درب سلول را باز کرد و گفت”مسعود و رامین وسایلشون را جمع کنند سریع بیایند بیرون “.
هر دو نفر شاد و خندان از جا پریدند و گفتند دیدی گفتم ما داریم آزاد می شیم.
آنها را در آغوش کشیدم. نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. همه بچه ها آنها را غرق بوسه کردند.
رامین گفت: بابا زیاد ناراحت نباشید. جدی می گم. ما که ضرر نمی کنیم. ما شانس آوردیم که رستگار شدیم. این بدبخت ها خسره الدنیا و الآخره می شوند ما و شما«فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر..» دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. موفق باشید. خدا نگهدار. می بخشید اگر هم سلولی خوبی نبودیم! خدا حافظ. آنقدر سبکبال و سرحال و سرزنده و عاشق و مشتاق بودند که سرسوزنی گردی از ناسپاسی و ناشکری بر چهره شان نبود. با افتخار و باغرور بال کشیدند و پرواز کردند و به دیار اعلا شتافتند و جاودانه شدند.
محمد- آلبانی
نهم مرداد۹۴

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر