۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۵, جمعه

ميپرسيدم پس چرا زنان مجاهد حجاب دارند؟ خاطرات زندان ”هنگامه حاج حسن“ ادامه 3



در ميتينگها و گردهماييهاي بزرگ و كوچك مجاهدين همواره گوش به‌زنگ بودم كه چه كسي مرا مورد سؤال قرار خواهد داد كه چرا روسري ندارم؟ چك ميكردم كه آيا براي من كه زني بيحجاب هستم، محدوديت ايجاد ميكنند يا نه، آيا باسايرين فرقي ميگذارند يا نه؟ آيا با من با ديدي كه آخوندها ميگويند نصف يك مرد هستم تنظيم رابطه ميشود يا نه؟ اما چنين چيزي درجمع مجاهدين هرگز اتفاق نيفتاد و باقيماندة ترديدها نيز در جريان عمل و فعاليت سياسي و به‌خصوص در جريان شركت در تظاهراتهايي كه عليه شعار ”يا روسري، يا توسري“ كه خميني و پيروانش در جامعه رايج كرده بودند، زايل شد. وقتي من كه بيحجاب بودم، در كنار ساير دختران و زنان مجاهد در تظاهرات عليه حجاب اجباري شركت كرديم و در كنار هم از اوباش و چماقداران طرفدار خميني كتك خورديم و وقتي به‌چشم ميديدم كه دختران مجاهد با چه شور و ايماني از حقوق زنان براي اين كه بتوانند پوشش و نوع آن را خودشان انتخاب كنند، دفاع ميكنند بهاين يقين رسيدم كه اين همان چيزي است كه دنبالش بودم.

در بهار سال 58، ”فريده“ يكي از همكلاسيهايم را همراه با چند دانشجوي پزشكي در محوطهً بيمارستان ”هزارتختخواب“ (كه بعدها امام خميني نام گرفت) ديدم كه براي پخش تراكتهاي تبليغاتي مجاهدين ميرفتند، به‌سمت آنها دويدم و گفتم، منهم ميآيم، خنديدند و گفتند امروز نه، اما بعد ميتواني بيايي. يعني چه؟ چرا نميگذارند؟ شايد به‌خاطر اين كه مثل آنها حجاب ندارم، اصراركردم و گفتم من دنبال شما ميآيم ولو اينكه مخالف باشيد، شما نميتوانيد مانع من بشويد. آخرسر ”فريده“ گفت باشد همينجا باش برميگردم. بعداً فهميدم كه رفت و مسئولش را از ورود يك نفر جديد بهتيمشان مطلع كرد. آنها مرا همراه خودشان بردند و اين آغاز كار من به‌عنوان مبلغ ايده‌ها و ديدگاه‌هاي مجاهدين بود. كارمان پخش و نصب تراكت و فروش نشرية مجاهد و برپا كردن ميزكتاب و تبليغ و معرفي كانديداهاي سازمان بود كه روزانه براي اين كار ميرفتيم و تقريباً هر روز هم مواجه با تهاجم چماقداران و افراد وحشي موسوم به‌حزب‌اللهي بوديم و اغلب با سر و روي خونين و ورمكرده به‌خانه برميگشتبم چون به‌ما تأكيد شده بود كه نبايد درگير شويم و كار ما اساساً سياسي و روشنگري و افشاي ماهيت خميني است.

روزي يك دختركوچك دانشآموز نشريه فروش را در ميدان حسنآباد تهران محاصره كرده و رذيلانه اذيت ميكردند، كتك ميزدند و تلاش ميكردند كه نشريه‌هايش را از دستش گرفته و پاره كنند. دخترك بهشدت مقاومت ميكرد و بدن نحيفش را حائل نشريه‌هايش كرده بود. جثة نحيف و استخوانيش آماج مشت و لگد و زنجير و چماقهاي آن وحشيها بود تا بالاخره چندنفر از مغازهداران و مردم محل بهكمكش آمدند و دخترك را با سر و روي خونين و لباسهاي پاره نجات دادند و از معركه به‌د ر بردند.

همين وافعه درخيابان دكتر فاطمي براي خودم اتفاق افتاد وكارمنداني كه در ساختمان مجاور بودند بهكمكم آمدند و اوباش حزباللهي را فراري دادند و نشريه‌هايم را كه پاره كرده بودند جمع كرده و به‌د ستم دادند و بيش از قيمت پول نشرياتي كه پاره شده بود، كمك مالي كردند و مرا با محبت روانه نمودند.

به اين ترتيب آن چه را كه در تئوري و در كتابها خوانده بودم، در عمل و در تجربه و با پرداخت بها از وجود خودم، خيلي خيلي عميقتر درمييافتم و فراميگرفتم. از جمله اين درس بزرگ را گرفتم كه حاكمان، به‌خصوص اين آخوندها بهاين آساني از قدرت دست برنميدارند، با تمام وجود بهآن چسبيدهاند و براي حفظ آن به‌هر كاري دست خواهند زد. البته اعتراف ميكنم دركي كه آن روز از «هر كاري» و «هر جنايتي» كه آخوندها براي حفظ قدرت بهآن دست خواهند زد، داشتم؛ آن طور كه بعدها در زندان و در سالهاي بعد از زندان فهميدم، بسيار سطحي و كودكانه بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر