۱۳۹۳ بهمن ۹, پنجشنبه

قتل عامهاي سال67 (قسمت دوم)


 ابتدا مختصري در مورد چگونگي نجات خودم از قتل عام سال 67 كه خميني فتواي كشتار جمعي
سرموضع را صادر كرد، توضيح ميدهم.

از چند ماه  قبل از قتل عامها، من در انفرادي و زير بازجويي و شكنجه مستمر بودم و اطلاعات يكي از بستگانم را از من ميخواستند كه به خاطر انجام يك عمليات تحت تعقيب آنها بود. همزمان با شروع اعدامها در اوايل مرداد به علت خونريزي كليه هايم  از درد شديد درانفرادي بيهوش شدم. پاسداري كه صبحها براي چاي دادن به سلولها سرمي زد، من را درحال بيهوشي  و افتاده در سلول مي بيند و باهمان چرخ توزيع چاي به بهداري منتقل مي كند. به خاطر ضعف جسمي و تزريق مرفين براي درد شديدي كه داشتم مرتب بيهوش ميشدم. وقتي يكبار به هوش آمدم، ديدم سُرُم از دستم خارج شده و مايع آن روي زيرپيراهن پاشيده شده بود. قسمت سوزن هنوز در دستم بود و به خاطر همين خون بيرون زده بود و همه جا خوني بود و معلوم بود كه كسي نيامده سربزند. به نظرم آن قدر دركارهاي قتل عام و كشتار مشغول بودند كه همه چيز ديگر را ول كرده بودند. وقتي از بيهوشي بيرون آمده بودم، از روي دانه هاي تفاله چاي كه روي لباسهايم بود، فهميدم كه با چرخ چاي مرا به بهداري آورده اند.  يك زنداني كه اتهام غير سياسي (سرقت مسلحانه) داشت، كنارم مجاهدين  روي تخت ديگري بود.  با وجود اينكه پاراواني از پارچه سفيد بين ما بود، وي از حركات من متوجه شد كه به هوش هستم و  اسم مرا سؤال كرد  و وقتي جواب دادم و اسم و فاميليم را به وي گفتم، گفت كه چند بار اينجا آمدند و تو را صدا زدند و من نميدانستم كه تو هستي . حتما در آن زمان كه براي صدا زدن آمده بودند، من كاملا بيهوش بوده و متوجه هيچ چيز نشده بودم . بعدا حدس  زدم كه شايد اين صدا زدن  براي بردن به دادگاه قتل عام بوده و شايد هم براي بازجويي بوده است
.

بعد از چند روز از درمانگاه من را به سلول انفرادي بر گرداندند. به دليل مسكنهاي قوي كه مصرف كرده بودم سرگيجه داشتم و نميتوانستم خوب راه بروم و از راهرو كه عبور كردم در هاي سلولها در دوطرف راهرو  همه باز بود و  ساكهاي بچه ها جلو درها بود. روز بعد درحاليكه درسلول انفرادي خودم بودم، صداي باز و بسته شدن درها را شنيدم و  بعد از مدتي سكوت دوباره حاكم شد. دو نفر كه درسلولهاي نزديك من بودند  از زير در با هم صحبت ميكردند، يكي به ديگري ميگفت كه من تقاضاي عفو پر نكردم، و ديگري جواب داد من هم پرنكردم. غروب آن روز دوباره صداي بازشدن در هاي سلولهاي انفرادي را شنيدم، چند لحظه بعد صداي در زدن به درب  يك سلول را شنيدم كه زنداني داخل سلول مي گفت مرا يادتان رفته ببريد، من از زير در گوش ميكردم و متوجه شدم كه پاسدار دريچه سلول وي را بازكرد و اسم او را سؤال كرد. او گفت من يعقوب حسني هستم، من يعقوب را در سال 61 در  بند عمومي واحد يك قزل حصار ديده بودم و او را  ميشناختم.  پاسدار به يعقوب  گفت كه چشم بند بزن و بيا بيرون. در همان لحظه اي كه يعقوب را  از سلول بيرون آورد، صداي قاسم ديانت را هم شنيدم كه به يعقوب مي گفت خوشحالم كه در اين آخرين لحظات با تو هستم ، بعد صداي پاسدار را شنيدم كه گفت با هم حرف نزنيد وگرنه همينجا حسابتان را مي رسم. بعد صداي پاي پاسدار آمد كه آنها را برد و بعد وقتي در «در بسته»  بودم، فهميدم كه يعقوب و قاسم را در  همان شب اعدام كرده بودند.



اتاق در بسته و سالن 6 اوين


چند روز بعد مرا  به بند 325 اتاق «در بسته» بردند كه در آن جا حدود سي نفر بوديم.  از چند نفر سوال كردم كه بچه ها كجا هستند  و چه  شده است؟ گفتند كه همه را پيش هيأت عفو بردند و آنهايي كه تقاضاي عفو نكردند، اعدام شدند. در اين جا بود كه فهميدم همه بچه هايي كه ساكهايشان دم در سلولهاي انفرادي بوده و هنگام آمدن از بهداري آنها را ديده بودم،  اعدام شده اند.  تقريبا از جلو 60 سلول رد شده بودم  كه درهاي همه آنها باز و ساكها جلو در بود و اسامي افراد روي ساكها نوشته شده بود. از آن جا كه حالم خيلي بد بود هيچ كدام از  اسامي روي ساكها در ذهنم نمانده است


 بعد از دو سه هفته در شهريور 67ما را از اتاق «در بسته» به سالن شماره 6  اوين بردند كه تقريبا پر بود و 200 نفر را از جاهاي مختلف  به آن جا آورده بودند.  تقريبا يك هفته بعد،  يك روز ساعت 5 بعدازظهر بود كه يك پاسدار آمد و  اسامي من و 21نفر ديگر را خواند كه براي رفتن به دادگاه آماده باشيم . اما تا ساعت 10 شب دنبال ما نيامدند . ديگر آخرشب شده بود و من خوابيدم . يادم هست كه محمد راپوتان كه جزو ما 22نفر بود ، به من گفت كه توچقدر بي‌خيال هستي ، امشب مي خواهند ما را براي اعدام ببرند و تو خوابيده اي. و به شوخي گفت بهتراست نمازت را بخواني، من به او گفتم كه  نماز مغرب وعشا را خوانده ام . ساعت 11 بچه ها بيدارم كردند وگفتند ما را صدا كردند.  من چون تجربه قبلي از اعدام مصنوعي داشتم، شب شام نخوردم و سعي كردم  كه آب هم نخورم، ما  كه در اتاقهاي مختلف سالن 6 بوديم به راهرو سالن آمديم و  ساير زندانيان هم به راهرو مي آمدند و با ما خداحافظي مي كردند. وقتي از در بند خارج مي شديم  به ما چشم بند زدند و مارا با ميني بوس به محل ديگري كه فكرمي كنم دادستاني بود، بردند. درآنجا دريك راهرو نشاندند و  تقريبا 5 تا 6ساعت در آنجا نشستيم ولي خبري نشد  و ديگر نزديك صبح بود كه مارا به سالن 6 برگرداندند . يك هفته بعد كه ديگر اويل مهر بود  مجددا همين ريل تكرارشد و باز مارا به سالن 6 برگرداندند و ديگر خبري از دادگاه نشد.

فضاي ما كه دو بار ما را ازسالن 6 به راهرو دادگاه بردند، اين طور بود كه براي خودمان اعدام را بريده بوديم و سر اين موضوع با هم شوخي ميكرديم و  اصلا فضاي ترس و دلهره نداشتيم چرا كه همه در اين مدت 6-7 سال تجارب زيادي داشتيم ، يادم مي آيد كه ساعت 5  كه در سالن ما را  براي دادگاه صدا كردند، دو نفر با هم صحبت ميكردند كه اسم آنها يادم نيست، يكي كه اسمش در ليست نبود، به آن ديگري كه اسمش در ليست اعداميها بود ، دلداري ميداد ولي فردي كه اسمش در ليست بود با روحيه بالا ميگفت مرگ تا زماني كه آن را قبول نكردي سخت است، ولي بعد كه قبول كردي خيلي شيرين است. و بعد هم خنديد.  اين جمله او در ذهنم ماند چرا كه قبلا اعدام مصنوعي شده بودم و اين مرحله را گذرانده بودم و ميدانستم كه واقعيت دارد و از روي خودم ميتوانستم او را باور كنم. من تا اواخر سال 68 درهمين بند6 بودم و از آن جا به گوهردشت منتقل شدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر