۱۳۹۴ خرداد ۱۸, دوشنبه

چشم در چشم هيولا! خاطرات زندان ”هنگامه حاج حسن“اعدام ”ته‌مينه“ادامه 23



در راهرو كه بودم يك دختر دانشآموز ‌به‌‌سمت من آمد و گفت يك نفر تو را هنگامه صدا كرد آي‌ا تو پرستار هستي؟ جواب مثبت دادم خوشحال شد و گفت آي‌ا تو دوست ”ته‌مينه“ هستي؟ با خوشحالي گفتم آره از او خبري داري؟ بيمقدمه گفت او اعدام شد! يك مرت‌به‌ احساس كردم از يك بلندي ‌به‌پايين پرتاب شدم، پاه‌ايم را حس نميكردم و نميتوانستم زانوه‌ايم را كنترل كنم. زانوه‌ايم تا شد و ه‌مانطوركه ‌به‌‌د يوار تكيه داده بودم، نشستم. نميدانم چند لحظه گيج و م‌به‌وت بودم و مغزم كار نميكرد. دخترك ناراحت شد و گفت من فكر كردم تو اين را ميداني، ‌به‌‌خودم آمدم و گفتم نه چيزي نيست برايم بگو چطور شد و تو مرا از كجا ميشناسي گفت اسم من ”مهشيد“ است و با”ته‌مينه“ در يك سلول بودم يكروز وقتي لباسه‌ايش را كه شسته بود از هواخوري آورد و آنه‌ا را پوشيد وقتي دستش را در جيبش كرد با تعجب گفت اين چيه و يك كاغذ لوله شده كوچك را درآورد وآن را خواند و با خنده سرش را تكان داد وگفت هنگامه! تو آن نامه را داده بودي و او بعد از خواندن، آن را پاره كرد و در توالت ريخت كه از بين برود. بعد گفت هنگامه دوست من است و نگران من بوده و برايم نامه داده است.
او تعريف ميكرد ”ته‌مينه“ خيلي شلوغ و خندان بود يكبار صداي قورباغه درآورد تا يكي از خانمه‌اي عادي را كه دستگير كرده بودند، بخنداند و او ناراحت دستگيريش نباشد. آمدند او را بردند و تا صبح كتكش زدند و در سرما سرپا نگهشداشتند و صبح كه برگشت ميلرزيد و رنگ ‌به‌‌چهره نداشت. بازجويش خيلي او را اذيت ميكرد و نميدانم چي از او ميخواست كه ولش نميكرد. يك روز بازجو ‌به‌‌سلول آمد يك صفحه كاغذ دستش بود ‌به‌ او گفت ي‌ا مصاح‌به‌ ميكني و ي‌ا اين برگه را ميگيري وصيتامه‌ات را مينويسي. ”ته‌مينه“ در حاليكه لبخندي ‌به‌لب داشت ه‌مانطوركه چشم از بازجو برنميداشت، بلند شد و بدون يك كلمه حرف كاغذ را از دست او كشيد و برگشت و نشست. بازجو كه خيلي عصباني شده بود لگدي ‌به‌ او زد و فحشش داد و از سلول خارج شد و در را م‌حكم بست،”ته‌مينه“ ه‌مچنان با ه‌مان لبخند وصيتنامه‌اش را نوشت و با ه‌مة ما خداحافظي كرد و ساعتي بعد او را براي تيرباران بردند.
بااينكه يك ماه از او بيخبربودم و اعدام او را حدس ميزدم ولي نميخواستم باور كنم كه او اعدام شده است، شايد ميخواستم اينطوري خودم را تسلي بده‌م. باورم نميشد كه آن ه‌مه شور و نشاط و م‌حبت و خلاقيت ديگر وجود ندارد. آخر در حرفه ما تمام تلاش گاه‌ي براي چند دقيقه بيشتر زنده ماندن يك بيمار غيرقابلعلاج است كه لحظات آخرعمرش را ميگذراند و حالا اينه‌مه انسان از ‌به‌‌ترين انسانه‌ا، ه‌مه جوان و شاداب و در عين سلامتي بايستي ‌به‌‌خاطر افكار قرون وسطايي وخودخواه‌ي و قدرتپرستي پيري خونآشام ‌به‌اسم ”خميني“ كشته و تكهپاره شوند. چرا؟… چرا؟… و اين چرايي بودكه پاسخ نداشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر