چهارشنبه شب 6 بهمن-
به همراه ديگر ياران و همرزمان در ليبرتي،
به وداع،بلكه تجديد عهد با آندرانيك آساطوريان و تمام ارزشهايي كه چه در دنياي هنر و موسيقي، و چه فراتر از آن در قلمرو وجدان و مقاومت و رادمردي خلق كرد بنشينيم. همه رزمندگان ليبرتي ساعاتي چند به احترام او و تمام آنچه كه از هنر و عشق و معرفت براي “جهان آبي عشق و آزادي“ به يادگار گذاشت، قيام كرده، خبردار ايستادند و برنامه اي متواضع در حد امكانات محدود به شرايط محاصره ظالمانه ليبرتي - اما شايسته يك رفيق و همرزم و هنرمند والا - را تقديم خاك پاي او كردند.
به همراه ديگر ياران و همرزمان در ليبرتي،
به وداع،بلكه تجديد عهد با آندرانيك آساطوريان و تمام ارزشهايي كه چه در دنياي هنر و موسيقي، و چه فراتر از آن در قلمرو وجدان و مقاومت و رادمردي خلق كرد بنشينيم. همه رزمندگان ليبرتي ساعاتي چند به احترام او و تمام آنچه كه از هنر و عشق و معرفت براي “جهان آبي عشق و آزادي“ به يادگار گذاشت، قيام كرده، خبردار ايستادند و برنامه اي متواضع در حد امكانات محدود به شرايط محاصره ظالمانه ليبرتي - اما شايسته يك رفيق و همرزم و هنرمند والا - را تقديم خاك پاي او كردند.
در كنارهاي ايستاده و اين برنامه را دنبال ميكردم، از حسن اتفاق استاد كاميار هم آنجا بودند و از خاطرات خود با آندو مرا سرشار ميكرد. اشك در چشمانم حلقه زده بود. احساس غريبي بود. چون آخر آندو كجا و من كجا. اما در مناسبات فيما بين مجاهدين يك احساسي هست كه تمام فاصله هاي به رسميت شناخته شده در دنياي كهنه را محو و نابود ميكند. شايد كه در عرصه عشق، فاصله به صفت زمان و مكان اعتبار و جايگاهي نداشته باشد. براي همين هم اين احساس در دل همچون مني، و يا در مقابل، احساس بي بديل پدرانه آندو در رابطه با تك تك اشرفي ها در ليبرتي، آنچنان اوج ميگيرد كه وصف آن بسا دشوار است.
آري كاميار داشت از خاطرات خود ميگفت. ناگهان ذهن من به يك سال و اندي پيش و دوران اعتصاب غذا پل زد.
در يكي از همان روزها كه درد و رنج اعتصاب غذاي چند ده روزه در اعتراض به جنايت رژيم و مالكي، گونه و عضلات تك تك خواهران و برادرانمان را ميخليد و اندك اندك آب ميكرد، و هر روز صبح كه سرت را از بالين بلند ميكردي، رد و رنگ فزوني گرفتن رنج و كاستي وزن را در روي و رخسار برادر كنار دستي ات ميديدي؛ آري در يكي از همان روزها بود كه خبر دادند كه آندو ميخواهد با اعتصابيها تماس داشته باشد. خبري كه براي ساعاتي درد و رنج همه را تسلي داد و مرهمي شد بر قلبهاي زخميِ از داغ ياران به خون خفته در اشرف. همه و على الخصوص آنان كه به نوعي دستي در ساز و شعر و سرود داشتند، برآن شديم تا وقتي آندو تماس گرفت برگ سبزي را به خدمتش عرضه كنيم. انديشه كردم كه چه باشد خوب است. بر آن شدم كه قطعه “چهار باغ“ معروف را از رديف آوازي ايراني براي او بخوانم و بنوازم. زيرا در آن وقت كم به نظرم بهترين كاري بود كه ميتوانستم برايش انجام دهم. وقتي كه دور به من رسيد، راستش باورم نميشد دارم با او صحبت ميكنم. زيرا به قدر فهم كوچكم ميدانستم كه آندو كيست و چه خدمتي به موسيقي و فرهنگ ايران كرده است، و از آن فراتر شأن او نزد تك تك مجاهدين و رابطه عاطفي كه با اشرف و اشرفي داشت. وانگهي در خواب هم نميديدم كه بتوانم يكبار با او صحبت كنم. اين حقير در تمام سالياني كه دستي در ساز داشته ام، دوبار چنين لحظه اي داشته ام. يكبار وقتي بود كه در اشرف با خانم مرضيه عزيزمان ديدار كردم كه هيچگاه تا آخر عمر از يادم نميرود، و اينكه لحظات و دقايقي افتخار اين را داشتم كه كنارش بنشينم و ساز بزنم و صداي گرم او را بشنوم، و دومين بار زماني بود كه با آندو صحبت كردم، و واقعا از ته قلب ميگويم كه همين دو ملاقات، تا آخر عمر افتخار و ره توشه من در مسير هنر و شناخت هنر و هنرمند متعهد ميباشد و همين را كفايت است.
آري، چهار باغ را براي آندوي عزيز خواندم و درضمن به او گفتم كه من وقتي اين ابيات زيبا را ميخوانم خودم آن را به ياد برادر مسعود ميخوانم... وخواندم...
چه شود به چهره زرد من نظري براي خدا كني
كه اگر كني همه درد من به يكي نظاره دوا كني
تو شهي و كشور جان تو را تو مهي و جان جهان تو را
زره كرم كه بيا تو را، كه نظر به حال گدا كني
تو كمان كشيده و در كمين كه زني به تيرم و من غمين
همه غمم بود از همين كه خدا نكرده خطا كني...
در اين حين، نگاه كردم ديدم كه آندو اشكهاي خود را از گونه پاك ميكند، شايد او هم به همان ميانديشيد كه منهم. روزي كه هجران سر شود...
و بعد با همان لحن جوان مردانه و مهربان خود گفت: «آقا جان دم شما گرم، شما روز ما رو ساختيد..»
و بعد هم دقايقي از بچه ها و احوال اونها پرسيد و با فروتني وصف ناشدني خودش را در برابر ازرشهاي اشرف و اشرفي از هر جمله به جمله اي ديگر خاك ميكرد.
راستش اين لحظه را هيچ وقت فراموش نميكنم. در همان لحظه به اين فكر ميكردم كه اي كاش فرصتي بشود كه ايران عزيزمان آزاد شود و همه دور هم جمع شويم و من هم بتوانم از نزديك روي ماه آندو را ببوسم و عرض ارادت كنم. اما دست سرنوشت و فراقي كه سبب آن كسي جز اين رژيم ضد هنر و هنرمند و هم كاسه هايش نيست، اين فرصت را از من و تمام نسل جوان دريغ كرد. پس بر من بر ماست كه تلاش كنيم ارزشهاي امثال او و خانم مرضيه را گام به گام دنبال كنيم و براي نسلهاي بعدي بازگو كنيم، تا همه بدانند در روزگاري كه خيلي ها زير نقاب هنر و هنرمند در داخل و خارج كشور و روي گرده مردم به تجارت كثيف هنر فروشي به تمام سرمايه هاي ملي و مردمي ما خيانت ميكنند و به نان و نوايي ميرسند – آنهم در زماني كه دختران جوان و مردم بيچاره ما براي يك لقمه ي عيش كليه خود را در ميآورند و ميفروشند- عرصه هنر ايران خالي از رجال با شرف و غيرت نبود. باشد كه روزي بتوانيم آنگونه كه شايسته اوست در ايران آزاد كارهاي او را يكبار ديگر مورد بررسي و تدقيق قرار دهيم و ارزشهاي والايي را كه خلق كرد را با پاي سر پي بگيريم. بي شك بالاترين آروزي آندو آزادي إيران بود. پس هر هنرمندي كه بخواهد پا جاي پاي او بگذارد و دين خود را نسبت به او ادا كند، قبل از پرداختن به جزئيات تخصصي امر، ميبايد كه در مسير آرمان و آرزوي او جهد و مبارزه كند. و من هم همين جا به آيداي عزيز كه او را چون مادري دوست ميدارم، و به تمام خواهران و برادرانم در خانواده مقاومت، ميگويم كه با شما عهد ميكنم كه راه آندو و تمام مقاومين و شهدايي كه براي ايران و تمام ارزشها و تاريخچه سراسر مبارزه و زيبايي و هنرش به خاك افتادند را تا آخرين نفس پي بگيريم و دمي فروگذار نكنم.
انوشيروان ايرانپور
اسفند 93
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر