۱۳۹۳ اسفند ۱۰, یکشنبه

بحق جانی , جانانی یحیی زارع

برای ثبت در دل تاریخ می پردازم به نقل تجربه و خاطره ای که
 امید است برای نسل های فعلی و آینده سرمشق و راهگشا باشد .
در سال 1365 در یکی از قرارگاههای سازمان مجاهدین خلق در شمال عراق همراه مجاهدین بودم . آن سال, یکی از سالهای پرکشاکش جنگ ضدمیهنی ایران و عراق بود . در یکی از روزهای تابستان همان سال نوبت نگهبانی داشتم . قرار شد برای یک اسیر جنگی که در اطاقی بدون حافظ های امنیتی زندکی می کرد ناهار ببرم . غذا, همان غذایی بود که همه افراد پایگاه از آن برای نهار داشتند . در مسیر راه به این فکر می کردم که : او یک زندانی است و باید غذای خوب و باندازه کافی بخورد و این حق انسانی او است . این فکر به این دلیل در سرم بود که چند ماهی بیشتر نبود که من از قید و بندهای زندانهای خمینی دجال رها شده بودم و جند سالی را در حبس بودم , کم غذا دادن و یا اصلا برای چند روزی غذا ندادن به زندانی را تجربه کرده بودم و از این عمل ضد انسانی نفرت داشتم .بنابراین تصور من این بود که بزودی غذای زندانی را به او خواهم داد تا سیر شود .وقتی وارد اطاق شدم جوانی درشت هیکل را دیدم که روی کف اطاق روی فرشی در حالیکه پاهایش را به طرفین باز کرده نشسته بود. او در حین عبور از روی مین بسختی مجروح شده بود . آنچه از وضع ظاهری اش قابل رویت بود زخم های ریز و درشتی بود که درناحیه سرو صورتش دیده می شد. اما او قادر نبود به راحتی حرکت کند .
وقتی غذا را جلوی او گذاشتم و گفتم بفرمائید , نگاهی عاجزانه به من کرد و با حالتی التماس گونه از من پرسید : برادر میدانی من کی هستم ؟ حرفی نداشتم در جوابش بگویم چون هیچکس بمن از سوابق و وضعیت این شخص چیزی نگفته بود بنابراین تنها جوابم این بود که : تو هم یک انسانی و حق و حقوقی داری . او بمن درحالکیه مسلح در مقابلش ایستاده بودم گفت : « برادر من پاسدارم و از اقوام نزدیک محسن رضایی فرمانده سپاه هستم , از تو خواهش می کنم برای من یک گلوله خرج کن و مرا بکش »
کم کم موضوع برای من جدی می شد . او گفت : « من خیلی جنایت کرده ام , من شما ها را شکنجه کرده ام و شماها را کشته ام , من به خواهرهای مجاهد شما تجاوز کرده ام و حال شما به من محبت می کنید و غذا می آورید و با مهربانی رفتار می کنید و مرا پیش دکتر و جراح می برید این برای من باورنکردنی است . من دارم دیوانه می شوم » و تکرار کرد : « برادر من به خواهرهای شما تجاوز کرده ام منو بکش ... » . بناگاه تمامی صحنه های دستگیری , شکنجه, اذیت و آزارها در زندانها که هم خودم تجربه کرده بودم و هم در گزارش ها و نوشته ها خوانده بودم و اینکه چگونه در زندانها, جلادان خمینی ضد بشر با خواهران و مادران مجاهد و مبارز ما رفتار می کردند و به آنان تجاوز می کرده اند خونم بجوش آمد و یاد شهید مجاهد خلق فاطمه قزلقارشی افتادم .
فاطمه قزلقارشی دانش آموز دبیرستانی در شهر آزادشهر گنبدکاووس بود که من هم معلم آن دبیرستان بودم او هوادار سازمان مجاهدین خلق بود . در روزهای اول تیرماه سال 1360 پاسداران ظلم و جنایت برای دستگیری او به خانه پدریش هجوم می آورند . شهید فاطمه در هنگام دستگیریش مقاومت می کند و با شعار الله اکبر و مرگ بر خمینی و درود بر رجوی در مقابل پاسداران می ایستد و از سوار شدن به خودروی پاسداران که جیپی روز باز بوده خودداری می کند . پاسداران با ضرب و جرح و با مشت و لگد تلاش می کنند که او را سوار بر خودرو کنند که موفق نمی شوند . یکی از پاسداران موهای او را می گیرد و خودسوار برخودرو می شود و شهید فاطمه در حالیکه مرتب شعار می داده , پشت ماشین پیاده باقی می ماند وقتی خودرو حرکت می کند . فاطمه هم در حالیکه موهایش در چنگالهای پاسداری گیر بود حرکت می کند و او مرتب شعار می دهد . وقتی به نزدیکی های مقر پاسداران می رسند خودرو به سرعتش می افزاید و شهید فاطمه در حالیکه می دویده به زمین می افتدو در حالیکه موهایش در چنگال پاسدار بود روی اسفالت کشیده می شود و تا به مقر پاسداران می رسند .
فاطمه قزلقارشی بعد از مدتی در بازداشت و زندان در زیر شکنجه به شهادت می رسد. از برادرش شنیدم که نصف شب قبل از دفن جسد او در قبرستان امامزاده یحیی بن زید گنبدکاوس خانواده اش را خبر می کنند که برای آخرین بار جسدش را ببینند . برادرش که آن زمان سن زیادی نداشت وقتی جسد خواهرش را می بیند بطرف پاهایش می افتد تا پاهایش را ببوسد . او تعریف می کند که پاهای فاطمه خون آلود و پاره پاره بود .

پاسدار اسیر جنگی مرتب به من التماس می کرد که : برادر خواهش می کنم یک گلوله برای من حرام کن , من نمی توانم و نمی خواهم زنده بمانم , مرا بکش »
تنها جمله ای که توانستم بدون عکس العمل به او بگویم این بود که : حالا غذایت را بخور» و به سرعت از اطاق بیرون آمدم و خودم را به محل استقرار فرمانده پایگاه رساندم . حالم اصلا خوب نبود تمام بدنم بوضوع ارتعاش و لرزش داشت .
فرمانده با دیدن من تعجب کرد و پرسید اتفاقی افتاده است ؟
من ماجرای دیدارم با اسیر جنگی را در حالیکه بشدت خشمگین بودم برایش تعریف کردم واز او پرسیدم « آیا شما می دانستید که او چه کسی است و چه کارهایی و جنایتهایی کرده است ؟ » فرمانده پایگاه گفت بله . گفتم آیا شما می دانید که او به خواهرهای ما تجاوز کرده است ؟ گفت : بله می دانیم .
من در حالیکه صدایم شبیه فریاد بود و اشکهایم سرازیر, گفتم : پس چرا مجازاتش نمی کنید . او چرا زنده است ؟ مسئول پایگاه گفت : کمی بنشین و آرام بگیر و به اعصابت مسلط باش . او در ادمه گفت : « من می فهمم که شما چه احساسی دارید اما , برادر مسعود گفته است که ما با اسیر باید طبق قوانین بین الملی وانسانی رفتار کنیم. درست نقطه مقابل آنچه خمینی انجام میدهد . ما حق نداریم به او صدمه ای بزنیم » و تکرار کرد « برادر بما دستور داده است که باا سیران همانگونه رفتار کنیم که پیامبر ما چنین رفتاری را کرده و نیز به انجام آن سفارش نموده است .
من یک لحظه انگار که یک سطل آب سرد روی سرم خالی شده باشد آرام گرفتم . من مسعود را من مسعود را در فاز سیاسی از طریق سخنرانی هایش و موضع گیری هایش در مقابل خمینی و ارتجاع
ونیز در زندانهای شهرهای مختلف و در سلولهای انفرادی و تنبیهی شناخته بودم و با نام او و یاد آوری حرفهایش و با مرور به زندگیش , سخت ترین لحظه ها را در طول چند سال برای خودم آسان کرده بودم و همبندان هوادار مجاهد را دیده بودم که با آگاهی کامل و ایمان به راهشان, وقتی به طرف تیرکهای تیرباران برده می شدند بدون کوچکترین تردیدی , لبخند به لب نام مسعود را فریاد می زدند و درود بر مسعود رجوی می گفتند در حالکیه مرگ بر خمینی در شعارهایشان موج می زد . آنان با نام مسعود رجوی عالمی داشتند و رقص کنان و پایکوبان بطرف تیرکهای تیرباران می رفتند تا بسوی رفیق اعلا و هزاران ستاره تابان انقلاب نوین ایران پرواز کنند. آری من مسعود را می شناختم اما نه به این اندازه که آن روز شناختمش . در ملاقات با فرمانده پایگاه عشقی عمیق تر از مسعود در دلم نشست . خدا را شکر می کنم که مسعود رهبرم است . من آنروز سبکبال و خوشنود , با یک دنیا امید و آرامش خاطر , اطاق فرمانده پایگاه را ترک کردم و بدنبال مسئولیت هایم رفتم .
من بعد از آن روز که اسیر جنگی را دیده بودم , دیگر او را در پایگاه ندیدم , اما شنیدم که مجاهدین او را برای عمل جراحی پاها و لگن و بطور کلی اندامش چندین بار به یکی از بیمارستانهای بغداد انتقال داده و بعد از هر بار عمل جراحی و ماندن در بیمارستان برای چند روزی, مجددا به پایگاه برگردانده بودند .
در اینجا لازم می دانم توضیح کوتاهی بدهم که : برای رفتن به بغداد از پایگاه مزبور باید پیک ها و خودروها, مسیرهای پر خطری را طی می کردند . در این مسیرها مزدوران رژیم کمین گذاری می کردند و هر لحظه می توانست اتفاقات ناگواری بیفتد .
درست در تیرماه همان سال 1365, یکی از پیک ها که حامل مجاهد شهید فاطمه زائریان مقدم بود در مسیر کرکوک ـ سلیمانیه مورد تهاجم کمین مزدوران رژیم قرار گرفت و به شهادت رسید . فاطمه زائریان مقدم از مسئولین سازمان مجاهدین و ششمین شهید از خانواده زائریان مقدم بود . علاوه بر آن سه سرنشین دیگر پیک از جمله مجاهدان شهید مهدی خان محمدی بیست و پنج ساله و سیداحمد موسوی سی و سه ساله و غزت آشام ( حسین ) بیست و دو ساله نیز به شهادت رسید ند .
در چنین شرایطی خطیر بود که اسیر جنگی مزبور برای عمل جراحی و مداوا و معالجه برای چند بار به بغداد برده و برگردانده می شده . تا اینکه او بهبود می یابد و بعد از اینکه کاملا از سلامتی و ترمیم جراحات و شکستگی هایش اطمینان حاصل می شود, سازمان مجاهدین خلق او را تحویل صلیب سرخ میدهد تا مسیر آینده زندگی خودش را انتخاب کند و به هرجایی که می خواهد برود .
و اما داستان اسیر جنگی بعد از چند سال چنین ادامه پیدا کرد :
در تابستان سال 1998 وقتی قرار بود مسابقات قهرمانی جهانی فوتبال در لئون فرانسه انجام شود, هواداران سازمان مجاهدین و شورای ملی مقاومت و مخالفین رژیم ضد بشری خمینی برای تماشای بازی آمریکا ـ ایران عازم لئون می شو ند . و این بخاطر چپه کردن میزی بود که مماشات گران در بازی ایران ـ آمریکا با رئیس جمهورشدن آخوندخاتمی, چیده بودند .
من در یکی از جلسات آماده سازی که برای حرکت به لئون در یکی از شهرهای سوئد داشتیم آن اسیر جنگی را دیدم که وقتی مرا دید بدون لحظه ای درنگ بطرفم آمد و پرسید « آیان من شما را نمی شناسم ؟ »
من که او را کاملا بجا آورده بودم و به سرعت تمامی صحنه های آن روز در مقابل چشم آمده بود به او نگاهی کردم و گفتم : شما حتما عوضی گرفته اید, من یک برادری دارم که خیلی شبیه من است و دوستان اغلب من و او را اشتباه می گیرند . این کار را بدلیل اینکه مبادا باعث بهمریختگی روحیها ش بشوم کردم.
حال عجیبی داشتم می خواستم خودم را به گوشه ای برسانم و در خلوت و تنهایی به این داستان فکر کنم . او هیکلی درشت و با قواره پیدا کرده بود . کاملا سالم بنظر می رسید , اما یکی از پاهایش کمی لنگ می زد و سالکهای کوچکی در صورتش دیده می شد . در گوشه ای از راهرو ایستادم و فقط به مسعود فکر کردم و یاد دستور پیامبر اسلام در مورد اسیران در فتح جنگ بدر افتادم که بعد از پیروزی بر دشمن , وقتی پیامبر اسلام دید که اسیران را با دستهای بسته طوری می کشند که باعث اذیت و آزارشان می شود , بیدرنگ دستور داد : دستهایشان را باز کنید . اگر راه رفتند با آنان راه بروید و سپس افزود « هر اسیری که بتواند به ده نفرخواندن بیاموزد ازاد می شود » .
چند لحظه ای در حال و هوای خودم بودم و با مرور خاطره آن روز و آنجه که امروز روی داده بود احساس غرور و افتخار می کردم ...
من هیچ اطلاعی نداشتم که اسیر جنگی سابق ساکن و تبعه سوئد شده است و هیچوقت من او را تا آن روز در جمع هواداران ندیده بودم . در همین اثنا بود که خواهر هواداری که با مسئول انجمن در حال صحبت بود چشمش به اسیر جنگی سابق افتاد و همچون برق گرفته ها شوکه شده و صدای اعتراضش بلند شد. مسئول انجمن او را به اطاقی در آن آپارتمان برد تا در آرامش صحبت کنند اما صدای آن خواهر هوادار همچنان به گوش من که در نزدیکی اتاق بودم می رسید که می گفت : « او اینجا چکار می کند , او یک پاسدار شکنجه گر و آدم کش است . او خواهر مرا شکنجه کرده و کشته است و ... » و من یاد حرفهای آن روز اسیر جنگی افتادم که می گفت : من خواهران مجاهد شما را شکنجه کرده ام و حتی به آنها تجاوز کرده ام »
بعدها متوجه شدم که سازمان مجاهدین ,اسیر جنگی سابق مزبور را بعد از بهبودی کامل به صلیب سرخ و سازمان ملل تحویل میدهد و از طریق آن ها او به سوئد پناهنده میشود, و در یکی از شهرها یسوئد ساکن شده و در حال حاضر همسر سوئدی دارد و زندگی اش خوب پیش می رود .
در اینجا من داستان آن اسیر جنگی آن روز در پایگاه مجاهدین در شمال عراق که با عبور از روی مین , آش و لاش شده بود و تبعه سوئدی فعلی که دارای زندگی و خانواده شده است را بپایان می برم اما حرفهای همرزمم مینو را که بارها در مقاطع مختلف بزبان آورده تکرار می کنم . او گفت : خدارا شکر که در چنین مقطعی از تاریخ بدنیا آمده ام و زندگی می کنم که مخوف ترین دیکتاتور تاریخ از نوع مذهبی اش را تجربه می کنم .
خدا را شکر که جذب این رژیم ضد بشر و خمینی دجال که دروغگویی و خدعه و غارت و چپاول و شکنجه و کشتار از کوچکترین کارهایش بود نشوم.
- خدا را شکر که درست در مقابل او قرار گرفتم و در کنار مردم قهرمان ایران قرار گرفتم که رهبری شجاع و صادق و آگاه و هشیار و تیز بین همچون مسعود رجوی دارد .
ـ و خدارا شکر که هوادار سازمان مجاهدین خلق شدم که هر چه را هر چند ناچیز در این مسیر تقدیمشان کردم به هدر نرفت و بحق که مسعود شیر همیشه بیدار و مریم رجوی رئیس جمهور مقاومت و نیز سازمان مجاهدین نگهبان و ارج گذارنده همه ارزش ها و فداکاری ها و خونهای ریخته شده شهدا در این راه و همه فداهایی است که نثار انقلاب و آزادی مردم شده هستند .
و خطاب به مسعود رهبر کبیر انقلاب نوین می گویم : بحق جانی , جانانی
خداوند بتو سلامتی و قوت و صبر و استقامت , آرامش و پیروزی عنایت کند .
یحیی زارع
عضو اتحاد زندانیان سیاسی متعهد به سرنگونی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر