عبدالعلی معصومی سفر آخوند روحانی به پاریس
آخوند حسن روحانی، اولین سخنرانیش در مجمع عمومی ملل متّحد را
با بیتی از شاهنامۀ فردوسی به پایان رساند:
«بکوشید "نیکی" به کارآورید/ چو دیدید سرما، بهار
آورید.»
فردوسی این بیت را به هنگام شرح آخرین رویاروییِ کیخسرو، پسر
سیاوش، با افراسیاب، در شاهنامه آورده است؛ در آن جایی که پس از شکست افراسیاب و کشته
شدن خود او و برادرش گرسیوَز، یعنی کشندگان سیاوش، تورانیان، به زاری، از کیخسرو خواستند
که از کیفر آنها درگذرد و کیخسرو نیز چنین کرد. امّا برخی از سرکردگان سپاه او، که
تشنۀ خونریزی بودند، از نرمی و مدارای او با سپاهیان تسلیم
شدۀ دشمن به خشم آمدند و به او خُرده گرفتند که گویی او
به مهمانی به خانۀ پدرش رفته و انتقام خون سیاووش را از یاد برده است:
«... که کیخسرو ایدون (=اکنون) بدان سان
شده ست/
که گویی سوی باب (=پدر) مهمان شده ست!
همی یادنایدش خون پدر/ بریده، به خیره، به بیداد، سر»
آنها با خشم به کیخسرو تاختند که چرا دَمار
از روزگار تورانیان بر نمی آورد:
«چرا چون پلنگان به چنگال تیز/ نیَنگیزد از خانِ او (=افراسیاب)
رستخیز
فرود آورد کاخ و ایوانِ اوی (=کاخش را ویران کن/)
برانگیزد آتش ز خویشان اوی؟(با پیکر خویشانش
آتش را شعله ور سازد)»
تورانیانِ شکست خورده به کیخسرو می گویند
ما بی گناهیم و از او می خواهند که به گناهِ افراسیاب آنها را کیفر ندهد:
«ز بدکردنِ جادو افراسیاب (=افراسیاب جادوگر)/ نگیرد برین بی
گناهان، شتاب/
به خواری، به زَخم (=فروکوفتن و ضربه زدن)و به خون ریختن/ چه
بر بی گنه خیره آویختن/
کنون از درِ (=سزاوار) بی گناهان به ما/ نگه کن، به آیین شاهان،
به ما»
کیخسرو در پاسخ کینه جویان می گوید: در
جایی که مدارا بایسته است، تندی کردن سزا نیست. کینه را با کینه نباید شست. چرا که
تنها «نیکی» است که از ما به یادگار می ماند:
...«که هر جای، تندی نباید نمود/ سرِ بی خِرد
را نشاید ستود
همان به که با کینه، داد آوریم/ به کام اندرون (=به هنگام کامیابی)،نام
[نیک]، یاد آوریم/
که نیکی ست اندر جهان یادگار/ نمانَد به کس، جاودان، روزگار
همین چرخِ گردنده، با هر کسی/ تواند جفاگستریدن بسی.»
کیخسرو به خلاف خواست دشمنکامان، بر لشکریان
شکست خوردۀ تورانی رحمت آورد و گفت: «آن چه را که بر خود نمی پسندیم
بر دیگران روا نمی داریم:»
«چنین گفت کیخسروِ هوشمند/ که هر چیز کان (=که آن) نیست ما را
پسند/
نیاریم کس را همان بَد به روی/ اگر چند باشد جگر، کینه جوی»
کیخسرو به دادجویان تورانی می گوید: در
خانه هایتان به آسودگی زندگی کنید که از سوی ما گزندی بر شما وارد نخواهدشد:
«بباشید ایمن به ایوان خویش/ به یزدان سپرده تن و جان خویش»
سپس، «به ایرانیان گفت: پیروزبخت/
به ما داد بوم و بَر (=سرزمین) و تاج و
تخت
ز دلها، همه، کینه بیرون کنید/ به مِهر اندرین کشور افسون کنید
بکوشید "خوبی" به کارآورید/ چو دیدید سرما بهار آورید
ز خون ریختن دل بباید کشید/ سر بیگناهان نباید برید
نه مردی بود، خیره، (=از روی گستاخی) آشوفتن (=به خشم آمدن/ )
به زیر اندر آورده (=مغلوب شده)را کوفتن.»
سیاوش نیز «ز خون ریختن» و «سر بی گناهان» را بریدن، بیزار بود
و وقتی پافشاری بر این اصل با خواست پدرش که اصرار بر خون رختن بی گناهان بود، ناهمساز
شد، دربرابر خواست بیدادگرانۀ پدر ایستاد
و حاضرشد دست از جان بشوید، امّا به ننگ «سر بی گناهان بریدن» تن نسپارد.
افراسیاب، پادشاه توران، که در دشمنی با
ایران زمین، شهره بود، درهنگامۀ جنگ با
سیاوش و سپاه ایرانی زیر فرمان او، وقتی «خوابی هولناک» دید و «خوابگزاران» (=تعبیرکنندگان
خواب) در تعبیر آن به او گفتند که اگر او «با سیاوش رزم سازد، از ترکان یک تن زنده
نماند و... توران زمین ویران و گیتی پرآشوب گردد»، از جنگ دست کشید و پیام آشتی نوشت
و آن را به دست برادرش، گرسیوَز، همراه با هدیه های گرانبها برای سیاوش فرستاد. سیاوش
و سپهسالار سپاه او، رستم، پیام رسان (گرسیوز) را گرامی داشتند:
«تَهَمتَن (=رستم) بدو (=به گرسیوز) گفت: یک هفته
شاد/ بباشیم تا پاسخ آریم یاد.»
سپس سیاوش و رستم «برفتند دور از بَرِ انجمن
ـ
سِگالِش گرفتند (=به رایزنی پرداختند) بر
بیش و کم.»
رستم و سیاوش پس از رایزنی و مشورت در این
باره، این آشتی جویی را به این شرط پذیراشدند که افراسیات صد تن از بستگان «نامجو»ی
همخون خود را، که نامشان را رستم نوشته بود، به رسم «نَوا» (=گروگان) به درگاه سیاوش
بفرستد و شهرهای ایران را که به تصرّف درآورده، رها کند. گرسیوز این تصمیم را به افراسیاب
خبرداد و او پذیرفت و آن صد گروگان ویژه را، که رستم در پیامش از آنها نام برده بود،
به درگاه سیاوش فرستاد و از شهرهای ایران ـ«بخارا و سُغد و سمرقند و چاچ و سپیجاب»
ـ عقب نشست.
وقتی رستم نامۀ سیاوش دربارۀ این پیمان
و رسیدن گروگانها و خروج لشکریان افراسیاب از شهرهای ایران را به درگاه کیکاووس، پدر
سیاوش، رساند و «فرّخ دبیر» آن نامه را برای شاه خواند، «رخ شاه کاووس شد همچو قیر»
و به رستم نهیب زد که سیاوش، «جوان و نارسیده» بود، تو که مردی جهاندیده هستی چرا به
این آشتی تن دادی:
«ندیدی تو بدهای افراسیاب/ که گم شد ز ما خورد و آرام وخواب؟.»
«مکافات بدها»، جز بدی نیست. تو و سیاوش به «خواسته»
و «خوبرویان آراسته»یی که افراسیاب برایتان فرستاد، فریفته شدید و از خِرد دور شدید
و تن به سازش با او دادید، امّا من جز به جنگ نمی اندیشم:
«شما گر خِرد را نبستید کار/ نه من سیرم از جنگ و از کارزار/
به نزد سیاوش فرستم کنون/ یکی مرد با دانش و رهنمون/
بفرمایمش کاتشی کن بلند/ به بند گران (=سنگین) پای ترکان ببند/
بر آتش بنه خواسته، هرچه هست/ نگر تا نیاری به یک چیز دست/
پس آن بستگان را سوی ما فرست/ که سرشان بخواهم ز تن برگسست».
رستم به کیکاووس گفت: ما فرمان تو را برای
جنگیدن با افراسیاب گردن نهادیم، امّا اینک او «درِ آشتی گشاد» و:
«کسی کاشتی (=که آشتی)جوید و سور و بزم/ نه نیکو بود تیزرفتن
به رزم/
و دیگر که پیمان شکستن ز شاه/ نباشد پسندیدۀ نیکخواه/
ز فرزند، پیمان شکستن مخواه/مگو آنچه اندر خورد با گناه»
کیکاووس وقتی این سخن را شنید، خشمگین تر
شد و به رستم گفت
«که: این در سرِ او تو افکنده ای/ چنین بیخِ کین از دلش کنده
ای/
تن آسانی (=تنبلی) خویش جستی درین/ نه افروزش تاج و تخت و نگین.»
رستم از گفتار درشت و ناسزاوار کیکاووس برآشفت و با خشم از درگاه
او بیرون رفت و با لشکریانش به سوی سیستان روی نهاد.
کیکاووس «سپهدار طوس» را با نامه یی «پر
خشم و جنگ» به بلخ نزد سیاوش فرستاد و از او خواست که گروگانها را بند بر پای، روانۀ دربار او کند و نوشت: اگر «مهر داری بدان انجمن» (=گروگانها)
و «نخواهی که خوانندت پیمان شکن»، زِمام لشکریان را به «طوس سپهبد» بسیار و به درگاه
ما روانه شو که تو «نه یی مرد پرخاش و ننگ و نبرد.»
وقتی آن نامه با آن «گفتار ناخوش» به نزد
سیاوش رسید، «ز کار پدر، دل پر اندیشه کرد» و به خود گفت: اگر «آن صد مرد گردِ (=دلاور)
سوار؟ همه نیکخواه و همه بی گناه» را به درگاه پدر فرستم، بی پرسش از احوالشان، بی
درنگ، بر دارشان خواهدکشید، و اگر با شکستن پیمان، به ناروا، به جنگ دست یازم، «به
نزدیک یزدان چه پوزش برم؟/ بد آید ز کار پدر بر سرم». و اگر زمام لشکریان را به طوس
بسپارم و به نزد پدر برگردم، «از آن نیز، هم، بر سرم بد رسد/ چپ و راست بد بینم و پیش
بد.»
سیاوش پس از رایزنی با دو تن از فرماندهان
سپاهش، به این نتیجه رسید که از پدر دشمن کیش کینه جوی و آشوب طلب دل بشوید و گروگانها
و «خواسته» ها را نزد افراسیاب بفرستد و خواست پدر را به او خبردهد و از او بخواهد
که اجازه دهد از سرزمین او به گوشه یی از جهان فراخ برود و با داغ دوری از یار و دیار
بسازد امّا تن به ننگ پیمان شکنی و بی گناه کشی نسپارد.
افراسیاب وقتی نامۀ سیاوش را خواند با نیک اندیشیِ سپهسالار خردمندش ـ پیرانِ ویسه
ـ بر آن شد که از سیاوش بخواهد که در توران بماند و از این راه، گشایندۀ راه آشتی و دوستکامیِ دو کشور ایران و توران باشد.
سیاوش پذیرفت و در گوشه یی از سرزمین توران
شهری ساخت به نام «سیاوشگرد» (=شهر سیاوش) که در زیبایی و خرّمی یگانۀ روزگارشد:
«ز ایوان و میدان و کاخ بلند/ ز پالیز وز گلشن ارجمند/
بیاراست شهری بسان بهشت/ به هامون گل و سنبل و لاله کِشت/
به هر گوشه یی گنبدی ساخته/ سرش را به ابر اندر افراخته/
"سیاووشگرد"ش
نهادند نام / همه مردمان زان به دل شادکام.»
سیاوش در توران با فرنگیس، دختر افراسیاب،
و جزیره، دختر پیران ویسه، پیوند همسری بست و کیخسرو از فرنگیس و فرود از جزیره، در
سیاوشگرد زاده شدند و در همان «خّرم بهشت» بالیدند و جوانانی شدند تناور و دلیر و نکوکردار
و پاک اندیش.
سیاوش سالها در سیاوشگرد در سرزمین توران،
داغدار از دوری سرزمین آبایی، با رزمندگان همراهش، دور از یار و دیار، در غربت زیست
و سرانجام به دمدمه و دشمنکامی گرسیوَز سیه کار، افراسیاب به کشتنش فرمان داد و آن
مظهر پاکی و وفا به پیمان را در بیابانی سربریدند. فرنگیس و پسر به دنیانیامده اش ـ
کیخسرو ـ به یاری گیو، پسر گودرز، از پهلوانان نامدار دوزۀ کیانیان، به ایران می آید. کیخسرو، در سرزمین آبایی زاده می
شود و سالها بعد به شهریاری ایران زمین می رسد.
کیخسرو (=شاه نیکنام)، پسر سیاووش، نوۀ کیکاووس، پادشاه کیانی، به دادگربودن در شاهنامه و متون پهلوی
معروف است. او سالها با دشمن ترین دشمن ایران زمین ـ افراسیاب تورانی ـ جنگید و سرانجام
در آخرین رویارویی، او و برادرش گرسیوَز، کشندگان سیاووش، را کیفرداد. 60سال با دادگری
پادشاهی کرد و هرگز گرد آزار مردمان نگشت. سرانجام نیز زِمام پادشاهی را به لهراسب،
پدر گشتاسب (نخستین شاه پشتیبان زرتشت)، سپرد و خود در کوهساری در برف و بوران گم شد.
پیشینیان بر این باور بودند که او همچون «سوشیانت» بار دیگر ظهور خواهد کرد و ایران
را از ستم ستمگران رهایی خواهدداد.
در آیین مهر (میتراییسم)، نخستین آیین ایرانیان
کهن، که از آغاز پیدایش آراییان در دوران اساطیری، بر سراسر زیستگاههای آریایی به ویژه
در «ایران ویچ» در جنوب دریاچه اورال یا خوارزم، آیین جاری در میان آریاییان بوده و
در دورۀ تاریخی روزگار آریاییان، حدود پانصدسال آیین رسمی و
جاری اشکانیان بوده، آزار و ستم بر انسانها و دروغ گفتن، کاملاً نهی شده است و روندۀ راه «مهر» باید از این دو ویژگیِ اهریمن بدکنش دوری گزیند.
آیین کهن مهر، آیین جان بخشیدن است نه بی
جان کردن و نابود کردن.
فریدون، خوشنام ترین شاه کیانی، در شاهنامه این چنین توصیف می
شود:
«فریدونِ فرّخ فرشته نبود/ به مُشک و به عنبر سرشته نبود
به داد و دِهِش یافت آن نیکویی/ تو داد
و دهش کن، فریدون تویی»
کیخسرو هم دلبستۀ همین
راه بود و «بگسترد گرد جهان داد را؟ بکند از زمین بیخ بیداد را/
هر آنجا که ویران بُد آبادکرد/ دل غمگنان از غم آزادکرد.»
در آیین «مهر» که کیخسرو نیز روندۀ راه این آیین است، خورشید چشم بینای خدای «مهر» است که بر همۀ جهان به یکسان می تابد و زمین و تمام موجودات زنده، رویان و
سرشار از حیات و جان می سازد.
سیمرغ که بر قلۀ «قاف» یا البرزکوه آشیان دارد، پشتوانۀ حیات انسانهاست. سیمرغ است که وقتی سامِ نریمان پسر نوزادش
را که بسیار زیبا بود و تنها عیب وجودش داشتن موی سپید بود، از بیم این که دیگران بگویند
که این زادۀ شیطان است، او را در دامنۀ البرزکوه رهامی کند، او را از نابودشدن می رهاند و همراه بچه
هایش می پرورد تا جوانی می شود بسیار برومند و چالاک.
زال پسرش را که حالا پهلوانی شده است به
چالاکی شیر و تناوری دلیرترین دلیران، به خواب می بیند و از کرده پشیمان می شود و به
دامنۀ البرزکوه می رود و با سیمرغ و زال دیدار می کند. سیمرغ
به هنگام جدایی از زال و سام، پر خود را به سام می دهد که اگر برایش دشواری پیش آمد
با آتش زدن پر، سیمرغ را به یاری بخواند.
پر سیمرغ نشان جان بخشیدن است نه نابودکردن.
وقتی همسر زال ـ رودابه ـ به هنگام زادن رستم، نمی تواند او را از راه طبیعی به دنیاآورد،
زال پر سیمرغ را آتش می زند و سیمرغ که هم پرنده یی است و هم در اساطیر ایران کهن،
مردی بسیار دانا و ژرفابین، او را با دریدن پهلوی مادر، به شیوۀ «سزاریَن» امروزی به دنیا می آورد و به نوزاد رو به مرگ جان
می بخشد.
«مهر»ورزان
در سراسر تاریخ کهن و پس از آن، «جان» می بخشند، در آبادانی سرزمین آبایی می کوشند
و دلسوز و یار آحاد مردم این سرزمین هستند و وجب به وجب خاک آن را آباد و سرشار از
خرّمی می خواهند.
در دوران اساطیری ایران که شاهنامه روایتگر آن است، شهریاران
نیکنام، مانند کیخسرو با ویژگی «جان» بخشیدن، گرِدآزار هیچ انسان و جنبنده یی نگشتن
و در فراسوی آبادکردن دلها و آزادی انسانها تلاش خود را یکرویه کردن، شناخته می شوند.
شاعران نیکنام ایرانی نیز که «مهرآیین» هستند مانند فردوسی و حافظ، آزاردادن انسانها
را از صفات اهریمن بیدادپیشه می دانند:
«میازار موری که دانه کش است/ که جان دارد و جان شیرین خوش است»
(فردوسی)
«مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن/ که در طریقت غیر از این
گناهی نیست»(حافظ)
در نخستین آیین کهن آریاییان ـ که از آغاز
پیدایی اقوام آریایی تا آغاز پادشاهی ساسانیان (28آوریل224میلادی) که اردشیر بابکان،
نخستین پادشاه ساسانی به سلطنت نشست و آیین زرتشت را وسیلۀ تثبیت حکومت نوپای خود قرارداد و این آیین را دین رسمی کشور
ایران اعلام کرد ـ مهرورزی، جان بخشی و به آبادانی دل سپردن، نیکی و نیک کرداری، راستگویی
و دادگری از ویژگیهای بارز شاهان و انسانهای نیکنام آریایی بود و خویشی و پیوند انسانها
نیز بر این مدار معنی پیدا می کرد. مهراب کابلی، شاه کابل، پدر رودابه، مادر رستم است.
او با این که از نسل ضحّاک است ولی خواهان آشتی و صلح و همگرایی با ایرانیان، دوست
به حساب می آید و یگانه جهان پهلوان اسطوره یی ایران زمین ـ رستم ـ نوۀ اوست، در حالی که نابرادری رستم ـ شُغاد ـ که دل از کینه انباشته
داشت و رستم و برادرش، زَواره، و رخش، اسب اساطیری رستم، شد، در نگاه فردوسی و مهرآیینان،
نه تنها برادر که دشمن به حساب می آید و رستم در آخرین لحظات زندگیش، و فروافتادن در
چاهی که شعاد برای کشتن او کنده بود، شغاد با تیر به درخت چسباند.
در این آیین، سیاوش از پدرش کیکاووس که
از خونریزی و کشتار بی گناهان به وجد می آید و انتقام کشی و جنگ شعار همیشگی اوست،
دل می شوید و به دشمنی پناه می جوید که خواهان آشتی و صلح است.
وقتی کیخسرو، پسر سیاوش، نیکنام ترین شهریار
کیانی به «نیکی» فرامی خواند، در پنهانِ دل و آشکارِ عمل او، جز نیکی و نیکنامی و نیک
کرداری، نمی یابیم.
امّا وقتی آخوند هفت خط، حسن روحانی، دم
از «نیکی» می زند، از بند بند وجود و سراسر کارنامۀ زندگیش جز آزار و کشتار و دروغ و رذالت پیشگی و چپاول و غارت
دستمایه های مردم و سرمایه های ملی، هیچ اثری که بوی زندگی و «جان»بخشی بدهد، نمی تراود.
کارنامۀ انباشته از بیداد و شکنجه و کشتار و چپاول و غارتگری روحانی
و دیگر سرکردگان رژیم آخوندی آن قدر «عیان» است که «حاجت به بیان نیست». تک تک آحاد
مردم شیفتۀ آزادی و آبادی ایران، شاهد زنده این کارنامۀ ننگبار و چرکین است.
راه «جان»بخشی و نیک کرداری و راستی و راستبازی
و مهرورزی به آحاد مردم، در سراسر فرهنگ کهن تا امروز ایران یک راه شناخته شده یی است
که با راه شیفتگان بی جان کردن و کشتار و بیدارگران دشمن مردم و سرزمین ایران زمین،
تفاوتی به درازی راه «زمین تا آسمان» دارد: «رگ رگ است این آب شیرین و اب شور/ در خلایق
می رود تا نَفخ صور (=تا زمان دمیدن اسرافیل در صور یا شیپورش، یعنی تا قیامت.)
آخرین کلام را در این
زمینه از زبان مولوی بخوانیم: «من بلبلم. اگر مرا گویند که بانگ, دیگرگون کن, نتوانم,
چون زبان من همین است. غیرِ آن نتوانم. به خلافِ آن که او آواز مرغ آموخته است. او
مرغ نیست, دشمن و صیادِ مرغان است. بانگ و صَفیر میکند تا او را مرغ دانند. اگر او
را حُکم کنند که جز این آواز, آواز دیگرگون کن تواندکردن, چون این آواز, بر او عارِیت
است و از آنِ او نیست, چون آموخته است که کالای مردمان دزدد, از هر خانه قُماشی نماید»
(«فیه مافیه», مولوی).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر