در زندان لحظات آدمي شبيه بههيچ لحظهيي در زندگي
عاديش نيست. انگار آدمي معني ديگري از انسان، هستي، زندگي، مرگ، ظلم، عدالت، شرافت،
عشق، كينه و… خلاصه همه چيز بهد ست مياورد. اين لحظات و فهم آنها را در هيچ
كتابي يا فيلمي يا حتي در سراسر عمري كه سپري ميكني نميتواني پيدا كني. فقط در زندان
قادر بهد ريافت معني آن هستي.
لحظات دردناك زندان، وقتي كه نميتواني يا نميخواهي
بپذيري كه ”فاطي كوچولو“ اعدام شده و صدايش ميكني ولي پاسخ نميشنوي، صداي خنده ها
و تصوير معصوميت نگاهش مثل يك واقعيت زنده از جلو چشمانت حركت ميكند و تو انگار واقعاً
آن را ميبيني، ولي وقتي دست دراز ميكني تا لمسش كني محو ميشود. وقتي ميخواهي وحشت
تنهايي و دوري از مادرش را با نوازشي برموهاي بافتهاش التيام ببخشي و اشكهايش
را پاك كني، فراموش كردهاي كه نيست و رفته. وقتي در خواب احساس ميكني كه بازوي كوچكش
در بغل توست، واقعاً احساس ميكني، در مرز خواب و بيداري، لحظهيي يا لحظاتي فكر ميكني
اين كه ديدهاي فاطي را براي اعدام بردند، تنها يك كابوس بود، او اينجا در كنار توست.
ميخواهي مطمئن شوي دست دراز ميكني كه لمسش كني و گرمايش را احساس كني و يك مرتبه
انگار از يك جاي خيلي بلندي بهپايين پرتاب ميشوي، بهواقعيت تلخ! پي ميبري. نه!
واقعيت اين است كه ”فاطي“ رفته است، واقعيت اين است كه ”فاطي“ اعدام شده است. كوچولوي
من، راستي الان در كدام گور خفتهاي؟ دستت را در آغوش چه كسي گذاشتهاي؟ آيا ديگر
نميترسي؟
وقتي داري شوخي ميكني
به”زهرا“ نگاه ميكني تا از خندههايش لذت ببري، يكه ميخوري چون آنجا نيست و جايش
يك زهراي ديگر نشسته است كه او نيز شايد فردا يا زودتر از فردا برود. وقتي در هواخوري
2در3 بدون آفتاب و سرد زندان قدم ميزني و نگاه ميكني، در روبريت يا كنارت يا پشت
سرت او هست در همه جاي هواخوري با هم قدم ميزديم، عجيب است، نميتواني اين احساس را
بكني كه نيست گرچه واقعيت خلاف اين را ميگويد، ولي او انگار كنارت قدم ميزند و با تو
همان حرفها را تكرار ميكند. اين از آن لحظات زندان است كه كسي بجز در زندان نميتواند
آن را بفهمد.
بند خيلي شلوغ بود و همه مجبور بودند شيفتي بخوابند
اين مسأله شبها گريبانگيرمان بود. نفرات مثل ساردين كنار هم چيده شده و ميخوابيدند
ولي باز هم جا براي همه نبود و عدهيي بهنوبت بهحالت ايستاده و يا نشسته بيدار
ميماندند و وقتي يك عده بيدار ميشدند، آنها ميخوابيدند. براي مادرها و مجروحين جايي
در گوشة اتاق و چند سانت بيشتر از بقيه اختصاص داده ميشد ولي بههرحال فرق چنداني
نميكرد در آن شلوغي كه لحظهيي آرامش هم وجود نداشت، جدا از بازجويي و شكنجه هرزنداني،
بهطور جمعي هم شكنجه روحي بر زندانيان اعمال ميشد. بهاين ترتيب كه از ساعت4 صبح
ناگهان صداي گوشخراش آهنگران و نوحههاي مبتذل او را با حداكثر صدا از بلندگوها
پخش ميكردند طوري كه همه از خواب ميپريدند و كودكان از وحشت شروع بهگريه ميكردند.
تا دقايقي تپش قلبمان آرام نميگرفت و سرانجام با گرفتن گوشمان و گذاشتن ملافه و چادر
روي گوش و صورت مجدداً سعي ميكرديم بخوابيم. اين صداي عذابآور يكسره تا شب ادامه داشت.
صبح كه مثلاً صبحانه ميدادند يك قابلمه چاي پر از كافور مياوردند و كارگر هر اتاق
با ديگ و باديه ميرفت و چاي را تحويل ميگرفت.
وضعيت غذايي در بند
با آن كه دورة بازجويي كساني كه بهبند منتقل ميشدند،
اكثراً تمام شده بود و قاعدتاً ميبايست شرايط كمي نرمال ميشد. اما اين طور نبود. مثلاً
درمورد غذا بهشدت تحت فشار بوديم. دائماً در حالت گرسنگي بهسر ميبرديم. فقط آن
مقدار غذا ميدادند كه از گرسنگي نميريم، اما هرگز سير نميشديم. مثلاً صبحانه اكثراً
عبارت بود از يك كف دست نان تافتون، 10گرم پنير كه بهاندازه يك حبه قند بود و يك
ليوان چاي خيلي كمرنگ و ولرم. تازه هر روز عمداً يك چيزي از مواد همين صبحانه را هم
نميدادند يكروز پنير، يكروز نان و يكروز قند و خلاصه نميگذاشتند كه بچهها همين صبحانة
ناچيز را هم راحت بخورند.
درمورد ناهار و شام، وضع بهتر از اين نبود. برنج
شفتهشده يا مقداري سوپ رقيق و بي ملات، يا آبگوشت بدون گوشت غذايمان بودكه آنهم
بهمقداركم داده ميشد. قاشق و بشقاب و از اين قبيل امكانات، چيزي نداشتيم فقط چند
سيني بودكه غذا را در آن ميريختيم و هرسيني براي يك تعداد مثلاً 10نفر بود وقتي تازهواردي
هم بهبند اضافه ميشد، مسئول اتاق ميگفت مثلاً در سفرة فلاني هستي يعني تقسيمبندي
نفرات براساس سيني غذا بود. مجبور بوديم غذا را با دست بخوريم و يا از يك قاشق مشتركاً
استفاده كنيم و بهاين كار عادت كرده بوديم.
يكبار غذايي بهاسم مرغپلو دادند كه درواقع بجز مقداري
پوست مرغ چيز ديگري در آن نبود ولي همين مقدار مرغ هم بهشدت مسموم بود و يا شايد
خودشان چيزي در غذا ريخته بودند چون در عرض 5 ساعت تمام 500 نفر مسموم شده و اسهال
و استفراغ شديدي گرفتند و وضعيت بسيار بحراني شد چون فقط دو سرويس وجود داشت و بچهها
در صف سرويس بهخود ميپيچيدند تا نوبتشان برسد. البته وضعيت كسي كه بيمار بود نوبت
نميشناخت و كساني كه خودشان در وضعيت اضطراري بودند، مجبور بودند نوبت خود را بهكسي
كه وضعيت وخيمتر داشت، بدهند. بعضي از بچهها بهحال مرگ افتادند. اول دژخيمان قضيه
را جدي نگرفتند، ولي وقتي ديدند موضوع همهگيرشده و در ساير بندها هم همين وضعيت
وجود دارد، هول شده و پس از چند ساعت اقدام كردند، ولي نميتوانستند بيماران را بستري
كنند چون تمام بندها همينطور شده بود و به جزچند نفركه خيلي بدحال بودند بقيه را
از بند خارج نكردند و مقداري ماست و قرص و دارو دادند و تا چند روز تعدادي از بچهها
هنوز بين مرگ و زندگي بودند كه بهبهد اري فرستاده شدند و چند نفري كه ما نتوانستيم
آمار دقيق و اسمشان را دربياوريم در اين جريان مردند.
وضع غذايي كودكان بهخصوص شيرخوارهها اسفناكتر
بود چون غدايي كه بچه بتواند بخورد نداشتيم و شيرخشك هم نميدادند و ميگفتند بهتر
است بچه منافق بميرد. مادران بيچاره با آب قند و تريد نان و آب غذاهاي آبدار به
بچهها غذا ميرساندند احمدرضا بچه يكسالهيي بودكه سل گرفت و مجبور شدند او را تحويل
مادربزرگش بدهند. خلاصه رسيدگي بهاين بچهها مقولهيي لاينحل بود چون حتي اجازه
نميدادندكه آنها تحويل فاميل شوند چرا كه والدين آنها جزو افراد ربوده شده در خيابان
بودند و خانوادههايشان نبايد مطلع ميشدند. بعدها فهميدم اينكار رژيم بهاين دليل
بودكه دست باز داشته باشدكه هركس را خواستند، سربهنيست كنند و اگر از اول دستگيري
او را اطلاع ميدادند، اين دست باز را نداشتند و خيلي از نفراتي كه ناپديد شدند و هرگز
ردي از آنها بهد ست نيامد بههمين ترتيب توسط دژخيمان سربهنيست شدند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر