۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه

اگر ديوارها لب ميگشودند! خاطرات زندان مهين لطيف دفتر چهارم

دفتر چهارم

مرزهاي طاقت انسان و فراتر ازآن


غصه نخور، جاي بدي نميروم!
يك هفته بعد از اين كه زهرا نظري از دادگاه برگشت و مصاحبه را قبول نكرد، اسم 10نفر را از بلندگو خواندند، زهرا نظري، فرح ترابي، فاطمه آصف و… گفتند اين افراد با كليه وسائل بهدفتر بند مراجعه كنند.  وقتي ميگفتند «با كليه وسايل…» سه معني داشت، يا بند نفرات عوض شده بود، يا آزادي بود و يا براي اعدام ميبردند. همه ميدانستيم كه آنها را آزاد نميكنند و از آنجا كه همهشان زير حكم بودند و همه ميدانستيم كه حكمشان اعدام است، فهميديم كه آنها را براي اعدام صدا زدهاند.
رسم بود كه وقتي بچه‌ها را براي اعدام صدا ميكردند، همه بهراهرو بند ميآمدند، صف ميكشيدند و با اعداميها روبوسي و خداحافظي ميكردند. هر كس توي گوششان چيزي ميگفت و آنها هم در گوش بچه‌ها حرفهايي ميزدند. در چنين مواقعي توابها مثل موش توي اتاقها مينشستند و بيرون نميآمدند.
آن روز هم چنين روزي بود. راهروي بند غلغله شده بود. همه در دو سمت راهرو بهزحمت صف كشيدند. هيچكس در اتاقها نمانده بود. باورم نميشد كه به‌همين سادگي بچه‌ها را دارند از كنارمان ميبرند تا آنها را بكشند و ما هيچ كاري نميتوانيم برايشان بكنيم. زمان بهسرعت برق ميگذشت. دلم ميخواست ميتوانستم آنها را يك جايي پنهان كنم تا دست جلادان بهآنها نرسد.
حالت متناقضي داشتم، كساني را كه ميبردند بهترين بچه‌هاي بند بودند. تكتكشان، شخصيتهاي والايي بودند. بهخصوص زهرا نظري با آن اندام كوچك و شخصيت فوقالعاده دوست داشتنياش كه با همه پيوندي نزديك داشت.
نميخواستم حتي يك لحظه بهاين فكر كنم كه ممكن است تا چند ساعت ديگر جسم كوچك و ظريف زهرا را تيرباران ميكنند، براي همين براي دلداري بهخودم، بهاو گفتم شايد براي انتقال بهبند ديگري ميبرند. ولي او باهمان خنده صميمي هميشگيش در گوشم گفت: اعدام خيلي بهتر است. بعد گفت: اگر توانستي از اينجا بيرون بروي، سلام مرا بهطور خاص به‌مسعود و بعد بهبقيه بچه‌ها برسان! بهاو قول دادم كه حتماً اين كار را خواهم كرد.
بغض داشت خفهام ميكرد و ميترسيدم كه هر لحظه بتركد و اشكهايم سيلآسا جاري شود. ولي به‌هر زحمتي آن را نگهداشته بودم. نميخواستم خائنيني كه در بند بودند و پاسداراني كه بيرون بند منتظر ايستاده بودند، اشكهايم را ببينند.
در آن لحظات آخر نگاهم را از صورت زهرا برنميداشتم، ميخواستم تمام زواياي چهرهاش را در خاطرم حك كنم. نميخواستم حتي يك لحظه را هم در تماشاي او از دست بدهم. دستش را توي دستم گرفته بودم، حتي زمانيكه با بقيه خداحافظي ميكرد، دستش را رها نميكردم. او را از بين صف راهرو تا ميله‌هاي جلو بند بدرقه كردم، عبور از ابتداي صف تا انتهاي آن نزديك بهيكساعت طول كشيد. هنگام خداحافظي تعدادي از بچه‌ها نميتوانستند خودشان را نگهدارند و گريه ميكردند، ولي زهرا با روحيه‌يي فوقالعاده بالا و شگفت‌انگيز ميخنديد و با حالت تعجب به‌هركدام ميگفت براي چي گريه ميكني؟ بعد او را با محبت در آغوش ميگرفت و اشكهايش را پاك ميكرد و با او شوخي ميكرد. با هر كس كه خداحافظي ميكرد، ميگفت تا نخندي نميروم. از روحيه بالاي او آنها هم روحيه ميگرفتند و نهايتاً ميخنديدند و از او جدا ميشدند.
بالاخره بهسر بند رسيديم و آن لحظه‌يي كه هرگز دلم نميخواست برسد، رسيد. براي آخرين بار او را در آغوش گرفتم، خيلي حرفها داشتم كه بهاو بزنم، ولي هيچ كلمه‌يي پيدا نميكردم. انگار كلام نميتوانست آنچه را كه ميخواستم بيان كند. فقط همه احساسم را در هرچه محكمتر گرفتن او در بغلم و بوسه‌هايي كه بر صورتش ميزدم نشان دادم. در لحظه آخر بهاو گفتم تحمل دوريت برايم خيلي سخت است، برايم مثل يك خواهر، مثل يك معلم و خيلي بالاتر از اينها بودي. حالت صورتش از هميشه روشنتر و صميميتر بود. خنديد و با همان زبان شيرينش گفت: ”غصه نخور، جاي بدي نميروم“. و… رفت.
فرح ترابي هم يكي از آن 10نفر بود. او هميشه ساكت و آرام بود و همواره اوقات فراغتش را بهخواندن قرآن ميگذراند. خيلي از سوره‌هاي قرآن را حفظ بود. با اينكه آرام بود، ولي وقتي كنارش مينشستي و با او همصحبت ميشدي، آنقدر شيرين حرف ميزد كه ديگر دلت نميخواست بلند شوي. با او هماتاق بودم، هنوز چهرهاش در خاطرم هست. هر وقت نگاهم با نگاهش تلاقي ميكرد، لبخندي بهلبش مينشست. متانت و وقاري كه داشت، احترام هر كس را برميانگيخت. آن روز او را براي خداحافظي در آغوش گرفتم، در گوشم گفت: ” مهين برايم دعا كن، يادت نرود!“
فاطمه آصف در اتاق شماره4 بود. برعكس فرح يك خواهر بسيار شلوغ و بشاش بود. با همه شوخي ميكرد. در مراسمهايي كه به‌مناسبتهاي مختلف برگزار ميكرديم، او همواره برنامه اجرا ميكرد و همه را ميخنداند. سرحالياش، همه را سرحال ميآورد. همه سرودها را استادانه با سوت ميزد و در هواخوري هميشه براي بچه‌ها سوت ميزد.
بالاخره هر 10نفر از بند خارج شدند و در بند پشت سرشان بسته شد. دري كه انگار آن طرفش ابديت بود. وقتي در بسته شد. بند در سكوت مطلق فرو رفت. هيچكس حتي پچپچ هم نميكرد. همه همچنان در راهرو ايستاده بوديم و هيچ حركتي نميكرديم. انگار همه ميخواستند زمان متوقف شود. يكدفعه صداي سوت فاطمه آصف كه آهنگ «بخوان اي همسفر…» را ميزد، از پشت در آمد. انگار ميدانست اين طرف در چه ميگذرد و داشت به اين وسيله به ما پيام ميداد. همه جان گرفتيم و اشكها و لبخندهايمان درهمآميخت.
آن شب تا نيمه‌هاي شب كه بچه‌ها در خواب بودند، با يكي از بچه‌ها كنار پنجره ايستاديم. دلم ميخواست آخرين صداي آنها را كه قبل از اعدام شعار ميدادند، بشنوم.
نيمه هاي شب با پيچيدن طنين مهيب تيربارانها، قلبم از جا كنده شد. از تصور اين كه آن بچه‌هاي نازنين كه تا چند ساعت پيش در آغوششان فشرده بودم، الان در خون خود غلتيده و قلبها و سينه‌هايشان سوراخ سوراخ شده و جسمشان دارد براي هميشه سرد ميشود، قلبم را و همه وجودم را درهمميفشرد و سيل اشك بود كه همراه با صداي تيرهاي خلاص صورتم را خيس ميكرد. آن شب ما تيرها را شمرديم، 85تا را توانستيم بشمريم.
اين تقريباً كار هر شب بود، كنار پنجره‌هاي زندان كه رو بهحياط بند باز ميشد، ميايستاديم تا صداي رگبار تيربارانها را بشنويم و بعد تكتيرهاي خلاص را بشمريم. بعضي شبها صداي رگبارها و بعد تكتيرها آنقدر زياد بود كه حساب آن از دستمان در ميرفت. قبل از شليك هم صداي بچه‌ها ميآمد كه شعار ميدادند.

وقتي شكنجه‌گر زانو ميزند
طي يك ماهي كه در بهداري اوين بستري بودم، دختري خندهرو و صبور و بسيار لاغر و نحيف در همان اتاق بستري بود كه بعداً فهميدم همان مجاهد قهرمان آزاده طبيب است. او را وحشيانه شكنجه كرده بودند، چند بار زير شكنجه بيهوش شده بود و آخرين بار بازجوها فكر كردند كه او مرده است لذا وي را توي يك پتو بهبهداري منتقل كردند. در حين شكنجه، آزاده نه هيچ تكاني ميخورد و نه هيچ صدايي ميكرد واين بهغايت بازجويان را كلافه كرده بود. مدتي او را شلاق زدند و مثل بقيه بچه‌ها در دهانش پتو چپاندند كه داد نكشد. ولي وقتي ديدند هيچ واكنشي نشان نميدهد، دهانش را باز گذاشتند. از اينكه هيچ دادي نميكشيد و كاملاً ساكت بود، مستأصل شده بودند. بهاو ميگفتند: ”اصلاً از تو اطلاعات نميخواهيم، فقط بايد داد بكشي“ اما او باز هم هيچ نميگفت. پاهايش آنقدر درب و داغان بود كه نميشد بهآنها نگاه كرد. خونمردگي تا بالاي رانهايش پيشرفت كرده بود. هم دركف پا و هم روي پاهايش پوست و گوشتي نمانده بود. شبها تب ميكرد و هذيان ميگفت.
يادم ميآيد يك شب كه من خوابم نميبرد و بيدار بودم، نيمه‌هاي شب يكدفعه آزاده روي تختش تكان خورد و رو به من كرد و گفت :”چرا ؟ چرا؟“ من ابتدا جا خوردم، فكر كردم خواب است. به او گفتم :”چرا چي آزاده؟“ گفت:” چرا اين كارها را با بچه‌ها ميكنند؟ مگر گناه اين بچه‌ها چيه؟ “نميدانستم چه جوابي به او بدهم، گريهام گرفته بود. ولي ديدم او با چشمان درشتش مرا نگاه ميكند و منتظر جواب است. به او گفتم: ”نگران نباش، همه چيز درست ميشود“. او هم انگار آرام شد ، مجددا چشمهايش را بست و خوابيد.
 اگر كسي پاهايش را نميديد، از چهرهٴ آرامش نميتوانست بفهمد كه اينهمه شكنجه شده است. روحيهاش فوقالعاده بالا بود و با آرامش خود به‌اطرافيانش آرامش ميداد.

اسطورهٴ مقاومت
در بهداري اوين با دختر مجاهدي برخورد كردم كه نامش سكينه بود. سكينه را بعد از دستگيري بهشدت شكنجه كرده بودند تا از او اطلاعات بگيرند. او بعد از تحمل شكنجهٴ بسيار، آدرس يك قرار را بهبازجوها داد. آدرس در يك خيابان اصلي و شلوغ بود. بازجوها از اينكه توانسته بودند مقاومت او را بشكنند خيلي خوشحال بودند و او را با همان وضعيت سوار ماشين كرده و به‌محل قرار بردند. هنگامي كه او از يكطرف خيابان به زحمت بهطرف ديگر ميرفت، ناگهان جلو چشمهاي بهت‌زده بازجوها خودش را بهزير يك كاميون بزرگ انداخت، هر دو پايش زير چرخهاي كاميون رفت و له شد و او در اغما فرو رفت اما شهيد نشد. او را بهسرعت توي ماشين انداختند و با تيراندازي هوايي مردمي را كه جمع شده بودند، پراكنده كرده و بهاوين برگرداندند و يكسر به‌بهداري آوردند. از پاهاي لهشدهٴ سكينه تقريباً چيزي باقي نمانده بود. بچه‌هايي كه آن موقع در بهداري بستري بودند، ميگفتند او را در يك اتاق تنها بستري كردند. هر بار كه براي پانسمان او ميرفتند، با توجه به‌وضع پاهاي متلاشياش، همه منتظر بوديم كه صداي فريادهايش را از درد بشنويم، ولي حتي ناله هم نميكرد، طوريكه دژخيمان را هم بهتعجب واداشته بود. ولي يك روز نميدانيم با او چه كاري كردند كه ناگهان صداي فرياد وحشتناك او در بهداري پيچيد و فقط هم همان يكبار بود.
او را براي عمل جراحي نميبردند و با همان وضعيت نگهداشته بودند، ميگفتند به‌عمل جراحياش نميارزد. هر روز بازجوها به‌اتاقش ميرفتند و بعد از چند ساعت برميگشتند. بعد از مدتي ديگر از گرفتن اطلاعات از او نااميد شدند و با همان وضعيت او را با برانكارد به‌ميدان تيرباران بردند.

فراتر از مرزهاي طاقت روان
طي مدتي كه در بهداري بستري بودم، يكي از اتاقهاي بهداري كه هميشه درش بسته و قفل بود، ولي از داخل آن بهطور دائم، صداي فرياد زني ميآمد كه يا مادرش را صدا ميكرد و يا به‌پاسداران فحش ميداد، توجهم را جلب كرده بود. از فريادهايش و حالت حرف زدنش ميشد فهميد كه رواني شده است. هر وقت سروصدايش زياد ميشد، زنهاي پاسدار بهاتاقش ميرفتند و با شلاق به جانش ميافتادند و بعد فريادهاي دلخراش او بلند ميشد.
هر بار كه او فرياد ميزد، دلم ريش ريش ميشد. آنقدر فريادهايش دردناك بود كه تحمل شنيدنش برايم خيلي سخت بود. خيلي كنجكاو شده بودم كه با او چه كار كردهاند كه به اين وضعيت افتاده است؟ و خيلي دلم ميخواست كه صاحب اين صدها را از نزديك ببينم.
يكبار كه داشتم به دستشويي ميرفتم و درِ اتاق او هم كمي باز بود، بهطور اتفاقي يك‌لحظه او را ديدم. دختري با چشمهاي آبي، موهاي بور، سفيدرو و زيبا. يك لحظه نگاهم با نگاهش برخورد كرد و احساس كردم كه چقدر درد كشيده و رنجور است.
ظاهرش آنقدر به‌همريخته و ژوليده و كثيف بود كه حد نداشت. معلوم بود ماههاست كه شانه بهسرش نخورده و او را به حمام نبردهاند. او به‌نقطه‌يي رسيده بود كه ديگر هيچ چيز نميفهميد و حتي كلمات را فهم نميكرد. دستشويي هم نميرفت و در همان اتاق و سرجايش خودش را كثيف ميكرد. پاسدارها هم كه اهل اين نبودند كاري برايش بكنند، لذا مثل يك حيوان و حتي بدتر از حيوان با او رفتار ميكردند. هر وقت سراغش ميرفتند و ميديدند كه خودش را كثيف كرده، با شلاق به‌جانش ميافتادند و او را كشانكشان بهداخل حمام ميبردند و با همان لباس زيردوش ميانداختند و آب سرد را روي سرش باز ميكردند و با شلاق ميگفتند لباست را دربياور. درحاليكه او اصلاً معني كلمات را نميفهميد و فقط از درد شلاق فرياد ميكشيد و فحش ميداد.
بعدها فهميدم كه اسم او طاهره صمدي است. يكي از بچه‌هايي كه او را ميشناخت تعريف كرد كه او يكي از هواداران فعال مجاهدين در شهر اصفهان بوده است. وقتي براي او از وضعيت طاهره و چيزي كه ديده بودم گفتم، باورش نميشد. ميگفت طاهره يك دختر دانشجوي بسيار اكتيو، سرزنده و شاداب بود. معلوم نبود كه چه بلاهايي بر سرش آورده بودند. حتماً روزي اين جنايات افشا خواهد شد.
بعداً وقتي كه دوباره به سلول انفرادي منتقل شدم، مدتي او را در سلول كناري من و بعد از مدتي در سلول روبروي سلول من انداختند. وضعيتش وحشتناك بود و وحشتناكتر و دردآورتر از آن، برخوردي بود كه پاسدارها با او ميكردند. بهخاطر اينكه خودش را كثيف ميكرد، حتي تكه موكت داخل سلولش را هم كه در هر سلولي بود، جمع كرده و برده بودند. هر وقت صدايش را بلند ميكرد و فرياد ميكشيد، دستهايش را با زنجير بهلوله‌يي كه داخل سلول بود، ميبستند و دو پاسدار مرد ميآوردند و آنها هم با شلاق او را ساكت ميكردند. من اين صحنهها را از شكاف زير درسلول، وقتي او در سلول روبروييام بود، ميديدم. و هر بار تا مدتها از دردي كه با ديدن اين صحنهها روي قلبم سنگيني ميكرد، ميگريستم و نميتوانستم آرام و قرار داشته باشم.
بعد از مدتي، يكبار در راهروي شعبه بازجويي، شنيدم كه مادر و خواهر طاهره را هم دستگير كرده و بهآنجا آوردهاند. آنها از وضعيت طاهره خبر نداشتند. در فرصتي كه خواهرش كنار من در راهرو شعبه نشسته بود، يواشكي اسمش را پرسيدم، گفت اسمش نادره است. خيلي دوست داشت كه بهبند عمومي و پيش بچه‌ها برود و از من فضاي بند عمومي را ميپرسيد. من هم با رعايت اينكه پاسدارها نبينند كه با او حرف ميزنم، برايش قدري از بند عمومي و فضا و صفاي بچه‌ها گفتم. نادره بهلحاظ ظاهري خيلي شبيه طاهره بود با چشمهاي آبي و درشت، پوستي سفيد و چهره‌يي زيبا.
طاهره خواهر بزرگتر نادره بود. نادره را براي انجام كارهاي خواهرش، بهسلول طاهره انداختند و او تا ماهها در سلول انفرادي از خواهر روانياش نگهداري ميكرد. معلوم نبود كه چه بلايي سر اين دو خواهر آورده بودند كه وقتي در سالهاي بعد نادره را بهبند عمومي منتقل كردند، او هم كاملاً رواني شده بود. ساعتها روبروي بچه‌ها مينشست و به‌آنها زل ميزد و بعد يكمرتبه با صداي بلند زارزار گريه ميكرد و وقتي براي كمك بهاو نزديكش ميشديم جيغ ميكشيد و همه را كتك ميزد. بعضي وقتها وسط بند تمام لباسهايش را در ميآورد و وقتي بچه‌ها سراغش ميرفتند كه لباسهايش را تنش كنند، همه را ميزد. بچه‌ها با اينكه كتك ميخوردند، لباسهايش را بهزور تنش ميكردند و دست و پايش را ميگرفتند كه سروصدا نكند و خبرش بهپاسدارهاي بند نرسد وگرنه او را ميبردند، شلاق ميزدند و وضعش را بدتر ميكردند. وقتي آرام ميشد دوباره بهشدت گريه ميكرد. هيچوقت حرف نميزد و واكنش‌هايش فقط زل زدن، فرياد كشيدن، فحش دادن، كتك زدن ديگران و نهايتاً گريه بود. وقتي گريه ميكرد، آنقدر دردناك بود كه همه بچه‌ها را به‌گريه ميانداخت.
از طاهره هم ديگر خبري نداشتيم. بعدها از اين و آن و جسته گريخته شنيدم كه او را بهيك بيمارستان رواني منتقل كردهاند. دو تا خواهر، مثل دو تا كبوتر بودند كه به دست صيادان بيرحم افتاده باشند و آنها هرچه ميخواستند بر سر آنها ميآوردند. از ديد جلادان شكنجه‌گر، گناه آنها اين بود كه زيبا بودند و طعمه خوبي براي جلادان وحشي به شمار ميرفتند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر