کانون زنان ایرانی
الهام فردوسی پور
تقریباً دو هفته تا عید مانده بود که تصمیم گرفتم راجع به دو سال عیدی که در زندان بودم بنویسم اما آشفتگیام بهقدری بود که توان کنار هم گذاشتن کلمات، حتی برای یک جمله کوتاه را از من گرفت. و لحظه تحویل سال هرچه نزدیکتر میشد بیقرارتر میشدم. نمیدانم اسم حسی که داشتم چه بود، دلتنگی؟ دلسوزی؟ بیتابی؟..؟ لحظهلحظه آن دو سال را در ذهنم مرور میکردم و به این فکر میکردم که زنان زندانی چه میکنند.
23 سال نو را کنار خانوادهام بودم و دو سال در زندان، اما این دو سال چنان تأثیر عمیق و ژرفی در دلم گذاشت که کاملاً 23 سال گذشته را نهتنها از یاد برده بودم بلکه برایم غریب و دردناک بود. وقتی خوشحالی آدمهای آزاد را می دیدم به یاد خوشحالی کوچک و کوتاه زندانیانی بادلهای پردرد میافتادم و بدتر از آن زمانی بود که بافکرهای بیهوده و پوچ افراد روبهرو میشدم؛ زنانی که تنها دغدغهشان عوض کردن چیدمان منزلشان بود، زنانی که به دنبال پاسخ یک سؤال بودند: امسال چه رنگی مد شده؟ یا زنانی که غم بزرگشان عوض نشدن جواهراتشان بود! این رفتارها و صحنهها دیوانهام میکرد. شرمنده اسم "زن" میشدم که اینان را یدک میکشندش و میکوشند پنهان شوند پشت ظاهرشان، تا مبادا خالی بودن اندیشهشان دیده شود. آرزوی این زنان کجا و زنان زندانی کجا
امسال تلخترین عیدی بود که تابهحال داشتهام همهچیز برایم بیمعنی بود. دو سال پیش وقتی در زندان قرچک ورامین بودم تنها این دعا را کردم که خدایا! سال دیگر کنار خانوادهام باشم. آن موقع فکر میکردم اگر کنار خانوادهام باشم دیگر غمی ندارم اما اشتباه بزرگی کردم. من باید دعا میکردم خدایا تمام زندانیان آزاد کنار خانوادهشان باشند چراکه وقتی میدانم هزاران زندانی پشت دیوارها و درهای بسته دست به دعا میبرند و لحظه تحویل سال نو بادلی گریان و لبهای خندان به یکدیگر عید را تبریک میگویند و برای خوشحال کردن همبندیهایشان چه بغضهایی را در گلو میفشارند و میخندند و شادی میکنند، میتوانم غمی نداشته باشم؟
آخرین روزهای سال 91
سالتحویل روز پنجشنبه بود و ملاقات زندان قرچک ورامین از شنبه تا چهارشنبه.
چهارشنبه بود و بیشتر زندانیان خود را برای آخرین ملاقات سال آماده میکردند. صبح آن روز زندانیان قبل از اینکه مأمور زندان صدای رادیو را برای بیداری زندانیان پخش کند بیدار بودند. تمام کسانی که قرار بود خانوادههایشان را ببینند به خودشان میرسیدند، اصلاح میکردند، از یکدیگر لباس قرض میگرفتند و خیلی از کارهایی که ما در مهمترین مراسمهای شادیمان میکنیم. اما زندانیان بی ملاقات با چشمانی پر از حسرت اشتیاق دیگران را نگاه میکردند و فقط لبخند ... در تمام این ملاقاتها یک نکتهبین همه زندانیان و خانوادهها مشترک بود، تمام زندانیان سعی داشتند به خانواده هاشان نشان دهند که راحت هستند و با شرایط بهخوبی کنار آمدهاند و تمام خانوادهها تلاش میکردند وانمود کنند حالشان خوب است و عید خوبی خواهند داشتند و جالب این بود که هر دوشان میدانستند که دروغ میگویند و هر دو این دروغ را بادل و جان میپذیرفتند.
قرار بر این بود که خانواده من هم از شهرستان بیایند و من نیز خود را برای ملاقات آماده کرده بودم، شال ابریشمی بنفش را که خودم بافته بودم سرکرده و منتظر بودم تا نامم را برای رفتن به سالن ملاقات بشنوم. ساعت 11 بود که اسمم را خواندند باعجله خودم را به دفتر نگهبانی رساندم و بعد از آمدن بقیه کسانی که ملاقات داشتند راهی سالن ملاقات شدیم .
تمام راه به این فکر میکردم که چه کسانی به دیدنم آمدهاند. دومین کابین ملاقات خانوادهام را دیدم. همه آمده بودند، از دیدنشان بغضم گرفت سعی میکردم گریه نکنم اما صدایم میلرزید، مادرم با شنیدن صدایم، شروع به گریه کرد و من هم به دنبال او و خواهرانم و بقیه خانوادهام، تا آن روز اشک پدرم را ندیده بودم، شرمندهاش شدم، شرمنده پدر 8 فرزند که بعد از سی سال مستخدمی در آموزشوپرورش با دیدن هشتمین فرزندش پشت شیشه ملاقات زندان قرچک ورامین اشک میریخت، 20 دقیقه ملاقات را اشک ریختم و خانوادهام در گریه کردن هم تنهایم نگذاشتند، داخل بند که برگشتتم گریهام هنوز تمام نشده بود با خودم فکر میکردم که کی آزاد میشوم، نکند زمانی که من در زندان هستم برای یکی از افراد خانوادهام اتفاقی بیفتد و من اینجا باشم. نکند آنقدر مرا نگهدارند که وقتی آزاد شدم کسی مرا نشناسد.. فکرهای بد و آزاردهنده پشت سر هم به ذهنم میآمد.
بالاخره ساعتهای آخر سال رسید و چند نفر از افراد قدیمی بند مشغول چیدن سفره عید بودند. هر کس که چیزی برای تزئین سفره عید نوروز داشت میآورد، یک شاخه گل که معلوم بود بیشتر از پنج سال از عمرش میگذشت، چند دانه مروارید، آیینهای کوچک با قاب ملیلهدوزی شده که کار یکی از زندانیان بود و هفت سینی جالب که روی یکتکه پارچه گلدوزی شده بود. دل آدم را به درد میآورد. همه با تمام وجود سعی میکردند با آن اوضاع و امکانات به زیبایی به استقبال سال نو بروند. آجیل و شیرینی چیزهایی بود که خاطر عید به اجناس فروشگاه زندان اضافهشده بود اما فقط چند نفر از زندانیان قدرت خرید آن را داشتند.
سفره درست وسط سالن پهنشده بود عدهای روی تختشان و عدهای دور سفره، یکی داشت قرآن میخواند و دعا میکرد همهجا ساکت بود و تکتک زندانیان غرق در افکار خود، تا اینکه تحویل سال از تلویزیون زندان و بعد با صدای مأمور زندان اعلام شد. مهری اولین کسی بود که بلند شد و فریاد زند عید تون مبارک و شروع به روبوسی با بقیه کرد. یکساعتی همه سرپا بودند و سروصدا زیاد بود تا اینکه شیما درحالیکه دست مادرش را گرفته بود و یک تشت روحی در دست مادرش بود، داد زد: "دستبند و انگشتر" و همانجا روی زمین نشست .
همینکه تشت را روی زمین گذاشت دیگر زندانیان دستبند و انگشترها (بدلی )روی تشت ریختند و شیما زد و مهری خواند: از تو ندارم من گله زندان دنیا مشکله...
همه زندانیان پیر و جوان آن روز رقصیدند و بعضی ها همصدا میخواند چندساعتی همه زندانیان غم و غصهشان را کنار گذاشته بودند.
صبح روز بعد که در سالنها باز شد همه به عید دیدنی میرفتند و بچههای کوچک عیدی جمع میکردند. با هر بار دیدنشان آتش میگرفتم. چرا؟ به کدام خطا باید عیدیهایشان را از زندانیان بگیرند و هیچ تصویری از عید واقعی، سفره هفتسین واقعی، عیدیهای دنیای بیرون نداشتند. و مادرانشان چه غمگین و شرمسار از اینکه معنای سال نو را در زندان به کودکانشان میآموزند، در سالن اینطرف و آنطرف میرفتند. سارینا که مرا از قبل میشناخت همینکه مرا دید دست مادرش را رها کرد و به طرفم دوید. شیرینی را که در دست داشتم به او دادم. گونهاش را بوسیدم نگذاشت لب بازکنم و زودتر از من گفت ایشالا عیدی آزادیت ... آتشم زد با حرفش! کودک بیچاره طوطیوار تبریک گفتن بزرگترها را تکرار میکرد. البته نمیدانم شاید هم میدانست که زندانی است.
حالا دو سال از آن روز میگذرد و کنار خانوادهام هستم و آزادم. اما نمیتوانم آزادی را درک کنم چون بندبند وجودم درد است و درد. این روزها نفس میکشم تا بهجای مردهها دفنم نکنند، اینگونه است حال من در عید نوروز سال
الهام فردوسی پور
تقریباً دو هفته تا عید مانده بود که تصمیم گرفتم راجع به دو سال عیدی که در زندان بودم بنویسم اما آشفتگیام بهقدری بود که توان کنار هم گذاشتن کلمات، حتی برای یک جمله کوتاه را از من گرفت. و لحظه تحویل سال هرچه نزدیکتر میشد بیقرارتر میشدم. نمیدانم اسم حسی که داشتم چه بود، دلتنگی؟ دلسوزی؟ بیتابی؟..؟ لحظهلحظه آن دو سال را در ذهنم مرور میکردم و به این فکر میکردم که زنان زندانی چه میکنند.
23 سال نو را کنار خانوادهام بودم و دو سال در زندان، اما این دو سال چنان تأثیر عمیق و ژرفی در دلم گذاشت که کاملاً 23 سال گذشته را نهتنها از یاد برده بودم بلکه برایم غریب و دردناک بود. وقتی خوشحالی آدمهای آزاد را می دیدم به یاد خوشحالی کوچک و کوتاه زندانیانی بادلهای پردرد میافتادم و بدتر از آن زمانی بود که بافکرهای بیهوده و پوچ افراد روبهرو میشدم؛ زنانی که تنها دغدغهشان عوض کردن چیدمان منزلشان بود، زنانی که به دنبال پاسخ یک سؤال بودند: امسال چه رنگی مد شده؟ یا زنانی که غم بزرگشان عوض نشدن جواهراتشان بود! این رفتارها و صحنهها دیوانهام میکرد. شرمنده اسم "زن" میشدم که اینان را یدک میکشندش و میکوشند پنهان شوند پشت ظاهرشان، تا مبادا خالی بودن اندیشهشان دیده شود. آرزوی این زنان کجا و زنان زندانی کجا
امسال تلخترین عیدی بود که تابهحال داشتهام همهچیز برایم بیمعنی بود. دو سال پیش وقتی در زندان قرچک ورامین بودم تنها این دعا را کردم که خدایا! سال دیگر کنار خانوادهام باشم. آن موقع فکر میکردم اگر کنار خانوادهام باشم دیگر غمی ندارم اما اشتباه بزرگی کردم. من باید دعا میکردم خدایا تمام زندانیان آزاد کنار خانوادهشان باشند چراکه وقتی میدانم هزاران زندانی پشت دیوارها و درهای بسته دست به دعا میبرند و لحظه تحویل سال نو بادلی گریان و لبهای خندان به یکدیگر عید را تبریک میگویند و برای خوشحال کردن همبندیهایشان چه بغضهایی را در گلو میفشارند و میخندند و شادی میکنند، میتوانم غمی نداشته باشم؟
آخرین روزهای سال 91
سالتحویل روز پنجشنبه بود و ملاقات زندان قرچک ورامین از شنبه تا چهارشنبه.
چهارشنبه بود و بیشتر زندانیان خود را برای آخرین ملاقات سال آماده میکردند. صبح آن روز زندانیان قبل از اینکه مأمور زندان صدای رادیو را برای بیداری زندانیان پخش کند بیدار بودند. تمام کسانی که قرار بود خانوادههایشان را ببینند به خودشان میرسیدند، اصلاح میکردند، از یکدیگر لباس قرض میگرفتند و خیلی از کارهایی که ما در مهمترین مراسمهای شادیمان میکنیم. اما زندانیان بی ملاقات با چشمانی پر از حسرت اشتیاق دیگران را نگاه میکردند و فقط لبخند ... در تمام این ملاقاتها یک نکتهبین همه زندانیان و خانوادهها مشترک بود، تمام زندانیان سعی داشتند به خانواده هاشان نشان دهند که راحت هستند و با شرایط بهخوبی کنار آمدهاند و تمام خانوادهها تلاش میکردند وانمود کنند حالشان خوب است و عید خوبی خواهند داشتند و جالب این بود که هر دوشان میدانستند که دروغ میگویند و هر دو این دروغ را بادل و جان میپذیرفتند.
قرار بر این بود که خانواده من هم از شهرستان بیایند و من نیز خود را برای ملاقات آماده کرده بودم، شال ابریشمی بنفش را که خودم بافته بودم سرکرده و منتظر بودم تا نامم را برای رفتن به سالن ملاقات بشنوم. ساعت 11 بود که اسمم را خواندند باعجله خودم را به دفتر نگهبانی رساندم و بعد از آمدن بقیه کسانی که ملاقات داشتند راهی سالن ملاقات شدیم .
تمام راه به این فکر میکردم که چه کسانی به دیدنم آمدهاند. دومین کابین ملاقات خانوادهام را دیدم. همه آمده بودند، از دیدنشان بغضم گرفت سعی میکردم گریه نکنم اما صدایم میلرزید، مادرم با شنیدن صدایم، شروع به گریه کرد و من هم به دنبال او و خواهرانم و بقیه خانوادهام، تا آن روز اشک پدرم را ندیده بودم، شرمندهاش شدم، شرمنده پدر 8 فرزند که بعد از سی سال مستخدمی در آموزشوپرورش با دیدن هشتمین فرزندش پشت شیشه ملاقات زندان قرچک ورامین اشک میریخت، 20 دقیقه ملاقات را اشک ریختم و خانوادهام در گریه کردن هم تنهایم نگذاشتند، داخل بند که برگشتتم گریهام هنوز تمام نشده بود با خودم فکر میکردم که کی آزاد میشوم، نکند زمانی که من در زندان هستم برای یکی از افراد خانوادهام اتفاقی بیفتد و من اینجا باشم. نکند آنقدر مرا نگهدارند که وقتی آزاد شدم کسی مرا نشناسد.. فکرهای بد و آزاردهنده پشت سر هم به ذهنم میآمد.
بالاخره ساعتهای آخر سال رسید و چند نفر از افراد قدیمی بند مشغول چیدن سفره عید بودند. هر کس که چیزی برای تزئین سفره عید نوروز داشت میآورد، یک شاخه گل که معلوم بود بیشتر از پنج سال از عمرش میگذشت، چند دانه مروارید، آیینهای کوچک با قاب ملیلهدوزی شده که کار یکی از زندانیان بود و هفت سینی جالب که روی یکتکه پارچه گلدوزی شده بود. دل آدم را به درد میآورد. همه با تمام وجود سعی میکردند با آن اوضاع و امکانات به زیبایی به استقبال سال نو بروند. آجیل و شیرینی چیزهایی بود که خاطر عید به اجناس فروشگاه زندان اضافهشده بود اما فقط چند نفر از زندانیان قدرت خرید آن را داشتند.
سفره درست وسط سالن پهنشده بود عدهای روی تختشان و عدهای دور سفره، یکی داشت قرآن میخواند و دعا میکرد همهجا ساکت بود و تکتک زندانیان غرق در افکار خود، تا اینکه تحویل سال از تلویزیون زندان و بعد با صدای مأمور زندان اعلام شد. مهری اولین کسی بود که بلند شد و فریاد زند عید تون مبارک و شروع به روبوسی با بقیه کرد. یکساعتی همه سرپا بودند و سروصدا زیاد بود تا اینکه شیما درحالیکه دست مادرش را گرفته بود و یک تشت روحی در دست مادرش بود، داد زد: "دستبند و انگشتر" و همانجا روی زمین نشست .
همینکه تشت را روی زمین گذاشت دیگر زندانیان دستبند و انگشترها (بدلی )روی تشت ریختند و شیما زد و مهری خواند: از تو ندارم من گله زندان دنیا مشکله...
همه زندانیان پیر و جوان آن روز رقصیدند و بعضی ها همصدا میخواند چندساعتی همه زندانیان غم و غصهشان را کنار گذاشته بودند.
صبح روز بعد که در سالنها باز شد همه به عید دیدنی میرفتند و بچههای کوچک عیدی جمع میکردند. با هر بار دیدنشان آتش میگرفتم. چرا؟ به کدام خطا باید عیدیهایشان را از زندانیان بگیرند و هیچ تصویری از عید واقعی، سفره هفتسین واقعی، عیدیهای دنیای بیرون نداشتند. و مادرانشان چه غمگین و شرمسار از اینکه معنای سال نو را در زندان به کودکانشان میآموزند، در سالن اینطرف و آنطرف میرفتند. سارینا که مرا از قبل میشناخت همینکه مرا دید دست مادرش را رها کرد و به طرفم دوید. شیرینی را که در دست داشتم به او دادم. گونهاش را بوسیدم نگذاشت لب بازکنم و زودتر از من گفت ایشالا عیدی آزادیت ... آتشم زد با حرفش! کودک بیچاره طوطیوار تبریک گفتن بزرگترها را تکرار میکرد. البته نمیدانم شاید هم میدانست که زندانی است.
حالا دو سال از آن روز میگذرد و کنار خانوادهام هستم و آزادم. اما نمیتوانم آزادی را درک کنم چون بندبند وجودم درد است و درد. این روزها نفس میکشم تا بهجای مردهها دفنم نکنند، اینگونه است حال من در عید نوروز سال
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر