هنوز اين آن پرسش سوزان است - عليرضا خالوكاكايي
اين روزها كه نسيم روح فزا و مشام نواز بهار، به سراپاي زندگي ميوزد و دامن گل نقشِ فروردين به هزار جلوة دلفروز، هوا را به پرنيان آراسته، ليبرتي اين «اردوگاه ترانزيت موقت» بسيار جذاب و ديدني است. هر جا ميروي رودي زرتاب از گلهاي «مينا رنگي» نگاه تو را دست به دست ميبرند و از زيبايي سرشار ميكنند. گلهاي «هميشه بهار» با طلا جام هاي كنگره دار، نشيمن صبور زنبورهاي عسل اند. از آنها فارغ نشده يي سرخي رقصان قبيلة «لاله نعمان» تو را گرفتار خود ميكند. من كه عادت كرده بودم «شقايق» را؛ با آن داغِ رازآميز، هماره در كوهپايه هاي كردستان يا در پاي پرهيبِ غرورآورِ دماوندِ كاكل برفي ببينم، با ديدنش در ليبرتي شگفت زده شدم. طيفي از بنفشِ خوشرنگ، بطور دائم رعنايي گلهاي «آستر دائم» را به تو يادآور ميشود. از «اطلسي» نميگويم كه دارد يواش يواش سرك ميكشد و با ارتشي از زيبايي قلب ها را فتح ميكند
.
آن سبزی نو برگ بیدبن بین
آن سوی جنون می کشد نگه را
می خواهم ازین راه بگذرم لیک
زیبایی گل هاگرفته ره را
نیماب تگرگی ست بر به سبزه
یا هاله گرفته ست گرد مه را ؟
[محمدرضا شفيعي كدكني- مثل درخت در شب باران].
تا يادم نرفته بگويم اگر خواستيد براي تعطيلات نوروز به جايي سفر كنيد البته توصيه ميكنم سري به «پارك مريم» در ليبرتي بزنيد؛ آنجا كه مجاهدي زحمتكش، فروتن و بسيار دوست داشتني، باغباني زبردست، و متخصصي تحصيل كرده در دانشگاههاي آمريكا، دارد خاك سفت و فشردة پارك را بيل ميزند و همچنان عرق ميريزد. او همان مجاهدي است كه پارك اشرف را با پشتيباني ديگر خواهران و برادرانش به يك مكان جذاب و بهاري تبديل كرد و مجموعه يي از زيبايي ها را در آن گرد آورد.
لابد ميشناسيدش، «قاسم عاقل» را ميگويم. شما نيز اگر مانند من از نزديك در سيماي مهربان او خيره شده باشيد، در برق زندة چشمانش دنيايي از زيبايي ميبينيد. گاه ميانديشم اگر اين فرشتهْ مرد قلم بر كاغذ مي نهاد، از زبان گلها چه رازها كه نمينوشت و چه شعرها كه نمي سرود. خطوط عميق پيشاني او، هر يك ردپاي رنجي است ديرپا براي ممكن كردن ناممكن.
نيمروز است و او كنار فوارة دست ساز پارك نشسته، تا لختي خستگي از تن بتكاند. آنچنان با گلها و درختان پارك ادغام شده و در فروتني با خاك برابري ميكند كه حضورش را در نمييابم و از سلام غافلگير كنندة او شرمي خفيف پهناي صورتم را به قرمزي مينشاند. دست و پايم را گم ميكنم، كلماتي چند، ناشيانه و دستپاچه بر زبانم به ارتعاش درميآيد. حواسم را گلها ربوده اند. چيزي ديده ام كه تا يكماه پيش نديده بودم.
بر آستانة يك محوطة كوچك نرده كشي شده با مداد رنگيهاي بزرگ، «مهران»، يكي از ساكنان ليبرتي را ميببينم كه با صورتي آفتاب سوخته، در يك كت و شلوار سبزه كاري شده و يك كلاه شاپويي بر سر لبخند ميزند و خوشامد ميگويد. روي كلاه او نيز سبزه كاري شده. اگر تكان نميخورد گمان ميكردم مجسمه يي است جديد از عمو نوروز؛ اما عمونوروز پست مدرن!
طاووسي پرگشاده و تمام گل آذين، با تبختر و ناز در سمت راست و كالسكه هايي از گل، بسته به اسب هاي سپيد و كوچك در چپ، نگاه تو را به درنگي زيباپسندانه ميخوانند. هر چيز در اينجا حكم خانة گل دارد، از چكمه هاي بلند سپيد گرفته تا پيانوي چوبين، تنة چاك خوردة درختي ستبر يا توپ هاي جِرخوردة فوتبال. سفالين سبويي بزرگ در گوشه يي واژگون شده و جويباري از گل را بر خاك دوانده است. در جاي ديگر استاديومي با تماشاچياني از گلدانهاي كوچك گل. ترني ظريف بر ريلي چوبين كه واگنهاي آن گل هاي بهاري اند...
و شگفتا گردآوردن اين همه زيبايي با دست هاي خالي چگونه ممكن شده است؟
...
اجازه دهيد اين سوال را با سوال ديگري پاسخ دهيم. چرا مجاهدين گل را اينقدر دوست دارند، درخت را عزيزتر از جانشان ميدانند و به «صداي پاي آب» عشق ميورزند؟ بهتر است طاق اين سوال را كمي فراتر بكشيم و آن را بگسترانيم. چرا، با سازندگي و آباداني اخت هستند؟ آنان را هر جا بگذاري؛ حتي در قلب تموز يا بياباني لم يزرع، در اولين فرصت دست به كار ميشوند و از جحيم و هاويه، بهشت عدن، و از گون كويري، سدره المنتهي ميسازند؟ راستي چرا؟ آيا آنگونه كه تاتار عمامه دار حاكم بر ميهنمان و سايتهاي رنگارنگش ميگويند، اين به معني سرگرمي و به هدر دادن انرژي نيروي سرنگون كننده نيست؟ آيا ناشي از اين نيست كه براي نگاهداشتن كادرهايشان با اين دلخوشكنك نيازمندند؟
...
تاريخ ثبت كرده است كه بعد از ترور ناصرالدين شاه، دژخيمان حكومتي در سياهچال و زنجير به ميرزا رضا كرماني، گفتند حالا سيد جمال الدين اسدآبادي در ينگه دنيا نشسته و دارد به ريش تو آدم ساده و پاپتي ميخندد. ميرزا رضا با خاطري آسوده و با اعتماد به نفس كامل، جواب ساده و با مسمايي به آنها داد: «لابد ريش من خنده دار است!».
از مجاهدينش سوال كني، به نوعي همان جواب ميرزا رضا را به تو خواهند داد: «اين چيزها در راستاي جنگ ماست».
- چگونه در راستاي جنگ؟
- هر ساخت و ساز، هر كار و تلاش در ليبرتي عين كارزار سرنگوني است.
- ميشود اين را كمي بيشتر توضيح دهي؟
- خيلي ساده، بايد ديد دشمن چه ميخواهد. او ميخواهد كه سر به تن مجاهدين نباشد. ليبرتي به يك موقت آباد يا چهارديواري سرد و خاموش تبديل شود. به يك سياهچال بزرگ. ميخواهد تا درآن اثري از رنگ، زمزمه، رويش و صداي بلورين آب نباشد. خُلق ها تنگ، قيافه ها عُنُق، سگرمه ها در هم، لب ها ترش كرده و دلها با هم بيگانه شوند. ايدئولوژي بنيادگرايانة او تنها در زمهرير و زمستان و نعش و نوحه و قبرستان و گريه و محنت و يأسِ محض توان بقا دارد. ما در نقطة مقابل او كاروان نور و لبخند و بهاريم. بهار و بهارانگي، گل پروري و گل آميزي، طينت ايدئولوژي ماست. بهار ترجمان تغيير، نوآوري و دگرانديشي است. بهار خود مبشر رستاخيز و انقلاب است. خميني و اسلاف ميرانگر او ميراندند و تباه ساختند ما بايد زنده كنيم و برويانيم. اين بخشي از تمرين ما براي سازندگي ايران فرداست. اگر مدعي مغرض اين را درنمييابد و خردمردرندانه خود را به خنگي و خرفتي زده است. ما را با او سخني نيست.
ما فرياد ميزديم: چراغ! چراغ!»
و ايشان درنمي يافتند
سياهيِ چشمشان
سپيديِ كدري بود اسفنج وار
شكافته
لايه بر لايه بر
شباهت برده از جسميت مغزشان
گناهي شان بود
از جَنَمي ديگر بودند.
[احمد شاملو- حديث بي قراري ماهان].
***
... و من همچنان در سوال پيشين مي انديشم و به خود مي گويم. اگر مجاهدين با دست هاي خالي و در زندان مي توانند چنين بهشتي بسازند، فردا در ميهن خود با نيروي آزاد شدة جوانان ايران زمين و درياي سرشار نفت و ساير ثروت هاي غني چه خواهند ساخت؟... آيا ارتجاع و استعمار از اين آيندة درخشان و از اين توانمندي بي پايان وحشت دارند؟
...
آري و «هنوز اين آن پرسش سوزان است».
فروردين 94
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر