اگر ديوارها لب ميگشودند!
خاطرات زندان مهين لطيف
مقدمه
در زندگي آدمي تجربه ها و وقايعي هست كه گذشت زمان
روي آنها سايه نمي اندازد. خاطرات و وقايع زندان يكي از آنها و از جديترين آنهاست.
لحظه يي كه دستگير ميشوي و با آخرين قطره هاي آزادي، با نگاه كردن حتي به پيش پا افتاده
ترين اشياء دور و برت در كوچه و خيابان وداع ميكني يا شايد برايش حسرت ميخوري ولي هنوز
كورسوي اميدي بهنجات داري و لحظه يي كه ديگر خود را چون صيدي دست و پا بسته در اسارت
دشمن ميبيني، لحظه هاي كشنده انتظار شكنجه و لحظه درهم شكستن جسم و پيروزي روح، لحظه
هاي اضطراب يك زن از ترس غافلگير شدن و ضربه خوردن توسط حيوانات درنده يي به نام آخوند
و بازجو و پاسدار، كه با تمام كينه حيواني در كمين اند تا كثيف ترين حربه خودشان را
عليه زن زنداني به كار گيرند. لحظه هايي كه از پشت درِ اتاق شكنجه صداي فرياد و ضجه
بچه ها را ميشنوي كه زير شكنجه جلاد هستند و آرزو ميكني كه اي كاش ميتوانستي به جاي
آنها باشي و درد شلاق را براي رهايي آنها به جان بخري. لحظه خداحافظي با ياران آشنا؛
وقتي شتابان و گشاده رو به مسلخ عشق ميروند، لحظه هاي اعدام و تيرباران و شمارش تكتيرها
وقتي تكتك ياران رفته را به ياد ميآوري و…
دستگيري
دفتر اول
11ماه تعقيب و گريز
موج دستگيري مجاهدين و هوادارانشان از سال59، يعني
حدود يك سال قبل از 30خرداد شروع شد و بيوقفه ادامه پيدا كرد. شيوه دستگيري به اين
شكل بود كه اول حزب اللهي ها حمله ميكردند و با چاقو، پنجه بكس، نانچيكو و زنجير و
چماق بچه ها را ميزدند، بعد سپاه و كميته و دادستاني و ديگر ارگانهاي رسمي سركوب وارد
صحنه ميشدند و شروع به دستگيري همان كساني كه مضروب و مجروح شده بودند ميكردند. آنها
نشريه هايمان را هم به زور از دستمان ميگرفتند و جلو چشممان پاره پاره ميكردند (يك
بار هم در يكي از كميته ها چندهزار نشريه مان را يكجا سوزاندند).
در اين ميان براي من و هزاران دختر هوادار مجاهدين،
فشار و ضرب و جرح و محدوديتها مضاعف بود. چون در رژيم خميني نفس زن بودن خود يك جرم
است. آن تبهكاران زنستيز يك بار هم به خاطر زن بودن ما كينه توزي و وحشيگري خودشان
را با آزار و اذيتهاي رذيلانه مثل پاره كردن لباس خواهران در خيابان، كشيدن روسري از
سر آنها و امثالهم نشان ميدادند. به علاوه ما زنان مجاهد فقط در بيرون خانه با پاسدار
و حزب الله يي و كتك خوردن از آنها روبرو نبوديم. بلكه در داخل خانه هم بعضاً برادر
يا پدرمان همان نقش را ايفا ميكرد. در خانه ما هم، دائماً جنگ و دعوا بهراه بود. پدرم
كه افسر نيروي هوايي بود، كه البته با روي كار آمدن رژيم خميني بازنشسته شده بود، اوائل
روي كار آمدن خميني، طرفدار رژيم بود و با آخوند و حزب اللهي هاي محله مان رفت و آمد
ميكرد، پدرم به شدت با فعاليت من و خواهرانم كه آنها هم هوادار مجاهدين بودند، مخالفت
ميكرد و مصرانه از ما ميخواست كه رابطه مان با مجاهدين را قطع كنيم. به اين جهت، ما
تقريباً هرروز دعواهاي سخت و جدي و يا قهر و اوقات تلخي در خانه داشتيم و همواره توسط
پدر به اخراج از خانه و قطع خرجي تهديد ميشديم. گاه و بيگاه هم كتكي نوش جان ميكرديم
و براي هر رفت و آمدمان به بيرون خانه بايد حساب پس ميداديم.
من دوستان ديگري هم داشتم كه آنها هم وضعي مشابه ما
داشتند، از جمله زن جواني كه هوادار سازمان بود و در فعاليتهاي تبليغي ما شركت ميكرد.
تقريباً هرروز قبل از بيرون آمدن از خانه، توسط شوهر حزب الله يش كتك مفصلي ميخورد
و حتي تهديد به قتل ميشد و اغلب بدنش كبود و ضربديده بود، ولي حاضر نبود از فعاليت
سياسي خودش دست بردارد. همچنين خواهران ديگري هم بودند كه توسط برادرهاي حزب الله يشان
كتك ميخوردند و تحت فشار و محدوديت قرار داشتند.
بهار سال60، دوران خيلي سخت و شرايط پرالتهابي بود.
ديگر نميشد مثل سابق در خيابان نشريه فروخت يا دكه كتاب باز كرد، چون بلافاصله چند
حزب اللهي و چماقدار حمله ميكردند، بساطمان را به هم ميريختند و به قصد كشت كتكمان
ميزدند. هر كدام بيرون ميرفتيم از قبل اشهدمان را ميخوانديم چون هيچ معلوم نبود آيا
دوباره به خانه برميگرديم يا نه؟ آيا با دست و پاي شكسته ميآييم يا دستگير ميشويم يا
جسدمان را در گوشه يي پيدا ميكنند؟ چماقداران يكه تاز بودند و هيچ چيز آنها را متوقف
نميكرد.
در همان روزها خواهر كوچكترم پروانه را كه آنموقع دانش
آموز دبيرستان بود همراه با عدهيي ديگر از دوستانش، به خاطر هواداري ازمجاهدين، از
مدرسه اخراج كردند. فرزانه خواهر ديگرم هم كه معلم بود، به همين دليل اخراج شد. ساختمانها
و مراكز مربوط به مجاهدين را در سراسر شهر تهران گرفته بودند و حتي ساختمان امداد پزشكي
مجاهدين هم از حمله در امان نماند.
تحصن و راهپيمايي اعتراضي عظيم مادران و اعتراضات ديگري
كه آن روزها عليه اين جو خفقان بهراه افتاد موجب توقف اين حملات نشد، چرا كه خميني
تصميم خودش را براي حذف مجاهدين گرفته بود، چيزي كه روز 30خرداد، به روشن ترين وجهي
به ظهور رسيد.
با اين حوادث تلخ كه آنها را با پوست و گوشت لمس ميكردم
و با ديدن صورتهاي ورم كرده و بدنهاي كبود و خونين بچه ها كه هر روز شاهد آن بودم،
علاقه يي كه در دوران انقلاب نسبت به خميني داشتم، به خشم و كين تبديل شده بود. با
تمام وجودم حس ميكردم بهمن و به ما خيانت شده و خميني گرگي است در لباس شبان كه به
جان مردم افتاده است. ايكاش ميشد به عقب برگرديم و دوباره همه چيز را از نو شروع كنيم!
سركوب بيرحمانه تظاهرات 30خرداد
روز 30خرداد در ميدان فردوسي به همراه جمعيت زيادي
منتظر رسيدن صف تظاهركنندهها بوديم. تعداد زيادي پاسدار مسلح دور تا دور ميدان فردوسي
ايستاده و مثل ما منتظر رسيدن جمعيت بودند. انبوهي جمعيتي كه از روي پل حافظ به سمت
ميدان فردوسي ميآمد، غيرمنتظره بود. جمعيت چنان زياد بود كه انتهاي آنرا نميشد ديد.
يك صف طولاني و فشرده كه تمام پهناي خيابان انقلاب را گرفته بود و انتها نداشت. من
در پوست خودم نمي گنجيدم و با ديدن اين صحنه بي اختيار به هوا پريدم و شعار دادم و
جمعيتي هم كه در ميدان بودند، همه شروع به شعار دادن و ابراز حمايت كردند. هيچوقت يادم
نميرود، همينكه ابتداي جمعيت به ميدان فردوسي رسيد و ميدان از جمعيت پر شد، ناگهان
صداي رگبار مسلسلها بلند شد. بهرغم اينكه طي دو سال و نيم حاكميت خميني، جنايتهاي زيادي
را از او ديده بودم، ولي هنوز باورم نميشد كه اين رگبارها براي كشتار مردم باشد و به
خودم دلداري ميدادم و ميگفتم براي ترساندن است. به همراه جمعيت به خيابان شمالي ميدان
دويدم. يكي دودقيقه بعد صحنه هايي ديدم كه ناباوري ام را به باوري تلخ و دردناك تبديل
كرد. سرهاي شكافته از گلوله، سينه هاي دريده شده، پيكرهاي خون آلود كه روي دستها با
شتاب به اين سو و آن سو برده ميشد و به دنبال آمبولانس بودند و… صداي رگبارها يك لحظه
هم قطع نميشد. به خودم ميگفتم خدايا دارد چه اتفاقي ميافتد؟
آن شب وقتي خسته و كوفته به خانه رسيدم، فهميدم كه
پروانه خواهرم به خانه نيامده است. ميدانستم كه در تظاهرات شركت كرده است. پس بايد
نتيجه گيري ميكرديم كه يا دستگير شده يا ..... فكر كردنش هم برايم سخت بود.
براي اين كه پدرم از موضوع مطلع نشود، در رختخوابش
بالش گذاشتيم و رويش پتو انداختيم تا به نظر بيايد خوابيده است. ولي ميدانستيم كه دير
يا زود ميفهمد. صبح مادرم به تمام كميته ها و زندانها سر زد، ولي پروانه را پيدا نكرد.
چرا كه هيچكدام از بچه هايي كه دستگير شده بودند، ازجمله پروانه، اسم خودشان را به
پاسداران نداده بودند.
از فرداي 30خرداد حمله به خانه ها و اماكن متعلق به
اعضا و هواداران مجاهدين و دستگيريهاي گسترده شروع شد. ما هم همه اهل خانه را جمع كرديم
و از خانه بيرون زديم. ابتدا به خانه دايي ام رفتيم و بعد از آن با راهنمايي مسئول
تشكيلاتي ام فريده، نزد يكي از هواداران كه خانه محقري در خارج از محدوده تهران داشت،
رفتيم و چندين ماه آنجا مانديم.
يك هفته بعد از جابجايي خانه مان، خبردار شديم كه برادرم
اكبر را هم در خانه يكي از دوستانش دستگير كردهاند. به اين ترتيب تا اينجا دوتا از
افراد خانواده ما را دستگير كرده بودند و من و خواهرم فرزانه به همراه مادر و سه خواهر
ديگرم فعلاً بيرون بوديم.
روزهاي سختي بود. صاحبِ خانه محقري كه در آن بوديم،
يك زن و شوهر با سه بچه كوچكشان بودند و به زحمت نان خودشان را در ميآوردند، ولي به
قدري باصفا و صميمي بودند كه حد نداشت. بههمين دليل خواهر بزرگترم تصميم گرفت شغلي
پيدا كند و خرجي خودمان را بدهد و بار آنها را كمتر كند.
شرايط سياسي عوض شده بود. رژيم هركس را كه كوچكترين
هواداري از مجاهدين كرده بود دستگير ميكرد. آخرين روزنه هاي فعاليت سياسي بسته شده
بود. سركوب افسارگسيخته رژيم هيچ حد و مرزي نميشناخت. بچه ها را بي محابا، صدتا صدتا،
تيرباران ميكردند. حمام خون به معني واقعي كلمه راه افتاده بود. در زندانها، همان چندهزار
مجاهد اسير را كه از سال59 بهبعد مظلومانه دستگير كرده بودند، بدون اين كه حتي مطابق
قوانين خود رژيم هم جرمي مرتكب شده باشند، با شقاوت تمام كشتار ميكردند. ابتدا بازجويي
و شكنجه مجدد و مكرر آنها براي كشتن شان شروع شد و بعد همين زندانيان بيگناه را دسته
دسته به جوخه اعدام سپردند.
هر روز روزنامه هاي رژيم را كه اسامي مجاهدين اعدام
شده را چاپ ميكردند، ميگرفتيم و ميخوانديم. بعضي از بچه ها را با اسم مستعار و بسياري
را هم بدون نام و احراز هويت اعدام ميكردند. در يكي از همان روزها فريده (مسئولم) هم
به خانه نيامد. نميدانستم چكار بايد بكنيم. طبق ضابطه بايد خانه اي را كه در آن مخفي
بوديم، به دليل اين كه اطلاعاتش را فريده داشت، تخليه ميكرديم. ولي جايي نداشتيم كه
برويم. چند شب بعد تعدادي عكس منجمله عكس فريده را در تلويزيون رژيم نشان دادند و از
مردم ميخواستند اگر كسي آنها را ميشناسد معرفي كند. دژخيمها حتي سعي در پوشاندن جناياتشان
هم نكرده بودند. چهره فريده به وضوح كبود و متورم بود و ميشد حدس زد كه چقدر شكنجه
شده است. البته بعدها در زندان فهميدم كه چطور وحشيانه و بيرحمانه شكنجه اش كرده بودند،
طوري كه تا آخر عمر ديگر نميتوانست درست راه برود. هرچند كه ديدن چهره فريده با آن
وضعيت در صفحه تلويزيون، فوقالعاده دردناك بود، ولي از طرف ديگر او را خيلي در دلم
تحسين ميكردم و به وجود او كه مسئولم بود، افتخار ميكردم كه حتي اسم خودش را هم به
جلادان نداده است. از آن به بعد تا مدتي با خيال آسوده در همان خانه مانديم. آخر فريده
با ندادن حتي اسم خود، انگار به ما پيام داده بود كه خيال تان جمع باشد، من لب باز
نميكنم.
روز 21شهريور 60 با فرزانه و مادرم و تعداد ديگري از
بچه ها در يك راهپيمايي اعتراضي در خيابان بهار شركت كرديم و شعار ”مرگ بر خميني جلاد“
را فرياد زديم. وسط هاي خيابان بوديم كه پاسداران سررسيدند و شروع به تيراندازي به
سمت ما كردند. من از يك كوچه فرعي فرار كردم. از پشت سرم صداي رگبار و صفير فشنگ هايي
را كه از كنارم رد ميشدند ميشنيدم و منتظر بودم يكي از آنها به پشت يا به سرم بخورد
و نقش زمين شوم. با اينهمه با هرچه توان در پاهايم داشتم، ميدويدم. در حال دويدن در
پشت پنجره يكي از خانه ها فندك فرزانه را ديدم كه چند دقيقه قبل از شروع راهپيمايي
باهم خريده بوديم. خيالم راحت شد كه فرزانه هم توانسته فرار كند و دستگير نشده است.
به انتهاي كوچه رسيدم و به خيابان پيچيدم، مردم همه از خانه هايشان بيرون آمده بودند
و صحنه را تماشا ميكردند. بهاولين خانه يي كه رسيدم زن جواني كه جلو آن ايستاده بود
در را باز كرد و بهمن گفت ”بيا تو!“. منهم بدون اينكه به چيز ديگري فكر كنم بهداخل
خانه پريدم، آن خانم مرا به اتاقي برد. چند دقيقه همانجا ايستادم تا نفسم جا بيايد.
صداي رگبار و شليك هنوز از خيابان و كوچه هاي اطراف به گوش ميرسيد. مرد جواني كه در
خانه بود، بيرون رفت و بعد از چند دقيقه برگشت و خبر آورد كه پاسدارها از آنجا مقداري
دور شدهاند. چنددقيقه ديگر در آن خانه ماندم و بعد تصميم گرفتم كه از آنجا خارج شوم.
زن جوان اصرار داشت كمي بيشتر بمانم تا اوضاع كاملاً آرام شود. ولي من دلم شور ميزد
و همه اش نگران بودم كه اگر بيشتر بمانم ممكن است پاسداران شروع به خانه گردي كنند
و گير بيفتم.
چادرم را سرم كردم و از خانه بيرون آمدم و سعي كردم
منطقه را با حالت عادي ترك كنم. در خيابان شريعتي منتظر تاكسي شدم. در همين فاصله مادرم
هم سررسيد. خيلي خوشحال شدم كه او هم هست و اتفاقي برايش نيفتاده است. باهم سوار شديم،
به مادرم اطمينان دادم كه فرزانه فرار كرده است، چون فندك او را ديدهام كه در كوچه
پس كوچه ها گذاشته بود. مادرم چيزي نگفت و آرام بود. با هم به خانه برگشتيم ولي آن
شب هرچه منتظر فرزانه شديم، نيامد.
دلم شور ميزد كه اگر فرزانه دستگير شده باشد، مادرم
خيلي غصه دار ميشود، چون در اين صورت او سومين فرزندش بود كه به خانه برنمي گشت. ولي
مادرم برعكس خيلي آرام و ساكت بود. وقتي آخر شب شد به او گفتم شايد فرزانه به خانه
يكي از بچه ها رفته باشد و صبح برگردد. باز هم چيزي نگفت. آن شب اصلاً خوابم نبرد و
خيلي نگران بودم. اگر فرزانه دستگير شده باشد، قاعدتاً ما بايد اين خانه را سرخ اعلام
كنيم و از آنجا برويم. ولي كجا؟ هيچ جايي نداشتيم.
فردا صبح مادرم مرا صدا زد و خيلي آرام گفت:” فرزانه
دستگير شده است.“ من مثل برق گرفته ها از جا پريدم و گفتم: ”كي گفت؟“ مادرم جواب داد:
”كسي نگفت، خودم او را هنگامي كه دستگيرش كردند، ديدم. من توي يك مغازه ايستاده بودم
و صحنه را ميديدم. خيلي كتك اش زدند، چادر از سرش كشيدند و چند نفري او را به داخل
ماشين انداختند و بردند. او دائم فرياد ميزد و شعار مرگ بر خميني ميداد. آنها هم او
را با مشت و لگد و قنداق تفنگ ميزدند و ميكشيدندو ميبردند.“
مادر ضمن تعريف جريان، آرام اشك ميريخت ولي براي اينكه
نشان بدهد كه با دستگيري فرزانه همچنان در اعتقاداتش محكم و استوار است، گفت:” شايد
اعدامش كنند. ولي فداي سر مجاهدين “. حرفهاي مادرم، باعث شد بقيه خواهرانم هم كه گريه
ميكردند، آرام شوند و هركدام با گفتن جمله يي بهمن ميفهماندند كه سر آرمانها و مواضعشان
هستند و با دستگيري فرزانه چيزي تغيير نكرده است.
با رفتن فرزانه، احساس ميكردم بار مسئوليتم سنگين تر
شده است. چون سه خواهر ديگرم صرفاً هوادار بودند و به خاطر ما از خانه بيرون زده بودند.
حالا همه آنها چشمشان بهمن بود. هر روز روزنامه ميخريديم و با دقت اسامي اعداميها را
كه در روزنامه چاپ ميشد، ميخوانديم و دنبال اسم فرزانه بوديم. شك نداشتم كه او را اعدام
ميكنند، ولي هربار كه اسم او را پيدا نميكرديم، يك نفس راحت ميكشيديم و به همديگر اميدواري
ميداديم.
يك هفته بعد، روز 28شهريور، در يكي از روزنامه ها،
اطلاعات يا كيهان، در بين اسامي 88اعدامي، اسم فرزانه عليزاده را ديديم. فرزانه گفته
بود كه اگر دستگير شود فاميل خودش را عليزاده ميدهد. صبح روز بعد مادرم به زندان اوين
رفت و با دادن همين اسم موفق شد وصيتنامه فرزانه را بگيرد. فرزانه زودتر از همه ما
رفته بود… همه تلاشم اين بود كه جلو ساير خواهرانم گريه نكنم تا آنها را بيشتر غصه
دار نكنم. ولي خيلي وقتها موفق نبودم و نميتوانستم جلو تركيدن بغض خودم را بگيرم و
بي اختيار اشكهايم سرازير ميشد. بعد از آن سه خواهر ديگرم ـ به خصوص رؤيا كه از همه
كوچكتر بود و فقط 5 سال داشت ـ بغض شان مي تركيد و…
چند روز بعد مادرم با مراجعه به گورستان بهشت زهرا
و با راهنمايي يكي از كاركنان گورستان، مزار فرزانه را پيدا كرد. مردي كه مادرم را
راهنمايي كرد، درحال گريه، تعريف كرده بود كه آن شب او و اجساد تعداد ديگري از بچه
ها را با زور و تحكم پاسداراني كه بالاي سرشان ايستاده بودند، دفن كردند. وقتي مادرم
عكس فرزانه را نشانش داد، او چهره فرزانه را به ياد داشت و ميگفت فرزانه لبخند به لب
داشت و براي همين چهره اش در خاطر او به خوبي باقي مانده بود. در وصيت نامه فرزانه
كه با خط خودش نوشته شده بود آمده بود كه: ”من با لبخند به استقبال شهادت ميروم “.
او به عهد خودش وقا كرده بود.
چند روز بعد مسئول تشكيلاتيام عوض شد. مسئول جديدم
زهرا نظري نام داشت. خواهري پرشور و انقلابي با انگيزه هاي فوقالعاده بالا؛ زهرا اهل
شمال بود. دانشجوي سال اول دانشگاه كه در تهران به دانشگاه ميرفت. بعدها او و شخصيت
محكم و استوارش را در زندان، بيشتر و بهتر شناختم. من، ناهيد و مهناز يك تيم سه نفره
بوديم كه بهزهرا وصل شده بوديم. پس از دوسهماه در اواسط آبان ناهيد و زهرا دستگير شدند.
علت دستگيريشان را نميدانستيم، بعد از دستگيري زهرا، بهمدت يك ماه رابطه ما قطع شد
و ما بعد از مدتي دوباره توانستيم بچه ها را پيدا كنيم و وصل شويم.
از آنجا كه تعدادي از بچه هايي كه دستگير شده بودند،
آدرس خانه يي را كه در آن بهسر ميبرديم، ميدانستند، ديگر درست نبود همچنان در آن خانه
بمانيم، لذا آنجا را ترك كرديم و يك اتاق در طبقه اول خانه يي در حوالي خيابان رسالت
اجاره كرديم، در طبقه بالا يك زن و شوهر جوان سكونت داشتند و طبقه پايين هم فقط همين
يك اتاق را داشت با توالتي كه در حياط بود و ديگر هيچ!
من به همراه مادر و سه خواهرم و يكي از هم تيمي هاي
جديدم به نام شاداب، آنجا ساكن شديم.
يكي دو هفته در آن جا به سر برديم، اما چون آن محله
خيلي شلوغ بود، از ترس لو رفتن، تصميم گرفتيم خانه را عوض كنيم و در يك محله خلوت تر
سكونت كنيم. يك روز كه مادر و خواهر بزرگم براي پيدا كردن خانه يي براي اجاره بيرون
رفته بودند و من و شاداب همراه با دو خواهر كوچكترم افسانه و رؤيا در خانه بودم. ناگهان
در خانه را محكم كوبيدند. من رؤياي كوچولو را فرستادم كه برود چك كند و برگردد. بعد
از چند لحظه او با رنگ پريده و هراسان برگشت و گفت دو تا مرد ريشو مثل پاسدارها دم
در هستند، از من پرسيدند مادرت خانه است؟ من هم گفتم آره! به او گفتم چرا گفتي آره؟
مگر نميداني مامان خانه نيست؟ ميگفتي نه و در را مي بستي! او با همان زبان شيرين كودكانهاش
گفت: «آخر آنها پاسدار هستند، نبايد به آنها راست ميگفتم!». چارهيي نبود، چادر سفيدي
به سر كردم و به دم در رفتم و در حالي كه رويم را سفت گرفته بودم، خودم را به عنوان
مادر رؤيا جا زدم و در حالي كه قلبم از فرط اضطراب بهشدت ميزد، جلوي در رفتم و با قيافه
منحوس آنها روبرو شدم. در همان حال به يادم آمد كه مقدار زيادي پول را كه به عنوان
كمك مالي از افراد مختلف گرفته بوديم، توي اتاق است همچنين گزارشي كه براي مسئولم نوشتهام
و هنوز رد نكردهام، آن هم روي تاقچه اتاق و پشت قاب عكس قرار دارد.
آنها براي دستگيري ما آمده بودند و طبق اطلاعاتشان
به دنبال يك مادر ميانسال با 4دختر جوان بودند، اما الان كه با يك دختربچه كوچك و مادر
جوانش روبرو شده بودند، به اين نتيجه رسيدند كه اشتباه گرفته اند. آنها كارت پاسداري
خود را نشان دادند و گفتند ما از دادستاني آمده ايم و به دنبال خانواده يي با اين مشخصات
هستيم و اسم خود مرا هم بردند. قلبم ميخواست از حلقومم بيرون بيايد، اما خوشبختانه
چادر مانع از آن بود كه آنها متوجه وضع و حالم شوند. فهميدم مرا نشناخته اند. اما آنها
منتظر جوابي از طرف من بودند. در لحظه بايد تصميم ميگرفتم كه چه بگويم. در بيرون و
توي خيابان هم چند ماشين ديده ميشد كه پاسداران داخل آنها منتظر بودند. ميدانستم كه
از آدرس خانه قطعاً مطمئن هستند و براي همين با اين دم و دستگاه آمده اند. يك لحظه
چيزي از ذهنم گذشت و به آنها گفتم در طبقه بالا ساكن هستند. پاسدارها كلت هايشان را
درآورده، گلنگدن كشيدند و ضمن تشكر، به من گفتند شما هيچ كاري نداشته باشيد و در اتاقتان
بمانيد ما كارمان را ميكنيم. در همان لحظاتي كه آنها با احتياط از پلهها بالا ميرفتند
من به سرعت برق داخل اتاق پريدم و به شاداب كه منتظرم بود گفتم: يك لحظه هم معطل نكن،
دنبال ما آمدهاند، بايد سريع خانه را ترك كنيم. به افسانه و رؤيا هم در چند جمله كوتاه
و سريع سفارشهاي لازم را كردم. از آنجا كه نميدانستم بيرون از خانه چه چيزي در انتظارمان
است، گزارشاتي را كه پيشم بود بهافسانه دادم و به او گفتم همين الان بروآنها را در
توالت بريز. خودم و شاداب هم چادر سر كرديم و از خانه بيرون رفتيم. در حين بيرون آمدن،
صداي دو پاسدار را از طبقه بالا ميشنيدم كه در ميزدند و در پاسخ زني كه ميپرسيد كيه؟
ميگفتند در را باز كنيد.
من و شاداب سريع و در عين حال با ظاهري آرام از خانه
بيرون رفتيم. قلبم چنان تند ميزد كه انگار ميخواست از دهانم بيرون بيايد. خيابان پر
از نفرات مسلح بود كه اينجا و آنجا ايستاده و مراقب اطراف بودند. هر لحظه منتظر بودم،
پاسداراني كه بيرون منتظر ايستاده بودند، ايست بدهند و ما را نگهدارند، ولي چنين اتفاقي
نيفتاد. به اولين كوچه فرعي كه رسيديم، پيچيديم و با تمام توان شروع به دويدن كرديم.
نميدانستيم كجا داريم ميرويم، فقط ميخواستيم از آن منطقه دور شويم. در حال دويدن به
اين فكر ميكردم كه وقتي پاسداران بفهمند كلك خوردهاند، چه ميشود؟ حتماً پايين ميآيند
و…. به فكر افسانه و رؤيا بودم كه چكار ميكنند؟ به مادر و خواهرم فكر ميكردم كه وقتي
برگردند، چه اتفاقي خواهد افتاد؟ چطور ميتوانستم آنها را پيدا كنم و اطلاع بدهم كه
به خانه برنگردند؟ افكار مختلف همينطور توي سرم ميچرخيد و نميتوانستم فكرم را متمركز
كنم.
به بزرگراه رسالت رسيديم، اولين تاكسي را نگهداشتيم
و سوار شديم و منطقه را ترك كرديم. بعدها مادرم برايم تعريف كرد كه همين كه پاسداران
فهميدند كلك خوردهاند، به سرعت پايين آمدند و وقتي فهميدند كه ما فرار كردهايم، شروع
به نعره كشيدن و وحشيگري كردند. همه چيز را در اتاق بههم ريختند و شكستند و پاره كردند،
تا بلكه چيزي گيرشان بيايد. افسانه فرصت نكرده بود كه آن گزارشات را در توالت بريزد
و آنها را در جيبش گذاشته بود. بعد از آن پاسداران همانجا نشستند تا مادرم و خواهرم
را دستگير كنند. مادرم از وضعيت خيابان فهميده بود كه خبري هست و فكر ميكرد كه منهم
دستگير شدهام. ولي وقتي فهميد كه ما فرار كردهايم خيالش راحت شد. همينكه مادرم و خواهرم
از راه رسيدند پاسداران آنها را دستگير كرده و سوار ماشين كردند. اما خوشبختانه افسانه
موقعي كه از جوي آب رد ميشد، دست نويس هاي مرا داخل جوي ريخته و آب آنها را برده بود.
در اوين آنها را از هم جدا ميكنند و از هركدام جداگانه
بازجويي ميكنند. رؤيا خواهر 5سالهام نقش هماهنگ كننده بين آنها را بازي ميكند و همه
حرفهايشان را به وسيله او يكي ميكنند و به اين ترتيب نميتوانند از آنها چيزي بهدست
بياورند، آخرسر آنها را به خانه مان برده و به پدرم تحويل ميدهند.
ارديبهشت61 بود كه بهمسئول جديدمان پوران وصل شديم؛
خواهري جدي و پركار و درعين حال پر از عاطفه و احساس. براي چندروزي به خانه يي حوالي
ميدان رسالت ميرفتيم. اين خانه دوطبقه بود كه يك اتاق با يك دستشويي در طبقه دوم داشت
كه آن را دوخواهر پرستار به نامهاي مريم و مهين كه هوادار سازمان بودند، دراختيار داشتند
و صاحبخانه در طبقه اول زندگي ميكرد.
چند روز بعد با نمونه هايي كه دوروبر خانه ميديديم،
به اين نتيجه رسيديم كه ممكن است خانه لو رفته باشد. ولي از آنجا كه مطمئن نبوديم،
خانه را زرد اعلام كرديم و قرار شد غير از من، ديگر كسي شب در آنجا نماند و ترددات
در طول روز هم در حد مينيمم باشد. بعد تصميم گرفتيم كه روز 13 ارديبهشت خانه را تخليه
كنيم و به محل ديگري برويم.
دستگيري
روز 12 ارديبهشت حدود ساعت يك بعدازظهر در اتاق را
زدند. در آن ساعت من و يكي از پرستارها (مريم) و مادرش، كه چند روز قبل براي ديدن دخترانش
از شيراز آمده بود، در خانه بوديم و مهين شيفت بيمارستان بود. مريم در اتاق را باز
كرد. به دنبال آن صداي كساني كه پشت در بودند شنيده ميشد و من فهميدم كه براي دستگيري
ما آمدهاند. اول به اين فكر افتادم كه به سرعت از طريق پشت بام كه تنها راه بود، فرار
كنم. بهاين جهت به سرعت پنجره يي را كه به پشت بام باز ميشد، باز كردم ولي ديدم 10،
15 پاسدار مسلح روي پشت بام هستند كه دارند آنجا را ميگردند. از پنجره يي كه به كوچه
باز ميشد، كوچه را نگاه كردم و ديدم كه كوچه هم پر از ماشين و نفرات لباس شخصي است
كه سلاح و بيسيم به دست دارند و افرادي هم توي جوي آب و پشت ديوار خانه هاي اطراف سنگر
گرفته اند. لابد فكر ميكردند كه ما مسلح هستيم. در حالي كه همه آنچه كه در خانه ما
بود، عبارت بود از چندصفحه خبرهاي دست نويس صداي مجاهد، چندبرگ از اطلاعيه هاي سازمان
و چندنوار كاست از سرودهاي مجاهدين و همچنين شناسنامه يكي از بچه هاي هوادار كه يادم
نيست به چه علت پيش ما بود. باوركردني نبود كه براي دستگيري دودختر هوادار، رژيم اين
همه نيرو بسيج كرده باشد.
چند ثانيه بيشتر طول نكشيد كه پاسدارها مريم را كه
در را به رويشان باز كرده بود، با خشونت هل دادند و با سلاحهاي آماده به داخل اتاق
ريختند و ما سه نفر را كه در اتاق بوديم، در يك گوشه نگه داشتند و 5، 6نفر شروع به
بازرسي تمام وسايل اتاق كردند. آنها همه چيز را وحشيانه به هم ميريختند. حتي بالش ها
و تشكها را با چاقو پاره ميكردند و پنبه هاي داخل آنها را بيرون ميريختند. ما هم در
حالي كه وانمود ميكرديم از همه چيز بي اطلاع هستيم، به آنها اعتراض ميكرديم كه شما
كي هستيد؟ چرا اين كارها را ميكنيد؟ يك عروسك پارچه يي در اتاق بود كه ما دست نويس
هايمان را داخل آن گذاشته بوديم و من قلبم به شدت ميزد كه آيا عروسك توجه شان را جلب
خواهد كرد يا نه؟ سرانجام سراغ عروسك رفتند و آن را هم شكافتند و دستنويس ها را از
آن بيرون كشيدند و خنده فاتحانه يي كردند.
علاوه بر آنها تعدادي اوراق دست نويس هم در جيب من
بود. در اين حال مادر از ديدن اين صحنه ها شوكه شده و حالش به هم خورده بود و از پاسدارها
خواست كه به دستشويي برود، پاسدارها با هم مشورت كردند و به او اجازه دادند. بعد از
بازگشت او، من هم با اين قصد كه به دستشويي بروم و نوشته هايي را كه نزدم بود، از بين
ببرم، از پاسدارها خواستم كه به دستشويي بروم، اما آنها اجازه ندادند.بعد هرسه نفر
ما را از پله ها پايين برده و سوار ماشين كردند.
كوچه شلوغ و پر از مردمي بود كه به تماشاي صحنه آمده
بودند. ما را در صندلي عقب ماشين نشاندند و من وسط و بين مريم و مادر قرار گرفتم. دو
نفر از مزدوران لباس شخصي نيز در جلو قرار گرفتند و يكي از آنها از طريق آيينه يي كه
مقابلش بود، دائم ما را مي پاييد. من دست نويس ها را آهسته درآوردم و خواستم آنها را
زير صندلي ماشين بگذارم، چون با اسم مستعار نوشته شده بود و اگر بعداً پيدا ميكردند،
نميتوانستند بفهمند مال چه كسي است، ولي صندلي ماشين هيچ حفره و سوراخي نداشت؛ آهسته
و زيرلب به مريم گفتم چك كند كه در كنار صندلي آيا جايي و شكافي هست؟ او نگاه كرد و
گفت بله، هست، من دست نويس ها را يواشكي به او دادم و او هم آنها را داخل آن شكاف گذاشت،
خيالم از بابت آن مدارك كمي راحت شد.
بعد از طي مسافتي، پاسدارها گفتند سرتان را پايين بگيريد.
در يكي از خيابانها، در بزرگي باز شد و ما وارد يك حياط بزرگ شديم. ماشين نگهداشت،
ما را پياده كردند. به محض اين كه در باز شد، دستنويس هايي كه به مريم داده بودم، روي
زمين ريخت. معلوم شد او به جاي اين كه آنها را در شكاف زير صندلي بگذارد، اشتباهاً
بين شكاف در ماشين و صندلي گذاشته بود. با آشكار شدن آنها، باز هم پاسدارها خنده فاتحانه
يي كرده و آنها را جمع كردند. ما هم اصلاً بهروي خودمان نياورديم. ما را به اتاقي در
آن ساختمان بردند و يك زن پاسدار ما را بازرسي بدني كرد و از همانجا مرا از آن دونفر
جدا كرده و بعد از حدود يكساعت، چشمبندي روي چشمه ايم بسته و با يك اكيپ از پاسداران
محافظ به اوين فرستادند.
در بين راه سعي ميكردم از فرصت استفاده كرده و فكرم
را متمركز كنم. به خودم گفتم خب يك مرحله از مبارزه تمام شد و يك مرحله ديگر شروع ميشود.
چقدر طول خواهد كشيد؟ نميدانستم، اما فكر ميكردم زياد طول نخواهد كشيد، به ياد فرزانه
و فريده افتادم. حتماً مرا هم به زودي مثل فرزانه اعدام ميكنند. بنابراين مهم اين است
كه از اين مرحله آزمايش سربلند و روسفيد بيرون بيايم. در دلم دعا كردم و از خدا همين
را خواستم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر