۱۳۹۵ آبان ۱۶, یکشنبه

آفتابکاران،6،نوامبر،2016 : وه که چه پرستاره است آسمان غمزده میهنم( شعله پاکروان)


امروز ریحان 29ساله شد... تولدت مبارک
آن که کشتستم پی مادون من
می نداند کی نخسبد خون من
سالگرد پروانگی ریحان را ناتمام گذاشتند. مأموران حاضر در بهشت زهرا در حالی که هیچ ”معذور “هم نبودند، هجوم آوردند و مراسم را به هم زدند و گرفتند و بردند و...
عزیزانی که یک سینه سخن داشتند و چه حرفهایی که باید گفته می‌شد و نشد. راستی چرا؟
وقتی که جای قاتلان و متجاوزان به حقوق مردم و بی‌گناهان و ستمدیدگان و قتل‌عام شدگان عوض شود و اینها به جای آنان سر بدار شوند، خوب همین است دیگر. امثال مرتضی سربندی و همپالکی‌هایش می‌شوند مظلوم، ریحانه‌ها هم ظالم و مستوجب مجازات. هرکس که هم شکوه‌یی بکند، باید خودش حساب پس بدهد که چرا شکوه کرده و افشا کرده و ”اشاعه “داده است.
بگذریم. آن روز، حرفهای ناگفته زیادی در انتظار بیان، بر لبهای مهمانان خشکیده بود. امروز در فضایی از شادی و سرور از تولد انسانی که نگذاشتند بیست و هفتمین بهار زندگیش را ببیند، بخشی از ناگفته‌های آن روز بر زبانها جاری شد.
در بیست ونهمین سالروز به دنیا آمدن ریحان، من و ما، جشنی کوچک برپا کردیم، دوستان مادرانه، ندای زنان ایران و کانون صنفی معلمان به خانه‌مان آمدند. عزیزانی همراه جعفر عظیم‌زاده و خانواده‌اش هم آمده بودند. آنان که سخن می‌گفتند، با واژه‌هایی سرشار از عشق و محبت به یادم آوردند 29سال پیش، نوزاد دختری به دنیا آوردم که هرگز دردی به وجودم تحمیل نکرد. درد را اما آنها که او را به زندان انداختند و سر به دارش کردند.. به جانم ریختند.
هر چه دوران کودکی ریحان آرام و بی‌درسر بود. از نوزده سالگی به مرکز حادثه‌ها پرتاب شد. هر چه بیشتر درد کشید مقاومتر شد. متفکرتر و مهربانتر.
میهمانان شروع به سخن کردند.. ، هرکس صحبتی کرد و من بیش از پیش به عمق نفوذ کلام ریحان که در نامه‌هایش موج می‌زند پی بردم.
بی‌شک چیزی که در قلبم موج می‌زد نشان از پیوستن جویبارهای کوچک آگاهی بود. در سرنوشت ریحان نشانه‌های بدیعی از رنج دیده می‌شود که او را به عمق دردهای اجتماعی به‌خصوص مطالبات زنان پیوند زده است. به قول یکی از حاضران، ریحان می‌توانست نقطه سیاه دیگری از انبوه سیاهیهای پنهان جامعه باشد. اما او انتخاب دیگری کرد و با همدردی و تاثیر مثبت بر روی هم بندان سیه روزش و مخالفت با شرایط تحمیلی از سوی سیستم، تبدیل شد به شمعی فروزان در تاریخ مبارزات زنان در میهنمان.
تأکید مهمانانم به این‌که ریحان، تنها، دختر من نیست و در قلب بسیاری از ایرانیان خانه کرده، مرا به این نکته آگاه کرد که هویت هر انسان با انتخاب آگاهانه و مبارزه با شرایط تحمیل شده غیرانسانی شکل می‌گیرد. آنچه یک فرد را تعریف می‌کند عملکرد او در فاصله بین تولد تا مرگ است. مهم نیست در چه محیطی با چه شرایط فرهنگی زندگی میکنی. مهم این است که می‌خواهی چه باشی و چگونه هستی خود را تعریف کنی. از کجا آمدن اهمیتی ندارد، به کجا رفتنت مهم است.
اکنون، 29سال پس از آن شب که در بیمارستان پاسارگاد تهران دختری با ۳.۳۵۰ کیلوگرم وزن، خودش را وارد زندگیم کرد، خود را مادری می‌دانم که هر لحظه از فرزندش چیزی می‌آموزد.
من به ریحان آموختم کلمات را چگونه به زبان آورد. یادش دادم چگونه قدم به قدم راه برود. در بیماریها تیمارش کردم. برایش لالایی خواندم تا بخوابد. اما او به من آموخت چگونه از آموخته‌هایم استفاده کنم. چگونه به‌دنبال گوهر انسانی بگردم؛ در وجود خودم و دیگران. چگونه بیندیشم و چگونه به افکارم جامه عمل بپوشانم.
ریحانه به من آموخت که چگونه بایستم. چگونه باورهایم را به بوته آزمایش بگذارم. چگونه هم‌چون شعله‌یی فروزان و سوزان زندگی را پاس بدارم.
اکنون نمی‌دانم آنچه می‌نویسم حرفهای من است یا ریحان؟ آنچه می‌بینم یا میشنوم، راهی که میروم، تصمیمی که می‌گیرم مربوط به من است یا ریحان؟ ما یکی شده‌ایم. من در او حلول یافته‌ام یا بهتر بگویم او در من. عشق، روح مرا به جان او پیوند زده است. پیوندی ناگسستنی. این پیوند چنان است که جعفر ناخوداگاه مرا ریحان صدا زد... این ”ناخودآگاه “صدا زدن را باز هم دیده‌ام. و وجودم غرق سرور می‌شود.
اکنون این ریحان است که در من می‌جوشد. شهین گفت که ریحان به جان و بطنم بازگشته. هم‌چنان که فرزندان بی‌گناه دیگر به جان مادرانشان بازگشته‌اند.
بر من است امروز و فردا بر وی است
خون چون من کس چنین ضایع کی است‌
اینگونه است که بیش از پیش گفته‌ی ریحان را درک می‌کنم که: با هر تولد رسالتی بر دوش انسان گذاشته می‌شود.
اکنون نمی‌دانم که امروز تولد ریحان بود یا مادرش. مادری که قلبش را به قلب هزاران زن دیگر پیوند زده. زنانی که پاره‌های تنشان را در گورهای بی‌نام و نشان جستجو کرده و هر شب در خیالشان به طلوع اختری تابناک در آسمان این سرزمین میاندیشند.
وه که چه پرستاره است آسمان غمزده میهنم.
پ. ن

امشب شمعهای روشن را با آرزوهای خوب برای جوانانمان فوت کردیم و کیک را قسمت کردیم. با چهره‌های خندان و دلهای پر خون. با دندانهای فشرده بر جگرهای خسته. با امید این‌که هیچ مادری به درد هجران و فقدان پاره تنش مبتلا نشود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر