۱۳۹۴ دی ۲۵, جمعه

همبستگی ملی،15،ژانویه،2016 : مينا انتظاري: نسل بی‌عاطفه!


ملاقات غیرمنتظره در اوین
 اوایل زمستان سال ۶۲ در زندان دهشتناک قزل حصار بودم که اسمم را برای بازجویی و انتقال به اوین خواندند. نمی دانستم که چه اتفاق جدیدی افتاده که برای بازجویی احضار شده ام. وقتی با ماشین مخصوص زندان به اوین رسیدیم مرا با چشم بند به طبقه پایین ساختمان دادستانی بردند. هنوز وارد اتاق نشده ضربات مشت و لگد باریدن گرفت، توپ فوتبال شده بودم، از این طرف اتاق توسط یک بازجو به سمت مقابل پرت می شدم و بازجوی روبرو با مشت و لگد به سمت بازجوی قبلی شوتم میکرد. باران فحش و ناسزا هم چاشنی ضربات بود. بعد که از زدن خسته شدند گفتند:

بتمرگ روی صندلی! چشم بندت رو بردار و به هیچ کجا جز روبرو نگاه نمی کنی حق حرف زدن هم نداری، فقط گوش میکنی!

چشم بندم را که برداشتم با بهت و حیرت خواهر کوچکترم را در مقابلم با چشمان پر از اشک دیدم. او یک دانش آموز غیرسیاسی بود و فقط چون در جمع دوستان هم کلاسی اش در مورد رفسنجانی و آخوندهای رژیم جوک گفته بود، از طرف امور تربیتی دبیرستان برایش گزارش رد شده بود و البته در گزارش اضافه کرده بودند که او خواهرش منافق و در زندان است... بنابراین او را هم دستگیر و روانه اوین کرده بودند. من که اصلآ خبر نداشتم و نمیدانستم چی شده و چرا دستگیر شده است، حالا یکدفعه او را در اوین و در آن شرایط میدیدم و او هم شاهد کتک خوردن من در شعبه بازجویی شده بود.
تحمل و تصورش برایم خیلی سخت بود... هنوز گیج بودم و فقط میدیدم که خواهرم همین جور با قطرات اشک مرتب به من می گفت:
 مینا یک کمی فکر کن تو باید بیایی بیرون، محسن مریض شده و احتیاج به کمک داره و ....
 من که حق حرف زدن و هیچ کار دیگری نداشتم و نمیدانستم که او راجع به چه چیزی حرف می زند... فقط به او نگاه می کردم و با نگاهم به او التماس می کردم که جلوی بازجوها گریه نکند... در همین لحظه بازجوی مربوطه ضربه محکمی به پشت گردنم زد و گفت:
این رجوی فلان فلان شده که برای این منافقا خانواده نگذاشته...
بعد رو به خواهر کوچک و ترس خورده من کرد و گفت:
میخواستم ببینی که خواهرت هیچ احساس و عاطفه ای نداره، همشون مثل سنگ هستند عین رهبرشون.....
ملاقات ما همین بود و بعدش مرا با چشم بند به انفرادی فرستادند...
من البته آن روز این داستان بیماری را اصلآ جدی نگرفتم و هیچ توجهی به آن نکردم ولی خواهرم واقعآ راست میگفت و در ملاقات های بعدی با مادرم این خبر تلخ را خودش بتدریج به من داد. واقعآ محسن در امریکا دچار بیماری سرطان خون شده بود ولی چون در آزمایشات چک آپ خیلی زود متوجه بیماری او شده بودند پزشکان فوق متخصص امریکایی خیلی امیدوار بودند از طریق عمل جراحی پیوند مغز استخوان (Bone Marrow Transplant) که در آن زمان یک شیوه نوین و ابداعی محسوب میشد بتوانند او را معالجه کنند. هرچند بر اساس دانش پزشکی در آن زمان یعنی دهه هشتاد میلادی، فقط افراد درجه یک خانواده بیمار مثل برادر و خواهر را مناسب چنین شیوه و روند درمانی میدانستند و ظاهرآ من کاندید اصلی بودم.
این گذشت و مادرم بعدها گفت که خواهرت بعد از آزادی همه اش اشک می ریزد و میگویدمامان اینها توی زندان آن قدر کتک می خورند و شکنجه میشند که احساس شون رو از دست دادند و انگار درد رو حس نمیکنند، حتی دیگه نمیتونند داد بزنند و اشک بریزند!

من اما نمیدانستم کی و کجا و چه جوری و به کی باید بگویم که بخدا من و ما هم حس داریم عاطفه داریم قلب و روح داریم، بخدا من و ما هم درد را حس میکنیم، شوری مزه خون را توی دهان مان میفهمیم و خونمردگی و کبودی را روی بدنهایمان میتوانیم ببینیم، و زیر ضربات شلاق و مشت و لگد با آن بدنهای رنجور و آسیب دیده، حتی بیشتر از دیگران درد میکشیم.
 من حتی نمیتوانستم به مادرم یا خواهرم بگویم که بخدا من و ما، بیشتر از هرکس دیگری حق داریم که از جور زمانه فریاد بزنیم و داد بکشیم... و بیشتر از همه نیاز داریم در سوگ و داغ آن همه عزیز و یار و خواهر تیرباران شده و شکنجه شده، مثل باران اشک بریزیم... ولی چه کنیم که با یاران خود و برای آرمان آزادی عهد بسته بودیم در مقابل دشمن بیرحم و سنگدل ضعف نشان ندهیم و تسلیم نشویم حتی با فدای عشق و علایق و عواطف بی پایان خود!
حکم آزادی در دست حاجی رحمانی
اواخر زمستان سال ۶۲ و حوالی عید نوروز ۶۳ بود، یک روز حاج داوود رحمانی رئیس نابکار و بیرحم قزل حصار وارد بند تنبیهی ما، بند هشت شد و گفت اسامی که میخونم بیاند بیرون. اسامی تعدادی از بچه‌ها از ‌جمله مرا برای خارج شدن از بند خواند. با توجه به شرایط آن دوره‌ی زندان و ترکیب اسم‌ها، اولین حدس‌مان این بود که نوبتِ ما رسیده و راهی شکنجه‌گاه «قبر یا قیامت» هستیم و یا احتمالآ برای یک نوبت کتک خوردن به بیرون بند احضار شده ایم. برای همین بسرعت دو دست لباسی را که داشتیم روی هم پوشیدیم تا لااقل زیر مشت و لگدها کمتر درد بکشیم و آسیب ببینیم... و راه افتادیم.
 اما حاجی که متوجه آماده سازی های یواشکی ما شده بود، در حالیکه جلوی درب بند ایستاده بود با لمپنی گفت:
 هیچ گوری نمی برمتون، ایندفعه خیره!!

کمی بعد متوجه شدیم که داستان چیز دیگری است. ظاهراً در یک تجدید نظر کلی از طرف دادستانی و هم زمان با «دهه‌ی زجر» برخی احکام سنگین زندانیان شکسته شده بود؛ مثلاً حبس ابد به ۱۵سال تقلیل یافته بود و حالا حاج رحمانی قرار بود که احکام جدید را ابلاغ کند. این وسط حکم آزادی مشروط من هم به دستش رسیده بود. البته همه‌ی این‌ها منوط به یک شرط ساده و لازم الاجرا بود: ابراز انزجار از «گروهک تروریستی منافقین!»

وقتی حاجی همه‌ی ما را بیرون از بند به خط کرده بود، قیافه‌اش واقعاً دیدنی بود. او در حالی که با ناباوری برگه‌های احکام دادستانی را در دستش بُر می‌زد، با غیظ به تک تک ما نگاه می‌کرد و با غرولند می‌گفت: «مسئولین باید دیوونه شده باشن... شاید هم نمی‌دونن شماها توی چه بندی هستین!» حتی حاضر نشد که احکام جدید را به بچه‌ها ابلاغ کند.

به من که رسید با حالتی که انگار جواب سؤالش را پیشاپیش می‌داند، پرسید: «حاضری مصاحبه کنی؟». من ساده و صریح گفتم: نه! حاجی نگاهی به ورقه اش کرد، چیزی نوشت و بعد با تندی گفت:

برو گمشو توی بند منافق فلان فلان شده، شماها حتی به فکر خانواده تون هم نیستید...
 بعدها فهمیدم حکم آزادیم که با تلاش بسیار پدر و مادرم در ایران و برادرانم از طریق وکیل حقوقی و متخصصین پزشکی در امریکا و مخصوصآ بواسطه یکی دو پارتی بسیار صاحب نفوذ مذهبی در قم صادر شده بود و با عبور از هفت خوان به دست حاجی رسیده بود، همان روز به آن راحتی توسط او به اوین برگردانده شد.

 ناصریان و شرط آزادی
 یک سال و نیم بعد، به دنبال پیگیری‌ها و دوندگی‌های بی پایان خانواده و به خصوص مادرم، باز از کانال همان افراد بسیار با نفوذ و صاحب منصب مربوطه، پرونده و حکم آزادی من به جریان افتاد و دوباره پشت در اتاق آزادی! قرار گرفتم. این بار تابستان ٦٤ بود، از سنگینی فضای عمومی و جو حاکم بر زندان‌ها تا حدودی کاسته شده بود و تعداد نسبتاً زیادی از بچه‌های زندانی، به خصوص در بند زنان، با شرایط سبک‌تر و سهل‌تری آزاد می‌شدند.

در یکی از همان روزها، ناصریان (آخوند مقیسه) دادیار بی رحم اوین و قزل‌حصار مرا احضار کرد. در همان یکی دو برخورد اول متوجه شدم که حکم آزادی من زیر دست او قرار گرفته است. از من پرسید: «مصاحبه می‌کنی؟». به آرامی گفتم: نه! عکس العملی نشان نداد. بعد یک مرتبه پرسید: «منافقین بند کی‌ها هستند؟». من هم خونسرد اسم مسئول بند که از توابین زندان بود را گفتم. در لحظه‌ی اول، از این که در پاسخ این سؤالش با کلماتی هم چون: «نمی‌دانم؛ خبر ندارم؛ از کجا بدانم؛ به من چه مربوط و...» جواب سربالا نداده بودم، در چهره و چشم‌هایش ناخودآگاه حالت رضایت همراه با تعجب دیده شد.

ولی چند لحظه بعد، انگار که تازه متوجه قضیه شده باشد، با خشم به طرفم خیز برداشت و فریاد زد:
 منافق پدرسوخته، اسم توابین را به جای منافق به من می‌گی.؟!
 در حالی که خودم را روی صندلی آماده مشت و لگدهایش می‌کردم، با قیافه‌ی حق به جانبی گفتم:
 خب می‌پرسید منافق کیه، منم می‌گم همین‌ها هستند که هر روز به یک رنگی در میاند!
 خلاصه این بار هم با توهین و ناسزا به بند برگشتم و در کنار یاران باوفایم آرام گرفتم. خیلی خوب می‌دانستم برادر عزیزم محسن هیچوقت راضی نمی‌شود که من برای نجات جان او، به آرمانم و به یارانم، به خودم و به خلقم خیانت کنم.

رهایی از بند
 اواخر اردیبهشت ۶۷، وقتی نامم را از بلندگوی بند ۳اوین خواندند که با تمام وسایل آماده‌ی خروج از بند باشم، برایم روشن شد که به هر تقدیر از آن جمع باید کنده شوم. هرچند نه می‌دانستم به کجا می‌روم و قضیه از چه قرار است و نه می‌توانستم به راحتی از آن همه گل‌های در حصار و یاران با وفا جدا شوم. در راهروی بند، بچه‌ها با عجله به صف شدند. تک تک آن‌ها را در آغوش گرفتم و بوسیدم. از آغوش تک تک آن‌ها به سختی کنده می‌شدم. به راستی از کدامیک باید خداحافظی می‌کردم؟

بعدها فهمیدم که پس از تلاش‌ها و دوندگی‌های مستمر و خستگی ناپذیر خانواده‌ام و ملاقات‌هایی که با مقامات قضایی داشتند و البته سفارشات خاصی که شده بود، نهایتاً بعد از حدود هفت سال، حکم خروج موقت من از طرف دادستانی صادر می‌شود، با این عنوان که مدت کوتاه باقی مانده‌ی زندانم را به صورت مرخصی اضطراری طی کنم تا بعداً در مورد صدور حکم آزادیم تصمیم گرفته شود.

پیچیدگی قضیه را می‌دانستم در کجاست... حکم آزادی مشروط روی پرونده بود ولی «حداد»، حاکم شرع کنونی و دادیار وقت زندان در آن زمان، مخالف بود. چرا که حداقل شرط آزادی، انجام مصاحبه یا نوشتن انزجارنامه بود که من زیر بار نرفته بودم. بهرحال وقتی این حکم جدید به زندان می‌رسد، «حسین زاده» مسئول اوین که همیشه تأکید می‌کرد «هیچ کس از سالن ۳پایش به بیرون نخواهد رسید» ظاهراً برای به کرسی نشاندن حرف خودش، مرا ابتدا از سالن ۳به مدت دو روز به انفرادی فرستاد و بعد هم ۴۸ساعت به سالن ۲منتقل کرد تا از آن جا حکم مرخصی من از زندان به اجرا گذاشته شود.

آن شب در سلول انفرادی، با همان لباس و مانتوی که بوی عطر عزیزان هم بندم را می‌داد، تا صبح به دیوار تکیه دادم و بی صدا سوختم و اشک ریختم. نمی‌دانم چرا، ولی خیلی نگران‌شان بودم. شاید هم فکر می‌کردم دیگر آن‌ها را نخواهم دید.

بالاخره چند روز بعد با یک حکم موقت، با دو ضامن معتبر و وثیقه سند کامل خانه از زندان بیرون آمدم.

فرار از جهنم

آخرین قسمت عبور از مرز زمینی بازرگان را در یک نیمه شب بهاری با اتوبوس طی کردیم و من در حالتی بین خواب و بیداری به مرز رسیدم. وقتی بعد از انجام مراحل قانونی از مرز زمینی گذشتیم و قدم برخاک ترکیه گذاشتیم، در آن تاریکی شب ناگهان مادرم را دیدم که در قسمت بلوارمانند وسط خیابان و در روی زمین خاکی، نماز و سجده‌ی شکر به جا می‌آورد و اشک می‌ریزد. از پدرم پرسیدم این چه وقت نماز خواندن است؟! او در جواب همراه با بغض گفت: «هیچ وقت فکر نمی‌کردیم روزی بتوانیم تو را از چنگال آن گرگها، زنده به این جا بیاوریم!». من هنوز گیج و منگ بودم و احساسی داشتم که هیچ وقت نتوانستم آنرا بازگو کنم. پشت سرم، وطنم و مردمم و عزیزترین یارانم در بند بودند؛ خودم در خاک غربت با آینده‌ای نامعلوم؛ و برادر بیمارم در آن سوی کره زمین، چشم انتظار...

بعدها شنیدم درست روز بعد از این که ما خانه را ترک و به سوی مرز ترکیه حرکت کردیم و در زمانی که هنوز در خاک ایران بودیم، یک ماشین از طرف دادستانی، ظاهراً با حکم لغو مرخصی من، برای برگرداندنم به زندان، به منزل ما مراجعه کرده بود. یکی از همسایگان شریف که متوجه قضیه و نیت افراد مذکور شده بود، با هوشیاری آن‌ها را دست به سر کرده و گفته بود این خانواده هفته‌ی قبل عازم خارج کشور شده و احتمالاً حالا باید در آمریکا باشند! به این ترتیب، در آخرین لحظه نیز آن تار موی پاره نشد!
 هنوز بعد از سالیان، صدای آخوند حداد، دادیار وقت اوین در گوشم زنگ می‌زند که روز قبل از خروجم از زندان سرم داد می‌زد و می‌گفت:
 من این حکم را امضاء نمی‌کنم و نمی‌گذارم این منافق پدرسوخته‌ که هفت سال این جا جلوی ما وایساده، همین جوری قِسِر دربره!
 دیدار دوباره با محسن
 اوایل مرداد ماه سال ٦٧، بعد از یک ماه و نیم انتظار و پیگیری، بالاخره به همراه مادرم به امریکا رسیدیم.... در آستانه‌ی درب خانه از پشت حباب بلوری اشک‌هایم محسن را دیدم که با قامتی کشیده ولی نحیف و با لبخندی برلب در حالی که به سختی راه می‌رفت، به استقبالم آمد. با شاخه گلی در دست به گرمی و با مهربانی گفت: «به خانه خوش آمدی!». به آغوشش پریدم، با بغض و خنده بوسیدمش و مثل دوران کودکی سربه سر هم گذاشتیم. ٩ سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. او که جوانی خوش سیما، قد بلند و ورزشکار بود و در رشته مهندسی مکانیک تحصیل میکرد، حالا تقریبآ آب شده بود و بسیار وزن کم کرده بود. بخاطر آن تاخیر پنج ساله متاسفانه کار از کار گذشته بود و برای عمل جراحی و پیوند مغز استخوان زمان از دست رفته بود و هیچ کار دیگری نیز برای درمان او موثر نبود.

 تمام آن چند ماه را در کنار برادر عزیزم بودم و سعی میکردم لحظات را از دست ندهم. حالش اصلآ خوب نبود ولی همیشه با هم گفتگوهای صمیمی و سازنده داشتیم. وجود او سرشار از دانش و بینش بود و من هم تا آنجا که باعث بهم خوردن شرایط روحی و ناراحتی او نمیشد از زندان و یاران و همبندانم برایش میگفتم. گاهی وقتها ناخوداگاه خودم را جای او میگذاشتم و دچار این وسوسه میشدم که شاید اگر به یارانم پشت میکردم و زودتر میامدم او چنین سرنوشتی نمیداشت؟! ولی هیچوقت، هیچوقت چنین احساسی را حتی در چشمان نجیب او ندیدم ... روزها و شبها با التهاب میگذشت. مادرم مثل پروانه دور ما میچرخید و برادر بزرگتر دیگرم، هفت روز هفته مشغول کار بود و تآمین هزینه سرسام آور خانه و درمان را بعهده داشت.
 شخصیت انسانی، مهربانی، فروتنی و روشن بینی‌ محسن همیشه برایم قابل تحسین بود. هنوز هم مثل گذشته خیلی مطالعه می‌کرد. کمتر حرف می‌زد و سنجیده سخن می‌گفت. به لحاظ سیاسی دیدگاه‌های چپ مستقل با گرایش به سازمان چریکهای فدایی خلق (اقلیت) داشت و متقابلاً احترام خاصی برای افکار و مواضع سیاسی من قائل بود. توی جمع‌های محفلی با دوستانش، در مقابل تکه پرانی‌ها و نیش زدن‌های به اصطلاح سیاسی برخی افراد به جریانات سیاسی دیگر، موضع می‌گرفت و برخورد جدی می‌کرد.

دوستان ایرانیش که بیشتر از بچه های سیاسی بودند بطور روزانه به دیدن او و ما میامدند و طبعآ در کنار همه صحبتها، بحث های سیاسی روز هم براه بود. روزی یکی از دوستانش که ادعای چپ داشت، با حالت متلک در مورد مجاهدین سوالی از من کرد. نگاه معنی داری به او کردم و قبل از اینکه پاسخی بدهم، محسن برآشفت و به او گفت:

مواظب حرف زدنت باش، خواهر من با این اعتقاد، هفت سال از بهترین سالهای عمرش را در مقابل این رژیم فاشیست ایستاده، عزیزترین دوستانش را دارند اعدام میکنند، تو چکار کردی؟ اینجا آمریکاست و هر کس عقیده خودش را دارد، یاد بگیر به عقیده دیگران احترام بگذاری... طرف حسابی از این برخورد محسن جا خورده بود.

مدت کوتاهی بعد از ورود به آمریکا خبر رسید که پدرم بعد از برگشتن از ترکیه به ایران، از طرف دادستانی انقلاب احضار شده و ضمن اعلام لغو مرخصی من، برگشت و تحویل مرا از او خواستار شده بودند. نهایتاً هم او را به اتهام فراری دادن من و در واقع به عنوان گروگان در ازای بازگشت من، بازداشت و به زندان اوین منتقل می‌کنند. ایام بسیار سختی برای کل خانواده‌ی ما در غربت و به خصوص خود من بود. محسن حال خوبی نداشت و هر روز بدتر می‌شد. شیمی درمانی هم جواب نداده بود و بیشتر اوقات تب و درد داشت.

با این که خیلی آشفته خاطر و نگران بودم، ولی در جمع و به خصوص در حضور محسن، با گفتن و خندیدن، نگرانیم را بروز نمیدادم. خدا می‌دانست در دلم چه غوغایی بود. اتفاقاً خود او در بستر بیماری و در آخرین مراحل کشاکش با بیماری مهلک سرطان روحیه‌ی فوق العاده‌ای داشت و هم چنان در حال خواندن و مطالعه بود. حتا در روی تخت بیمارستان، در حالی که به خاطر درد شدید، سرُم مرفین در دست داشت، در همان حال کتاب "مادر" ماکسیم گورکی را به زبان انگلیسی می‌خواند. طفلک معصوم همچون شمع در جلوی چشم‌مان در حال ذوب شدن بود و ما جز رسیدگی و نثار عشق و محبت با تمام وجودمان، کار دیگری نمی‌توانستیم برای او انجام دهیم. در شروع این داستان تلخ قرار بود که من اسباب نجات و ناجی او باشم، ولی نهایتاً او به خاطر بیماری و رنج و دردی که دچارش شده بود، اسباب نجات و ناجی من شده بود.
 در آن تابستان گرم و سوزان سال ٦٧، هم زمان با بیماری حاد محسن، به طور پراکنده اخباری از قتل عام زندانیان سیاسی در ایران به گوش می‌رسید. به تدریج در پائیز اخبار بیشتری منتشر می‌شد و ابعاد فاجعه مشخص‌تر می‌گردید. تنها کانال ارتباطی من با دنیای پشت سرم، تلفن خبری مجاهدین بود و از این طریق هر روز اسامی تعدادی از بهترین دوستانم را که در موج قتل عام رفته بودند، می‌شنیدم. یاران مجاهدم: فروزان عبدی، منیره رجوی، میترا اسکندری، سپیده زرگر، مریم گلزاده غفوری، مریم محمدی بهمن آبادی، مژگان سربی، ناهید تحصیلی، اعظم عطاری، شورانگیز و مهری کریمیان، سهیلا و مهری محمدرحیمی، فریبا دشتی، سوسن صالحی، ملیحه اقوامی، فرزانه ضیاءمیرزایی، مهتاب، محبوبه، مهین، صنوبر، سیمین، سارا، شهین، فضیلت، فهیمه، زهرا، فرنگیس، شهناز، مریم، مهناز، هما، طیبه، فریده، اشرف، آفاق، مهری ... حتا شبی نام خودم را نیز در بین اسامی شنیدم.

برای من شنیدن نام هر کدام از آن بچه‌ها تیر جانسوزی بود که بر قلبم فرو می‌رفت. در همان ایام اسامی برخی از بچه‌هایی که در عملیات «فروغ جاویدان» به کاروان شهدای خلق پیوسته بودند هم منتشر می‌شد و من جمع دیگری از بهترین دوستان همرزم و یاران هم بندم را در زمره‌ی این اسامی می‌یافتم. عزیزانی هم چون شهنازعلیقلی، نازی رحیمی، اعظم یوسفی، راضیه هاشمی، مرضیه اعتمادی، مهین رضایی، رضا درودی ...
 وداع با محسن
 روزها و شب‌های متمادی، یا در کنار تخت محسن با درد و تب او می‌سوختم و یا در گوشه‌ای خلوت با یاد یاران از دست رفته ام می‌گذراندم. آن چنان فشار سنگینی قلبم را می‌فشرد که بعضی وقت‌ها حتا دلم برای خودم هم می‌سوخت. گاه پیش خودم فکر می‌کردم که آیا این روزگار غدّار می‌توانست سخت‌تر از این هم بر من بگیرد؟ راستی گناه نسل ما چه بود؟ مگر ما چه کرده بودیم؟ جز آرزوی دنیایی بهتر و زیباتر و تحمل رنج و اسارت! حتا حالا هم که به آن ایام فکر می‌کنم بی اختیار و از ته دل بر خمینی و دودمان فکری و سیاسی‌اش لعنت می‌فرستم.

برادرم با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد؛ عزیزترین یارانم یا بر دار و یا بر خاک افتاده بودند؛ پدر سالخورده‌ام گروگان و در بند بود و خودم با هزار داغ و درد بر قلب و جگرم، تک و تنها و دور از یاران، در غربت غریبانه و در دنیایی که حتا برای شنیدن درد دل نسل سوخته‌ی ما، گوش شنوایی هم یافت نمی‌شد...

شب اول ژانویه آن سال که همه جا جشن و سرور بود، خانه ما حال و هوای دیگری داشت. آنشب بیست و چهار ساعت بود که نخوابیده بودم و بالای سر محسن بودم، وقتی می خواستم برای کمی استراحت به اتاقم بروم، دستم را گرفت و گفت:

مینا جون نرو، امشب رو هم پیشم بمون...
 تنم لرزید، دستان تبدارش رو در دستم گرفتم و بوسیدم و کنارش نشستم. آن شب آخرین شب زندگی او بود و ما همگی در کنارش بودیم، و روز اول ژانویه در اولین سالی که در آمریکا بودم او را که ٢٩ سال بیشتر نداشت ناباورانه از دست دادیم... این چنین برادر من، دوست و رفیق من، یار و غم خوار من، و ناجی من هم رفت و من یک بار دیگر مات و مبهوت بر جای ماندم.

امسال هم مثل سالهای قبل، روز اول ژانویه اصلآ حال و هوای سال نو را نداشتم... و ترجیح دادم روز تولدش یعنی سوم ژانویه پیش او بروم و بر سر مزارش باشم. وقتی به نزدش و به آرامگاهش رسیدم با تمام عشق و علاقه یک خواهر «بی عاطفه!» به او گفتم:
محسن عزیزم، برادر و رفیق نازنینم تولدت مبارک!
ژانویه 2016

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر