سال
88 هر لحظه در تب و تاب بودم. از سویی درگیریهای شغلی و روزمره و وضعیت روحی ریحان
و خانوادهام، و از سوی دیگر تصاویری که در اینترنت یا صفحه تلویزیون یا حتی در خیابانها
میدیدم.
با
هر عکس از بخون غلتیدن جوانی، به خود میلرزیدم. هم برای آن سرو غرق خون، هم برای زنی
که باغبان او بوده. وقتی بسته شدن چشم ندا را با آن وضوح میدیدم و صدای مردانهای
که در زمینه تصویر ناله میکرد ’ نه ندا نه خدای من ندا ’ میشنیدم، تاب از کف میدادم.
آن
روزها دلم میخواست بشناسم مادر این شقایقهای روییده بر کف خیابانهای تهران را. کجا
میدانستم که روزی در کنارشان مینشینم و گوش میکنم به حرفهایشان و تماشا میکنم لرزیدن
خفیف چانهشان را وقتی از فرزندشان میگویند و از دلتنگی؟
کجا
میدانستم که روزی چشمهای ژاله بار زنانی را میبینم که بعد از سالها، هنوز بهدنبال
تصویری از لحظهی پرواز پاره تن میگردند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر