18مرداد،تخلیه آسایشگاه
مرداد ماه، آسایشگاه پر از بچه هایی شده بود که از بند های مختلف
آورده بودند، لذا دیگر گنجایش نفرات جدید را نداشت. هر زندانی که ا ز بند برای دادگاه
به آسایشگاه میاوردند، دیگر به بند بر نمی گرداند.
18 مرداد مجددا برای دادگاه رفته بودم.
بعد از کلی علافی بدون اینکه نزد هیئت مرگ بروم، با اتمام کار دادگاه به آسایشگاه برگشتم.
حوالی ساعت 8 شب بود، در حالی که به سمت سلولم میرفتم، شنیدم مسئولأسایشگاه، پاسدار
کوتاه قد و چاقی به نام حسن، با بی سیم با فرد دیگری حرف می زد و می گفت ما جا نداریم،
اینجا لبریز شده. باید یک سری را از این جا خارج کنیم تا بتوان نفرات جدیدتر را به
اینجا آورد.
هوا کاملا تاریک شده بود و ساعت از10 شب گذشته بود. پاسدار بند
به سلول آمد و گفت با کلیه وسایل آماده شو. نیم ساعتی گذشت که درب سلول باز شد و به
سمت انتهای راهرو و پله های خروجی درب اصلی آسایشگاه هدایت شدم. درپاگرد بالای پله
ها بودم که دیدم مهرداد کاووسی هم آنجا پایین پله ها تنها ایستاده است. اوهم من را
دید از راه دور باهم یواشکی حرف زدیم. کم کم تعداد دیگری به ما اضافه شدند. .... ساعت
از نیمه شب گذشت. بعد از اینکه لیستشان تمام شد همه ما را به صف کرده و به دلیل مسایل
امنیتی و ترس از شورش زندانیان خیلی اصرار داشتند که از صف خارج نشده و با فاصله یک
متری از یکدیگر حرکت کنیم بدون اینکه کلمه ایی با هم صحبت کنیم. در تمامی مدت اسکورت
پاسداران همراه و مراقب بودند که حرکتی ار طرف ما شکل نگیرد. از طرز برخوردهاشون میشد
پی برد که بسیار مضطرب و نگران اقدامی از طرف ما باشند. لحنی تند و فحاش گرانه داشتند.
خود مجتبی حلوایی به همراه محمد الهی یکی از پاسداران شکنجه گرد نزدیک به لشکری که
در اوین همه او را میشناختند ) هماهنگ کننده و رهبری میکردند.
بنا به گفته خود پاسداران، در اوین وضعیت فوق العاده اعلام شده
بود و هیچ کس حق نداشت از ساعت ۱۲ شب در محوطه زندان اوین تردد داشته باشد. چنانچه
مورد مشکوکی میدیدند، مآمورین حق شلیک داشتند.
مجید معصومی برایم تعریف میکرد اوایل مرداد ماه و آغاز قتل عام،
او را بهمراه تعدادی دیگر برای دادگاه به ساختمان دادسرا برده بودند و ساعت از ۱۲ شب
گذشته بود همه آنهاحتی پاسدارهایی که با آنها بودند در همان محل تا صبح مانده بودند.
با اسکورت ماشین از عقب و جلو و حضور افراد مسلح و با مدیریت
خود مجتبی حلوایی ما را به سمت ساختمان 325 هدایت کردند.
وارد ساختمان 325 اوین که شدیم ما را به طرف بند 3 بالا بردند.
نفراتی که در بین ما بودند افراد زیر را بیاد میاورم: حسن
جشنی وند- محمد حسین کاشانی، یزدان افشار پور، حاج زارع، جواد قلی زاده، سید جلال سید
طاهر، حمید حسین زاده، محمد حسن مفید موحد، جمال شکر اللهی، مجید معصومی، اصغر سینکی،
علی تاجیک ورامینی، هادی شریفی، ابوالفضل مرندی، علی لطیف، ایرج صداقت رشتی، ناصر نحوی
از هواداران فدایی اقلیت، پرویز اخلاقی، احمد زکی، عباس زکی، دکتر محسن جوان شجاع،
اصغر کهن دانی، حسن میرزایی
مقابل درب بند حلوایی و محمد الهی ایستاده بودند و به
کمک چند پاسدار دیگر اسامی و نفرات را کنترل کرده و تک به تک بچه ها را به داخل بند
می فرستادند. وقتیکه به من رسید، مجتبی حلوایی من را از صف بیرون کشید و با لحن تند
و تهدید امیزی گفت اینجا چه کار می کنی؟ هنوز زنده ایی؟ حاج اقا باهات برخورد کرده؟
کمی مردد بود که اجازه ورود به داخل بند بدهد یا نه. شانسی که داشتم بدلیل ضیق وقت
و سختی جابجایی در محوطه زندان چاره دیگری نداشت و گذاشت وارد بند شوم. حسن جشنوی بند
نفر بعد از من بود و از نگاهش متوجه شدم نگرانم شده. بعدا بهم میگفت رضا آن شب خیلی
شانس اوردی و الا کارت تمام بود.
مجتبی حلوایی
عسگر یکی از عاملان اصلی کشتار1367 در زندان اوین
مجتبی حلوایی عسگر در سالهای اولیه دههی 60 یکی از تیرخلاص
زنها و نزدیکان لاجوردی بود.
مجتبی حلوایی عسگر در کنار اصغر فاضل و لاجوردی،1360
او همچنین همراه با گروه ضربت اوین در دستگیری افراد شرکت داشت
و خود در جوخههای اعدام شرکت میکرد. مجتبی حلوایی بعد از برکناری لاجوردی از دادستانی
انقلاب اسلامی در سال ۶۳ و در دوران ریاست فکور بر زندان اوین به معاونت امنیتی و انتظامی
زندان ارتقا یافت. فکور در سال ۶۴ پس از برکناری لاجوردی و تغییر و تحولاتی که در سطح
زندان انجام گرفت به ریاست اوین رسید.
اکبر
کبیری معروف به فکور
مجتبی حلوایی عسگر در سالهای ۶۵ تا ۶۷ به عنوان مسئول امنیتی
و انتظامی اوین نقش مهمی در سرکوبی زندانیان، حمله به بندها، ضرب و شتم و تخریب اموال
زندانیان داشت. در جریان کشتار ۶۷ مسئولیت او انتخاب زندانیان و دسته بندی آنها برای
رفتن نزد هیئت کشتار بود. او در جریان کشتار ۶۷ اوین یکی از فعالترین مهرههای رژیم
در پروسه اعمال قتل عام زندانیان مجاهد و مبارز بود.
مجتبی حلوایی عسگر، مسئول امنیتی و انتظامی زندان اوین در سال
1367
مجتبی حلوایی که همیشه با پاسدار لجنی بنام محمد الهی جابجا
میشد، شبها به بند سر کشی کرده و داخل اتاقها میشد و از ما میخواست همه دور اتاق بنشینیم،
سپس صورت تک تک افراد را نگاه میکرد و از هر کس که خوشش نمیامد میگفت پاشو وسایلت را
جمع کن. برخی ازبچه ها که از نزدیک دیده بودند، میگویند او روزی به یکی از پاسداران
میگوید:
«برو 20 نفر دیگر هم بیاور». پاسدار میگوید:«دیگر کسی نمانده،
همه را آوردهایم». مجتبی میگوید:«برو از آموزشگاه بیاور». او میگوید: «آموزشگاه
هم تمام شده همه را آوردهایم». مجتبی میگوید: «از کارگاه بیاورید». پاسدار میگوید:
«آخر کارگاه را گفتهاند نیاورید». مجتبی میگوید: «اگر خسته شدهای برو. خودم میآورم.
اینها را باید کشت. همهشان یکی هستند و فرقی با هم ندارند.»
بعد ازانتقال ازسلولهای انفرادی آسایشگاه به بند 325، خوب به
یاد دارم، طبق روال معمول روزی به بند امد. داشتم توی راهرو قدم میزدم. بهمراه 3 نفردیگر
از بچه ها ازکنارش میگذشتیم که خطاب به ما گفت:
"ما اگر میخواستیم
حکم امام را بطور کامل اجرا کنیم می بایستی خیلی ها را میکشتیم، باید همه کشور را بمباران
میکردیم تا هرچی منافق در کشور هست همه کشته شوند. ما به شما رحم کردیم و همه شما منافقین
را نکشتیم."
بند 3 بالا ساختمان 325، تنها جان بدر بردگان و ماندگان از هزاران
زندانی سیاسی
بند 3 بالا اولین بندی بود که در 18 مرداد ماه 1367در بحبوحه
اعدامها از بچه های باقی مانده از کشتاردسته جمعی تشکیل شد و تا زمستان همان سال پا
بر جا باقی ماند. زندانیانی که در این بند گنجانیده شدند تنها افرادی بودند که تا ان
مقطع از کشتار رهیده بودند. از هزاران زندانی سیاسی نزدیک به یکصد و اندی نفر باقی
مانده بودند.
یاران ناشناختهام، چون اختران سوخته
چندان بهخاک تیره فرو ریختند سرد،
که گفتی دگر زمین
برای همیشه شبی بیستاره ماند.
احمد شاملو
20 مرداد1367، عباس
امیر انتظام
شب 20 مرداد بود که درب سلول باز شد و یک زندانی با موهای جو
گندمی و چتری وسن و سال دار با چندین ساک بزرگ و یک قالیچه کوچک و یک تیوب مشکی وارد
سلول شد. برای جابجا کردن وسایلی که داشت با مشکل مواجهه بود. بد جوری خسته و عرق کرده
بود. بنا به سن و سال بالایی که داشت جهت کمک با احتیاط به سمتش رفتیم. پیش از این
او را ندیده بودم اما چهره اش برایم خیلی آشنا بود. چند نفری که از قبل با او بودند
و می شناختندش به دیگران گرا دادند که فلانی عباس امیر انتظام است.
به سختی میتوانست این همه ساک و وسایلی که در طی 9 سال جمع اوری
کرده جابجا کند. بچه ها به کمک او شتافتند. وسایل او را به داخل اتاق آوردند. قفسه
بندی های 2 طرف بالای دیوار، ظرفیت این همه خرت و پرت را نداشت اما مجبور بودیم از
خودمان بگذریم و وسایل او را جا دهیم. دو ساعتی زمان برد که توانستیم مشکل اسباب و
اثاثیه آقای انتظام را رتق و فتق کنیم.
آقای انتظام، معاون نخست وزیر و سخنگوی دولت موقت بازرگان بود
و در دوران حاکمیت دولت موقف مهدی بازرگان در سمت نماینده ویژهٌ رئیس دولت موقت در
مذاکرات با ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی1358 وبعنوان سفیر ایران در کشورهای اسکاندیناوی
از سال 1358 تا تاریخ بازداشت 28 آذر1358 مشغول به کار بود.
او در تاریخ 1358/9/28 به اتهام توطئه برای
انحلال مجلس خبرگان، مخالفت با نظام ولایت فقیه، تلاش برای ایجاد اختلاف بین فلسطینیان
و لیبیایی ها با ایران، فراری دادن سران رژیم سابق و ارائه اطلاعات سری به آمریکائیها،
دستگیر و زندانی شد.
آقای انتظام پیش از این به استثنای سالهای 58 و 59 بیشتر با
زندانیان عادی زندگی کرده بود و کمتر در بندهایی که زندانیان سیاسی خصوصا هواداران
مجاهدین حضور داشتند به سر برده بود.
جابجایی وسایل که به اتمام رسید، مسئله انتخاب جا و محل استقرار
در سلول خود را نشان داد. همانطور که اشاره کردم او سالیان متمادی با زندانیان عادی
به سر برده و در بند زندانیان عادی انتخاب جا و کیفیت آن پدیده مهمی بود که ملاک و
معیار برخورداری از آن به قدمت سالهای زندان و ثروت زندانی گره خورده بود و شاید او
همین انتظار را نیز از ما در ذهن داشت.
در انتخاب محل استقرار مردد بود. نگران واکنش منفی از جانب دیگران
کمی او را در محذوریت قرار میداد. اما بلافاصله با نوع برخوردی که با او شد، در خود
احساس امنیت کرد وبا انتخاب محلی که دوست داشت، حد فاصل بین دو پنجره کنار دیوار و
روبروی درب ورودی سلول، قالیچه اش را پهن کرد، تیوپ بادی را بر زمین گذاشت و روی آن
نشست.
تنظیم رابطه انسانی و صنفی با او داشتیم و به مرور زمان گرایشاتی
به سمت ما در او پیدا شد. برخی از زندانیان غیر مجاهد به ما خورده میگرفتند و مستقیم
و غیر مستقیم از نزدیکی اجتماعی و صنفی ما به او اظهار ناخشنودی میکردند. موقع غذا
خوردن کنار او نمیشستند و دوری میکردند.
آقای انتظام در ابتدا سعی میکردند مستقل از زندگی صنفی ما عمل
کنند. زمانیکه مسئول فروشگاه برای سفارش گرفتن به بند میامد او سفارش جداگانه میداد.
اما در اثر رفتار و برخوردهایی که از ما دیده بود کم کم با ما قاطی شد و در جمع صنفی
ما نیز مشارکت میکرد. علاوه بر سفارش خرید جداگانه با ما هم سفارش خرید مشترک میداد
و خودش را با جمع ما منطبق کرده بود. این همان چیزی بود که در صدد تحقق آن بودیم.
از پروسه اعدامهای دسته جمعی اطلاع چندانی نداشت. بچه ها او
را در جریان قرار دادند. بر خلاف کسان دیگروطرفداران گروههای غیر مجاهد خیلی زود باور
کرد وخیلی متاثر و ناراحت بود.
به دلیل بیماریهایی که داشت برای او غذای جداگانه و متفاوت میاوردند.
بنده خدا گاهی اوقات در محذوریت قرار میگرفت و سعی میکرد بخشی از غذای خود را به افراد
بیمار بدهد.
در سال 1370 با آقای گالیندوپل در زندان اوین ملاقات کرده و
موارد فاحش نقض حقوق بشر را متذکر شده و علیه مسئولین نظام جمهوری اسلامی ایران اعلام
جرم نموده بود.
بایکوت خبری
در این دوران شرایط خیلی سختی را سپری میکردیم. بد ترین چیز
برای ما بی خبری بود. ملاقات ها قطع بود و شرایط امنیتی خیلی شدیدی حاکم بود و همین
بی خبری از آن چه که پیرامونمان می گذشت خیلی کشنده بود. تمام مدت سعی میکردیم آن چه
را که دیده و یا شنیده بودیم باز هم مرور کنیم تا شاید بتوانیم نکته جدید تری از آنچه
که در حال وقوع بود دریابیم .
در آن مقطع هر کسی از علت اعدامها یک چیزی میگفت، اما همگی بر
یک نقطه نظر متفق القول بودیم. خمینی به دنبال پذیرش قطعنامه 598 در27 تیر ماه و سر
کشیدن جام زهر برای سرپوش گذاشتن بر اعتراضات عمومی طبق سنت دیرینه خود به سرکوب و
کشتار زندانیان سیاسی روی آورد. بعبارت دیگر سال 1367، خمینی به دنبال پذیرش قطعنامه
598 سازمان ملل که تا آن موقع بر ادامه جنگ هشت ساله ایران و عراق تاکید می کرد، جام
زهر را سر کشید و با صدور فتوای قتل عام زندانیان سیاسی بر کل جامعه در صدد کاهش عوارض
منفی آن بر نیروهای زهوار در رفته اش بود .
از اولین روز دستگیری بنا به تهدیداتی که همیشه از جانب عوامل
رژیم صورت میگرفت همواره منتظر یک چنین روزی بودیم. عملیات فروغ جاویدان و همزمانی
آن توجیهی مبنی بر انگیزه اولیه این جنایت ضد بشری نمیتوانست باشد.
رژیم برای سرپوش گذاردن بر شکست سختی که در جنگ با عراق متحمل
شده بود و همزمانی آن با تحرکات ارتش آزادیبخش کار خود را تمام شده میدانست وبرای سرپوش
گذاردن بر شکست های پی در پی و توجیه نیروهای خود باید دست به اقدام بزرگی میزد تا
تمرکز افکار عمومی را از خود بر داشته و به سمت دیگری سوق دهد. لذا به بهانه اقدامات
نظامی سازمان مجاهدین به کشتار زندانیان بی پناه روی اورد.
شوشتری در پاسخ به سوالی که در25 آذر ماه 1391 از او میشود این
استدلال را غیر مستقیم رد کرده و اینگونه میگوید:
حاج آقا! در زمینه ارتباط زندانیان منافقین با این سازمان و
شبکه آنان در زندان همزمان با عملیات مرصاد مطالبی نقل میشود. این موضوع صحت دارد؟
اصولا آن زندانیها با خارج از زندان ارتباط داشتند و اینگونه
نبود که بیکار بنشینند. حتی افرادی هم که نظام سعی میکرد با رأفت با آنها برخورد کند،
مرخصی دهد یا با خانوادههایشان ملاقات داشته باشند سعی میکردند از طریق این راهها
با همکارانشان ارتباط پیدا کنند؛ البته نمیخواهم این مسئله را به همه زندانیان تعمیم
دهم ولی وجود داشت. اما اتفاق خاصی به آن صورت نمیشود گفت اتفاق افتاد. یعنی در زمان
من اتفاقی نیفتاد و قبل و بعد از مسئولیت خودم را نمیدانم.
همچنانکه در سطور بالا توضیح داده شد تدارک زمینه های سرکوب
و قتل و عام از سالهای قبل و به خصوص از سال 1366 که اوج مقاومت و ایستادگی زندانیان
سیاسی هوادار مجاهدین بود در برخوردها و عملکردهای مشکوک و معنی دار رژیم با زندانیان
در زندان به روشنی قابل رؤیت بود. در تحلیل های سیاسی درونی که از رژیم داشتیم همواره
به پارامتر سرکوب خونین از جانب رژیم اشاره میشد و همه بچه ها برای چنین روزی آمادگی
داشتند.
رژیم اقدامات جدی و رسمی خود را برای عملی کردن کشتار 1367 از
اواسط سال 1366 آغاز کرده بود. نکته ایی که باز جو در بازجویی هایم میگفت مبنی براینکه
ما برای زندان برنامه داریم و تو را به جایی میفرستم که در امان باشی و یا بردن مسعود
مقبلی به کمیته مشترک و بیان دسته بندی زندانیان و یا صریح تر از آن موضوعی که به یکی
از اعضای حزب توده در راستای دسته بندی زندانیان به سرخ (سر موضع ) و رزد (نا معین
) و سفید (منفعل) در میان گذاشته بودند، حاکی از این امر میباشد.
خود رفسنجانی نیز بعنوان رئیس جمهور وقت در خاطراتش به این دسته
بندی زندانیان اشاره میکند. او در خاطرات روز 18 مرداد 1367 میگوید:
آقای [علی] شوشتری [معاون قضایی و جانشین] مسئول [سازمان] زندان
ها آمد و راجع به زندانی ها و مخصوصاً گروهک ها و مسائل اخیر آنها در رابطه با شرارت
های منافقین،اطلاعاتی داد و گفت از حدود پنج هزار زندانی گروهکی، یک سوم بر سر موضع
هستند و یک سوم تائب و یک سوم منفعل.
حسی مبهم و غیر قابل توصیف
اخبار سازمان و عملیات فروغ جاویدان به زندان آمده بود. از یک
طرف به خاطر عملیات خیلی خوش حال بودیم از طرف دیگه به خاطر از دست دادن دوستانمان
و شرایط ناپایداری هم که خودمان در آن قرار داشتم خیلی ناراحت ودر شرایط مبهم. تا آن
زمان خیلی چیزها را در زندان تجربه کرده بودیم که به جرأت میتوان گفت در هیچ جایی دیگه
دنیا هیچ کس آن را تجربه و لمس نکرده است. اما ایندفعه جور دیگه ای بود. نمی توان آن
را تحلیل کرد. یعنی تحلیل بردار هم نیست. احساس خاصی است که آدم باید حتما درونش باشد
تا بتواند آن را حس کند. خیلی ها خیلی چیزها گفته یا نوشته اند اما فکر نمی کنم کسی
توانسته باشد آن احساسی را که ما در آن زمان داشتم به خوبی به تصویر کشانده باشد. این
هم از ویژگی های زندان خمینی است که مانند سایر جنایاتش غیر قابل به تصویرکشیدن میباشد.
اولین خبر از منبع و علت قتل عام
اواخر مرداد ماه بود که هنگام هواخوری با مجاهد شهید رضا فیروزی
که از قدیم او را میشناختم در حیاط بند قدم میزدم. مجید طالقانی 28 ساله که در اتاق
2 بالا بود از پنجره من را صدا کرد. من با مجید در بند 6 واحد 1 زندان قزلحصار که مختص
زندانیان تنبیهی بود چند ماهی همبند بودیم. او به من گفت حاجی( خمینی )گفته هر کس سر
موضع باشه محارب و حکمش اعدام است و به همین دلیل دارند همه بچه ها را اعدام میکنند.
خود او هنوز دادگاه نرفته بود. برای اولین بار بود که فتوای خمینی را در رابطه با اعدامهای
دسته جمعی می شنیدم.
سبملهای برجسته شهدای قتل عام که عاشورا گونه به استقبال مرگ
رفتند
یکی دو روز بیشتر در بند 3 نماند او را برای دادگاه به آسایشگاه
بردند.
مجید را به دادگاه میبرند و بعد از بازگشت به سلول ساعتش را
از دستش باز کرده و به هم سلولی خود میدهد و میگوید
«دیروز رفته بودم دادگاه. در دادگاه بنا بردلایلی از خود ضعف
نشان دادم که شاید برای جلوگیری از حکم اعدام بود. بعد که از دادگاه به سلول انفرادی
رفتم احساس عجیبی به من دست داد. احساس می کردم با این ضعفی که در دادگاه از خود نشان
داده ام مثل "یهودا" شده ام که به حضرت مسیح(ع) خیانت کرد. چنین احساسی را
در رابطه با مسعود و مریم داشتم. بعد از ساعتها فکر، نگهبان سلول را صدا کردم و گفتم:
"برای دادگاه مطالبی دارم کاغذ و قلم بیاور بنویسم". تصمیمم را گرفته بودم.
بنابراین بعد از این که نگهبان کاغذ و قلم آورد تمامی مواضع
ایدئولوژیک سازمان از جمله قبول مبارزهٌ مسلحانه علیه رژیم را تأیید کردم و نوشتم که
رهبری مسعود و مریم و انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین را در بست قبول دارم. بعد نامه را
به دست نگهبان دادم و گفتم که هر چه زودتر به دادگاه برسان.
امروز مجدداً مرا احضار و در رابطه با اعلام مواضعم در آن نامه
سؤال کردند. گفتم مورد تأیید من است. بعد دادستان گفت: "آخر تو از رهبری مسعود
و مریم چه دیده ای؟". گفتم «همه چیز دیده ام، حیات واقعی دیده ام.»
به هم سلولی خود میگوید همین حالا از دادگاه می آیم. چون در
دادگاه از مواضع ایدئولوژیک سازمان دفاع کرده ام به اعدام محکوم شده ام. احتمالاً امشب
یا فردا صبح اعدام می شوم.
بعد از این که نمازش را خواند. مجتبی حلوایی آمد و او را برد
و همان شب یا فردا صبح اعدامش کردند.
در دل میدانها
زندانها میمیرند.
لب من خشکترین خاک زمینهای کویر
خاک پاکی که هنوز
حاصل شیره جان خود را
ز عدو پوشیده ست.
بکر و سربسته بدین مزدوران خندیده ست
شریانم آتش
حرفم آواز برادرهایی ست
که اسیر دژخیم، با رگانی پرجوش
میخروشند هنوز
و به من میگویند
زندگی یعنی پیکار
شریانم آتش
من رگانم خورشید
وطنم خاک کویر
خونم ارزانی مردان و زنانی بادا
که در این مزرعه گل میکارند.
«از مجاهد شهید فروزنده پروانه»
مجید طالقانی تنها کسی نبود که این کار را کرد.غلامرضا کیا
کجوری نیزدر گوهر دشت چنین کرده بود. وی بار اول در دادگاه انزجار را پذیرفته بود
اما بعد که در جریان قتل عام قرار میکیرد، هنگامیکه مجددا وی را به داگاه میبرند از
سازمان دفاع کرده و به اعدام محکوم میگردد. ناصریان جنایتکار و با کینه ای درنده خویانه
غلامرضا را به صف زندانیان در انتظار مرگ هول داده و او را اعدام میکند.
مجاهد شهید غلامرضا کیاکجوری
شهامت اخلاقی وانقلابی و صداقت با خلق قهرمان و با همین شهیدان
ایجاب میکند که ما با تعظیم در مقابل این بزرگ مردان تاریخ ایران از خلق قهرمان و سازمان
مجاهدین خلق ایران عذر تقصیر خواسته و عهد ببندیم که تا جان در بدن داریم در تبلیغ
آرمان آنها که دفاع از سازمان مجاهدین بود عقب ننیشینیم.
مجتبی
غنیمتی بهمراه خواهرش مجاهد شهید فاطمه غنیمتی
با توضیحات مجید طالقانی، سر انجام بعد از مدتها ابهام و بی
خبری به حکم اعدام و فتوای قتل عام زندانیان سیاسی مجاهداز جانب خمینی پی بردم.
به راستی هیچ کس دیگری جز او نمیتوانست اینچنین درنده خویانه
دست به چنین عملی بزند. مگر این خمینی نبود که در اولین تابستان پس از پیروزی انقلاب
در سخنرانی روز قدس، از اینکه چوبههای دار را در میدانها و معابر عمومی برقرار نساخته
بود، اظهار پشیمانی و توبه کرده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر