جوانمردا! خونین جگرا!
کلمات
با درد سرشته و از سویدای جان برآمدهات را بر تربت پاک مادر مجاهد جنت پور (مادر داعی)
شنیدم. برای چندمین بار سیمای آشنایت را، از سیمای آزادی نگریستم و سر بر شانه شوق،
غرق غرور و افتخار شدم. آفرین و دستمریزاد! استاد گرامی! از فرزندان آریا نژاد ایرانی
همین شایسته است. از نوادگان بابک ِبیباک، جز این انتظار نیست؛ سرداری که در پاییز
عمر نیز زردرویی را در برابر دشمن شایسته ندانست.
میدانم،
نیک میدانم که بهای کلمات آمیخته با خونجگر را باید باجان پرداخت، این را همه «سبزهای
گریزان از بذل هزینه» نیز میدانند اما چه باک! آنان که عشق به این کهن مرزوبوم، جانشان
را به آتش کشیده، و از حس انسان بودن لبریزند، البته ازآنچه نمیاندیشند جان است. آویزان
شدن از قنارهها و چهارمیخ شدن بر صلیب، بسا شیرینتر و قابلتحملتر است تا دست در
دست ِخفت، چکمه خونآلود دژخیم را لیسیدن، و برای سر سایر قربانیان نطع گستراندن و
کنده و ساطور و قمه بر دوش کشیدن.
آوخ!
«روزگار غریبی ست». همصف با قصابان ایستاده بر گذرگاه، خیلِ خاموشِ تماشا؛ با چشمان
ِمات ِ گوسپند مرده سکوت کردهاند. ایکاش! فقط دیوارِ ساکت چشم بودند، ایکاش! تطهیر
دشنه جلاد را به قربانی، دشنام نمیبستند و نمیگفتند تقصیر خودش بود، خود این را خواسته
بوده است.
صاحب وجدانا! اهل دردا!
چه
زیبا، چه افراشته قامت و ستبر سینه! پرده سربی سانسور را میدریدی و فریادهای در گلو
خفته ملتی بزرگ و نجیب را بر گوشهای بسته و وجدانهای فروخفته میکوبیدی. رساتر باد
و رساناتر! این فریاد عاصی نترس. منتشر باد و منتشرتر این صدای شجاعت و اعتراض.
به
یاد دارم، پس از حمله جنایتکارانه به اشرف و قتلعام 52 مجاهد خلق، مکنونات قلبی من
و ما را چه خوب در مقالهیی نغز با عنوان «محکومیت کشتار انسانهای بیدفاع»؛ همراه
با شعری ماندگار از مارتین نیمولر به اوج رسانده بودی؛ شعری که پاتریک کندی نیز آن
را در یک سخنرانی خویش یادآور شد:
«سراغ
کمونیستها آمدند،
سکوت
کردم چون کمونیست نبودم.
بعد
سراغ یهودیها آمدند،
سکوت
کردم چون یهودی نبودم.
بعد
سراغ فعالان کارگری آمدند،
سکوت
کردم زیرا فعال کارگری نبودم.
سراغ
خودم که آمدند،
دیگرکسی
نبود تا به اعتراض برآید.»
بله،
«این شتر پای خانه هرکسی خواهد خوابید». دیروز در غوطه دمشق با بمب شیمیایی و کشتار
1400 انسان بیگناه که 400 نفر آنان کودکان سوری بودند، و در اشرف با تیر خلاص زدن
به اسیران بسته دست، و امروز در لیبرتی با 80 موشک، فردا شاید درجایی دیگر و کسی دگر.
درود!
بر روان پاکیزه مادر داعی که مراسم ختمش نیز به فریادی برای آزادی تبدیل شد. بهیقین
او اینک همراه با مادر قوامی، مادر دشتی، و دیگر مادران مجاهد خلق، این خانوادههای
حقیقی مجاهدین صحنه زیبای مراسم ختمش را نگریسته و بسا به خود بالیده است. خدا این
«زینبهای زمانه» و هزاران دیگر را، در پیشگاه خلق قهرمان ایران قرین شرافت و روسپیدی
تاریخی نماید.
عزیزا!
تو
و آن مادران قهرمان شهدا -که همیشه فریادهایشان را در پشت دیوارهای اوین میشنویم-
بعد از پرواز اسفانگیز مادر داعی یتیم نشدید بل، میلیونها همدرد و هم نبض پیدا کردید.
خون ریحانه و ستار اینک پا درآورده، قلبها و وجدانها را درمینوردد و کرورکرور برمیانگیزاند.
...
چه
بجا فرمودی «آن دانشی که در کنارش آزادی نباشد دانش نیست. در دانشگاهی که بهاصطلاح
خیلی استاد و دانشمند وجود دارد اما کوچکترین توجهی به وضع فلاکتبار و غمانگیز جامعه
ندارد و دزدیها و چپاولگریها را میبینند و سکوت میکنند. بله در این جامعه بازهم
باید گفت:
«ز گهواره تاگور آزادی بجوی.»
اجازه
بده، اینک که روزهای آذر هستیم و خون قندچی، شریعت رضوی و بزرگنیاها هنوز بر درگاه
دانشگاه نخشکیده، فریادم را با فریادت گره زنم و همصدا به تمام آنهایی که سکوت در
زیر سرنیزههای خونچکان را برمیتابند بگوییم:
بین
انسان با دیو و دد، خدا و شیطان بهاندازه تار مویی فاصله است. آنکه سلاخی انسان را
در خیابان مینگرد و «خون ریخته بر سنگفرش» تکانش نمیدهد و آهسته و خاموش پنجره را
فرومیبندد، در حقیقت جز خویش را نکشته است؛ جز انسان را در خویش نکشته است. آنکه در
فرادست یا فرودست، رعشه دردناک انسانی را بر جراثقال تماشا میبرد و سر خویش میگیرد
و راه خویش در پیش، با جلادان نقابدار همدست است.
جایی
است که نمیتوان گفت من کمونیست هستم یا یهودی، نمیتوان گفت من باخدا هستم یا لائیک،
ایرانی یا ایرانی. یا اصلاً به سیاست کاری دارم یا نه، و بعد خود را آسودهخاطر ساخت
که «سیاست پدر و مادر ندارد»، و بین ظالم و مظلوم راهی میانه جست. امروزه به یمن دانش
پیچیده ارتباطات، هر خبری در ششگوشه دهکده جهانی، بهفوریت میپیچد، و نمیتوان ادعا
کرد که من خبر نداشتم.
بله
به تأکید، آنچه در ایران و لیبرتی میگذرد، حادثهای نیست که منحصر به یک گروه و دسته
باشد. همه باید فریاد خود را علیه این رژیم اهریمنی و اهریمن پرور بلند کنند. این رسالتی
است بر دوش همگان؛ فارغ از هر تنوع مذهبی، قومی، زبانی، فرهنگی و گروهی. اگر نجنبیم
فردا نوبت ماست. «اینجا دیگر مسأله باخدا و بیخدا مطرح نیست، مسأله کشتار انسانهای
بیدفاع است. یک وظیفه همگانی، اعتراض به جنایات انجامشده است». ما همگی صورت کسری
هستیم با یک مخرج مشترک بنام انسانیت و انسان بودن. اینجا دیگر خط سرخ همه ماست. حدفاصل
بین دیو است و انسان. اگر به کشتار انسانهای بیدفاع اعتراض نکنیم - بیآنکه خود بخواهیم-
در قبیله دیو ثبتنام کردهایم و رو به قبلة شیطان داریم.
در
این میان رسالت روشنفکران و اصحاب قلم بسا سنگینتر است. اگر امروز که روزِ برآشفتن
و فریاد زدن است، در برابر ایل غار تاتاران عمامه به سر، سکوت کنند، فردای روشن آزادی
بر آنان نخواهد بخشود. نقاد ِنکتهسنج تاریخ از وادادگان ِمتظاهر نخواهد گذشت. حاشا!
حاشا! از آنانی باشیم که به ما «برگ رخصتی دهند تا از معاشقه قمری و سرو، سرودها بسراییم
ژرفتر از خواب» اما «خون ریخته بر سنگفرش» را کتمان کنیم.
در
زمانهیی که «قصابان بر گذرگاهاند با کنده و ساطور»، شایسته است که کلمات ممنوع را
با انگشتان بریده خویش بنویسیم و بردار قلم برآییم تا لعنت تاریخ نشویم. آنجا که خدا
به قلم سوگند میخورد زنهار! زنهار! اگر قلم را در خدمت دشمنان قلم و انسان درآوریم
و به سودای مرده ریگی حقیر از زخارف دنیای دنی، انسانیت خویش را به حراج گذاریم. نوشتن
و سرودن از «انسان» در حاکمیت قصابان، خود حماسه است و زیباتر از آن نیست که خود نخستین
شهید قلم خویش باشیم. این سفارش و توصیه ناچیز از کسی است که خود بر دماغه خون و خطر
میزید و بارها عبورِ هرمِ گلوله را از کنار شقیقه خویش احساس کرده است، به او اعتماد
کنید.
پیش
از آنکه «ابلیس پیروزْ مست»، «سور عزای ما را بر سفره» نشیند و ما را در زمره خویش
به بندگی درآورد، برخیزیم و صدای خود را در همدردی و اعتراض به صدای استاد ِفرزانه
پیوندزنیم.
***
و اما سخن آخر بازهم خطاب به استاد دل شجاع و سر نترس:
بله،
بله، ابلیس پیروز مست، بر تن شرحه شرحه و بی سپر مجاهد خلق، بسا تیر و تبر زد ولی این
شجره حنیف،50 سال است که همچنان افراشته قامت و کاکل سبز، میبالد. طنین انفجار آن
80 موشک اینک در تکرار ممنوعترین نام در جامعه ایران شنیده میشود. خودتو، و آن دیگرانی
که نامشان را نمیدانم، از بینههای زیبای آن هستید. ما به خودت و آن دیگران بسیار؛
یاران دردآشنا تعهد میدهیم لیبرتی، این قلب تپنده نبرد، کانون انگیزش و الهام را تا
یکی دو ماه دیگر «از اولش هم زیباتر، بهتر و قشنگتر بسازیم». هدیه زیر را - در پاسخ
به مصرعی که از شاهنامه برگزیده بودی و اینک مطلع یک ترانه زیباست- از من و یارانم
بپذیر!
با
صنوبری که روی قله ایستاده بو
گونه
روی گونه سپیدهدم نهاده بود
موج
گیسوان به دوش بادها گشاده بود
از
نشیب یخ گرفت دره گفتم
این
نه ساخت شکفتگی ست
در
کجای فصل ایستادهیی؟
مگر
ندیدهیی؟
سبزهها
کبود و بیشه سوگوار
فصل
فصل خامش نهفتگی ست
آن
صنوبر بلند
با اشارهیی بهسوی دوردست
گفت
قد
کوته تو راه را به دیدة تو بست
گامی
از درون سرد خود برآی
پای
بر گریوه یی گذار و درنگر
رود آفتاب و آب در شتاب
کاروان
درد و سرد
در
گزیر و ناگزیر
آنک
آن هجوم سبز مرز ناپذیر
در کجای فصل ایستادهام؟!
در
کرانهیی
که
پیش چشم من
بهار
شعلههای سبز و
سیره
و سرود
در
نگاه تو کبود و دود
[در
کجای فصل؟/ از بودن و سرودن/ محمدرضا شفیعی کدکنی، م. سرشک]
عليرضا
خالوكاكايي
«ليبرتي»
آذر 94
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر