علیرضا
ـ خ از رزمگاه ليبرتي
اینک
شب است و چراغها خاموش. اینک شب است و رنگها یکدست. چشم، الوان احساسهای انسانی در
دیگر چشمها را نمیبیند. از پرده شب که شرم را میکشد، سود جویید و بیآنکه برای
آخرین بار مرا بنگرید و از این نگاه شائبهیی از محذوریت در تصمیمتان خطور کند، سر
خویش گیرید و راه خویش در پیش. اگر خواستید دست یکی از اهل بیت مرا نیز گرفته با خود
بدر ببرید. تا دیر نشده تا در فرصت را کلون نکردهاند، تا شب تتق امان خویش را تمام
گسترانده و چشمان شریران فروبسته است، تا شمشیرها در غلافها در خوابند و تیرها در
تیردانها، پای بست بروید! بروید! بروید! و مرا با این لشکر جرّار بهحال خود واگذارید.
آنها تنها مرا میجویند. آنان فقط سرخای خون مرا میخواهند، و تا این تفزار پرت افتاده
را با خونم فرش نکنند، پای پس نخواهند کشید. بروید! بروید! بیعتم را از شمایان برداشتم،
بروید!
به
کجا؟! کجا برویم جان برادر!؟ برویم تا ترا در این حصار احصار تشنه به خون تنها گذاریم؟!
میگویی برویم تا پس از قطعه قطعه شدن تو زنده بمانیم؟! نه بخدا چنین زندگی نه شایسته
ماست. [این را عباس گفت و دیگر اهل بیت او سخنی بر آن نیفزودند زیرا تمام سخن گفته
شده بود و آنها تنها تکرارش کردندحسین بن علی با قطره اشکی در گوشه چشم، لبالب از درک
عظمت خیره کننده انسان در دشوار جای تصمیم، دیده از آنان برگرداند تا بر احساس زود
یافته خویش فائق آمده باشد. فرزندان، برادران و برادر زادگان او مانند تنی واحد بر
پای ایستاده بودند، ناچار روی به زادگان مسلم بن عقیل کرد:]
شهادت
پدرشمایان را کافی است. من بیعتم را برداشتم، بروید!
سکوتی
سنگین پای - با هجوم خاکستری خود- ناگهان بغضها را از تپش ایستانید. شاید ثانیهیی،
شاید دقیقه یی... آه! آنجا که زمان خود انگشت حیرت بر لب، باز ایستاده بود، سخن از
زمان بیهوده بود.
ای
پسر پیامبر! برویم تا خسرانزادگانی انگشت نما باشیم؟! مردم به ما چه خواهند گفت؟ آیا
نخواهند گفت پیشوای خود را در لحظه ضرور تنها گذارده و در دفاع از او قبضه شمشیری نفشارده
و تیری پرتاب نکردهاند؟ نه! بخدا قسم این نه شایسته ماست. از تو دور نمیشویم تا با
وجیزه جانهایمان نگاهدارت باشیم و مرگ سرخمان سپری باشد گرداگردت. خدا بیتو زندگی
را در نظر ما زشت گرداند!
سکوت
گریخته دوباره بازگشت تا فرصتی به عرضه خود بجوید. مسلم بن عوسجه مهلت نداد، ناگهان
مانند صاعقهیی از شعله قامت خود را فرا کشید:
آیا
برویم و تنهایت گذاریم با این همه دشمن که شمشیرهایشان در هذیانی شبانه خواب نوشیدن
خون ترا میبیند و در جان تاریک هر کدامشان کژدمی جراره الو میکشد؟ نه! از من این
مخواه، مادام که نیزه خود را در سینههایشان نشکستهام، ستیز خواهم کرد؛ حتی اگر شمشیری
در دستان من نبود دست به سنگ مییازیدم و چنان میجنگیدم تا شکوه مرگ خویش را به چشم
ببینم.
سعید
بن عبدالله حنفی فریاد خود را به آخرین سخن عوسجه آویخت و سکوت سنگین نبض را پس راند:
نه!
بخدا قسم نمیرویم اگر بدانم که کشته میشوم و سپس زنده میگردم و زنده در آتش خواهم
سوخت و این تکرار دردناک تا هفتاد بار مرا خواهد پیمود، از تو روی نخواهم گرداند.
زهیر
بن قین، سرداری که در سفر خود به کوفه، منزل به منزل از کاروان حسین روی برمیتافت
تا مبادا شعله سوزان حقیقت، وجدان حساسش را درنوردد و سخت میپرهیخت که با جان حقیقت
و حقیقت جان خویش چشم در چشم شود، سخنان سعید را به اوج کشاند:
بخدا
سوگند ای پسر پیامبر! دوست داشتم برای تو هزاران بار کشته و زنده شوم و باز بمیرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر