ايران-زنداني سياسي
ايران-يكي از كشورهاي است،كه تا كنون بخاطر نقض حقوق بشر بويژه اعدام زندانيان
سياسي بيش از 60 بار بوسيله كمسيون حقوق بشر ملل متحد محكوم شده است،
در ايران ،تا كنون 120000 از زندانيان سياسي اعدام شدند،
دردوران آخوند روحاني اعدامها همچنان ادامه دارد،
خاطران زنداني كه در زير ملاحظه ميكنيد،بوسيله مجاهد خلق هنگامه حاج حسن كه
3 سال از سال 60 زنداني بوده
است،نوشته شده است،اين كتاب به زبان انگليسي و فرانسوي و ايتاليايي و سوئدي و عربي
تجرمه شده است،
ادامه كتاب چشم در چشم هيولا
چند روز بعد يك پسربچة كوچك ديگر هم كه مادرش اختر
نام داشت و هوادار چريكهاي فدايي بود بهبند7 منتقل شد. اسمش ”روزبه“ و 3، 4ساله
بود. وجود بچهها گرچه با امكانات زندان و كمبودهاي جدي كه وجود داشت بهلحاظ روحي
و جسمي براي خود آنها خيلي منفي و ناگوار بود و قلب همه را بهد رد مياورد، ولي
از طرفي شور و نشاطي بهان دخمههاي مرگ و وحشت ميداد.
خالهها اين بچهها را بسيار دوست داشتند و محبت
بيدريغ خود را از همه طرف نثارآنها ميكردند. قشنگترين لباسهاي دستدوز را كه بسيار
هنرمندانه رودوزي و گلدوزي ميشد، براي آنها ميدوختند. عروسكهاي قشنگ پارچهيي با
موهاي بافته يا توپ پارچهيي و ساير اسباببازيها را كه تماماً با شكافتن لباسها
درست ميكردند بهانها ميدادند. عجيب اينكه بچهها هم خالهها را تشخيص ميدادند
و آنها را با جاسوسها قاطي نميكردند و باهمان پاكي و علاقه كودكي شجاعانه از آنها
دفاع ميكردند.
”عطيه“ كوچولو ياد گرفته بود كه هرآهنگ و ريتمي كه ميشنيد، دستهاي كوچولويش
را در دو طرف بدنش بازكند و پنجههاي كوچك خود را كه شبيه عروسكهاي كپل بود از مچ
بچرخاند و سرش را نيز بهطور بانمكي چپ و راست كند و رقص بسيار زيبا و دلپذيري را
انجام ميداد. بچهها اين رقص او را آنقدر دوست داشتند كه بغلش ميكردند و در گوش او
ريتمي را نجوا ميكردند و او هم بيدرنگ شروع بهرقص ميكرد و همه ميخنديدند و سعي
ميكردند او را ازآغوش يكديگر بگيرند.
”روزبه“ اما بااينكه
3،4سال بيشتر نداشت، ولي رفتارش هيچ بچهگانه نبود، بهخصوص چشمهاي درشت معصوم
و زيبايش، نگاه عميق و متفكر و غم آلودي داشت كه بهسنش نميخورد. اسباببازيهايي
را كه خالهها برايش درست ميكردند، بااينكه رد نميكرد، ولي از هيچكدام خوشحال نميشد.
بازي كودكانه و برداشتهايي كه بهاندازه سنش باشد،
نداشت وعليرغم اينكه خالهها هرنوع بازي را براي او تدارك ميديدند، ولي تمايل بهشركت
نداشت. بيشتر دوست داشت تنهايي فكر كند. و بچهها هم خيلي وقتها نميخواستند آرامش
او را بههم بزنند. در عين حال كه سعي ميكردند بالاخره يكطوري كمكش كنند.
يكبار در هواخوري بوديم او را ديدم كه با آن اندام
كوچولو و نحيفش كه هميشه يك بلوز چهارخانه پسرانه و يك شلوار كوتاه سگكدار آن را
ميپوشاند، كنار ديوار نشسته و بهان تكيه داده و زانوهايش را درحاليكه تا كرده و
دستهايش را روي زانوهايش گذاشته بود بهد يوار آجري و بلند روبرو خيره شده بود
و اصلاً حواسش بهاطراف نبود. مدتي او را زيرنظر داشتم حتي پلك هم نميزد. آهسته كنارش
نشستم و آرام سلام كردم، بدون اينكه چشمش را بردارد گفت سلام!، طوري كه آرامشش را بههم
نزنم، آهسته گفتم ”روزبه“ بهچي داري فكر ميكني؟ باصداي لطيف و غمآلودش كه هنوز
خيلي از حروف را بچهگانه ادا ميكرد گفت، دارم فكر ميكنم وقتي بزرگ شدم مهندس ميشم
اين ديوارو خراب ميكنم و همه شما رو ميبرم بيرون! و من درحاليكه گريهام گرفته بود،
بياختيار او را در آغوش گرفتم، بوسيدم و گفتم تو حتماً بايد مهندس بشي و اين كارو
بكني خالهها منتظرت ميمانند.
هميشه وقتي كه ديگر
خستگي و نياز به خواب را ميشد در چهرهاش بخواني، معصومانه بهاغوش مادرش پناه
ميبرد و در بغل او چمباتمه ميزد تا خوابش ببرد و مادرش هم كاملاً اين احساس را درك
ميكرد و درحاليكه دستهايش را دور او حلقه ميكرد و صورتش را بهپيشاني او تكيه ميداد،
نرم و آرام تكان ميخورد تا او بهخواب برود. چندين بار ديده بودم كه در اين حال ديالوگ
ثابتي بين ”روزبه“ و مادرش انجام ميشود و مادر هم همواره با يكيدو جملة كوتاه آن
را بيپاسخ ميگذارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر