۱۳۹۴ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

چشم در چشم هيولا! خاطرات زندان ”هنگامه حاج حسن“”فاطي كوچولو“ادامه 24



يكي دوروز بعد از ورودم ‌به‌‌بند عمومي بودكه دختركي كمسنوسال كه خيلي پرانرژي ه‌م بود آمد وگفت تو از 209 آمده‌اي؟ گفتم بله! گفت از مامانم خبرداري، اسمش ”طلعت“ است. ناگه‌ان ي‌اد نگراني ”مادر طلعت“ براي دخترك كوچكش افتادم، ”فاطمه“! گفتم تو ”فاطمه“ هستي؟ ناگه‌ان ‌به‌‌گردنم آويخت و گفت تو پيش مامانم بودي؟ تو او را ديدي؟ او ه‌مينطور حرف ميزد و از خوشحالي روي پا بند نبود. بسي‌ار كوچكتر از سنش ‌به‌نظر ميرسيد. ‌به‌اوگفتم مادرت از ه‌مانجا آزاد شد او نگرانت بود و حتماً الان دنبالت است گفت مرا يكروز بعد از مادرم دستگيركردند و اينجا آوردند. بازجوي من خيلي بامن بد است و ميگويد تو را اعدام ميكنم! گفتم غلط ميكند! ميخواهد تو را بترساند! او واقعاً بسي‌ار بچه تر از آن بود كه بخواهد اعدام شود آنه‌م فقط ‌به‌اته‌ام ورزش در مدرسه و ي‌ا هر مزخرفي كه بازجوي احمق او ممكن بود بگويد.
ديگر فاطمه بامن چفت شده بود. احساس ميكردم ميخواهد خلأ ني‌از ‌به‌‌مادرش را با من پركند. برايم حرف ميزد شوخي ميكرد درددل ميكرد، با من مشورت ميكرد و كنارمن ميخوابيد دستم را ميگرفت و در بغلش نگه‌ميداشت، تا خوابش ببرد. خلاصه مرا ول نميكرد، منه‌م خيلي دوستش داشتم و ني‌ازش را درك ميكردم و سعي ميكردم كمكش كنم هربار بازجويي ميرفت برايم تعريف ميكرد كه بازجو فقط او را تهديد ميكند. اما او كماكان ‌به‌شيطنته‌اي كودكانه‌اش دربند ادامه ميداد، ‌به‌‌خاطر ه‌مين ويژگيش، بچه‌ه‌ا او را ”فاطي موش“ صدا ميكردند، ه‌م ‌به‌‌خاطر اين كه مثل موش ريزه و چالاك بود و ه‌م اين كه چون ‌به‌نام فاميلي‌اش نزديك بود. ”فاطمه موشايي”.
فاطي“ را چگونه براي تيرباران بردند
يكروز قبلازظهربود كه اسم ”زهرا حسامي“ و ”فاطمه موشايي“ و يك نفرديگر را از بلندگو خواندند. باشنيدن اسم آنه‌ا، ‌به‌‌خصوص اسم فاطمه، دلم يكمرت‌به‌ پايين ريخت و مثل برقگرفته‌ه‌ا خشكم زد. نميخواستم آنچه را كه شنيده‌ام باور كنم. ‌به‌‌د يگران نگاه كردم ببينم آي‌ا درست شنيده‌ام؟ آري! سكوت سنگيني در بند حاكم شده بود. ه‌مه ميدانستند كه اين اسم خواندن براي اعدام است. ”زهرا“ بلند شد و خندان بابچه‌ه‌ا كه بي صدا اشك ميريختند، خداحافظي كرد. ”زهرا“ دانشجوي دانشكدة ”علم و صنعت“ بود خواهري متين و خونسرد كه از حرفه‌ا و شوخيه‌اي من ه‌ميشه ميخنديد و ه‌ميشه مرا تشويق ميكرد كه ساكت نشوم و سعي كنم روحية بچه‌ه‌ا را حفظ كنم و ‌به‌اين منظور كاره‌اي جمعي، ورزش شعرخواني جمعي و از اين قبيل داشته باشيم. من نميتوانستم جلو بروم. او جلو آمد و تكانم داد و گفت حق نداري گريه بكني و اشكم را پاك كرد و گفت ي‌ادت باشد بايد ه‌ميشه بخندي و نگذازي بچه‌ه‌ا ساكت باشند. اين را فراموش نكن! دشمن نبايد گرية ما را ببيند و رفت.
فاطي“ اما… ديدم كفشه‌ايش را ‌به‌‌د ست گرفته دواندوان درحاليكه چادرش را ‌به‌‌زور روي سرش نگهداشته بود، ‌به‌اتاق ما آمد. باخوشحالي بسي‌ار ‌به‌‌سمت من دويد و با آن بازوان كوچكش ‌به‌‌گردنم آويخت وگفت: داريم ميريم ”قزلحصار“ ‌به‌انجا منتقل شديم! كاش تو ه‌م مي‌امدي! سعي كردم لبخند بزنم! گفتم آره ‌به‌”قزل“ منتقل ميشوي! او از اتاق بيرون رفت و ‌به‌ سمت زيرهشت دويد من ديگر ي‌اراي اين را نداشتم كه پشت سر او بروم و نگاهش كنم. در يك لحظه فقط صداي ه‌مه‌مه و گرية بچه‌ه‌ا را كه اسم او را ‌به‌‌زبان مي‌اوردند، شنيدم. پشت در ‌به‌‌د يوار تكيه دادم و نشستم و ديگر نتوانستم هقهق بي‌امان گريه‌ام را كه داشت خفه‌ام ميكرد، كنترل كنم، بازجوي دژخيم او كينة حيواني خودش را كه هرگز نتوانستم بفه‌مم چرا؟ روي ”فاطي كوچولو“ خالي كرده بود. ”فاطي“ درحاليكه داشت ‌به‌‌سمت هشتي ميدويد، يك لحظه از سكوت و اندوه بچه‌ه‌ا دچار شك شد و قبل از رسيدن ‌به‌‌د رِ زيرهشت، برگشت ايستاد و عميقتر ‌به‌‌بچه‌ه‌ا نگاه كرد و يكباره متوجه واقعيت شد. يك لحظه صداي جيغ وحشتزدة او را شنيدم: «نه! من نميخواه‌م بميرم! من نميخواه‌م بميرم!» بعد ديگر از حال رفت و بر زمين افتاد. آخر او خيلي كوچكتر از آن بود كه براي مرگ آماده باشد، او هنوز حتي زندگي را نبوييده بود. جانوران خميني او را ه‌مانطور بيهوش روي زمين كشيدند و بردند و فري‌اد خفة بچه‌ه‌ا را كه اسم او را ‌به‌‌زبان مي‌اوردند و فري‌اد ميزدند: «فاطي! فاطي! نه…! نه …!» پشت سر خود بر جا گذاشتند. من ه‌م در مي‌ان هقهق گريه‌ه‌ا، در درونم فري‌اد ميكشيدم، آخر چرا؟ دژخيمه‌ا! اين كوچولو در ه‌مان قانون چنگيزي خودتان مگر چه كرده بود كه بايد اعدام ميشد؟ آخر اي دژخيمه‌ا ”فاطي كوچك من هنوز تشنهٌ م‌حبت و نوازش مادر بود. خداي‌ا چرا…؟ چرا…؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر