۱۳۹۴ خرداد ۱۰, یکشنبه

دفينه‌اي پنهان، در تاريخ ايران! فصل دوم: زخمِ سردار! ـ ميثم ناهيد



بعد از ظهر 14 مرداد 1289 خورشيدي بوي باروت، از لابلاي شاخه هاي درختان پارك اتابك، به اين‌سو و آن‌سو، سرك مي‌کشد. رَد سرخ خون، در هر گوشه، از حادثه اي تلخ حكايت دارد. در پَسِ هر سنگر، مجاهدي بر خاك افتاده است. قشونِ دولتي، گام بر پارك اتابك مي‌گذارد. امروز، آخرين سنگر مشروطه، خاموش گشت.
ستارخان، با زانوي خون‌چکان از زخمِ تير، به گوشه‌اي خيره گشته، سخت در فكر است. دردِ گلوله شديد است، اما در برابر دردي ديگر كه سردار دارد، هيچ است. سردار باورش نمي‌شود. آيا بيدار است يا تنها در خواب، كابوسي سياه، او را به كام خود كشيده است؟ كاش تنها خواب و كابوس بود. اما دريغ كه حقيقت دارد. امروز، 14 مرداد 1289، درست در سالروز تولد انقلاب مشروطة ايران، اين انقلاب، با تير فرصت‌طلبان و مزدوران استبداد و استعمار، از پاي درآمد!
حلقة اشك، چشمانش را پوشاند. به گوشه‌اي خيره گشت؛ شاهين خاطرات سردار، از سروِ بلندبالاي فكرش، پركشيد و رفت...
سردار آن روز را به ياد آورد. 2 تير 1287؛آن روز كه توپ‌هاي دشمنان مشروطه، مجلس ملي را در بهارستان، كوبيد تا انقلاب مشروطة ايران را، به دست جغدِ فراموشي بسپارند.
آن روز كه با ويران شدن بناي مشروطه، تاريكي، چتر سياه خود را بر سراسر ايران گسترد. اما هنوز باريكهاي از نور، سوسو مي‌زد. كجا؟ تبريز.
آري، در آن روز سياه كه زمهريرِ استبداد، در هر گوشة ايران، طلسمِ بيداد را بنا كرد، مجاهدان تبريز ايستادند. آن روز محمدعلي شاه، به ميرهاشم دَوَچي تلگرام زد و فرمان داد تا شور مشروطه‌طلبي در تبريز را خاموش كند؛ تفنگچي‌هاي محلة دَوَچي به محلات مشروطه خواه و انجمن تبريز، يورش بردند. اما ايستادگي و مقاومت مجاهدان، نشان داد كه آن‌ها، در برابر استبداد، سرِ تسليم ندارند.
ستارخان آن روزها را به ياد آورد كه «مركز غيبي»، دسته‌هاي «مجاهد» را سازمان مي‌داد. روزهايي كه غروب تبريز، هم‌سفر صداي صدها مجاهدي بود كه «مشق سپاهيگري و تيراندازي» مي‌کردند. پير و جوان، توانگر و کم‌چيز، به‌صف ايستاده، به آوازِ «يك، دو»، پا به زمين مي‌کوفتند. آن روزها كه گفتگو همه از تفنگ خريدن و مشق سربازي كردن و آمادة جنگ و جان‌فشاني گرديدن، بود.
چشمان ستارخان به گوشه‌اي خيره بود. آن روز 22 تير 1287 را به ياد آورد. هنگامي‌که سپاهيان رحيم خان، از همه سو و با تمام نيرو، بر محله‌هاي مشروطه‌خواه تاختند. آن روز كه جنگ مغلوبه گشت و حتي مجاهدان نوميد شده، سلاح بر زمين نهادند. چه روزِ دردناكي!
غروب، در واپسين تابش‌هاي خورشيد، تنها ستارخان مانده بود با تني چند از ياران وفادارش كه در برابر لشكر خودكامگان، مي‌جنگيدند و ايستادگي مي‌کردند. آه كه آن روز، مشروطه از تمامي ايران رخت بربسته، در تمام تبريز خاموش گشته و اين تنها كوي اميرخيز بود كه به دست ستار، زنده بود.
25 تيرماه سركنسول روس در تبريز، به طمع اينكه ستارخان زير فشار حملات، تسليم خواهد شد، نزد او رفت. آنگاه از او خواست كه بيرق روس را بر سر در خانه‌اش نصب كند تا در امان بماند. ستارخان پاسخي را كه آن روز، به كنسول روس داد، براي هميشه در ذهن و ضمير خود و تاريخ ايران ثبت كرد: «جنرال كنسول! من مي‌خواهم هفت دولت به زير بيرق ايران درآيد، من زير بيرق بيگانه نروم!»
و آن روز بزرگ! روزي كه در تاريخ جاودانه شد. سردار كه پرچم‌هاي سفيدِ ننگ و تسليم را، بر سر در خانه‌هاي تبريز آويخته ديد، خونش به جوش آمد. 26 تيرماه، ستارخان بر اسب جهيد و در هنگامة نبردي خون‌بار، با ياراني اندك، به محلاتي رفت كه سلاح خود را بر زمين نهاده بودند. آنگاه يک‌به‌يک، بيرق‌هاي سفيدِ تسليم را نشانه رفت و آن‌ها را واژگون ساخت. همان لحظه بود؛ درست همان دم كه پرچم‌هاي سفيد بر زمين مي‌افتادند، شور مبارزه با دشمنان آزادي، بار ديگر، در دل‌ها زنده گشت.
سردار ياد نبردهاي سنگين 29 تير، سوم و هفدهم مرداد افتاد. آن روزها كه دشمنِ زخم‌خورده از زنده شدنِ ديگربارة مقاومت و پايداري، پياپي با تمام توان به اميرخيز يورش مي‌برد، اما مجاهدانِ ركاب ستارخان، جنگيدند و تابلويي زرين از ايستادگي را، ترسيم كردند.
...
دردِ زخم تيرِ فرود آمده بر زانوي سردار، رشتة افكارش را پاره كرد. آهي از درد كشيد, جرعه آبي نوشيد و به گوشة اتاق خيره شد. باز همان پرسش، در برابر چشمانش نگاشته شد: «چه شد؟ آن‌همه جان‌فشاني! آن‌همه جنگاوري و ازخودگذشتگي! كجا رفت؟ آخر چرا؟ چه كم بود؟...»
...
ديگربار، ستارخان، قطار خيالش را به سفر واداشت. تا تبريز و اميرخيز...
ياد آن محاصره افتاد و قحطي پس‌ازآن. پاييز و زمستاني سرد، كه دشمن مسير آبي را كه آسياب‌ها را مي‌چرخاند، بست و ديگر ناني در سفره‌ها يافت نشد. استبداد گمان برد با قحطي و گرسنگي دادن، تبريز زانو مي‌زند. اما سردار سخن آن تاجرِ مشروطه‌طلب را به ياد آورد كه گفت: «... در كوچة خودمان ديدم شخص فقيري را كه نشسته و يونجه مي‌خورد...كه آن‌هم به‌آساني به دست نمي‌آمد. از وي پرسيدم كه داداش چه مي‌کني؟ گفت حاجي‌آقا يونجه مي‌خوريم و اگر يونجه هم تمام شد برگ درخت‌ها را مي‌خوريم و اگر آن‌هم تمام شد پوست درخت را مي‌خوريم و دمار از روزگار محمدعلي شاه درمي‌آوريم!»
سردار، برقِ جنگ آتشين شب يكشنبه، 15 شهريور را ديد. شبي كه به‌فرمان عين الدوله، حملة سختي به تبريز آغاز شد. آن شب كه «آواز تفنگ چنان پياپي مي‌آمد كه تو گفتي اسفند به روي آتش ريخته‌اند...». اما فوج بزرگ نيروهاي استبداد پيروز نشد، پايداري و مقاومت مجاهدان تبريز بود كه بر انبوه نيرو و تجهيزات دشمن چيره گشت.
آنگاه دشمن، دست به دامان سپاه خون‌ريز ماكو شد. 19 شهريور بود. ستارخان، همه را به ياد آورد. گويا همين ديروز بود. سپاه ماكو با بيش از 3 هزار نفر، بر اميرخيز يورش برد. سردار و يارانش، دست از جان شسته، به نبرد برخاستند. «... كساني كه آن روز در تبريز بودند، به ياد توانند آورد، آن تضمين‌ها كه سپاه ماكو در سرِ راه خود، از خوي تا تبريز كردند؛ به ياد توانند آورد آن آتش را كه در سالاوان افراشتند... به ياد توانند آورد آن ترس و تكاني را كه به شهر انداختند. پس از اين همه، به ياد توانند آورد آن سيلي خشم را كه از دست مجاهدان خوردند و بازگشتند!...».
...
نسيمي خنك، از پنجرة نيمه‌باز به داخل وزيد. پرده، آرام تکان خورد. سردار، از لاي پردة كنار رفته، آسمان را ديد. تكه هاي ابرِ شناور بر آبي آسمان، زورق خيالش را لنگر انداخت. سردار روي تخت نيمخيز شد. لحظه اي دوباره، دردِ زخم... آنگاه ديگربار، دردِ آن پرسش پاسخ نيافته! «چه شد؟ آن‌همه جان‌فشاني! آن‌همه جنگاوري و ازخودگذشتگي! كجا رفت؟ آخر چرا؟ چه كم بود؟...»
...
تكه هاي ابر، در آسمان ميدويدند. چشم سردار ابرهاي گريزپا را دنبال كرد. رفتند و رفتند و با خود، افق خاطرات سردار را، به دوردست‌ها بردند.
... روز 20 مهر 1287 بود. حال نوبت مجاهدين بود كه به‌فرمان ستارخان، بر دشمن بتازند. گلوله هاي سربي مجاهدين، بر محلة «مشروعه خواه» دَوَچي باريدن گرفت. آتش خشم، كانون دشمنان آزادي را در هم پيچيد. شب‌هنگام، اين پايگاه ضد مشروطه «تهي گرديده و اسلاميه نشينان و سركردگان دولتي و ديگران از آنجا گريختند...». سردار آن شبِ شكوهمند را به ياد آورد كه تمامي تبريز، به دست مجاهدين افتاد و چهرة شوم استبداد، از اين دشت آزاديستان، بيرون رانده شد. قاصدك آزادي، از اميرخيز، بر فراز تبريز به پرواز درآمد و رفت تا نويد روشني فردا را، به ساير شهرهاي ايران، برساند.
ايستادگي مجاهدين تبريز، شهرهاي ديگر را «... به تكان آورده بود. در تهران، با همة سختگيريهايي كه ميرفت، انبوهي از مردم زبان باز كرده، از تبريزيان ستايش ميكردند و مشروطه خواهي نشان ميدادند... محمدعلي ميرزا رو به سوي برافتادن ميداشت و روز به روز، كارش دشوارتر ميشد. اين زمان در بيشتر شهرها جنبش پديدار ميبود. گذشته از داستانهاي اسپهان و رشت، در مشهد جنبشي رخ داده و در استرآباد، شورشي پيدا شده... در تهران، بيشتر دكانها بسته ميبود...».
ستارخان روزبه‌روز آن 11 ماه ايستادگيِ تبريز را نگريست. آه كه چه باشکوه بود. شهري در محاصره، قحطي، زير گلوله‌باران و انبوهِ دشمني كه گرداگردش را گرفته بودند، تا زانو بزند! اما تبريز ايستاد. مجاهدينش مقاومت كردند، جان دادند و هر سختي را پذيرا شدند و حال، زمان، زمان ميوه دادن است.
مجاهدان گيلان نيز، در پي پايداري تبريز، حركت كردند؛ و آن روز پرشکوه فتح قزوين! خبري كه با شنيدن آن «... درباريان بي‌اندازه بيم نمودند. آن روز محمدعلي شاه، به‌سان سپاه پرداخته و نمايندگان اروپا و بسياري از درباريان نزد او بودند و چون اين خبر پراكنده شد، بر همگي ناگوار افتاده، سردي انجمن را فراگرفت. قزوين دهانة تهران به شمار است و هر كس ميدانست شورشيان، به‌زودي روانة آنجا خواهند شد...».
...
آه از نهاد ستارخان برآمد! همين‌جا بود. درست همين نقطه. آنجا كه تنديس آزادي ميرفت براي هميشه، خود را بر بام ايران بنشاند، دستاني پنهان به كار افتاد تا از دري ديگر، چتر استبداد را بر اين مرزوبوم بگستراند! سردار به ياد آورد. آن روزها كه سفيران روس و انگليس در تهران «... در زمينة نگهداري محمدعلي ميرزا و جلوگيري از پيشرفت شورشيان، سخت ايستادگي مينمودند... (آن‌ها) نمايندة جداگانهاي به قزوين نزد سپهدار (تنكابني) فرستادند... نيز از روي دستور لندن و پترزبورگ، نمايندگان ايشان در بغداد، با علماي نجف و كربلا به گفتگو پرداخته، از ايشان خواستار ميشدند پا در ميان نهاده، آزاديخواهان را از شور و خروش فرونشانند...».
4 روز از فتح قزوين به دست مجاهدان گيلان گذشت. محمدعلي شاه، كه پيروزي انقلاب و فتح تهران را در يک‌قدمي ميديد، پيامي به سپهدار تنكابني فرستاد. «مشروطيت را اعطا و امر به انتخابات داديم..!» سپهدار كه در باطن، نميخواست تهران به دست مجاهدين فتح شود، با رهنمود نمايندگان روس و انگليس، پيام محمدعليشاه را براي مجاهدين خواند. هدف، پراكنده نمودن مجاهدين و جلوگيري از سرنگوني سلطنت قاجاري بود. در تبريز نيز، تقيزاده، يكي ديگر از به‌اصطلاح رهبران جنبش، از مجاهدين خواست «پيشنهاد كاركنان دو دولت (روس و انگليس) را پذيرفته و با دربار قاجار از درِ آشتي باشند...». آخر منافع آن‌ها، با ماندن حاكميت استبداد و استعمار، تأمين مي‌شد.
...
چهرة سردار، بيش‌ازپيش درهم‌کشيده شد. از روي ميز كنار تخت، دستمال خيس شده اي برداشت و عرق سردِ نشسته بر پيشانياش را پاك كرد. آنگاه دوباره انديشيد: «آخر چه شد كه يک‌باره، پس از آن‌همه جان‌فشاني، آن حماسة پايداري اميرخيز و تبريز، آن‌همه مقاومت در برابر فشار و سختي، حال كه انقلاب ايران، در يک‌قدمي پيروزي بود، اين حضرات از راه رسيدند؟ از آن گذشته، آخر چرا كسي نبود در برابر آن‌ها، بايستد و دستان توطئة استبداد و استعمار را، كه اكنون، از آستين آن‌ها بيرون آمده، قطع كند؟ آخر چرا؟ چه كم بود؟...»
...
«...كشاكش مشروطه و خودكامگي، اگر تا به دَمِ واپسين، با خونريزي توأم بوده و به فرجام با خونريزي يک‌رويه ميشد، بيگمان، همة ايشان ، درباريان و وابستگان به روس و انگليس، را از ميان ميبرد و در چنان حالي، با هيچ نيرنگي نميتوانستند خود را به ردة مشروطه خواهان برسانند. اين است كه بسيار دربايست بود (ضروري بود) كه نگذارند بيش از آن پيش رود و تا ميتوانند دربار قاجاري را نگهداري كنند...»
اما نفرت از محمدعليشاه چنان بالا بود كه استبداد و استعمار، مجبور شدند او را كنار گذاشته، عاملي ديگر را جايگزين او كنند. عاملي با چهرهاي ديگر كه بازهم منافع آنان را تأمين كرده، سرمايه هاي مردم ايران را، به سفرة يغماي آنان بريزد.
...
سردار ملي آهي كشيد؛ دريغ و افسوس! چنانچه آن روزها نيرويي بود هرچند اندك، اما چنان منسجم و هوشيار، كه در برابر هر توطئه اي پيش‌دستي كرده، با ايستادگي، نيرنگ‌ها را بر سر دشمنان آزادي خراب مي‌کرد... اما...
...
ستارخان، آن روز گرم تابستان را به ياد آورد. 22 تير 1288. روزي كه مشروطه خواهان رشت و اصفهان، تهران را فتح كردند! آه چه روزي!
اگر كسي سمت و شتابِ قطار تاريخ را نميديد، نميتوانست تصور كند تا چندي پيش، تمام ايران زير يوغ استبداد بود و اين تنها اميرخيز بود كه ايستادگي ميكرد.اميرخيز با ستارخان و كمتر از 20 مجاهد ديگر! اما تنها يک سال بعد، آن مقاومت و پايداري ريشه دواند و امروز، دروازههاي تهران را فتح كرد!
افق نگاه سردار به غروب 25 تيرماه 1288 رسيد؛ قلبش بيش از هميشه، به درد آمد. آن روز كه انبوهي از ملايان و درباريان، به همراه آزاديخواهان گرد آمدند و «مجلسي عالي» برپا نمودند. مجلسي كه بيست‌وچند تن عضو آن بودند؛ ازجمله موج سواراني كه بر امواج انقلاب سوار گشته، در ميان خونِ مجاهدان تبريز و گيلان، براي زورقِ فرصت طلبي خود، پارو زدند. شورايي كه براي ادارة امور كشور، تشكيل شد. بيشتر اعضاي اين شورا «از درباريان پيشين قاجاري و خود كساني بودند كه پدر بر پدر، به بندگي خو گرفته و هميشه روس و انگليس را به كارهاي ايران چيره ديده بودند و ايشان را ماندن يا نماندن ايران، چندان تفاوتي نداشت... هريکي مشروطه را خوان يغمايي پنداشته، در جستجوي رَسَد خود بودند...»
آنگاه اين شورا، كابينه را برگزيد. كابينهاي كه تمام اعضايش، وابستگان به دربار قاجاري و نوكران روس و انگليس بودند. رياست دولت را نيز، به يكي از دشمنان مشروطه سپردند. سپهدار تنكابني!
...
ستارخان، ليواني آب برداشت. آرام لبانش را تَر كرد و از پنجره، به خورشيدِ فرورفته در افق، خيره شد. گويا صحنة ناپديد شدن خورشيد، نمادي از آن روزِ ناپديد شدن آرمان‌هاي انقلاب مشروطه بود!
سردار خشم فروخوردهاش را، با آهي سرد بازتاب داد و با خود فكر كرد: «آخر چرا؟ اين‌همه مجاهد در تبريز جان‌فشاني كردند، حال چه شد؟ چرا كسي نبود مردانه بايستد و فرياد كند: «آخر انقلاب را بايد به دست مجاهدينش سپرد! نه كسي كه خود مهروموم‌ها در خدمت دربار و اجنبي بوده! كسي كه وزير گمركات مظفرالدين شاه بود و در فرونشاندن اعتراضات بازار تهران، همراهي ميكرد. كسي كه در رويارويي با آزاديخواهان، همدَم شيخ فضل الله نوري بود، مگر همين سپهدار، عامل دولت روس نبود؟ مگر كسي نبود كه در اواخر مرداد 1287، به همراه عين الدوله، براي سركوبي قيام مردم آذربايجان، به آن سامان لشكركشي كرد؟...”». حال چگونه، پس‌ازاين همه جان‌فشاني، وقتي درخت انقلاب در آستانة ميوه دادن رسيد، دستاني او را بر مسند قدرت نشاند؟
پس از سپهدار تنكابني، مستوفي الممالك بر سر كار آمد. گويا مأموريت اصلي، حذف مجاهدين و انقلابيون از صحنه بود تا راه براي بيدادگري استبداد و استعمار، باز بماند. آن‌هم زير عنوان «دولت انقلاب!».
ستارخان اين‌ها را ميديد، اما «...اين كشاكش از سرچشمه ديگري آب مي‌خورد و نيرومندتر از آن بود كه او بتواند از عهده جلوگيري برآيد...»
دهم مرداد 1289، وزيرمختار روس و وزير خارجة انگليس، با يكديگر ملاقات كردند. موضوع چه بود؟ «ضرورت مبرم خلع سلاح مردم!» شگفتا كه 2 روز بعد هم، وقتي مجلس در نشستي 7 ساعته به اين موضوع نشست، درست به نتيجه اي رسيد كه روس و انگليس، رسيده بودند. معناي خلع سلاح مردم هم روشن بود! خلع سلاح ستارخان و مجاهدين!
«... دولت انقلابي(!!) كابينه مستوفي الممالك خرسندي نداشت شكار را از دست دهد و از فرصتي كه براي برانداختن يك مرد دليرِ به نام پيداكرده بود، سودجويي ننمايد...».
...
ستارخان سرش را آرام بر روي بالش گذاشت. حال روشن‌تر از پيش ميديد كه چگونه گام‌به‌گام، طناب توطئه را بر گردن انقلاب، سفت‌تر كردند؛ تا امروز 14 مرداد 1289، استبداد و استعمار، در پوشِ «دولت انقلاب»، مجاهدين را در پارك اتابك گلوله‌باران كنند. آري، اين‌چنين، درخت انقلاب را با تبر انداختند. درختي كه تا دوباره شاخ و برگ دهد، ده‌ها بهار بايد بيايد و برود...
و ديگربار آن پرسش دردآور...
آخر كسي نبود از آن خون‌هاي ريخته شده براي آزادي، حراست كند؟ نيرويي نبود كه نگذارد تبرداران بر ساقة درخت انقلاب يورش برند و آن را براندازند؟ چه شد كه محمدعليشاه و لياخوف و ساير مهره هاي استبداد و استعمار، محاكمه نشدند، اما مجاهدين و انقلابيون اين‌گونه گلوله باران گشتند؟ حلقة مفقوده كجا بود؟ چه كم بود؟...
تنها و تنها يک‌چيز! يك سازمان؛ يك تشكيلات! حتي سازماني تنها با 100 مجاهدِ پاک‌باز كه در قامت تشكيلاتي پولادين، در برابر هر توطئة شومِ براندازي آزادي مردم ايران، بايستد و از آن دفاع كند! سازمان و تشكيلاتي كه بتواند در بزنگاه‌هاي تاريخي، در لحظه هاي شوم توطئة استبداد و استعمار، در برابرشان بايستد، سينه سپر كند و نگذارد خون‌هاي ريخته شده و رزم و رنج نثار شده، پايمال شود؛ آري كم بود. يك تشكيلات، تشكيلاتي پولادين!
...
قطرهْ اشكي از گوشة چشم سردار، بر گونه اش غلتيد. قطرهاي كه دريايي از غم، در آن جاي گرفته بود...
...
ادامه دارد...
ميثم ناهيد
خرداد94

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر