دفتر دوم
بازجويي
وقتي به اوين
رسيديم، يكي از بازجوها كه صداي نخراشيده يي داشت، چادر مرا محكم گرفت و كشيد و
گفت دنبال من بيا! و مرا از پله هاي يك زيرزمين پايين برد. من چشم بند داشتم و
قيافهٴ او را نميديدم، ولي از حرف زدن و نفس نفس زدنش احساس ميكردم كه آدم چاق و
تنومندي است. او از همانجا شروع به فحاشي كرد و با چوبي كه دستش بود، گاهي روي سرم
ميزد. اعتراض كردم كه چرا ميزني؟! او كه گويي انتظار اين واكنش را نداشت، اول قدري
مكث كرد و بعد در حالي كه رگباري از ركيك ترين فحشها را ميداد، با چوبي كه در دست
داشت محكم به سر و صورتم كوبيد و گفت: مثل اين كه حواست نيست اينجا كجاست؟ اينجا
اوين است، اينجا فقط من حق دارم حرف بزنم، اينجا تو بايد خفه خون بگيري و تنها
وقتي من گفتم و من خواستم حرف ميزني! فهميدي؟!
وقتي وارد
زيرزمين شديم، صداي شلاق و تازيانه و ناله و فريادِ زنان و مرداني كه زير شكنجه
بودند، فضا را پر كرده بود. تعدادي از كساني را كه همان روز دستگير كرده بودند، به
آن زيرزمين آورده و زير شكنجه برده بودند. تعدادي را هم در نوبت انتظار نشانده
بودند تا نوبت شان برسد. مرا هم پشت در اتاقي نشاندند و گفتند اينجا باش تا نوبتت
برسد. از داخل اتاق صداي فرياد دلخراش يك زن و نعره و داد و فرياد بازجوها ميآمد.
مرد جواني را هم در همان راهرو به تخت بسته بودند و به شدت شلاق ميزدند. بازجوها
به او كه گويا ورزشكار بود، فحش ميدادند و ميگفتند تو ورزشكار بودي، نه؟ پس بگير!
و با كينه يي حيواني او را ميزدند.
يكي ديگر از
برادران مجاهد را كه تمام پاهايش آش ولاش شده بود، وسط راهرو سرپا نگه داشته و يكي
از بازجوها شلاق را دور سر خودش ميچرخاند و به زمين ميزد و ميگفت بايد از روي شلاق
بپري و اگر نميتوانست، شلاق محكم به پاي زخمي و شكافته شده اش ميخورد و او با آه و
ناله به زمين ميافتاد. ولي آنها دوباره او را با ضرب شلاق و كتك و ناسزا سرپا
ميكردند و اين كار، بارها و بارها تكرار شد.
دختر ديگري را
هم در همان نزديكي من به يك نيمكت بسته بودند و چند بازجو او را شلاق ميزدند و او
با تمام قدرتش فرياد ميكشيد. در هر گوشهٴ آن زيرزمين كه بعدها فهميدم زيرزمين209
است، بساط شكنجه برپا بود و يك نفر زيرشكنجه ناله و فرياد ميكرد. بازجوها دائم در
رفت و آمد بودند. در همان حال آخوندي كنار من آمد و آهسته به من گفت: «اين صداها
را ميشنوي؟» سعي كردم خودم را عادي نشان بدهم گفتم: «آره، ميشنوم!» گفت: «اگر حرف
نزني تو هم سرنوشتت همين است». گفتم: «من چيزي ندارم كه بگويم». گفت: خودت ميداني،
ولي يادت باشد كه من بهت گفتم!». اين را گفت و رفت. چند دقيقهٴ بعد دو نفر ديگر
آمدند و پرسيدند: «مهناز ....... كيست؟» گفتم: «نميشناسم!» گفتند: «پس شناسنامه اش
در خانهٴ شما چه كار ميكرد؟» از آنجا كه ميدانستم دستگاهشان خيلي بي حساب و كتاب
است گفتم: «اشتباه ميكنيد، توي خانه ما نبوده!» همين كه اين را گفتم يكي از آنها
با لگد به پهلويم زد، طوري كه چند متر آنطرف تر پرت شدم. آنها چند فحش ركيك هم
دادند و رفتند و گفتند بعداً خدمتت ميرسيم!
اينجا باز به
خودم گفتم چيزي كه آن همه راجع به آن شنيده بودي، حالا در دو قدمي توست و به زودي
تويش قرار ميگيري، خودت را براي آن آماده كن! هر چند نگران بودم و دلهره داشتم،
ولي از خودم مطمئن بودم كه عزمم براي مقاومت جزم است. برعكس آن چه كه شكنجه گرها
فكر ميكردند، ديدن و شنيدن ناله و فرياد بچه هايي كه دوروبرم شكنجه ميشدند، اگرچه
خيلي برايم سخت و زجرآور بود، ولي از مقاومتشان نيرو ميگرفتم و در دلم تحسين شان
ميكردم و برايشان دعا ميكردم. احساس ميكردم كه تنها نيستم و صدها و شايد هزارها
نفر از مجاهدين در اينجا و زندانهاي ديگر زير شكنجه هستند.
يكي از بازجوها
در حاليكه با لحن مسخره يي حرف ميزد، از جلويم رد شد و با نوك كفشش به پايم زد و
گفت: ” ميدوني اينجا كجاست؟ به اينجا ميگن اوين! اوين.... يعني حالا ببين!!“ از
لحن و حالت حرف زدنش به نظرم آمد كه حالت نرمال و عادي ندارد. مثل آدمهايي كه مست
كرده اند و يا مثل كسي كه مواد مخدر مصرف كرده و نميتواند تعادل خودش را حتي در
حرف زدن حفظ كند، بود.
بعد از يكي دو
ساعت آمدند و مرا به داخل اتاق شكنجه بردند. يكي پرسيد: شمارهٴ پايت چند است؟
نفهميدم منظورش چيست، گفتم ”37” گفت: خب پس مينيمم تا 50 جا دارد كه بزرگ شود! من
باز منظورش را نفهميدم. دختر مجاهدي را كه قبل از من شكنجه ميكردند، از تخت شكنجه
باز كرده و كنار اتاق روي زمين نشانده بودند، سعي كردم او را ببينم، ولي هر بار كه
سرم را براي ديدنش بالا ميبردم، يكي از بازجوها محكم توي سرم ميكوبيد. آن دختر
هنوز در حال آه و ناله بود و پاهايش تماماً خون آلود بود. قبل از اين كه مرا روي
تخت شكنجه بخوابانند، از تشت آبي كه در گوشه اتاق بود، با يك ليوان پلاستيكي آب پر
كردند و گفتند بخور! ابتدا تشنه ام بود و ليوان اول را تا ته خوردم. دوباره ليوان
را پر كرد و داد دستم، گفتم نميخورم! با شلاق ميزد و ميگفت اجباري است! بايد
بخوري! تا 10، 12ليوان آب آورد و هر بار با شلاق و كتك ميخواست كه بخورم و ميگفت
اگر يك قطره اش روي زمين بريزد تمام تشت را ميدهم بخوري. داشتم ميتركيدم، بالاخره
مرا روي تخت انداختند، اول تلاش كردم نخوابم، ولي چند نفر روي سرم ريختند و در يك
چشم به هم زدن مرا خواباندند و دست و پايم را به تخت بستند و يك پتوي كثيف را هم
روي سرم انداختند. يك تشت آب هم زير پاهايم گذاشته بودند، روي پاهايم آب ريختند و
شلاق زدن را شروع كردند. آن خواهر شكنجه شده كه نشسته بود، با آه و ناله التماس
كرد كه دست از سر من بردارند و نزنند، بازجوها با مشت و لگد او را ساكت كردند و از
اتاق بيرون بردند و در راهرو نشاندند.
موقع شلاق زدن،
از آنجا كه زياد تكان ميخوردم، يك نفر روي سرم نشست و بقيه به نوبت شلاق ميزدند.
در لحظه دو نفر به صورت يك درميان شلاق ميزدند و ميگفتند هر وقت خواستي اعتراف كني
با دستت علامت بده. هر چند دقيقه يك بار كه احساس خفگي ميكردم، با دست علامت
ميدادم كه ميخواهم حرف بزنم تا وقتي از روي سرم بلند ميشوند، كمي نفس بكشم. نهايت
آرزويم زير شكنجه اين بود كه يك دفعه سكته كنم و بميرم. سرم را تا جايي كه
ميتوانستم بلند ميكردم و محكم به تخت ميكوبيدم، شايد اينطوري يك فرجي حاصل شود و
بميرم، اما سخت جان تر از آن بودم كه خودم خيال ميكردم.
حين شكنجه يك
بار گيلاني و يك بار هم لاجوردي براي سركشي به زيرزمين آمدند. گيلاني بالاي سر من
آمد و از بازجوها پرسيد مشكلي نداريد؟ يكي از بازجوها با حالت مسخره و لحن لومپني
از او پرسيد: ”حاج آقا اين كاري كه ما ميكنيم اسمش شكنجه ست؟!“ بعد خودش و بقيه
بازجوها خنديدند. گيلاني هم در جوابش با همان حالت تمسخر گفت:”نخير! اين شكنجه
نيست. چون شما موظفيد حقايق را بدانيد“. اين حرف سراسر وجودم را لبريز از خشم و
كينه نسبت به اين دژخيم كرد. دلم ميخواست بلند شوم و با دستهاي خودم خفه اش كنم.
اما دست و پايم بسته بود. در همان حال به او گفتم: ”حقيقت؟! اي كاش شما دنبال
حقيقت بوديد!“ همين جمله هم باعث شد چند ضربه اساسي ديگر شلاق بخورم. ولي احساس
كردم حداقل يكذره سبك تر شدم.
بعد از مدتي
تعدادي از شكنجه گرها رفتند و تعدادشان كم شد و آنها هم كه مانده بودند از شكنجه
من خسته شدند و مرا از روي تخت باز كردند و به راهرو بردند و گفتند كنار ديوار
درجا بزن. همين كه ميايستادم با لگد يا شلاق ميزدند. درجا زدن روي پاهاي شكنجه
شده، براي اين بود كه ورم پاها كمي بخوابد و بتوانند بيشتر بزنند.
در حال درجا
زدن، براي اينكه درد را فراموش كنم، شروع كردم به خواندن سرود. از اينكه آنها
نميتوانستند از هيچكدام از بچه هايي كه آن شب در آن زيرزمين بودند، اطلاعاتي
بگيرند، احساس غرور و افتخار ميكردم. شكي نداشتم كه بيشتر از يك هفته نگهه ام
نميدارند و اعدام ميشوم. به خودم ميگفتم يكي دو هفته ديگر هم ميگذرد و تمام ميشود
و براي هميشه آسوده ميشوي.
مدتي بعد همه
بازجوها را براي كاري صدا زدند و غير از يكي دو نفر بقيه رفتند. در آن زيرزمين همه
زندانياني كه بودند، شكنجه شده و هر كدام گوشه يي افتاده بودند و با هر تكاني كه
ميخوردند صداي ناله شان شنيده ميشد. برادر مجاهدي كه چند متر آن طرفتر روي زمين افتاده بود، او در همان روز 12
ارديبهشت دستگير شده بود، در جريان دستگيري مقاومت كرده و تير خورده بود. وي را با
همان وضعيت به بازجويي آورده و زده بودند و بعد هم در گوشه يي انداخته بودند. او
دائماً از درد ناله ميكرد و گاه از زير چشمبندش به اطراف نگاه ميكرد و همين كه
ميديد كسي نيست، با صداي بلند كه ما بشنويم ماجرايش را تعريف ميكرد كه چگونه
مزدوران به پايگاهشان ريخته و همه افراد را به شهادت رسانده بودند و فقط او چون
تير به پايش خورده بود، زنده مانده بود.
به بچه هايي كه
شكنجه شده و دور و برم بودند، بدون اينكه هيچكدامشان را بشناسم، به شدت احساس عشق
و علاقه ميكردم. گاه كه همه جا ساكت ميشد، گوشه چشمبندم را بالا ميزدم و آنها را
با علاقه زياد نگاه ميكردم و در دلم همه شان را تحسين ميكردم. چند بار هم وقتي چشمبندم
را بالا زدم، خواهري هم كه در نزديكي ام نشسته بود به طور همزمان، چشمبندش را بالا
زد، همديگر را نگاه كرديم و به هم خنديديم و به اين وسيله به همديگر روحيه داديم.
آن شب تا صبح
چند بار توالت رفتم و هر بار ادرارم تماماً خون بود. جوان ورزشكاري را كه در راهرو
به تخت بسته بودند، هر چه اصرار ميكرد كه از تخت بازش كنند تا به دستشويي برود
بازش نميكردند و او هم ناچار با وجود فشار زيادي كه رويش بود، به خصوص كه همه ماها
هم در گوشه يي از آنجا نشسته بوديم. در همان وضعيت ادرار ميكرد، كه تماماً خون بود
و وقتي بازجوها ميآمدند و اين صحنه را ميديدند با شلاق به جانش ميافتادند.
آن شب تا صبح
همه از درد بيدار بوديم و هر از گاهي صداي ناله يكي مان بلند ميشد. نصفه شب يكي از
بازجوها كه هيكل گنده يي داشت، بالاي سرم آمد و گفت از جايم بلند شوم و همراهش
بروم. من به سختي از جايم بلند شدم و دنبال او راه افتادم، چهرهاش را نميديدم ولي
از نحوهٴ حرف زدن و راه رفتنش ميترسيدم كه بخواهد بلايي سرم بياورد. مرا بالاي سر
همان جوان ورزشكار برد و چشمبند او را بالا زد و از من پرسيد: ”او را ميشناسي؟“ او
هم به زور چشمهايش را باز كرد و مرا نگاه كرد و دوباره بست. حالش خيلي وخيم بود.
صورتش كبود و متورم و خونآلود بود. دستهايش كه با دستبند به بالاي تخت بسته بودند
سياه و متورم بود و مشخص بود كه با شلاق به سر و صورت و دستهايش زده بودند. گفتم:
” نميشناسم“ به نظر ميآمد هيچ چيزي از او نميدانند و او هم هيچ حرفي به آنها نزده
است.
زمانيكه داشتم
سر جاي خودم برميگشتم كه بنشينم، همان بازجو با بيشرمي سعي كرد خودش را به من
بچسباند و در همان حال فحش و ناسزا هم ميداد، چون ميدانست كه من پاهايم مجروح است
و نميتوانم سريع حركت كنم و خودم را كنار بكشم و از اين مسأله با حيوان صفتي
سوءاستفاده ميكرد. خودم را به هر ترتيبي بود كنار كشاندم و روي زمين كنار بقيه
انداختم، و همين كه خودم را كنار ساير بچه ها ديدم يك نفس راحت كشيدم.
بازجوها تا صبح
دائم در رفت و آمد بودند، گاه با سر و صداي بلند و با خوشحالي ميآمدند و نام برخي
از مسئولان سرشناس مجاهدين را ميبردند و ميگفتند فلاني هم كشته شد، فلاني هم كشته
شد و بعد سرا غ تك تك بچه ها ميآمدند و ميگفتند: ”آيا ميخواهي ببريم كشته ها را
ببيني؟ ميگفتند بدبختها ديگر سازمان تمام شد و همه كشته يا دستگير شدند. داريد
براي كي مقاومت ميكنيد؟… عكس شهداي 12 ارديبهشت را چاپ كرده بودند و بهبعضي ها
نشان ميدادند كه شناسايي كنند. در دلم به اين حماقت آنها ميخنديدم و در حرفهايشان،
به وضوح ترس شان از مجاهدين را احساس ميكردم و اين دردم را تسكين ميداد.
تا صبح به همين
ترتيب گذشت. صبح تعداد زيادي از ما را به خط كردند و به محل ديگري بردند و تحويل
آنها دادند. آنجا يك ساختمان 3طبقه بود كه طبقه اول و دوم آن شعبه هاي بازجويي بود
و طبقه سومش شعبه هاي بيدادگاه بود. ما به طبقه دوم و به شعبه7 رفتيم. در آنجا هم
تعداد زيادي زنداني در راهروي سراسري شعبه روي زمين نشسته بودند و اغلب شان با
پاهاي شكنجه شده و بادكرده و خونين بودند. در آنجا هيچكس نبايست كمترين صدايي
بكند. حتي اگر كسي نالهٴ ضعيفي ميكرد با مشت و لگد به جانش ميافتادند. از داخل
بعضي اتاقهاي شعبه صداي شلاق و شكنجه و جيغ و فرياد ميآمد. پاي يكي از دختران
مجاهد كه حالا حق نداشت ناله هم بكند، به قدري آش و لاش شده بود كه نميتوانست هيچ
تكاني بخورد. تقريباً هيچ پوست و گوشتي از مچ پا به پايين نمانده بود و از مچ به
بالا هم تمام پوست كنده شده و گوشت قرمز مثل لبو بيرون زده بود. براي جابه جاييش
به اتاق بازجويي و جاهاي ديگر ابتدا ويلچر آوردند و با ويلچر جابه جا ميكردند، ولي
بعداً يكي از بازجوها دستور داد كه لازم نكرده ويلچر بياورند و بايد خودش راه
برود. هر بار كه ميخواستيم به دستشويي برويم، عمداً خودم را سرگرم و معطل ميكردم
تا بتوانم با او به دستشويي بروم و بتوانم كمكش كنم. هر چند كه خودم با سختي تمام
ميتوانستم تعادل خودم را در حالت ايستاده نگهدارم، ولي وقتي او را ميديدم درد خودم
يادم ميرفت. موقع رفتن به دستشويي، طوري قرار ميگرفتم كه در صف جلوي او بيفتم و او
بتواند خودش را به من تكيه بدهد. فاصلهٴ شعبه تا دستشويي كه در انتهاي راهرو بود،
با توجه به وضعيت پاهاي شكنجه شده بچه ها، آنقدر طولاني به نظر ميرسيد كه وقتي
ميرسيديم همه نفس نفس ميزديم.
در شعبه 7
آنجايي كه ما نشسته بوديم، مادر جواني هم بود كه يك بچه چند ماهه شيرخواره بهنام
بهاره داشت. وقتي نوبت بازجويي او شد و او را به اتاق شكنجه بردند، بهاره خيلي
گريه ميكرد و هر قدر هم كه ما تلاش ميكرديم ساكت نميشد. صداي شلاق و فريادهاي
مادرش از اتاق شكنجه ميآمد. بعد از اينكه مادرش را بعد از چند ساعت از اتاق شكنجه
بيرون آوردند، توانست او را ساكت كند. ولي ديگر نميتوانست او را شير بدهد. اما به
سختي و توأم با درد زياد بچه را بغل ميكرد و براي تميز كردنش به دستشويي ميبرد. در
حالي كه وزن خودش را هم نميتوانست روي پاهايش كه شكنجه شده بود، تحمل كند.
امروز پس از
گذشت بيش از 20سال از آن زمان، بهاره يكي از رزمندگان ارتش آزاديبخش است. اولين
باري كه او را در ارتش ديدم، آنقدر خوشحال شدم كه حد نداشت. او را صدا كردم و
برايش آن روزهاي زندان را تعريف كردم. خودش هم با علاقه گوش ميكرد. آن موقع كه در
شعبه بازجويي او را بغل ميكرديم تا ساكتش كنيم، هرگز نميتوانستم تصور كنم كه يك
روزي اين كودك را در هيأت يك رزمنده ارتش آزاديبخش ببينم و در آغوش بكشم.
برگردم به اوين؛
بعد از 6 روز كه به همين ترتيب گذشت و هر روز بازجويي و كتك ادامه داشت، تعدادي از
ما را به خط كرده و به بند فرستادند. از آن تعداد كه رفته بوديم، تعدادي را به
بند240 و تعدادي را به بند246 فرستادند.
من به بند240،
طبقهٴ بالا، اتاق شماره5 رفتم. همينكه وارد بند شديم، بچه ها با صميميت زير بغل هر
كداممان را گرفتند و به اتاقهايي كه مشخص شده بود، بردند. بلافاصله يكي از بچه
هايي كه امدادگر بود آمد زخمهايمان را شست و پانسمان كرد. بهرغم اينكه جا براي
خوابيدن فوق العاده كم بود، ولي براي كساني كه شكنجه شده و زخمي بودند، به زور يك
جاي يك متري باز كردند تا راحت باشيم. با ديدن بچه ها احساس ميكردم تمام خستگي و
درد چند روزه از تنم خارج ميشود.
در دومين روزي
كه به بند عمومي رفته بودم، زهرا نظري مسئول تشكيلاتي ام را كه قبل از من دستگير
شده بود ديدم. از ايما و اشارهيي كه كرد، فهميدم سرموضع است. بعد از آن در فرصتي
آمد و به بهانهيي كنارم نشست و يواشكي اطلاعاتي را كه لو رفته بود به من گفت. او
با يكي از تحت مسئولينش در خيابان قرار داشت كه قرار لو ميرود و او را دستگير
ميكنند. ابتدا همه چيز را حاشا ميكند، ولي بعد همان نفر را جلويش ميآورند و معلوم
ميشود كه او زير شكنجه درهم شكسته و اطلاعات وي را داده است.
زهرا تيپ خاصي
بود. به خاطر اينكه ريز نقش بود، چشمهاي درشتي داشت و نوك زباني حرف ميزد، بچه ها
به او لقب ”آقا موشه“ داده بودند. وقتي با او حرف ميزدم، اصلاً احساس نميكردم كه
در زندان هستيم. طوري برخورد ميكرد كه گويي براي انجام يك ماموريت انقلابي و
تشكيلاتي به زندان آمده است. در همه زمينهها نظم و انضباطش فوقالعاده بود و
اطرافيانش را هم بهطور خودكار وادار به منظم بودن ميكرد. از همان روزهاي اول با
زهرا و يكي ديگر از بچهها (بهنام شهناز) قرار گذاشتيم براي اينكه از وقتمان
استفاده كنيم، كارهايي بكنيم. آن موقع در بند عمومي روزنامههاي رژيم (كيهان،
اطلاعات، جمهوري اسلامي) را ميدادند. خواندن روزنامهها را بين خودمان تقسيم
كرديم. هر كدام يك روزنامه را بهطور كامل و دقيق ميخوانديم و روزانه يكساعت با هم
مينشستيم و هر كدام خبرهاي روزنامه را به نوبت ميگفتيم و از لابلاي روزنامههاي
رژيم خبرهاي مقاومت را كه به روزنامهها درز ميكرد، در ميآورديم.
كاراكتر و شخصيت
زهرا خيلي برايم انگيزاننده بود. ظاهر بسيار آرامي داشت، ولي وقتي با او مينشستي و
صحبتهايش را ميشنيدي و يا شيطنتهاي شيرينش را ميديدي، بهخوبي ميتوانستي شور و
نشاط انقلابي را كه در درونش بود، حس كني. همه بچههاي بند زهرا را دوست داشتند.
با هر كدام از بچهها رابطهيي صميمانه برقرار كرده بود كه ناشي از صفاي بيحد او
بود. گاهي اوقات مينشست و ساعتها به حرف بچهها گوش ميداد و با آنها همدردي ميكرد
و هر قدر ميتوانست رهنمود ميداد.
دو ماه بعد از
بلندگوي بند زهرا را براي بازجويي صدا زدند. وقتي بهبند برگشت، گفت بازجويي نبود
بيدادگاه بود. در بيدادگاه بهاو گفته بودند آيا حاضري همكاري كني و اطلاعات بقيه
را لو بدهي؟ و آيا حاضري مصاحبه تلويزيوني بكني و بگويي از مجاهدين منزجر هستي؟ او
هم همه را رد كرده بود. از همين سؤال و جواب ما فهميديم كه حتماً به او ميخواهند
حكم اعدام بدهند. آن زمان معمول بود كه هركس را كه در بيدادگاه از او همكاري و
مصاحبه ميخواستند و او رد ميكرد، حكمش اعدام بود.
زهرا جريان
بيدادگاهش را با همان زبان شيرينش و با در آوردن اداي بهاصطلاح حاكم شرع برايمان
تعريف ميكرد و خودش و ما كلي ميخنديديم. هر چند كه از اول هم ميدانستيم كه حكم همهمان
از نظر اين جلادها اعدام است، ولي هر كس وقتي در مورد خودش اين فكر را ميكرد راحتتر
بود، تا اينكه در مورد ديگري فكر كند. در بين خندهها، من بار غمي سنگين را روي
دلم احساس ميكردم. از اينكه ممكن است همين روزها زهرا را صدا بزنند و او برود و
ديگر هيچوقت برنگردد، قلبم فشرده ميشد. از تصور اين كه يك شب صداي رگبار و
تكتيرهايي خواهد آمد كه يكي از آنها قلب و مغز او را شكافته، بياختيار اشكهايم را
سرازير ميكرد.
صف اعدام
3ماه بعد از اينكه بهبند عمومي رفته بودم، براي بازجويي صدايم كردند و
در شعبه، ضمن بازجويي يكسري از فعاليتهايم را جلويم گذاشتند. معلوم بود كه از جايي
لو رفته است. در منطق آنها، همانها كافي بود تا حكم اعدام برايم صادر شود. هر چه
انكار كردم فايدهيي نداشت. به همين جهت دوباره يك سلسله بازجويي شروع شد و تا
چندين روز ادامه داشت. بعضي روزها براي شكستن روحيهام، مرا تا نيمههاي شب در
شعبه نگهميداشتند و بعد به بند ميفرستادند.
در يكي از روزها
بازجوييام تمام شده بود و در طبقه پايين منتظر بودم تا بهبند بروم. معمولاً وقتي
در شعبه كارشان با كسي تمام ميشد و ميخواستند او را به بند بفرستند، به طبقه پايين
ميآوردند و بايد در راهرو منتظر مينشست تا هر وقت خواستند نفرات را بخط كرده و به
بند ببرند.
آن شب ديروقت
بود و فقط من مانده بودم، شعبه خيلي خلوت بود و فقط صداهايي از انتهاي راهرويي كه
در آن نشسته بودم، ميآمد. صداي نكره پاسداري كه به عدهيي از بچهها دستور ميداد:
”جورابهايتان را دربياوريد!“ اول فكر كردم ميخواهند شكنجهشان كنند. بعد دوباره
صداي پاسدار آمد كه گفت: ”همه با ماژيك اسمهايتان را روي پاهايتان درشت بنويسيد!“
اينجا ديگر قلبم نزديك بود از حركت بايستد. چون شنيده بودم كه وقتي بچهها را براي
اعدام ميبرند، به آنها ميگويند اسمهايشان را روي پاهايشان بنويسند، تا بعد از
اعدام شناسايي بشوند.
دوباره صداي
همان پاسدار آمد كه گفت: ”هر كس ساعت، حلقه، انگشتر، گردنبند دارد دربياورد و
تحويل بدهد“.
تعدادي از
پاسدارها در راهرو اين طرف و آن طرف ميرفتند و از حرفهايي كه ميزدند مشخص بود
دنبال فرستادن تيمهاي مسلح بهميدان تيرباران هستند. شنيدن اين حرفها و اين
صداها، بهشدت عذابآور بود. قلبم از غصه داشت ميتركيد. خدايا دوباره امشب چه خبر
خواهد شد؟! نيمساعت بعد همه نفرات را بهخط كردند و با پاي برهنه پشت سر هم راه
انداختند. وقتي صف آنها از جلوي من رد شد، از زير چشمبند آنها را نگاه كردم. 8 نفر
بودند، همه جوان و بين 20 تا 30 سال سن داشتند، يكي از آنها پاهايش بر اثر شكنجه
آش و لاش بود و بهسختي با عصا راه ميرفت. يكي ديگر از آنها چشمبندش را كمي بالا
زد كه زير پايش را ببيند كه همان موقع پاسدار جلادي كه كنارش بود، با باتوم يك
ضربه محكم بهسر او زد و گفت: ”چشمبندت را پايين بكش!“ آن برادر با اعتراض گفت:
”بابا الان كه ديگه داريم براي اعدام ميرويم، ولمان كنيد؟!“ پاسدار دوباره با كتك
جوابش را داد. يكي از آنها زيرلب چيزي زمزمه ميكرد كه درست شنيده نميشد، بهنظرم
آمد كه دارد آيههاي قرآن را ميخواند.
نفسم بند آمده
بود. با ديدن اين صحنه حال و احساسي داشتم كه نميتوانم درست بيان كنم، بغض گلويم
را گرفته بود. جلادان حتي در آخرين لحظات هم دست از شكنجه و آزار بچهها
برنميداشتند، تا عمر دارم، اين صحنه را فراموش نخواهم كرد. بچهها چقدر مظلوم
بودند، آرام از جلويم رد شدند و رفتند، آنقدر آرام و راحت بودند كه انگار نه انگار
براي اعدام ميروند. بغض داشت خفهام
ميكرد. دلم ميخواست ميتوانستم فرياد بكشم و جلوي اين بيرحمي و قساوت را بگيرم.
ميديدم بهترين جوانها و بچهها را بههمين راحتي ميبرند اعدام ميكنند و هيچكس
نميتواند كاري بكند. تكتك آنها را از زير چشمبند نگاه كردم و از اينكه تا يك ساعت
ديگر قلب آنها براي هميشه از تپش خواهد ايستاد و ساعتي بعد همه بهزير خاك خواهند
رفت، در دلم ميگريستم و ناله ميكردم. اي كاش بهجاي همه آنها من اعدام ميشدم. تحمل
آن صد بار ساده تر از ديدن اين صحنهها بود.
بيدادگاه
زمستان سال62
مرا به بيدادگاه فرستادند. بيدادگاه با حضور يك آخوند بهعنوان رئيس دادگاه و يك
بهاصطلاح داديار تشكيل شده بود. آخوند ليستي از جرمهاي ساختگي را بهعنوان
كيفرخواست قرائت كرد. كل دادگاه 10دقيقه هم طول نكشيد و با فحش و فضيحت از اين بهاصطلاح
دادگاه بيرونم كردند.كمتر از يكماه بعد مجدداً براي دادگاه صدايم كردند و عيناً
همان سناريو تكرار شد و دوباره فحش و كتك نثارم شد. دراين بهاصطلاح دادگاهها
زندانيان را براي انجام مصاحبه تحت فشار ميگذاشتند، و هر كس كه قبول نميكرد همين
معامله را با او ميكردند و بعد هم حكمش اعدام بود.
در عيد سال63،
بعد از اينكه حدود دو سال از دستگيريم گذشته بود و هنوز حكمي نگرفته و زير حكم
بودم، يك روز عصر پنجشنبه براي بازجويي صدايم كردند. دلم هُري ريخت پايين.
نميدانستم چرا صدايم كردهاند. هزار فرض و هزار سؤال به ذهنم هجوم آورد، نكند كسي
از بچهها دستگير شده باشد، نكند اطلاعات جديدي رو كنند، نكند ميخواهند جايم را
عوض كنند و… و… وقتي آماده شدم و ميخواستم از بند بيرون بروم، نگاههاي نگران بچهها
را ميديدم. يكي از بچهها به نام شهناز كه از دوستان نزديكم در زندان بود، با
نگراني گفت : ”ترا بخدا امشب به بند برگرد.“ هر چند كه خودش هم ميدانست دست خودم
نيست كه برگردم يا برنگردم، ولي انگار اينطوري خيالش كمي راحت ميشد. به او اطمينان
دادم و گفتم: چيزي نيست، ميروم و برميگردم. ولي خودم هم دلم مثل سير و سركه
ميجوشيد كه دوباره چي شده؟
وقتي بهشعبه7
رسيدم، بلافاصله يكي از بازجوها اسمم را پرسيد و همينكه اسمم را گفتم، با مشت و
لگد به جانم افتاد و مرا بهداخل اتاق شكنجه برد. نميدانستم چي شده و چه چيزي از
اطلاعاتم لو رفته است. سعي ميكردم كه تمركزم را از دست ندهم تا بتوانم درست فكر
كنم و رو دست نخورم. ولي پشت سرهم سؤال ميكردند و با مشت و لگد و شلاق جواب
ميخواستند. ذهنم را نميتوانستم درست جمع و جور كنم. در يك لحظه به خودم گفتم:
”اصلا براي اينكه چيزي را از دست ندهم، هرچه گفتند ميگويم نميدانم و خيال خودم را
راحت ميكنم كه زياد هم نياز به تمركز نداشته باشم. “ اينطوري خيالم راحت شد و
اتفاقا ديدم تمركزم را بهتر بهدست آوردم.
در اتاق شكنجه
چند بازجوي ديگر هم بودند و پشت سر هم ميپرسيدند: ”جمشيد كيه؟“ ”محمد كرمي كيه؟
توي راديو تلويزيون ميخواستي چه غلطي بكني؟ سلاحها را كجا مخفي كردي؟“ هر جواب
نميشناسم يا نميدانم كه ميدادم، چند مشت و لگد از هر طرف ميزدند و ولكن نبودند.
وسط سؤالها يكيشان
سرش را جلو آورد و گفت :”چند سالته؟“ گفتم:” 21سال“ گفت:” بهعنوان برادر بزرگتر
بهت ميگم، هر چه اطلاعات داري بده وگرنه هر چه ديدي از چشم خودت ديدي! چنان بلايي
سرت ميآريم كه مرغهاي آسمون به حالت گريه كنند!“ دلم ميخواست با مشت توي دهانش
بكوبم و هر چه از دهانم در ميآيد به او بگويم. مردك كثيف خودش را برادر بزرگ من
خوانده بود. ياد برادرم اكبر افتادم. راستي الان كجاست؟ آيا زنده است؟ چقدر دلم
ميخواست ببينمش! كاش ميشد فقط يك بار ديگر او را ببينم.
نهايتاً چند
نفري مرا با طناب محكم به تخت شكنجه بستند دستهايم را از بالا با دستبند به لبه
تخت بستند و بعد هم پاهايم را آنقدر كشيدند تا توانستند به لبه پايين تخت برسانند
و ببندند. آنقدر محكم بسته بودند كه احساس ميكردم كوچكترين حركتي نميتوانم بكنم.
بعد هم يك پتو روي سرم انداختند و شلاق زدن شروع شد. سه نفري شلاق ميزدند، يكنفر
چپ ، يكنفر راست و يكنفر هم از بالا، در حاليكه روي كمرم ايستاده بود، با كابل
ميزد. هر وقت يكي از آنها خسته ميشد، شلاق را به بقيه كه دور تخت ايستاده بودند و
دائم مزخرفاتي ميگفتند و فحشهاي ركيك ميدادند، تعارف ميكرد!
آن روز از ظهر
تا شب چند بار مرا از تخت باز كردند، روي صندلي نشاندند و جلويم كاغذ گذاشتند و
گفتند بنويس، هر بار كه ميگفتم چيزي نميدانم، مجدداً با همان وضعيت بهتخت ميبستند
و شلاق را شروع ميكردند. يكي دو بار هم طنابها را باز كردند و گفتند درجا بزن و
بعد از چند دقيقه مجدداً بهتخت بستند.
آخر شب پاسداري
را صدا زدند وگفتند مرا بهانفرادي ببرد و بهاو سفارش كردند مواظب باش با هيچكس
تماس نداشته باشد. همينكه ميخواستم از تخت شكنجه پايين بيايم، يكي از بازجوها سرم
فرياد كشيد كه پايت را روي زمين نگذار، نجس ميشود! فهميدم كه پايم خونريزي كرده
است. يك دمپايي بزرگ آوردند و گفتند بپوش، ولي پاهايم آنقدر ورم كرده بود كه
دمپايي در مقابل آنها مثل كفش بچه كوچولوها بود.
بند آسايشگاه
آن شب مرا بهيكي
از سلولهاي انفرادي در يك ساختمان 4طبقه بهنام ”آسايشگاه“ بردند كه طبقه اول و دوم
آن، سلولهاي زنان و طبقه سوم و چهارم سلولهاي مردان بود. پاسدار زني كه در طبقه
دوم مرا بهيك سلول برد، گفت اينجا جيك نميزني! ضابطه اينجا سكوت مطلق است. اما از
آنجا كه هم دردم شديد بود و هم از حرصم و از فرط كينهام نسبت به دژخيمها، تا
صبح هر چه ميتوانستم داد زدم و شلوغ كردم. هر بار همان زن پاسدار ميآمد و با
فحشهاي ركيك ميخواست ساكتم كند، ميگفتم حالم بد است. تا اينكه نهايتاً صبح يك نفر
را آورد و او بهمن آمپول زد و سرم وصل كرد و من هم كه خيلي خسته شده بودم، خوابم
برد.
ظهر روز بعد
مجدداً آمده و گفتند آماده شو براي بازجويي. گفتم نميروم. هر چه گفتند، گفتم حالم
بد است و نميتوانم از جايم تكان بخورم. يك پاسدار آمد و به زور مرا بلند كرد كه
ببرد، ولي همينكه بلندم كرد خون از پاهايم روي زمين ريخت و زن پاسدار خودش هم
ترسيد، بعد با ترس و لرز گفت:” من چه جوابي بهبازجويت بدهم؟ پدر مرا درميآورد.“
گفتم برو بگو حالش خيلي خراب است و نميتوانيم او را بياوريم. او هم رفته بود و
همين را گفته بود و بعد از اينكه چند بار رفت و آمد و هر بار من از رفتن سر باز زدم،
ديگر آن روز سراغم نيامدند.
براي پانسمان
پاهايم يكي از زنان پاسدار ميآمد و فقط گاز و باند آن را عوض ميكرد و ميرفت. ولي
هر بار هنوز نيمساعت از پانسمان نگذشته، تمام پانسمان پر از خون ميشد.
سلولي كه در آن
بودم، به ابعاد تقريباً 5/2 در 3 متر بود، يك توالت فرنگي و يك روشويي كوچك در
كنار سلول بود. يك تكه موكت نازك هم كف سلول انداخته بودند. از كنار ديوار سلول يك
لوله رد ميشد، كه در بعضي ساعات روز آب گرم از داخل آن رد ميشد و هواي سلول را كمي
گرم ميكرد. براي هر زنداني دو پتوي سربازي ميدادند. من يكي از آنها را تا كرده و
زير پايم گذاشته بودم تا پاهايم را بالا نگه دارد و خونريزيش كمتر شود. يكي را هم
رويم ميانداختم، ولي بهخاطر اينكه هوا سرد بود، سرما انگار در تمام تنم فرو رفته
بود و دردم را بيشتر ميكرد. روز اول كه موفق شدم بههر ترتيب شده از بازجويي خلاص
شوم، توانستم كمي ذهنم را جمع و جور كنم و فكر كنم كه داستان چيست و اين اطلاعات
را از كجا بهدست آوردهاند.
روز بعد مجدداً
براي بازجويي صدايم زدند. اينبار ديگر هر كار كردم كه نروم، موثر واقع نشد، با
برانكارد جلوي سلول آمدند و گفتند مردهات را هم كه شده براي بازجويي ميبريم.
ديروز قِسِر دررفتي، امروز ديگر نميتواني! در آنجا ساعتها پشت در اتاق شكنجه
نشستم. آنجا صداي بچههايي را كه شكنجه ميشدند ميشنيدم. هر بار هم كه بازجوها از
كنارم رد ميشدند، لگد و فحشي نثارم ميكردند و ميگفتند نفر بعدي تو هستي.
آن روز مادري را
گرفته بودند و شكنجه ميكردند. بهاو ميگفتند چرا دخترت را بهخارج پيش مجاهدين
فرستادي؟ مادر انكار ميكرد و آنها هم او را ميزدند. يكي از بازجوها بهاو گفت: ”ما
اينجا بهسه شيوه با زنداني رفتار ميكنيم. يا او را آنقدر ميزنيم تا بميرد، يا بهاين
درختهاي جلو ساختمان شعبه دارش ميزنيم، يا در تپههاي اوين تيربارانش ميكنيم. ولي
تو مشمول شيوه اول هستي و بايد آنقدر شلاق بخوري تا بميري“ بعد هم با حالت مسخره و
مشمئزكنندهيي گفت: ” اين گلهايي كه ميبيني جلوي ساختمان شعبه در آمده از همين
خونهاي شماهاست“.
دختر جواني را
هم گرفته بودند و او را بهتخت بسته و ميزدند. او از همان ابتدا آنقدر داد و فرياد
كشيد و آنجا را شلوغ كرد كه بازجوها از سر و صدايش خسته شدند و. او را باز كردند و
بالاي سر من كه روي زمين نشسته بودم آوردند و پاهاي مرا نشانش دادند و گفتند اگر
حرف نزني تو را هم مثل اين ميكنيم. اصلاً خودشان هم نميدانستند كه از او چه
ميخواهند و بهنظر ميآمد يك فرد عادي بوده كه در خيابان بهاو مشكوك شده و گرفته
بودند. دختر هم هاجوواج مانده بود و صحنههايي كه ميديد، برايش باور نكردني بود.
هر بار بعد از ضربات شلاق با التماس و ضجه ميگفت:” من چه بايد بگويم؟ تو را بخدا
بگوييد تا بگويم“، ولي بازجوها خودشان هم نميدانستند كه از او چه ميخواهند و فقط
او را ميزدند كه اگر چيزي دارد بگويد.
از اين افراد در
زندان زياد بودند. وقتي در بند عمومي بودم، دختري را گرفته بودند كه اصلاً سياسي
نبود، در خيابان بهاو مشكوك شده و دستگيرش كرده بودند. در يكي از شعبههاي
بازجويي آنقدر بهكف پاهايش كابل زدند كه نهايتاً او بهدروغ اعتراف كرد كه در
ترور چند نفر دست داشته و در تظاهرات مسلحانه شركت كرده و چند عمليات ديگر هم
انجام داده است. اينها را گفته بود كه دست از سرش بردارند. ولي همينكه اين حرفها
را زده بود تازه بازجويياش شروع شد و از اين بهبعد او را ميزدند تا بقيه نفرات را
لو بدهد. آنقدر او را زدند كه زير شكنجه از هوش رفت و مجبور بهعمل جراحي پيوند
پوست روي پاهايش شدند.
آن دختر جوان را
هم در يك گوشه اتاق نشاندند و دوباره مرا بهتخت بستند و شروع بهشلاق زدن كردند.
يك مقدار كه زدند، پاهايم خونريزي كرد و ديگر نتوانستند روي آن بزنند و براي همين
بهپشتم ميزدند و دوباره همان سؤال و جوابها تكرار شد.
همزمان كه من
شلاق ميخوردم بهآن دختر هم شلاق ميزدند. در آن حالت خودم احساس ميكردم كه آن دختر
ديگر كمتر داد و فرياد ميكند و انگار از اين كه يك همدرد پيدا كرده بود، قدري
تسكين و قوت قلب پيدا كرده بود. گويا بازجوها هم اين را احساس كردند چون او را از
اتاق بيرون بردند.
يكي از همان
روزها كه از انفرادي براي بازجويي رفته بودم، يكدفعه ديدم بين بازجوها ولولهيي
افتاد. از حرفهايي كه با هم ميزدند، فهميدم كه گويا يكي از برادراني كه شكنجه شده
بود، بهوسيله خودكاري كه براي بازجويي به او داده بودند، اقدام بهسوراخ كردن و
زدن رگ دست خودش كرده بود كه بازجوهابهسرش ريختند و با مشت و لگد خودكار را از او
گرفتند و دستهايش را بستند.
يكبار كه در يكي
از اتاقهاي بازجويي منتظر بازجويي نشسته بودم، صداي بلند كوبيده شدن پشت سر هم و
بدون وقفه چيزي بهديوار شنيده شد. آنقدر صدا بلند بود كه نميشد حدس بزنيم چيست.
يكي از بازجوها سراسيمه بهيكي از اتاقها رفت و صداي داد و فريادش بههمراه فحشهاي
ركيك شنيده ميشد و يكنفر را در حاليكه با لگد ميزد، كشانكشان بيرون آورد و بهيكي
ديگر از بازجوها گفت:” دارد سرش را بهديوار ميكوبد تا بميرد. فكر كرده بهاين
سادگيها ميگذاريم بميرد.“
شكنجههاي
تحقيرآميز
در يكي ديگر از
روزهاكه براي بازجويي صدايم كرده بودند و كنار ميز بازجويي ايستاده بودم، از زير
چشمبند متوجه شدم يك طناب از جلويم رد شده است. با نگاه طناب را دنبال كردم، ديدم
يك سرش در دست بازجوست و سر ديگرش بهگردن مرد جواني است كه پاهايش شلاق خورده و
مجروح بود و روي زمين جلو ميز نشسته بود،. يك برگه بازجويي جلو او بود و داشت چيزي
مينوشت. هر از گاهي بازجو سر طناب را ميكشيد و بهاو ميگفت: ”داري مينويسي يا نه؟“
از ديدن اين
صحنه آنقدر متأثر شدم كه تا مدتها از جلو چشمم دور نميشد، هر چند از كسانيكه از
هيأت انساني خارج شده و تبديل به يك حيوان وحشي شده بودند، چيزي غير از اين
انتظاري نبود. بازجوهاي جلاد با اين شيوهها، عقدههاي خودشان را روي بچهها خالي
ميكردند. از آنجا كه نميتوانستند مقاومت بچهها را بشكنند، با اين اعمال ضدانساني
بچهها را تحقير ميكردند و خوي وحشيشان را بهاين نحو ارضاء ميكردند. بعد از سالها
كه از آن ايام گذشته، هنوز هم هر وقت بهياد آن صحنهها كه در ذهنم نقش بسته ميافتم،
سرشار از خشم و كينه از اين جانوران ضدانسان ميشوم.
مرد جوان ديگري
را كه بهشدت شكنجه كرده بودند و توان حركت نداشت، بين دو كمد فلزي در اتاق بازجويي
به زور نشانده بودند. جايي كه نشسته بود خيلي تنگ بود و بهزحمت و با فشار جا شده
بود. بهخصوص كه با پاها و بدنش شكنجه شده و مجروح بود. در اين حال يكي از بازجوها
كه با خونسردي روي صندلي پشت ميزش و روبهروي او نشسته بود، بهاو ميگفت بلند شو
بايست. او با زحمت و نفسنفس زنان از جايش بلند ميشد. وقتي بهزحمت ميايستاد بهاو
ميگفت بنشين! دوباره با زحمت در آن جاي تنگ مينشست. همينكه مينشست، دوباره ميگفت
بلند شو! اين كار را دهها بار تكرار كرد. هر بار كه او ميافتاد يا ديگر توان حركت
نداشت، بازجو ميآمد و با مشت و لگد او را ميزد و ميگفت هر كاري كه ميگويم بايد
بكني.
اين كارها هرگز
براي گرفتن اطلاعات نبود و خيلي وقتها اصلا دنبال آن هم نبودند. ميخواستند بچهها
را بهاين وسيله تحقير كنند و از اين طريق بشكنند. ضمناً خودشان از آزار دادن و
شكنجهٴ مجاهدين لذت ميبردند، ميخنديدند و مسخره ميكردند و ميگفتند: چرا افتادي؟
چرا ناله ميكني؟ پس مقاومت چي شد؟ ميخواستي فكر اينجايش را هم بكني؟ و…. هزار
مزخرف ديگر كه فقط از كينه حيوانيشان نسبت به مجاهدين ناشي ميشد.
يكبار اواخر شب
در شعبه بازجويي، برادري را در اتاق شكنجه شلاق ميزدند و من و برادر ديگري را پشت
اتاق شكنجه نشانده بودند و ما سر و صداي اتاق را ميشنيديم. چون آخر شب بود،
بازجوها يكي يكي كارشان را تعطيل كرده و رفتند و فقط در شعبه7 دو نفر مانده بودند،
يكي از آنها در همان اتاق مشغول شلاق زدن بود و ديگري هم در اتاق ديگر. حين شلاق
زدن، طنابي كه بهپاهاي زنداني بسته بودند شل شده بود، بازجو بيرون آمد و برادري را
كه پشت اتاق نشسته بود صدا كرد و بهداخل اتاق شكنجه برد، صدايشان بيرون ميآمد و من
ميشنيدم. بهاو گفت پاهاي او را با همين طناب محكم ببند. ولي او نميبست و امتناع
ميكرد و ميگفت: ”نميتوانم اين كار را بكنم“. بازجو او را با شلاق ميزد و ميگفت:”پس
تو هم منافق هستي“ قدري كه او را زد، خودش پاهاي زنداني در حال شكنجه را محكم بست
و گفت اينطوري ببند. بعد بهاو گفت: ”روي سر او بنشين، تا تكان نخورد.“ كه او
نمينشست و بازجو مدام او را با شلاق ميزد و روي سر آن زنداني ميانداخت و ميگفت:
”اگر شده همينجا تو را بكشم و جنازهات را روي سر او بيندازم، اين كار را ميكنم“.
بعد از يكساعت كه با او كلي كلنجار رفت و او حاضر نشد چنين كار شنيعي را انجام
بدهد، او را با لگد به بيرون از اتاق پرتاب كرد و درِ اتاق را بست و دوباره به
شلاق زدن آن زنداني ادامه داد. چشمبندم را يواشكي بالا زدم و برادري را كه امتناع
كرده بود آن كارها را بكند نگاه كردم. جواني حدود 20، 22 ساله بود. سرش را به
ديوار تكيه داده و در فكر بود. در دلم با او حرف زدم و به او گفتم: ”جز اين هم
انتظاري از يك مجاهد نبود“.
بهداري اوين
يكهفته بعد از
اولين روزي كه براي بازجويي صدايم زدند، از آنجا كه به وضعيتم رسيدگي نميشد،
پاهايم چرك كرد و چون پتوهاي سلولم هم همه خونآلود شده بود، سلول بوي چرك و خون
گرفته بود و وضعيت بدي ايجاد شده بود. خودم هم از بوي چرك پاهايم حالت تهوع پيدا
ميكردم. يكبار زمانيكه يكي از زنهاي پاسدار مجدداً براي به اصطلاح پانسمان آمد و
وضع پاهايم را ديد، بهپاسدار ديگري گفت پانسمان فايده ندارد، بايد او را به بهداري
ببريم.
مرا با برانكارد
بهبهداري اوين بردند. آنجا دكتر شمس چك كرد و گفت بايد بستري و جراحي شود. مسئول
بهداري گفت: ”بايد موافقت بازجويش باشد وگرنه نميتوانيم او را بستري كنيم“. رفتند
زنگ زدند و آمدند و بهپاسدار مسئول بخش بستري خواهران گفتند بازجويش گفته بايد در
يك اتاق تنها بستري شود و نبايد با كسي تماس بگيرد، در غير اينصورت بهسلول برگردد.
مسئول بخش هم گفت ما 3تا اتاق داريم كه در هر سه، زنداني بستري داريم و نميتوانيم
او را تنها بستري كنيم. براي همين مجدداً مرا با همان وضعيت بهسلول برگرداندند.
چند روز بعد كه
ديگر پاهايم آماس كرده و وضعشان وخيم شده بود، مجدداً آمده و مرا بهبهداري بردند و
آنجا در يكي از اتاقهايي كه دو خواهر ديگر هم بستري بودند، خواباندند.
يكي از آن دو
نفر، مجاهد خلق آزاده طبيب بود. او بهشدت شكنجه شده و وضع جسمياش بسيار وخيم بود
اما با اين حال سرشار از روحيه انقلابي بود. شيرزني كه حسرت يك ناله را هم به دل
شكنجهگرانش گذاشته بود. او براي بار دوم بود كه دستگير ميشد. جرم او فقط اين بود
كه بعد از آزادي يكبار با يكي از دوستان هوادارش در خارج از كشور تماس گرفته بود و
از آنجا كه تلفن خانهشان تحت كنترل بود، به همين جرم دستگيرش كردند. از او در جاي
ديگري صحبت خواهم كرد.
بعد از حدود
يكماه كه در بهداري اوين بودم، يك روز صبح من و آزاده را باعجله از بهداري مرخص
كردند و بهشعبه بازجويي فرستادند. در آنجا ما را تا شب نگهداشتند و شب مجدداً
بهسلول انفرادي فرستادند.
سلول انفرادي
همواره در
زندگيم بدترين چيزي كه در ذهنم ميتوانستم تصور كنم، تنهايي بود. هميشه به شوخي يا
جدي به بچهها ميگفتم بدترين شكنجه براي من سلول انفرادي است و حتماً در آنجا
ديوانه ميشوم. بههمين جهت اوايل كه به سلول انفرادي افتادم، براي اينكه بتوانم
راحتتر آنرا تحمل كنم، به خودم گفتم: ”حق نداري در چنين شرايطي حتي خم به ابرو
بياوري. براي خودت ببر كه دو سه ماه اينجا هستي و بايد آن را با روحيه شاداب و
انقلابي تحمل كني و بگذراني...“ برايم دو سه ماه انفرادي مثل 10سال بود و با گفتن
و فكر كردن به اين مدت، ميخواستم تخميني بيشتر از حدس و گمان خودم را بگويم و
اينطوري تحمل و مقاومتم را بالا ببرم. اما دو سه ماه گذشت و خبري از تمام شدن
انفرادي نشد.
ديگر كمكم خود
را با شرايط انفرادي منطبق كرده بودم. براي خودم در سلول برنامه روزانه مفصلي
ترتيب دادم. روزي دو بار ورزش، چندين ساعت مرور كتابهايي كه خوانده بودم، مرور
تاريخچه سازمان، خواندن سرود، نظافت سلول، قدم زدن و پيادهروي و… خلاصه حسابي
برنامه ام پر بود.
بعد از مدتي
دوستاني هم پيدا كردم و با ضربات مورس با سلولهاي كناريام صحبت ميكردم. در هركدام
از آن سلولها طي مدتي كه آنجا بودم دو سه نفر جابهجا شدند. يكبار وقتي مورس زدم و
با نفري كه در سلول كناري بود، صحبت كردم گفت طرفدار حزب توده بوده. از آنجا كه
ميدانستم تودهييها بهطور جريانوار با رژيم و بازجوها همكاري ميكنند، بهاو نگفتم كه
مجاهدم. از قضا دو سه روز بعد به بازجويي صدايم كردند و اينبار كتك ميزدند و
ميپرسيدند با مورس چه چيزهايي بهسلولهاي كناريت گفتهاي؟ معلوم بود آن تودهيي لو
داده است.
يكبار يك دختر
18ساله را در سلول كناريم انداختند. بعد از چند روز توانستم با او ارتباط برقرار
كنم. او تعريف كرد كه بههمراه تعداد ديگري قصد خروج غيرقانوني از كشور را داشتند،
ولي قبل از اجرا دستگير ميشوند. از آنجا كه او توانسته بود قبل از دستگيري بليط
هواپيمايش را از بين ببرد و بقيه نفرات هم او را لو نداده بودند، بعد از مدتي كه
از او بازجويي كرده و كتكش زدند و چيزي درنياوردند، آزادش كردند.
او هيچ آشنايي
با مجاهدين نداشت و سياسي هم نبود، صرفاً از روي ماجراجويي دنبال اين كار رفته
بود. تا دو سه ماه بههمين ترتيب با هم صحبت كرديم و من هر چه كه خودم از مجاهدين
بلد بودم برايش گفتم. بعد از دو سه ماه كه او ميخواست آزاد شود، ديگر كاملاً با
مجاهدين آشنا شده بود. بهمن گفت وقتي بيرون رفتم، حتماً دنبال مجاهدين ميروم و
پيدايشان ميكنم. خيلي دلم ميخواست بدانم او الان كجاست و چه كار ميكند.
طي مدتي كه در
انفرادي بودم، ملاقاتم قطع شده بود و در شبانهروز فقط براي دادن غذا دريچه كوچك
زير در را باز ميكردند. هر چند وقت يكبار هم براي بازجويي ميبردند. از آنجا كه
ساعتم را هنگام ورود به سلول گرفته بودند، در طول شبانهروز نميفهميدم ساعت چند
است. اما بعد از مدتي صداي ساعت دانشگاه ملي را كه گويا تا آن موقع خراب بود و
تازه درست شده بود شنيدم و به وسيلهٴ آن، ميتوانستم حدود زمان را تشخيص بدهم. خود
اين صدا و اين ساعت، براي من دانشگاه، دانشجويان و لحظههاي قشنگي را تداعي ميكرد و
پس از ماهها كه در سلول انفرادي و زير شكنجه و بازجويي بودم، اين صدا رابطهام را
با زيبائيهاي شهر و با مردم دوستداشتني كوچه و خيابان برقرار ميكرد.
صبح يكي از
روزهاي مرداد63 آمدند و درِ تعداد زيادي از سلولها، ازجمله سلول مرا باز كردند و
همه را با چشمبند بهخط كردند و با عجله بردند. ما را بهيك ساختمان ديگر بردند و
همه را در چند اتاق رو بهديوار روي زمين نشاندند. در هر اتاق هم پاسداري ايستاده
بود كه با هم حرف نزنيم يا سرمان را برنگردانيم. در بين نفراتي كه بهآنجا آورده
بودند، طاهرهٴ صمدي، كه رواني شده بود و خواهرش نادره و همچنين آزاده طبيب را كه
در بهداري اوين هماتاق بوديم، توانستم ببينم و بشناسم.
فكر ميكردم لابد
چيزي پيش آمده است. مثلاً مجاهدين ضربهٴ سنگيني بهرژيم زدهاند و آنها بهتلافي
ميخواهند عدهيي از ما را اعدام كنند و بهاصطلاح زهرچشم بگيرند. چون هميشه لاجوردي
جلاد ميگفت: «يك روزي بالاخره همهتان را با هم بهرگبار ميبنديم».
تا نيمههاي شب
همه ما را در همان حالت نگهداشتند و نميگذاشتند كمترين حركتي بكنيم و يا حرفي
بزنيم. اتاقي كه در آن بوديم، بهنظر ميآمد جايي است كه بچهها را قبل از اعدام در
آنجا جمع ميكنند. در گوشهيي كه من نشسته بودم درچند جا روي ديوار يادگارهايي بود،
از جمله چند بيت شعر و نام افراد همراه با تاريخ نوشته شده بود. در يك جا نوشته
بود: در تاريخ 00/5/63 ما 19نفر براي اعدام رفتيم. روزش يادم نمانده ولي تاريخ آن
مربوط بهيك هفته قبل از آن روز بود. آن شب پيش خودم فكر كردم كه اگر اين ديوارها
زبان داشتند و لب ميگشودند، چه چيزها كه بهياد ميآوردند و چه حماسههايي را تعريف
ميكردند. در همين فكر بودم كه بهياد اين شعر مولانا افتادم:
«جمله ذرات عالم در نهان
با تو ميگويند
روزان و شبان
ما سميعيم و
بصيريم و هُشيم
با شما نامحرمان
ما خامشيم».
و راستي در اين
جهان هدفدار و قانونمند كه انسان گل سرسبد آن است، مگر عملي هست كه توسط انسان
صورت بگيرد ولي آثارش را در همه جا باقي نگذارد و درهمه جا ثبت نشود و يا ازبين
برود؟ و عاقبت برملا و افشا نشود؟ و مگر همه انسانها در برابر اعمال خوب يا بد خود
قرارنميگيرند؟ بله در دنيايي كه آواز هزاران سال پيش كوزهگر مصري را از دل سفالهاي
باقيمانده بيرون ميكشند، همه چيز ثبت و ضبط ميشود، باقي ميماند و عاقبت برملا
ميگردد. پس روزي ميرسد كه اين در و ديوارها هم زبان باز ميكنند و گواهي ميدهند بر
تكتك آنچه در اوين، قزلحصار، گوهردشت و صدها زندان و شكنجهگاه ديگر اين رژيم گذشته
و گواهي ميدهند بر اين كه در اين سالها بر مردم ما و بر فرزندان مجاهدشان و بر
زنان و دختران ايران كه فقط و فقط آزادي ميخواستند، چه گذشته است!
خلاصه آن روز تا
دير وقت شب همگي آنجا بوديم. نيمهشب آمدند و دوباره همهمان را بخط كردند و بههمان
سلولهاي خودمان برگرداندند. وقتي وارد سلول شدم، ديدم تمام وسايل و پتويم را داخل
يك كيسه زباله بزرگ ريختهاند و آن را وسط سلول گذاشتهاند. حدس زدم كه حتماً هيأتي
براي بازديد از زندانها آمده بودند و ما را بهجايي برده و مخفي كردهاند تا اين
هيأت نتواند با ما ديدار كند. بعدها كه بهبند عمومي رفتم و سؤال كردم، بچهها گفتند
در آن زمان يك هيأت براي بازديد آمده بود كه نميدانيم از طرف كدام ارگان بود ولي
نگذاشتند آنها حتي از بندهاي عمومي بازديد كنند و آنها هيچكدام از بچهها را نديده
بودند.
در يكي از اولين
روزهايي كه از بهداري اوين بهسلول برگشته بودم و براي بازجويي بهشعبه7 صدايم كرده
بودند، بازجو مرا بهطبقه سوم كه بهاصطلاح دادگاه بود برد و وارد اتاقي كرد كه
آخوندي در آن نشسته بود. بازجو بهآخوند گفت حاج آقا اين را آوردهام كه برايش حكم
تعزير بگيرم چون اطلاعاتش را نميدهد. آخوند مربوطه بهمن گفت: ”چرا حرف نميزني؟“
گفتم: ”آخر اطلاعاتي ندارم كه بدهم.“ گفت: ”مثل اينكه هنوز نفهميدهاي كجا هستي و
با چه كسي طرف هستي!“ بعد رو كرد بهبازجو و گفت: ”ابتدا 500 ضربه شلاق بهاو بزنيد
و اگر باز هم اطلاعاتش را نداد، آنقدر بزنيد تا حرف بزند!“ به او گفتم: ”به كجا
ميخواهيد كابل بزنيد؟ چون از پاهايم كه چيزي نمانده است؟“ آخوند مربوطه حسابي
عصباني شد و رو به بازجو گفت: ”دهانش را سرويس كنيد كه حرف زدن يادش برود“ بازجو
هم از حكم او تشكر كرد و براي بازجويي بهشعبه برگشتيم و دوباره شروع شد... مدتي
بعد از همان انفرادي مرا بهدادگاه فرستادند و بعد از آن منتظر حكم شدم.
شهناز و سرگذشت
او
بعد از گذشت
يكسالونيم در سلول انفرادي، يك روز صدايم كردند و بهبند1 عمومي رفتم. بعد از مدتي
شهناز احسانيان ، دوستي كه در اولين سال ورودم به زندان با او آشنا شدم، هم به
آنجا آمد.
شهناز اهل
مازندران بود و در سرزندگي، نشاط، روحيه قوي و انگيزه بالا، بين همه بچههاي زندان
شاخص بود. آنقدر بيريا و خاكي بود كه همه او را دوست داشتند. پس از دستگيري براي
گرفتن اطلاعات، او را ساعتها به حالت قپاني بسته بودند، بر اثر آن، رگهاي دستش
پاره شده بود و بعد از چند سال آثار آن هنوز روي مچ دستش باقي مانده بود و هر وقت
كار زيادي با دستهايش انجام ميداد، دستهايش بهشدت متورم ميشدند و از كار ميافتادند.
شهناز هميشه
شعرهاي انقلابي را با لهجه مازندراني برايمان ميخواند. او يكي از همين شعرها را
بهمن ياد داد و من تا مدتي هر روز آن را برايش ميخواندم و با لهجه مازندراني آنرا
تكرار ميكردم و او با حوصله اشتباهات مرا تصحيح ميكرد. هنوز آن شعر بهطور كامل در
خاطرم هست:
بِرار اوِل صبح،
برار اول صبح وقتي خروس خوندِنه
وِنه ونگها
كِنيم، ونه ونگها كنيم تك تك رفيقون ره
بويريم بَيريم
تِقاص شِ شهيدون برار
بَزنيم ريشة نسل
نامردون برار
اِما ش چشم جان
بَديمي نامردون
بَكشتنه همه
نازنين جوونون
جان برار، جان
خواخر
برا بوريم آزاد
بَويم
شِ دست هَدِه
مِرِه مِ دستِ بَيير برار جان
اِما توبي
بشكنيم اين بند و زنجير برار جان
اِما توبي باهم
بشكنيم پِشت غم
وِنِه همت كِنيم
بِهارو بياريم
جان برار ديگه
طاقت نِدارمِه
برار بوريم ديگه
فرصت نِدارمِه
از اواسط سال 64
كه از انفرادي به بند عمومي منتقل شدم تا پاييز 65 با شهناز همبند بودم. شهناز در
پاييز 65 آزاد شد. وقتي فهميديم كه قرار است شهناز آزاد شود، آنقدر خوشحال شده
بوديم كه حد نداشت. با چند تا از بچهها، برايش يك مهماني كوچك ترتيب داديم و
طوريكه جاسوسهاي بند و پاسدارها متوجه نشوند، يك جشن برايش گرفتيم و با هم
قرارومدار گذاشتيم كه بعد از آزادي به هر ترتيب شده خودش را به سازمان برساند و
داستان اينهمه حماسههاي خاموش را به گوش دنيا برساند.
شهناز به عهد
خودش وفا كرد. بعد از آزادي از زندان در فاصله كوتاهي از كشور خارج شد و خود را به
صفوف مجاهدين و ارتش آزاديبخش رساند و به دريا وصل شد و نهايتاً در عمليات فروغ
جاويدان به شهادت رسيد.
جريان شهادت
شهناز چنين بود كه در كشاكش نبرد، وقتي ديده بود يكي از خواهران همرزمش در بالاي
تپهيي مجروح شده و تنهاست و كسي در كنارش نيست، زير رگبار گلولهها و آتش دشمن كه
بلاوقفه ميباريد، با شهامت بسيار خود را به بالاي تپه رسانده و به كمك خواهر
مجروحش شتافته بود. اما در همان حال گلولهيي به قلبش خورده و در همانجا به شهادت
رسيده بود.