… نمیدانم چقدر طول کشیده بود، شایدآنطور که مأموران اطلاعات می گفتند ۴۸ ساعت، شاید هم کمتر یا بیشتر… بهرحال وقتی بهوش آمدم دیدم روی تخت بیمارستان هستم و دستها و پاهایم از چهار نقطه با دستبندهایی محکم به تخت زنجیر شده و سِرمی هم به دستم وصل است، سَرَم باندپیچی شده و لب پائینم بخیه خورده است. حتی الآن هم که بعد از ۱۴ سال از این قضیه، دارم این سطور را می نویسم، آنقدر احساس مشمئزکننده و تنفرانگیزی دارم که دوست دارم سریع تمامش کنم. احساس شکست، گیر افتادن و درماندگی، آن هم در شرایطی که در فضای خفقان آور آن بیمارستان دور تا دورم را هم مأموران وزارت اطلاعات گرفته و قیافه هایی پیروزمندانه که گویی فرماندهی کل قوا را گرفته بودند و مستمر می خواستند سؤال کنند و چیزهایی بشنوند و من هم فقط نگاهشان می کردم و چشمهایم را آرام می بستم و باخودم میگفتم خدایا مرا ببخش که زنده به دست اینها افتادم و حال این گونه مست باده پیروزی اینگونه بالای سَرَم رژه میروند… اوایل اصلاً نمیدانستم واقعاً چه خبراست، انگار یک کابوس بود… حقیقتاً دردآور و تنفرانگیز بود، بوی بد زخم و چرک بیمارستان هم فضا را چند برابر منزجرکننده تر می کرد… نمیدانم چقدر آنجا بودم…تا اینکه شبی سراغم آمدند، روی تخت انتقال گذاشته در حالیکه چهار نفر دست و پاهایمرا گرفته بودند، داخل یک آمبولانس گذاشته و مسافتی را که طی کردند، پیاده ام کردند و دست و پاهایم را زنجیر کردند. بطوریکه در عین حال که هم پاهایم زنجیر بود و هم دستبند به دستهایم بود، دستهایم هم با یک زنجیر به وسط زنجیر پاهایم وصل بود و بهمین خاطر نمی توانستم قامتم را کاملاً صاف و عمودی نگه دارم. با این وضعیت مرا داخل یک سلول انداختند؛ البته قبل از آن مأمورین اطلاعات همانجا جلوی درب زندان(که بعداً فهمیدم زندان ششم سپاه اهواز است.)بخش امنیتی رسیدِ تحویل گرفته شدن مرا گرفته و مرا تحویل زندانبانان دادند. باخودم فکر می کردم که لابد پیش خودشان هم فکر می کردند که کارشان را انجام داده،اضافه حقوق و حق مأموریت هم می گیرند… و حال باید به خانه پیش زن و بچه شان بروند و شامی بخورند و شاید هم وضو گرفته و نمازی هم بخوانند… و به قول قرآن: وکل شَيءٍ فَعَلُوهُ في الزُبُر …( وهر کاری که انجام دادند در نامه اعمالشان ثبت است.) شاید آنها خیلی خیلی و عمیق به این چیزها فکر نکرده اند و یا حتی بین خود گمان می کنند که مأمور بوده اند و معذور… ولی کارِ هر کسی که در خدمت ظلم و جوری بوده بدون جزا نخواهد ماند. نه از جانب مردم، نه از جانب خدا و تاریخ؛ کما اینکه وقتی قرآن هم راجع به فرعون و ظلم و ستم او میگوید و از مجازات او، تنها صحبت از مجازات فرعون نمی کند بلکه صحبت از «فِرعَون و هامان و جُنودهِ » یعنی حتی سرباز صفر (وظیفه ای) هم که در خدمت فرعون بوده را مجرم می شناسد. حال اگر مردم هم زمانی نادیده گرفته و عفو کنند، حسابرسی خداوند و حتی وجدان خودشان کماکان باقی است…
به هر حال ما رابه زندان انتقال دادند. ازدوستم غلام حسین خبر نداشتم؛ گویا او را هم همانطور که مرا غافلگیر کردند، دستگیر و او هم تنها فرصت کرده بود سیانورش را بخورد ولی بقول خودشان یک میلیون تومان آمپول ضد سیانور برای هر کداممان خرج کرده و زنده مان نگه داشته بودند تا اطلاعات بگیرند… غلام را هم احتمالاً بعد از چند روز به همانجا آورده بودند، بعداً یکی از مأمورین اطلاعات می گفت هردویتان تقریباً مرده بودید ولی با شوک الکتریکی و … بازگردانده شدید. در مورد غلام حسین حتی سِرم و… را هم قطع کرده بودند و کاردیوگرام مرگ را نشان می داد… با این همه زنده مانده و به زندان آمدیم… وارد یک سلول انفرادی شدم سراسر کثافت و پلیدی، در ودیواری که جای جای آن کنده شده بود از نوشته ها و تقویم هایی که زندانیان قبلی نوشته بودند و برای خودشان با خط زدن روی دیوار درست کرده بودند؛ جای خالی نداشت.یک موکت کثیف که از صدها جا سوراخ و سوخته بود کف اطاق بود، پنجره ای در بالانزدیک سقف تعبیه شده بود که دست به آن نمی رسید و با طلقی پوشیده بود که آنقدرکثیف بود که اجازه عبور نور را هم نمی داد و یک درب فلزی که دریچه کوچکی (مربع شکل) داشت که از بیرون قفل می شد و برای چِکِ زنده بودن زندانی بود و یا اگر میخواستند چیزی مثل غذا و یا سیگار بدهند ( روزی ۳ نخ: صبح، ظهر و شام ) از آن سوراخ می دادند… مرا داخل سلول انداختند و در را بستند. نیم ساعتی بعد یکی آمد ۲ عددپتوی سربازی یا به قول خودشان پتوی دولتی کثیف که بوی مشمئز کننده ای هم داشت رابه همراه یک لیوان، بشقاب و قاشق پلاستیکی به من تحویل داد و گفت موقع نهار و شام صدایت می زنم باید چشم بندت را زده باشی و غذا را تحویل بگیری… یعنی با وجودیکه در سلول انفرادی هم، با زنجیر پاهایم بسته بود می بایست چشم بند هم بزنم که موقع تحویل غذا او را نبینم. یک سطل هم به من تحویل داد و گفت یکبار صبح و یکبار هم شب میتوانی به دستشویی بروی در بقیه موارد با همین سطل مساله ات را حل میکنی و صبح وشب که به دستشویی می روی می توانی این را تخلیه کنی… شب هم ساعت ۱۰ شب ( یا شاید هم ۱۱ ) چراغها خاموش می شود و درب ها همه بسته می شوند. کلاً آن مجموعه تشکیل شده از یک راهرو بزرگ به درازای شاید ۵۰ ـ ۴۰ متر با عرض حدوداً ۷ ـ ۶ متر که وسط آن چند گلدان بزرگ مصنوعی گذاشته بودند و اطاقهای انفرادی یا همان سلول های انفرادی که با تجربه امروزیم باید بگویم که بزرگتر از سلولهای انفرادی معمولی و استانداردبودند و ابعاد آن حدوداً ۳×۲ بود با سقفی بلند و دیوارهای خاکستری رنگ که رنگ سبزی در زیر رنگ جدیدتر نمایان بود و یک سوراخ بزرگ بالای درب که مربوط به کولر بود…
در فضایی که هنوز از شوک دستگیری در نیامده بودم و هنوز فکر میکردم که چه اتفاقی افتاد و علت چه بود، صبح روز بعد سراغم آمدند و به اطاقی که بعد فهمیدم اطاق بازجویی است بردند.تعدادی کاغذ جلویم گذاشته و گفت سؤالات را جواب دقیق مینویسی (دستهایم باز وپاهایم کماکان به هم زنجیر شده بود)…همیشه ۲ یا ۳ نفر بودند….سؤال اول راجع به اسم و مشخصات خودم بود (از زیر چشم بند باید نگاه می کردم) که نوشتم، سؤالات بعد راجع به چیزهای دیگر… که گفتم من بیشتر از این نمی دانم… گفت فکر کردی خونه خاله است و یکی دو سیلی توی گوشم زد که برق از سرم پرید خصوصآً که چشم بند داشتم و او را نمی دیدم و نمی دانستم چه ضربه ای و از کجا می خورم… دو نفر دیگر هم بافاصله کنار او بودند… دوباره گفت: بنویس! گفتم: گفتم که بیشتر از این نمیدانم! دوباره سیلی و مشت به پس کله ام… یکی شان که معلوم بود خیلی قوی است از پشت فاصله بین گردن و شانه ( همانجایی که اسپاک در «پیشتازان فضا» می گرفت و آدمها رابیهوش میکرد) را با انگشت می گرفت و بشدت فشار می داد… و یا یکی از پایههای صندلی را روی پای برهنهام میگذاشت و یک پایش را روی آن میگذاشت و با تکیه بر زانویش به شدت فشار میداد، بطوریکه پایهٔ آهنی صندلی بالای انگشتان پایم در پایم فرو میرفت… اگرچه واقعاً دردناک بود ولی هیچ واکنشی نشان ندادم… گفت: گردن کلفت هم هست…قدری مشت و لگد و سیلی و فحش و بد و بیراه نثار من و سازمان و رهبران آن کردند وبعنوان معارفه بازجویی اول تمام شد (هیچگاه کمتر از ۲ یا ۳ ساعت طول نمی کشید)…وقتی به سلول برمی گشتم احساس خوبی داشتم… نمی دانم چند جلسه همینگونه شد تنها می دانم که در آخرین جلسه بازجویی در اهواز( اگرچه من نمی دانستم که آخرین جلسه آنجاست ) وقتی بعد از کتک کاری و فریاد و فحش و بد و بیراه دوباره کاغذهای بازجویی را جلویم انداخت و گفت بنویس! خودکار را برداشتم و با تمام توانم در همه مُشتم گرفتم وخیلی بزرگ روی صفحه اول نوشتم «الله اکبر» طوریکه همه صفحه را گرفت و تا ۸ـ ۷ برگه زیر آن هم بر همان اثر نوشته پاره شده بود و کل برگه ها را انداختم جلوی بازجو و گفتم این آخرین حرف من است… حال هر کاری می خواهی بکنی، بکن… در اوج خشم بعد از یک مشتمال و کتک مفصل نگهبان را صدا زدند. در فاصله ای که او می آمد گفت:آنچنان بلایی سرت بیاورم که خودت به التماس به من بگویی برایم برگه بازجویی بیاورکه بنویسم… جوابی ندادم… نگهبان آمد و مرا به سلول برگرداند… نگهبان هم ظاهراً داد و بیدادها را شنیده بود… میگفت چرا لج میکنی… آن رجوی خوش گذرانی وکیف خودش را می کند و تو و امثال تو را اینطور بدبخت می کنند… چرا جواب درست نمیدهی تا خودت را خلاص کنی و بروی دنبال زندگیت… فکر میکنی اگر تو و هزار تامثل تو را بکشند هم آب از آب تکان میخورد… ؟؟؟ جوانی خودت راتباه نکن…!!! وقتی به سلول برگشتم از اینکه یک بار دیگر بدون اینکه حرفی بزنم حسابی عصبانی اش کرده بوم، احساس سبکی و رضایت میکردم و به یاد شعر شاملو «انسان بهمن» افتادم که گفته بود:
تو نمیدانی نگاه بی مژه محکوم یک اطمینان،
وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره می شود،
چه دریایی است!
تو نمی دانی مردن،
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است،
چه زندگی است!
بلافاصله اضافه کنم که من خودم هرگز چنین آدمی نبودهام ،اگر چه دیدهام و همین توصیف آنها هم به انسان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر