البته من فكرمي كنم كه همين تخيلات را هنگام نگارش كتاب ساخته يا به او ديكته كرده اند كه بنويسد. چون در زندان فقط در حفظ جان خودش و خوش رقصي براي رژيم بود تا جان به در ببرد.
در سفسطه هايش براي توجيه توبه وخيانت مي نويسد«با خودم فكر ميكردم كه براي پيشبرد انقلاب و مقاومت تنها صداقت و حل شدگي لازم نيست بلكه در كنار آنها بايد پختگي، تجربه ، صلاحيت ، آگاهي و بينش نيز وجود داشته باشد. احساس ميكردم موقتا از خطر جسته ام. »
حال يكي نيست سئوال كند كه اين كلمات چه ربطي به تو دارد؟ آيا پختگي، تجربه ، صلاحيت، آگاهي و بينش لازم است كه فرد انزجار نامه را بنويسد. چه نيازي به اين همه فلسفه بافي داري. در واقع اگر ذره يي از چيزي كه خودش هم ميداند كه ندارد، يعني صداقت مي داشت، بايد مي گفت ميخواستم جان خودم را نجات بدهم و چيزي ديگر برايم مهم نبود ولو اينكه همه چيز و همه كس را قرباني بكنم.
در صحنه پردازي ديگري مي گويد:« نيري گفت برو يك متن بنويس كه به درد مصاحبه بخورد. كل توقفم در دادگاه يك دقيقه نشده بود و هنوز پاسخي نداده بودم كه ناصريان سراسيمه و كف بر دهان سر رسيد ترسيدم همه چيز خراب شود و همه ي اذهان متوجه ي او و حضور خشمگينانه اش در دادگاه شد...بي اعتنا به او حضور نابهنگامش را در دادگاه به گونه اي نشان دادم كه ميخواهم لنگم را به چشمم بسته و از دادگاه خارج شوم . ناصريان از آنچه بين ما گذشته بود مطلع نبود و نميتوانست ادعا كند كه چون حضور نداشته پس دادگاه بايد تكرار شود در حاليكه بر شانه و پشتم زد و تقريبا نعره ميكشيد رو به نيري كرد و گفت حاج آقا اين خبيثها پدر من را درآوردند هيچ كدام حاضر به همكاري نشده اند احساس غرور عجيبي به من دست داد حس ميكردم مالك دنيايم و آنها را چون موجودات حقير و پست ميشمردم. عجز و درماندگي او را ميديدم گويي بار دنيا را از روي شانه هايم برداشته اند احساس سبكي عجيبي به من دست داد از اينكه بچه ها آنها را به اين فلاكت دچار كرده بودند بر خود مي باليدم. از اتاق آمدم بيرون و دوباره يك انزجار نامه ديگر نوشتم اينبار با آرامش بيشتر و فشار كمتري به اين كار دست زدم »(صفحه 182 جلد سوم).
در اينجا ميخواهم چيزي را كه ايرج مصداقي مدعي آن ميشود، مقداري باز كنم تا خواننده بيشتر آشنا شود. او در كتابش ميگويد بچه ها را دوست دارد و جا به جا آه و ناله براي بچه ها سر ميدهد. حالا بياييم دوست داشتن در فرهنگ او را معني كنيم. او در كتابش سعي ميكند نشان دهد كه رژيم خواهان توبه نفرات نبوده چون مي خواسته توانش در تشخيص نفرات بالاتر باشد تا بتواند بيشتر اعدام كند. پس، طبق منطق خودش، وقتي مي بيند كه بچه ها انزجار نامه ننوشته اند ، قاعدتا خودش بايد از اين مسأله ناراحت شود كه چرا خودشان را دم تيغ داده اند، ولي او احساس خوشحالي دارد و مي گويد« حس ميكردم مالك دنيايم»و اين را با توصيفاتي درمورد تحقير شدن جلادان بيان كند، اما واقعيت خوشحالي او اين است كه از ايستادگي آن قهرمانها و ننوشتن انزجارنامه، نتيجه گرفته كه نرخ انزجارنامه خودش بيشتر شده و احتمال جان بدر بردن بيشتري دارد و بلافاصله اين را برملا مي كند و مي نويسد: « اين بار احساس آرامش بيشتر و فشار كمتري در نوشتن انزجار نامه ميكردم».
نكته ديگري كه تسليم مطلق او را نشان مي دهد اين است كه بعد از اين كه ديد آنها انزجارنامه ننوشته اند، قاعدتا بايد ميگفت من يكبار انزجار نامه نوشتم و حاضر به نوشتن دوباره نميشد، ولي بازهم انزجارنامه ديگري مي نويسد. چون هيچ چيزي غير از جان به در بردن برايش مطرح نيست.
توجيه تراشيهاي مصداقي براي استمرار وضعيت تواب بودن و سقوط آزاد خودش در دروه بعد از اعدامها هم بسيار مسخره است. نوشته است:
«در قسمت کش بافي کارگاه مشغول به کار شدم ....من در راهي پاي گذاشته بودم که مجبور بودم آن را تا انتها طي کنم..... تلاشم اين بود که حساسيتي را روي خودم برنيانگيزم تا اگر ناصريان در رابطه با من از مسئولان کارگاه سؤال کرد، با نظر موافق آنان مواجه شوم ولي اين مورد هيچ گاه اتفاق نيفتاد. روزي صد بار به خودم لعنت مي فرستادم. در عين حال، اين را براي خودم آزمايشي تلقي مي کردم. مي دانستم يک سال و اندي بيشتر به اتمام حکمم نمانده است و هيچ ذهنيتي از اين که دوباره قتل عام ها از سرگرفته شود و جانم در خطر افتد نيز نداشتم. چرا که عميقاً اعتقاد داشتم، رژيم نيازي به انجام آن ندارد و سمت و سوي تحولات نيز چنان مسيري را نشان نمي دهد. در ثاني ما ديگر وزنه اي نبوديم و يا نقشي در تحولات آتي نمي توانستيم داشته باشيم که رژيم در صدد پيش گيري بر آمده و قصد حذف مان را داشته باشد» ( كتاب 4 صفحه 118 و 119)
به او مي گويم چرا نمي گويي كه بعد از همه خيانتها و همدستيها هيچ روحي از مبارزه در تو نمانده بود و « هيچ نقشي در تحولات آتي» براي مقاومت و سازمان قائل نبودي و تنها نقش ات حفظ حيات خوار و ننگين خودت بود. او همين حداقل صداقت را در مورد خودش ندارد.
صداي واقعي زندانيان و قتل عام شدگان
نظر من در مورد انزجار نامه يا انزجار نامه هايي كه ايرج مصداقي متنش راهم نمي گويد، اين است كه آنها فقط برگه هاي صوري نبودند كه بخواهد رژيم را گول زده باشد، چرا كه از روي تحليلهاي او از زندان ميشود پي برد كه رژيم در افكار و عقايد هم او را در هم شكسته و تمام شعرها و نظرهايش نسبت به افراد و وضعيت زندان از همين درهم شكستگي ناشي مي شود.
در جلد چهارم كتابش صفحه 3 مي نويسد: «ما پا بر خاکستر آنان مي گذاشتيم. گويي بر اوين خاک مرده پاشيده بودند. صحبت از پژمردن يک برگ نبود، جنگل را بيابان کرده بودند. بندها خالي از زنداني شده بودند. همان ها که حضورشان شادي مي پراکند؛ همان ها که روزي روياروي مرگ، شقاوت اوين را شرمسار استواري خويش کرده بودند، حالا ديگر حتا يک تن بيدار نبود...».
اگر من بخواهم واقعيت را بعد از اعدامها بگويم، همان واقعيتي كه مرا و امثال مرا دوباره به سازمان وصل كرد، اينگونه مي گويم:
ما از ميان مقاومت آنان ميگذشتيم گويي در اوين رسم مقاومت جاودانه شده بود صحبت از يك نفر نبود جنگلي از مقاومت بود كه در بيابان نااميدي و يأس پيروز شده بود. ديگر در و ديوار بندها فرياد مقاومت ميزد زميني كه من پا روي آن ميگذاشتم به من ميگفت اين خاك مقدس است، مردان و زناني بر من قدم گذاشتند كه سلاح مرگ را از رژيم گرفتند و هوايي كه تنفس ميكني هواي مقاومت است. حالا ديگر يك تن نبود كه بيدار شده باشد ، بلكه يك نسل ايستاده بودند چگونه ميشود اين همه فرياد را شنيد و پاسخ نداد.
و اگر بخواهم شعر او را هم برگردانم، مي گويم
:
دره هاي زنبق ها را به شيطان فروخته بودي
ديگر خلق تنها نيست، بلكه نسلي بر دار هستند
تيري هستند بر سينه ي دشمن
دره هاي زنبق ها را به شيطان فروخته بودي
ديگر خلق تنها نيست، بلكه نسلي بر دار هستند
تيري هستند بر سينه ي دشمن
اي كاش آنقدر قدرت قلم داشتم كه ميتوانستم احساسم را روي اين كاغذها بياورم. به جاي آن، چند خاطره و گزارش از مقاومت مجاهدين در زندانهاي خميني در برابر وحشيانه ترين شكنجه ها وكشتارها در همان شرايطي كه مصداقي با گروه ضربت دادستاني همكاري ميكرد و به مأموريت دستگيري مجاهدين مي رفت و انزجار نامه امضا مي كرد و به سرادر شهيد خلق اهانت مي كرد، نقل ميكنم:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر